خانم مرشدی
خیلی خیلی هم دوستم داشت(همه مربی ها / معلم ها و دبیرهام دوستم داشتند...
دلم براشون تنگ شده ... ممنون
)
یه خاطره:...
من برای درس علوم باید پا میذاشتم رو میز تا به لامپ دست بزنم و گرمای اون رو حس کنم...
همه همکلاسیا جز من یکی یه بار دست زدند...
اما من میترسیدم...
خانممون متوجه این موضوع شد و منو به سختی بغل کرد و تو بغلش به لامپ دست زدم... در همین حال یکی از دخترا رو فرستاد خواهرم که تو دبستان من سال اخر بود بیارنش
.
.
.
.
.
خواهرم اومد
من
خواهرم
خانم مرشدی:بابات دخترمونو بغل نمیکنه اینقدر از ارتفاع میترسه؟
.
.
.
.
.
ازون ببعد پدرم منو تا سقف خونه بلند میکرد (هر وقت باهاش قهر میکردم
)
و الان اصلا از ارتفاع نمیترسم