ردپاي مقوله عشق و محبت به وضوح در سطر سطر متون عرفاني ما مشاهده مي شود تا آنجا که مي توان ادعا نمود موضوع اين مقال از پرمحمول ترين موضوعات تاريخ ادب و عرفان است و به اعتقاد نگارنده از محوري ترين موضوعات عرفاني است که هم «قوس نزول » با او آغاز مي گردد و آسمان هستي ستاره باران مي شود و هم در «قوس صعود» زمينه تکامل انسان را فراهم مي سازد و او را از عالم کثرت به وحدت رهنمون مي شود.
در اين نگاه محب به واسطه مظهريت اسم محب، انسان کاملي است که در کتاب تکوين يا تشريع همراه و همدوش است. براي بيان نظريات فوق ابتدا تعريف کوتاهي از عشق و محبت از ديدگاه عرفا داده شده و سپس در آثار و تاليفات عرفاني امام خميني به تبيين جايگاه اين حقيقت پرداخته شده است.
مقدمه
با آنکه درباره عشق و محبت، ترادف يا تباين آن سخن بسيار رفته است و برخي از دانشمندان و متفکران کوشيده اند به سبک و سليقه خود به توصيف و تبيين آن بپردازند؛ اما جالب اين است که اکثر آنان اتفاق نظر دارند که حقيقت عشق قابل تعريف نيست. زيرا نمي توان آن را تحت مقوله اي از مقولات درآورد و براي آن جنس و فصلي در نظر گرفت. از اين نظر عشق به شکل منطقي قابل تعريف حقيقي نخواهد بود. بلکه تعريف عشق به طور شرح الاسم و به اظهر الخواص است. به گفته ابن عربي «الحب ذوقي و لاتدري حقيقته » ، زيرا حب حقيقتي است که «من ذاق عرف » [1418 ج 2: 315] پس فقط مي توان به توصيف محبت پرداخت و بر مبناي ذوق و دريافت شخصي خود از آن سخن گفت. بدين ترتيب پاسخ اهل نظر به سؤال درباره چيستي محبت مختلف خواهد بود و اين اختلاف به مراتب درک و دريافت پاسخ دهنده برمي گردد. ديلمي در عطف الالف در اين باره مي نويسد: «جواب متفاوت عرفا، به دليل تفاوت سائلين و اختلاف درجات فهم آنان است. » وي براي تبيين ريشه محبت از اقوال برخي از بزرگان استفاده مي کند که به ذکر دو نمونه آن بسنده مي کنيم:
1. حب از حب گرفته شده است و آن جمع حبه است و حبة القلب (2) [سهروردي: 1366، 15] آن چيزي است که قلب به آن قوام دارد [ديلمي: 14؛ قشيري: 558].
2. ممکن است حب ماخوذ از حب (به کسر حاء) باشد و منظور بذرهاي گياهان صحرايي است. حب، حب ناميده مي شود؛ زيرا مغز و هسته حيات است [ديلمي: 17].
او محبت را حقيقتي نوراني مي داند و به نحوه اتصال آن، با عوالم عقل و روح و جسم مي پردازد و در نهايت آن را زينت محب و صفت محبوب ذکر مي کند[ ديلمي: 35] و از قول ذوالنون مي گويد که اصل محبت، الفت و اصل عشق، معرفت است [ديلمي: 32].
ديلمي در همين کتاب از قول مکي در پاسخ به سؤال درباره «اصل محبت » مي گويد: محبت چيزي است که به علت لطافت معنا در قلب وارد مي شود و اين لطافت از جانب محبوب به او تعلق مي گيرد و اولين نسبتي که از محبت در قلب آشکار مي شود سه معنا دارد که عبارت است از: استمرار ياد محبوب، آرزوي ملاقات معبود و شادماني به هنگام ياد او.
در بحث محبت نکته مهم ديگري قابل توجه و تامل است و آن اينکه در جريان محبت، آنچه اصل است دوستي حق است که مقدم بر همه دوستيهاست زيرا در ابتدا حق بنده را به دوستي مي گيرد. «نخست محبت خود را اثبات کرد و آنگاه محبت بندگان، تا بداني که تا الله بنده را به دوست نگيرد بنده به دوست نبود».
نجم الدين رازي، راز اين مطلب را در شرح آيه «يحبهم و يحبونه » آشکار مي سازد. گويد: «اگر يحبهم سابق نبودي بر يحبونه هيچ کس زهره نداشتي که لاف محبت زدي ». در واقع «يحبونه » بر «يحبهم » ايستاده است و وجود و قوامش به اوست. پس يحبهم صفت قدم است و سابق بر يحبونه، بدين جهت طبيعي است که عارف بگويد: «پنداشتم که من او را دوست مي دارم، چون نگه کردم دوستي او مرا سابق بود» گفتم:
سر و جان خود به کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشي که کني يا نکني
اين من بودم که بي قرارت کردم. [ منسوب به ابو سعيد ابوالخير]
يا پنداشتم که «من او را مي خواهم خود او اول مرا خواسته بود». بر اين اساس در سير نزول يحبهم (محبت حق به خلق) خدا محب است و انسان (روح) محبوب و در سير صعود يحبونه (محبت خلق به خالق) خدا محبوب است و انسان محب و در حقيقت محبت از جانب خدا آغاز مي شود.
عين القضاة عارف همداني دليل «احسن القصص » بودن سوره يوسف را تبيين قصه «يحبهم و يحبونه » مي داند: «اي دوست داني چرا قصه يوسف احسن القصص شد؟ چون اول سوره اشارت به بدايت راه خداست و آخر سوره اشارت به نهايت راه خداي تعالي ». «اي دوست احسن القصص قصه يحبهم و يحبونه است » و در جاي ديگر مي نويسد: «از جلال ازل بشنو که احسن القصص است قصه عشق ».
فيض کاشاني محبت را رابطه اي دو سويه برمي شمرد و مي نويسد: حقيقت محبت، رابطه اي اتحادي است که محب را با محبوب متحد و يگانه مي سازد. جذبه اي است از جذبات محبوب که محب را به سوي خويش فرامي خواند به مقدار جذبه اي که او را به خود مي کشاند از وجود محب چيزي محو و نابود مي سازد. پس ميان جذبه محبوب و فناي محب رابطه اي است مستقيم که اول بار از وجود محب صفاتش را قبض مي کند، سپس ذات او را به قبضه قدرت خويش از او مي ربايد و ذاتي که شايستگي اتصاف به صفات خويش را دارد بدو ارزاني مي دارد. (3) [406]
ديلمي درباره عشق مي نويسد که گرچه عشق غليان حب و غايت مقامات محبت است اما عشق و محبت دو لفظ است براي معناي واحد «هما اسمان لمعني واحد» [6]. آنگاه از اقوال ادبا و حکما و متکلمين و شيوخ صوفيه مدد مي گيرد که نمونه هايي از آنها را ذکر مي کنيم.
الف. به شمشير عشق گفته مي شود و عاشق، عاشق ناميده مي شود زيرا حب و عشق با عاشق همان کاري مي کند که شمشير[ديلمي: 18].
ب. عشق از عشق گرفته شده و عشق بالاترين نقطه کوه است.
حسين بن منصور حلاج در مورد عشق نکته بديع و جديد ديگري را ذکر مي کند که به گفته ديلمي تا زمان او بي سابقه بوده است. او عشق را نخستين شعله نور وجود مي داند که منزه از ماهيت و انيت است و به ذات خويش ملتهب و فروزان و به هر رنگي درمي آيد و به هر صفتي ظهور پيدا مي کند و صفات از پرتو نور او فروغ مي گيرند و اين حقيقت را ازلي و ابدي مي داند که سرچشمه اش ذات الهي است. (4)
شيخ الرئيس عشق را علت وجود همه موجودات برمي شمرد و اعتقاد دارد موهبتي است که اختصاص به انسان ندارد و همه موجودات به نحوي از آن برخوردارند [375].
ابن عربي در فصوص الحکم در فص هاروني [194] به نکته لطيف و بلندي توجه مي دهد و با صراحت مي گويد: عظيمترين معبودها «هوي » است زيرا معبود بالذات است و چنين مي سرايد:
و حق الهوي ان الهوي سبب الهوي
و لولا الهوي في القلب ما عبدا الهوي
قسم به عشق که عشق علت عشق است و اگر چنين عشقي نبود دلبستگي به آن هم نبود. سپس در فتوحات به مطلبي اشاره مي کند که هوي را در عالم مکاشفه ديده است که بر تخت فرمانروايي تکيه زده است و آنگاه اشاره مي کند که محبوبي عظيمتر از او در عالم هستي نديده است. «فشاهدت الهوي في بعض المکاشفات ظاهرا بالوهيته قاعدا علي عرشه و جميع عبدته حافين عليه و اقبضن عنده و ما شاهدت معبودا في الصور الکونيه اعظم منه ». و در جاي ديگر از فتوحات [1418 ج 2: 316] نيز مي گويد:
انا محبوب الهوي لو تعلموا
والهوي محبوبنا لو تفهموا
من محبوب عشقم اي کاش مي دانستيد
و عشق محبوب ماست اي کاش مي فهميديد
صدرالدين شيرازي نيز عشق و محبت را دو کلمه مترادف مي داند و مي گويد در عرف خاص، عشق با حب مترادف است و آن متعلق فرد ذي شعوري است به جميل من حيث هو هو جميل، اگرچه در عرف عام تعلق خاصي است[ 1316 ج 7: 149].
وي عشق را حقيقتي ساري در کليه موجودات مي داند و به نظر او هيچ موجودي نيست که از پرتو عشق بي بهره باشد [1316 ج 7: 148].
جناب آشتياني، در مقدمه مصباح الهدايه آورده است که حقيقت مطلقه وجود، همان قيقت حب و عشق است که در صورت ظاهري و لباس مظهري به صورت بسائط عنصريه تنزل نموده است [خميني 1372: 18].
اما علي رغم غيرقابل شناخت بودن عشق، از معجزه آفريني اين موهبت الهي نمي توان سخن نگفت. عشق و محبت کيميايي است که از انسان خاکي، موجودي افلاکي مي سازد. اکسيري است که برتري و تعالي انسان را بر ساير موجودات محقق مي کند. حقيقتي است که در وجود انسان به طور فطري قرار داده شده و به واسطه اين عطيه الهي از فرشتگان اعلي عليين پيشي مي گيرد و آيينه حق نما مي شود و انسان با پذيرش عشق، امانتدار حضرت حق مي گردد و آيينه تمام نماي تجليات جمال مطلق مي شود، با فطرت عاشق خويش شايسته طواف کوي يار گرديده و توجه و عنايت حضرت معشوق را به خود جلب مي کند. جذب و کششي است که انسانيت انسان مديون آن است، واسطه پيوند و ارتباط ميان انسان مقيد با خالق مطلق است و مايه اشتياق آن مطلق به مقيد است. عشق، عامل انطباق عالم درون با عالم بيرون است و از آنجا که عالم بيرون پيوسته در حرکت و پويايي است عشق در انسان اين همگوني را حاصل مي کند.
در اين نگاه محب به واسطه مظهريت اسم محب، انسان کاملي است که در کتاب تکوين يا تشريع همراه و همدوش است. براي بيان نظريات فوق ابتدا تعريف کوتاهي از عشق و محبت از ديدگاه عرفا داده شده و سپس در آثار و تاليفات عرفاني امام خميني به تبيين جايگاه اين حقيقت پرداخته شده است.
مقدمه
با آنکه درباره عشق و محبت، ترادف يا تباين آن سخن بسيار رفته است و برخي از دانشمندان و متفکران کوشيده اند به سبک و سليقه خود به توصيف و تبيين آن بپردازند؛ اما جالب اين است که اکثر آنان اتفاق نظر دارند که حقيقت عشق قابل تعريف نيست. زيرا نمي توان آن را تحت مقوله اي از مقولات درآورد و براي آن جنس و فصلي در نظر گرفت. از اين نظر عشق به شکل منطقي قابل تعريف حقيقي نخواهد بود. بلکه تعريف عشق به طور شرح الاسم و به اظهر الخواص است. به گفته ابن عربي «الحب ذوقي و لاتدري حقيقته » ، زيرا حب حقيقتي است که «من ذاق عرف » [1418 ج 2: 315] پس فقط مي توان به توصيف محبت پرداخت و بر مبناي ذوق و دريافت شخصي خود از آن سخن گفت. بدين ترتيب پاسخ اهل نظر به سؤال درباره چيستي محبت مختلف خواهد بود و اين اختلاف به مراتب درک و دريافت پاسخ دهنده برمي گردد. ديلمي در عطف الالف در اين باره مي نويسد: «جواب متفاوت عرفا، به دليل تفاوت سائلين و اختلاف درجات فهم آنان است. » وي براي تبيين ريشه محبت از اقوال برخي از بزرگان استفاده مي کند که به ذکر دو نمونه آن بسنده مي کنيم:
1. حب از حب گرفته شده است و آن جمع حبه است و حبة القلب (2) [سهروردي: 1366، 15] آن چيزي است که قلب به آن قوام دارد [ديلمي: 14؛ قشيري: 558].
او محبت را حقيقتي نوراني مي داند و به نحوه اتصال آن، با عوالم عقل و روح و جسم مي پردازد و در نهايت آن را زينت محب و صفت محبوب ذکر مي کند[ ديلمي: 35] و از قول ذوالنون مي گويد که اصل محبت، الفت و اصل عشق، معرفت است [ديلمي: 32].
ديلمي در همين کتاب از قول مکي در پاسخ به سؤال درباره «اصل محبت » مي گويد: محبت چيزي است که به علت لطافت معنا در قلب وارد مي شود و اين لطافت از جانب محبوب به او تعلق مي گيرد و اولين نسبتي که از محبت در قلب آشکار مي شود سه معنا دارد که عبارت است از: استمرار ياد محبوب، آرزوي ملاقات معبود و شادماني به هنگام ياد او.
در بحث محبت نکته مهم ديگري قابل توجه و تامل است و آن اينکه در جريان محبت، آنچه اصل است دوستي حق است که مقدم بر همه دوستيهاست زيرا در ابتدا حق بنده را به دوستي مي گيرد. «نخست محبت خود را اثبات کرد و آنگاه محبت بندگان، تا بداني که تا الله بنده را به دوست نگيرد بنده به دوست نبود».
نجم الدين رازي، راز اين مطلب را در شرح آيه «يحبهم و يحبونه » آشکار مي سازد. گويد: «اگر يحبهم سابق نبودي بر يحبونه هيچ کس زهره نداشتي که لاف محبت زدي ». در واقع «يحبونه » بر «يحبهم » ايستاده است و وجود و قوامش به اوست. پس يحبهم صفت قدم است و سابق بر يحبونه، بدين جهت طبيعي است که عارف بگويد: «پنداشتم که من او را دوست مي دارم، چون نگه کردم دوستي او مرا سابق بود» گفتم:
سر و جان خود به کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشي که کني يا نکني
اين من بودم که بي قرارت کردم. [ منسوب به ابو سعيد ابوالخير]
يا پنداشتم که «من او را مي خواهم خود او اول مرا خواسته بود». بر اين اساس در سير نزول يحبهم (محبت حق به خلق) خدا محب است و انسان (روح) محبوب و در سير صعود يحبونه (محبت خلق به خالق) خدا محبوب است و انسان محب و در حقيقت محبت از جانب خدا آغاز مي شود.
عين القضاة عارف همداني دليل «احسن القصص » بودن سوره يوسف را تبيين قصه «يحبهم و يحبونه » مي داند: «اي دوست داني چرا قصه يوسف احسن القصص شد؟ چون اول سوره اشارت به بدايت راه خداست و آخر سوره اشارت به نهايت راه خداي تعالي ». «اي دوست احسن القصص قصه يحبهم و يحبونه است » و در جاي ديگر مي نويسد: «از جلال ازل بشنو که احسن القصص است قصه عشق ».
فيض کاشاني محبت را رابطه اي دو سويه برمي شمرد و مي نويسد: حقيقت محبت، رابطه اي اتحادي است که محب را با محبوب متحد و يگانه مي سازد. جذبه اي است از جذبات محبوب که محب را به سوي خويش فرامي خواند به مقدار جذبه اي که او را به خود مي کشاند از وجود محب چيزي محو و نابود مي سازد. پس ميان جذبه محبوب و فناي محب رابطه اي است مستقيم که اول بار از وجود محب صفاتش را قبض مي کند، سپس ذات او را به قبضه قدرت خويش از او مي ربايد و ذاتي که شايستگي اتصاف به صفات خويش را دارد بدو ارزاني مي دارد. (3) [406]
ديلمي درباره عشق مي نويسد که گرچه عشق غليان حب و غايت مقامات محبت است اما عشق و محبت دو لفظ است براي معناي واحد «هما اسمان لمعني واحد» [6]. آنگاه از اقوال ادبا و حکما و متکلمين و شيوخ صوفيه مدد مي گيرد که نمونه هايي از آنها را ذکر مي کنيم.
الف. به شمشير عشق گفته مي شود و عاشق، عاشق ناميده مي شود زيرا حب و عشق با عاشق همان کاري مي کند که شمشير[ديلمي: 18].
ب. عشق از عشق گرفته شده و عشق بالاترين نقطه کوه است.
حسين بن منصور حلاج در مورد عشق نکته بديع و جديد ديگري را ذکر مي کند که به گفته ديلمي تا زمان او بي سابقه بوده است. او عشق را نخستين شعله نور وجود مي داند که منزه از ماهيت و انيت است و به ذات خويش ملتهب و فروزان و به هر رنگي درمي آيد و به هر صفتي ظهور پيدا مي کند و صفات از پرتو نور او فروغ مي گيرند و اين حقيقت را ازلي و ابدي مي داند که سرچشمه اش ذات الهي است. (4)
شيخ الرئيس عشق را علت وجود همه موجودات برمي شمرد و اعتقاد دارد موهبتي است که اختصاص به انسان ندارد و همه موجودات به نحوي از آن برخوردارند [375].
ابن عربي در فصوص الحکم در فص هاروني [194] به نکته لطيف و بلندي توجه مي دهد و با صراحت مي گويد: عظيمترين معبودها «هوي » است زيرا معبود بالذات است و چنين مي سرايد:
و حق الهوي ان الهوي سبب الهوي
و لولا الهوي في القلب ما عبدا الهوي
قسم به عشق که عشق علت عشق است و اگر چنين عشقي نبود دلبستگي به آن هم نبود. سپس در فتوحات به مطلبي اشاره مي کند که هوي را در عالم مکاشفه ديده است که بر تخت فرمانروايي تکيه زده است و آنگاه اشاره مي کند که محبوبي عظيمتر از او در عالم هستي نديده است. «فشاهدت الهوي في بعض المکاشفات ظاهرا بالوهيته قاعدا علي عرشه و جميع عبدته حافين عليه و اقبضن عنده و ما شاهدت معبودا في الصور الکونيه اعظم منه ». و در جاي ديگر از فتوحات [1418 ج 2: 316] نيز مي گويد:
انا محبوب الهوي لو تعلموا
والهوي محبوبنا لو تفهموا
من محبوب عشقم اي کاش مي دانستيد
و عشق محبوب ماست اي کاش مي فهميديد
صدرالدين شيرازي نيز عشق و محبت را دو کلمه مترادف مي داند و مي گويد در عرف خاص، عشق با حب مترادف است و آن متعلق فرد ذي شعوري است به جميل من حيث هو هو جميل، اگرچه در عرف عام تعلق خاصي است[ 1316 ج 7: 149].
وي عشق را حقيقتي ساري در کليه موجودات مي داند و به نظر او هيچ موجودي نيست که از پرتو عشق بي بهره باشد [1316 ج 7: 148].
جناب آشتياني، در مقدمه مصباح الهدايه آورده است که حقيقت مطلقه وجود، همان قيقت حب و عشق است که در صورت ظاهري و لباس مظهري به صورت بسائط عنصريه تنزل نموده است [خميني 1372: 18].
اما علي رغم غيرقابل شناخت بودن عشق، از معجزه آفريني اين موهبت الهي نمي توان سخن نگفت. عشق و محبت کيميايي است که از انسان خاکي، موجودي افلاکي مي سازد. اکسيري است که برتري و تعالي انسان را بر ساير موجودات محقق مي کند. حقيقتي است که در وجود انسان به طور فطري قرار داده شده و به واسطه اين عطيه الهي از فرشتگان اعلي عليين پيشي مي گيرد و آيينه حق نما مي شود و انسان با پذيرش عشق، امانتدار حضرت حق مي گردد و آيينه تمام نماي تجليات جمال مطلق مي شود، با فطرت عاشق خويش شايسته طواف کوي يار گرديده و توجه و عنايت حضرت معشوق را به خود جلب مي کند. جذب و کششي است که انسانيت انسان مديون آن است، واسطه پيوند و ارتباط ميان انسان مقيد با خالق مطلق است و مايه اشتياق آن مطلق به مقيد است. عشق، عامل انطباق عالم درون با عالم بيرون است و از آنجا که عالم بيرون پيوسته در حرکت و پويايي است عشق در انسان اين همگوني را حاصل مي کند.