نگاه

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با سلام و تشّکر از همراهیِ قشنگِ دوستانِ گلم:

موضوعِ :
نگاه


چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

**حمید مصدق**



 
آخرین ویرایش:

Mehraz-6128

عضو جدید
از ما مپوش چهره که بی ادب نه ایم
کوته تر است از مژه ما
نگاه ما

(وفای هروی)
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای نگاه خفته‌ات صیاد کس
غمزهٔ مستانه‌ات جلاد کس
باد ویران از غمت دلهای ما
ای خراب توبه از آباد کس
کم مباد از عاشقان بی‌داد تو
ای فدای جور و ظلمت داد کس
ای که هم شادی ز تو هم غم ز تو
شاد میکن خاطر ناشاد کس
ای ز نو بر عشقان بیدادها
غیر بیداد تو ندهد داد کس
کی رسی هرگز بفریاد کسی
یا رسد هرگز بتو فریاد کس
ای که در یاری کسانرا روز و شب
هیچ میآری تو هرگز یاد کس
فیض از بیداد تو شد داد خواه
کی دهد بیداد خوبان داد کس
 

Mehraz-6128

عضو جدید
پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یکشب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ا م ز چشم حسودان نگاه را

تا پیچ و تاب قد تورا دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر تنی تراوش تنی وام کرده ام
وز هر قدی کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت کنده ای

زنهار زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بوالهوس چشم بسته ام
یکشب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام

نادر نادر پور
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ااااااا ؟؟؟؟؟؟ كي موضوع عوض شد ؟ چرا من دير متوجه شدم ؟ :دي


نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ
 

mrsos256

عضو جدید
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم...!

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کو چه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتي ستاره مي شكفه تو دست سرخ پنجره
وقتي شب از حادثه ی بارون و بوسه مي گذره
وقتي سكوت سايه ها آينه به آينه مي شكنه
وقتي كه خورشيد ميره و دریارو آتيش مي زنه

وقتي سحر پر مي شه از ناز نگاه نسترن
وقتي تو جشن گم شدن پرستوها پر مي كشن
انگار دوباره لحظه ها آبي و رويايي مي شن
دوباره تو دل دل شب قصه شروع مي شه و من
فقط نگاه مي كنم فقط نگاه مي كنم
به ياد تو شبو پر از اندوه ماه مي كنم
به من ترانه اي بده از صبح پرواز و نياز
از اشك و شبنم و نسيم دنياي تازه اي بساز
به من دوباره پل بزن معجزه ي رنگين كمون
كه من بدون تو به شب به سايه ها به آسمون
فقط نگاه مي كنم فقط نگاه مي كنم
به ياد تو شبو پر از خورشيد و ماه مي كنم

* بابک صحرایی
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم


نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم


بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خویش را تباه کنیم


به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم

و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم


و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم

و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم


گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا

که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم


بیا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم

اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم


برای سرخوشی لحظه هات هم که شده

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم


فرامرز عرب عامری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه می کنم به عکسهای یادگاری
به روزهای قشنگ رویایی
به جشن تولد هجده سالگی
به روزگار دیوانگی
به تبسم های الکی
و من باز نگاه می کنم به اطراف با بی حوصلگی
بوم های سفید نقاشی شده رنگی
صحبت می کنند با نقاششان به سادگی
و من باز هم احساس تنهایی می کنم به تازگی

الناز غيابي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت !

نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت!

نخستين کلامي که دلهاي ما را

به بوي خوش آشنائي سپرد و به مهماني عشق برد

پر از مهر بودي

پر از نور بودم

همه شوق بودي

همه شور بودم


چه خوش لحظه هايي که دزدانه ، از هم

نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم!

چه خوش لحظه هايي که "مي خواهمت" را

به شرم و خموشي – نگفتيم و گفتيم!


دو آواي تنهاي سرگشته بوديم

رها در گذرگاه هستي

به سوي هم از دورها پر گشوديم


فريدون مشيري
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبانم رانمی فهمی نگاهم رانمیبینی
زاشکم بیخبرماندی وآهم رانمیبینی

سخنها خفته درچشمم نگاهم صدزبان دارد

سیه چشما!مگرطرزنگاهم رانمی بینی؟

سیه مژگان من!موی سپیدم رانگاهی کن
سپیداندام من!روزسیاهم رانمیبینی

پریشانم دل مرگ آشیانم رانمیجوئی
پشیمانم نگاه عذرخواهم رانمیبینی

گناهم چیست جزعشق تو؟روی ازمن چه میپوشی؟
مگرای ماه!چشم بی گناهم رانمیبینی؟

مهدي سهيلي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولين غم و آخرين نگاه

چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاهم شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست
ز من رمیدن و
بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین
نگاه تو بود

مهدي سهيلي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:heart:


تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان
زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است


تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند



تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین
شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من



چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام



به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار
بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است



غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی …


**فریدون مشیری**
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیز زمانی ست . . . مانده ام ؛

که این راز ِ

سر به مُهر

کی می کند رها

اندیشه ی مرا !

اینکه ؛

ــــ در آن طلوع عطر آگین ــــ

بهار با تو آغاز شد

یا تو با بهار ؟

گفتی ؛

فهمیدن فراتر از

شنیدن است

ــــ درست .

گفتی ؛

دیدن فراتر از

نگاه کردن است

ــــ درست .

اما ، همیشه . . .

میان خوب دیدن و دیدن

راز دیگریست ؛

هزاران صدا می رسد

به گوش

تا شب . . .

اما ، صدای تو انگار

آواز دیگریست

هزار چشم

در چشم من

تاشب . . .

اما برای سبز شدن

نگاه تو انگار

آغاز دیگریست

به راستی ، به وقت نیایش

تو مثل یک شاخه ی یاس معطر سپید

گوشه ی سجاده ی من

چه می کنی ؟؟

که می بینم تورا

هر روز

زیباتر از هر روز

و می بینم که چه زیبا !

آن سخاوتهای

رنگارنگ

فروردین

سو سو می زند

ــــ در باغ چشمانت ــــ

و می بینم که چه زیبا !

مثل پرواز دو پروانه

از این لاله به آن لاله

می برد مارا

خواب وُ

ــــ تاب مژگانت ــــ



برات رفيعي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو
نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است
عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و تو ست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست


گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست


گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست


گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست


این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گوئی و خیالی ز جهان من و توست


نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشق است نشان من و توست


سایه ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به
یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.

انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را
چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.

نگاه کن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه
بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.
نگاه کن

شاملو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین
مرو هنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو هنوز ز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه
نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن
است
اینک تو رفته ای و من ازره های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته
نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن
به خلوت دل می کنی ستیز

مشيري
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
خموش حافظ و این نکته​های چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نگاه كن
سال بد
سال باد
سال اشك
سال شك
سال روزهاي دراز واستقامتهاي كم
سالي كه غرور گدايي كرد
شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


با اضطراب و دلهره اما دوان دوان
آمد دلم به دیدن تو خوبِ مهربان
در دست باد یک چمدان شعر و دلخوشی
از سمت تو قشنگ ترین خنده ی جهان
بعد از چقدر فاصله مثل گذشته ها
حالا رسیده است به هم باز دستمان
همسایه ها دوباره مرا با تو دیده اند
حالا که دیده اند کمی بیشتر بمان
وا می کنیم سفره ی دل را برای هم
با سبزی و صداقت و با چند تکه نان
یک استکان بریز از آن چای . . وای نه . .
امروز با همیم یکی نه . . دو استکان
از آن همیشه ها که نمی دیدمت بگو
از آن عبور تیره و تکراری زمان
دلگیر می رسد به نظر صبح چهره ات
ای اشک چشم های تو دریای بیکران
تکیه بزن به سینه ی من خوب گریه کن
بگذار تا سبک شود اندوه آسمان
دنیای آفتابی ما را گرفته اند
این ابر های آمده از سمت ناگهان
این ابرها که باعث دلتنگی تو اند
با باد می روند ار این شهر بی گمان
چایی دوباره سرد شد و چشم های من
غرق اند در نگاه قشنگ تو همچنان ....
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است


شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو
نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است


عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون نغمه جان ، مثل همیشه انتخابت معرکه اس






گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است، و یکدست، و باز
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخة فصل، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعة آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثة عشق تر است


سهراب
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با
نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار

فروغ
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

حسین پناهی
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

مسپار دل، به هر کس، که رخ چو ماه دارد
به کسی سپار دل را، که دلت
نگاه دارد

بر چشم یار شد دل، که ز دیده، داد، خواهد
عجب ار سیه دلان را، غم داد خواه دارد

تو مرا مگوی واعظ، که مریز، آب دیده
بگذار تا بریزم، که بسی گناه، دارد

خبر خرابی من، ز کسی، توان شنیدن
که دلی خراب و حالی، ز غمش تباه دارد

من بی‌نوا بر گل، ره دم زدن، ندارم
حسدست بر هزارم، که هزار راه ندارد

تو به حسن پادشاهی، دل عاشقت رعیت
خنکا رعیتی کو، چو تو پادشاه دارد

به عذار و شاهد و خط، بستد رخت دل از من
چه دهم جواب آن کس، که خط و گواه دارد

نتوان دل جهانی، همه وقف خویش کردن
به همین قدر که لعل تو خطی سیاه دارد

به طریق لطف می‌کن، نظری به حال سلمان
که همین قدر توقع، به تو گاه گاه دارد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


زندگي شايد آن لحظه مسدوديست

که
نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
ودر اين حسي است

که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
فروغ فرخزاد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا
نگاه نکردم ؟

فروغ فرخزاد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


نگاه كن كه موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه كن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


حرفهای ما هنوز ناتمام
تا
نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !

قيصر امين پور
 
بالا