دیروز هوای دلم بارانی بود.
عجب هوای دلانگیز و عاشقانهای بود.
عجب باران پاکی.
شدتش به حدی بود که همه غمهای دلم را شست و همه ناامیدیهایم را به امید مبدل کرد؛ و آنقدر زلال بود که میشد در انتهای آن عکس تو را دید.
دیروز هوای دلم گرفته بود.
برق عشق در آسمانش غوغایی به پا کرده بود که مپرس، شوری که مپرس، شعفی که مپرس.
آسمان دلم رنگ خاکستری انتظار داشت.
آسمان خاکستری آن بوی آرام نم باران داشت.
آسمان دیروز در دلم عاشق شده بود.
هرچه نگاهش میکردم عشق از درونش میجوشید و میخروشید و با حسی تازه جاری بود.
نمیتوانستم لحظهای چشم برهم گذارم. چون مانند ابرهای گذرای بهاری به سرعت وارد حریمش میشدی بی آنکه از احدی اجازه بخواهی.
پلکهایم سنگین و سنگینتر میشد و در آخر دریچه چشمانم به روی جهان بسته شد و باز این تو بودی که در آن آسمان پر هیاهو صدایت گوش جانم را پر کرده بود.
آرام به سویم آمدی دستانت را روی صورتم گذاشتی و گفتی راستی پیشه کن و گفتم من هرگز نتوانم چنین کنم.
که اگر راستی پیشه کنم بیم آن دارم که از دستم بروی؛ و تو لبخندزنان گفتی من هماینک نیز از دست تو رفتهام.
به یک باره چشم باز کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود، نفسم به شماره افتاده بود. اما احساس کردم دوباره دنیا درحال چرخش است و مرا باز مدهوش نموده.
این بار هرگز نمیخواستم بیدار شوم.
هرگز
هرگز