معنای عاشورا از زبان یک کودک گذشته و جوان امروز(لطفا حتما بخونید)

*Essi*

اخراجی موقت
چرخ گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ
این قصه ره دراز دارد.
از زبان یک انسان که سهل است از زبان هزاران نفری که در این راه جان داده اند باید شنید.
به کدامین گناه کشته شده اند!
 
نیمه دوم سال پنجاه و هفت
شروع چهار سالگی.از وقایع انقلاب تنها سه چیز به وضوح یادم مونده.یک-مامان چون انتقالی آموزش و پرورش از شهرستان به تهران بود،باید چند سال اول تو منطقه بیست تهران کار می کرد.از پیروزی می کوبید می رفت شهر ری.معلم کلاس پنجم بود.منم بعضی روزا با خودش می برد و از اونجایی که شیطنتم از نوع از دیوار راست بالا رو نبود،یا تو کلاس خودش بودم ،یا تو حیاط دراندشت مدرسه بازی می کردم ،یا مخ همکاراشو تو دفتر مدرسه می خوردم.مدرسه پسرونه بود با یه آقای مدیر مهربون،با موهای جو گندمی،آقای طیبان.یه پیکان دولوکس خاکستری داشت و هر از گاهی وقتی من با مامان بودم ما رو تا یه جایی می رسوند.یکی از روزایی که با ماشین آقای طیبان از مدرسه بر می گشتیم،پشت ترافیک خیلی شلوغی ،معطل موندیم.یادمه یهو آقای طیبان داد زد شیشه هارو بدین بالا، دارن اشک آور می زنن.دیر گفته بود.همه به اشک افتادیم.اولین اشک آور عمرم رو اونجا خوردم.اما صدای فحش نمی اومد.شیشه رو که دادیم بالا احساس امنیت کردیم.کسی به شیشه ماشین نمی کوبید و البته کسی هم بلد نبود حتی با یه سیگار روشن کاری کنه چشم و گلو مون کمتر بسوزه.منو مامان با چشم های باد کرده رسیدیم خونه.دو-تو چهارراه کوکا کولا قلم دوش بابا(خدا رحمت کنه)بودم.نمی دونم چطوری مجسمه شاه رو، تو اون چهار راه کوچیک و همیشه شلوغ گذاشته بودن ،اما به وضوح یادمه که مردم پولهایی که عکس شاه از توشون کنده شده بود دستشون بود و فریاد شادی سر داده بودن وعده ای هم مجسمه رو پایین می کشیدن.بابا منو قلم دوش گرفته بودکه بتونم اون اتفاقات رو ببینم.ثبتش کنم.زمان افتادن مجسمه هلهله مردم یادمه.منم خوشحال بودم و از خنده مردم می خندیدم.اونجا خیلی ها مثل من بودن.از خنده دیگران می خندیدن ونمی دونستن اصل موضوع چیه!اصرارم به بابا برای موندن و قبول نکردنش یادمه.وقتی رسیدیم خونه، اشکش برای این حماقت و تعجب من از اینکه چرا فقط بابای من ناراحته ،یادمه.سه-بچه های مسجد محل،جوونایی که بعدها اسمشون اومد رو قاب فلزی و سرد سرکوچه ها،تظاهرات محلی با عکسهای رهبر وقت راه میانداختند و انواع و اقسام سرودها و شعار های انقلابی رو می خوندن.ای شاه خائن،آواره گشتی...شاه فراری شده،سوار گاری شده...خمینی ای امام...هنوز آهنگ هاشونم حفظم.میومدم سر کوچه تماشا!پدر مادرها خیالشون راحت بود."گارد که تو کوچه نمیاد.به زن و بچه که کاری ندارن."اینارو مامان باباها بهم می گفتن.یادمه اونسال عید که برای تعطیلات رفتیم سمنان خونه مادر بزرگم،سر سفره صبحانه،به مادر بزرگم که نه تا پسر داشت و من نوه از دومین پسرش بودم گفتم"مادر جون شما هم به اندازه یه تظاهرات پسر زاییدی ها".چه تصویرمسالمت آمیزی بود از تظاهرات در ذهن کودکانه من که تا مدتها تو ذهن عمو هام و بابا و مامان مونده بود
نیمه دوم سال شصت وسه
کلاس پنجمی.بچه مثبت مدرسه.قاری قرآن.حافظ جزسی ام.شرکت تو جلسات هفته ای یکبار قرائت قرآن با دو مربی امور تربیتی ،خارج از مدرسه.اصرار به مامان و بابا برای اینکه یه دور این جلسات تو خونه ما برگزار بشه و انکار از اونا.یه شب در میون،بابا ،گاهی با همراهی مامان،ازم می پرسیدن" اگه این امور تربیتی هاازت پرسیدن بابات رادیو بی بی سی و آمریکا واسرائیل گوش می کنه ،تو چی جواب می دی؟"منم قانع شده شده بودم که اینی که میگم دروغ نیست و اگه راس بگم بابامو می برن زندان و ....اون موقع تو دلم می گفتم باباجون مجبوری کار خلاف بکنی آخه، که منم به ابن آدم خوبا دروغ بگم؟!!وقتی یکی از این مربی های امور تربیتی سال بعدش شهید شد،من کلی از بابام دلخور شدم !اون موقع ها سر پرچم بردن هیئت محل، دعوا می کردم
نیمه دوم سال شصت و هشت
عضو رسمی انجمن اسلامی دبیرستان.یکی از مکبر های نماز جماعت دبیرستان.یه پایه اصلی زیارت عاشورای پنج شنبه صبح های دبیرستان.زنجیر زن و مسئول پذیرایی و دستیار آشپز هیئت محل.همون سال آخوند روضه خون هیئت مون رو که بچه محل هم بود،به جرم زنبارگی و جعل سند،خلع لباس کردن.البته تو شورای حل اختلاف یه شغلی بهش دادن،اما دیگه نیومد هیئت.منم دیگه نرفتم.نه اون هیئت و نه هیچ هیئت دیگه ای.هرچند که بابا به هیئت رفتن و نرفتن من کاری نداشت،اما بهش نزدیک تر شدم.تازه بعد ازمدتها اصلا اومدم حرفاشوبشنوم .گاهی با هم رادیو های مورد علاقه اش رو گوش می دادیم و بحث می کردیم
نیمه دوم سال هفتاد ودو
سال اول دانشکده.از صد متری دفتر انجمن اسلامی هم رد نمیشدم.هنوز از صدای طبل و سنج بدم نیومده بود ،اما شبهای امتحان،از ته دل فحش می دادم که از نه شب تا دوازده شب به طبل بیکاری می کوبن و مجبوری بشینی گوش بدی به دیوانه بازیشون.یادم رفته بود که یه روزی خودم سر طبل زدن تو هیئت ،دعوا می کردم.وقتی زنجیر زن ها رو میدیدم که چطور محکم به سروپشت شون زنجیر می کوبیدن،دیوانه می شدم.با بعضی از بچه هایی که میشد تو دانشگاه باهاشون بحث کرد،سر اینجور عقب افتادگی ها بحث می کردم وگاهی هم به استادای درسهای عمومی گیر می دادیم.هنوز عزاداری رو با همین شکل قبول داشتم اما هیئت نمی رفتم
نیمه دوم سال هشتادو سه
سال فوت پدر.نمی فهمیدم و هنوزم نمی فهمم چرا تو مجلس تذکر یه بنده خدای امروزی باید بزنی به صحرای کربلا و زور بزنی که گریه مردم رو از زینب و حسین و ابوالفضل در بیاری!!آخه اینا چه ربطی به بابای من داره.دلم می خواست تو مجلس تذکر بابا، یارو رو خفه کنم.هنوز سال هشتاد و چهار نشده بود و می شد سر اینجور مسایل و عقب موندگی های اجتماعی و سیاسی بحث کنیم.دیگه این شکل عزاداری رو قبول نداشتم و ندارم.هنوز آزادی مختصری بود.با یکی از تندروها ،همون روزا، بحث مفصلی کردیم.نتیجه ای نداشت.سال بعدش که تندروهه ،به دلایلی به قدرت رسید ،تو یه جلسه نیمه خصوصی گفته بود: رو آدمای بخش ما حسابی باز نکنین،یه مشت ضد ولایت فقیه اند که ریختن اینجا
نیمه دوم سال هشتاد و هشت
ساعت نه و نیم صبح روز عاشورا.میدان امام حسین شبیه یه پادگان نظامی.ماشینها سیاه،آدما سیاه پوش،سپر به دست و کلاه خود به سر.خنده ممنوع.نگاه چشم در چشم،جرم.من باید بترسم،از هیکل های گنده از اخم،از سیاهی،از ترکیب بد ترکیب رنگها و از خون.از اشک آور.بعد از اولین اشک آور،یاد اولین اشک آور عمرم افتادم.اینبار سرکه بود ،آتش بود،سیگار بود،اتفاقا استفاده ازهمه را هم بلد بودیم،ماشین با شیشه های بالا داده هم بود،اما امنیت نبود.معرفت نبود،شعور نبود.جهل مرکب آمده بود،سوار برمرکب سیاه.هیئت بود،اما حماقت نبود.عزاداری بود،اما انگار زینب زنده بود.کنارم بود.روبرویم،پشت سرم.صدایش از حسین هم بلندتر بود.پدر زینب هم بود.مادرش هم.حسین و برادرانش هم بودند.آهان عاشورا اینست.چه بد گفته بودند برایمان.زیر بار ذلت نرفتن اینست.اینکه تو دست خالی باشی،کم باشی،بی صدا باشی،نجیب باشی واو باتوم باشد،آنتن باشد،شوکر باشد،اسلحه باشد،زیاد باشد،صدا باشد و وحشی.دست بریده برادرت یعنی برادرت بداند، که نشانی اش را یاد می گیرند،که شیشه اش را می شکنند،که آزارش خواهند داد،اما در به رویت می گشاید.حدودصد نفر را در همان راهروی تنگ و تاریک آپارتمانش جای می دهد و برایت آب می آورد.حر ها هم بودند و کم نبودند.اسلحه داشتند، اما اسلحه را از بغض ناله زینب بر وحشی جاهل چکاندند.یاد تصور بچگی هایم از تظاهرات افتادم.چقدر این چهره جدید کریه است.خوشحالم که پدراجازه داد لحظه پایین کشیدن مجسمه آنروزها را، ثبت کنم.


به نقل از وبلاگ بسیار خوب www.hematia.blogspot.com
:gol:
خوندنش حتی بعد از ماهها هم زیبا بود
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز

Similar threads

بالا