هیچکس ...عاشقانه

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .​


صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .​


روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .​


مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .​


هيچ کس اونو نمی ديد .

همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن​


همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .​


از سکوت خوششون نميومد .​


اونم می زد .​


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .​


چشمش بسته بود و می زد .​


صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .​


بدون انتها , وسيع و آروم .​


يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .​


يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .​


تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .​


چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .​


چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .​


احساس کرد همه چيش به هم ريخته .​


دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .​


سعی کرد به خودش مسلط باشه .​


يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .​


نمی تونست چشاشو ببنده .​


هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .​


سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .​


دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .​


و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .​


يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .​


چشاشو که باز کرد دختر نبود .​


يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .​


ولی اثری از دختر نبود .​


نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .​


چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .​


....


شب بعد همون ساعت


وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .​


با همون مانتوی سفيد​


با همون پسر .​


هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .​


و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,​


مثل شب قبل با تموم وجود زد .​


احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .​


چقدر آرامش بخشه .​


اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .​


ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .


به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .​


شب های متوالی همين طور گذشت .​


هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .​


ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .​


ولی اين براش مهم نبود .​


از شادی دختر لذت می برد .


و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .​


اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .​


سه شب بود که اون نيومده بود .​


سه شب تلخ و سرد .​


و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .​


دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .​


اونشب دختر غمگين بود .​


پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .​


سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .​


دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .​


ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .​


نمی تونست گريه دختر رو ببينه .​


چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .​


...​


همه چيشو از دست داده بود .​


زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .​


يه جور بغض بسته سخت​


يه نوع احساسی که نمی شناخت​


يه حس زير پوستی داغ​


تنشو می سوزوند .​


قرار نبود که عاشق بشه ...


عاشق کسی که نمی شناخت .​


ولی شده بود ... بدجورم شده بود .​


احساس گناه می کرد .​


ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .​



...




يک ماه ازش بی خبر بود .​


يک ماه که براش يک سال گذشت .​


هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .​


چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .​


و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .​


ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...​


آرزوش فقط يه بار ديگه​


ديدن اون دختر بود .​


يه بار نه ... برای هميشه .​


اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر​


با همون پسراز در اومد تو .​


نتونست ازجاش بلند نشه .​


بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .​


بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .​


دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .​


دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .​


و شروع کرد .​


دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .​


و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .​


نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .​


يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .​


چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .​


سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .​


سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .​


- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟​


صداش در نمي اومد .​


آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :​


- حتما ..​


يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش​


فقط برای اون​


مثل هميشه​


فقط برای اون زد​


اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد​


نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه​


پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره​


دختر می خنديد​


پسر می خنديد​


و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد​


آروم و بی صدا​


پشت نت های شاد موسيقی​


بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .​
 

Similar threads

بالا