سلطان با تعجب پرسید:چرا این تقاضا را می کنی؟
و غریبه ماجرای عجیب خود را چنین بیان کرد:شما مرا نمی شناسید اما من شما را به خوبی می شناسم.من دشمن شماره یک شما هستم در یکی از جنگها شما پسر مر کشتید و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید.
وقتی فهمیدم قصد دارید به دیدن حکیم بروید.تصمیم گرفتم شما را به قتل برسانم.ساعتها انتظار کشیدم تا از نزد حکیم برگردید,اما وقتی خبری از شما نشد,به سمت خانه حکیم حرکت کردم.سربازان شما مرا شناختندد و به من حمله کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خودم را به این جا برسانم.اگر شما از من مراقبت نمی کردید مرده بودم.اکنون من زندگی خودم را مدیون شما هستم,حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهیم بود.
سلطان از این که به راحتی یک دشمن دیرینه به دوستی تبدیل شده بود خوشحال شد و نه تنها او را عفو کرد,بلکه به او قول داد تا اموالش را نیز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را برای درمان اوبفرستد.سپس به محافظان دستور داد تا غریبه را به قصر ببرند و از او مراقبت بکنند.
سلطان تصمیم گرفت قبل از رفتن برای آخرین بار سوالاتش را از حکیم بپرسد
پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت:شما جواب های خود را گرفتید!پادشاه با تعجب پرسید:کی؟چگونه؟حکیم گفت:همین دیروز!اگر شما به ضعف و پیری من رحم نمی کردید و زمین را بیل نمی زدید,مورد حمله دشمن تان قرار می گرفتید.پس بهترین لحظه همان زمان بیل زدن مزرعه بود و مهم ترین شخص برای شما,من بودم و مهم ترین کار ,کمک کردن به من بود.وقتی غریبه مجروح نزد ما آمد,مهم ترین لحظه,زمانی بود که شما به معالجه پرداختید.اگر این کار را نمی کردید,زخم او خونریزی می کرد و تلف می شد و شما فرصت آشتی کردن با یک دشمن سرسخت را از دست می دادید
پس مهمترین شخص همان مرد غریبه و مهمترین ار مراقبت از اوبود
****به یاد داشته باشیم ,تنها لحظه مهم زندگی ماهمین الان است ومهمترین شخص زندگی ماکسی است که همین الان در کنار او هستیم ومهمترین کار زندگی ما ,عملی است که برای خوشحال کردن وسعادت این شخص میتوانیم انجام دهیم. اگراین پندرا به خاطر بسپاریم هدف ومعنای زندگی رادریافته ایم.****