متاسفانه در این چند ساله خیلی از افراد حتی اساتید دانشگاه در حوزه های به ویژه دینی را دیدم که از مفهوم این واژه در شعر شاعرانی چون خیام غافل بوده اند یا آن را درک نکرده اند.اگر در ادبیات و اشعار خیام بخواهیم نگاهی بیاندازیم به طور ظاهر یک فرد مست و خوش گذران و تا حدودی هرزه را میبینیم که این دنیا رای فقط برای لذت میخواهد.اما این گفتار با شخصیت علمی که ما آنرا میشناسیم بسیار تفاوت دارد.شخصیتی ریاضیدان،فیلسوف،منجم،کیمیاگر و ... . پس چرا او از این گونه واژگان در اشعار خود استفاده کرده.به راستی مفهوم این واژه در ادبیات او چیست؟ مفهوم این واژه را به صورت ساده تر ادبیات شاعران بعد از خیام نظیر مولانا و حافظ و ... میتوان دید. مست در ادبیات پارسی مفهوم کنایی از هشیاری دارد
برای یک نمونه که این مفهوم را برساند نظر شما را به این سروده پروین اعتصامی جلب میکنم
محتسب، مستی به ره دیدو گربانش گرفت ** مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی ** گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می بایدتو را تا خانه قاضی ** گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیگ است والی را سرای، آنجا شویم ** گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب ** گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان ** گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم ** گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه ** گفت: در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی ** گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زنند هشیار مردم، مست را ** گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
برای یک نمونه که این مفهوم را برساند نظر شما را به این سروده پروین اعتصامی جلب میکنم
محتسب، مستی به ره دیدو گربانش گرفت ** مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی ** گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می بایدتو را تا خانه قاضی ** گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیگ است والی را سرای، آنجا شویم ** گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب ** گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان ** گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم ** گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه ** گفت: در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی ** گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زنند هشیار مردم، مست را ** گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست