[FONT="]سلام دوستان[/FONT]
[FONT="]ازتون خواهش دارم تا اخرشو بخونین بعد نظر بدین:[/FONT]
[FONT="]من دچار یه مشکل خیلی اساسی شدم،من خیلی تلاش کردم خیلی،هنوزم دارم تلاش میکنم....چون میخوامش.....چون میخوام طعم دیگری از زندگی رو بچشم.....دیگه خسته شدم تا کی باید درس خوند تا کی!!هر کسی دوست داره هر طور که میخواد زندگی کنه......کجای دنیا گفته با درس خوندن موفق میشی!!!....من به رشتم علاقه دارم....هنوزم دارم.....ولی میخوام ازدواج کنم......کی گفته ازدواج بده!!!!......داستان ازین جا شروع شد:[/FONT]
[FONT="]دوستان من تازه فارغ التحصیل مکانیک شدم برای ارشدم امتحان دادم و میدونم یه دانشگاه دولتی قبول میشم...در حین دانشگاه از ترم سه به بعد با دختری آشنا شدم،با هم تا به الان هستیم......ولی من دیگه خیلی وقته از ایشون شناخت پیدا کردم دیگه بدم میاد این رابطه رو ادامه بدم میخوام با ایشون ازدواج کنم.....کاملا از همه لحاظ بهم میخوریم......از لحاظ اعتقادی،فکری،اجتماعی،سطح خانواده ها،و.....[/FONT]
[FONT="]کلا من یه پسری هستم که به اشتباه تصمیم نمیگیرم و تو انتخابم وسواسیت دارم،خیلی ایشون رو زیر ذره بین قرار دادم....ولی دیگه من مشکلی با ایشون ندارم چون اطمینان و اعتماد کامل به ایشون دارم.....[/FONT]
[FONT="]مشکل ازین جا شروع شد:[/FONT]
[FONT="]من رفتم این قضیه رو به خواهر بزرگترم گفتم،خواهرم خیلی از تصمیمم خوشحال شد،ولی ولی مادرم!!!!![/FONT]
[FONT="]وقتی مادرم قضیه رو فهمید باهام شدیدا مخالفت کرد،من خیلی عصبی شدم،حتی با مادرم بحث و جنگ روانی داشتم!![/FONT]
[FONT="]مشکل مادرم اینه(در حالی که من اصلا به هیچ وجه با این موضوعات مشکل ندارم):[/FONT]
1. [FONT="]سربازی نرفتم[/FONT][FONT="][/FONT]
2. [FONT="]دختر خانم سه سال ازم بزرگترن[/FONT][FONT="][/FONT]
3. [FONT="]مادرم دوست دارن من تحصیلاتمو ادامه بدم[/FONT][FONT="][/FONT]
4. [FONT="]راه دوری(در حالی که شهر خودم با شهر دختر خانم کمتر از 2 ساعت راهه)[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]حالا حرفای من:[/FONT]
[FONT="]قبول دارم شرایطم سخته،ولی من که نمیخوام بزور دختر مردمو بگیرم،ما باید بریم خواستگاری تا خانواده ها با هم آشنا شن،ندیده که نمیشه نظری داد،مادرم حتی حاظر نیست بریم جهت آشنایی تا خانواده ها همدیگر رو بینن!!!همش مادرم غیر منطقی صحبت میکنه(میدونی یکی از مشکلات بزرگ من اینه که پدر و و مادرم در سن بالا ازدواج کردن،به خاطر همین طرز فکرا خیلی فرق میکنه،آنا تو یه دوران دیگن و من تو یه دوران دیگه.مادرم 65 سال،پدرم 70 سال خودم 23 سال!!!!بچه آخر هستم)[/FONT]
[FONT="]خیلی بدبختم،اصلا فکرشو نمیکردم بخوای سالم زندگی کنی ولی مادرت نزاره!!!![/FONT]
[FONT="]به فکر مشکلات سربازی هستم،من اگه بتونم امریه بگیرم میتونم با خانمم در ارتباط باشم،به خدا من نمیخوام بدبختش کنم!!!!ایشون خیلی دختر خوبی هستن،کلا به همه آنچیزایی که میخوام خیلی به عقایدم و فکرم نزدیکن....متاهل هم بشم میشه سربازی رو نزدیک بیفتی......[/FONT]
[FONT="]دختر خانم هم از نظر سنی اصلا سنشون نشون نمیده،به فرضم که یه مقداری نشون بده(اصلا واقعا نشون بده من زیاد شکلو قیافه دختر واسم مهم نیست البته در حدی که بتونم باهاش بیرون برم واسم مهمه)،اصلا برام مهم نیست،آخه دوستان مگه ازدواج کشکه،ما میخوام 20 سال عمر خوب داشته باشیم دیگه،چون بقیش دیگه پیری هست و مریضی!!!پس چه خوبه این 20 سالو با کسی زندگی کنی که دوستش داری و ازین که داری براش تلاش میکنی لذت ببری،مگه غیر اینه؟؟[/FONT]
[FONT="]مادرم میگه از درس میفتی......آخه چطوری از درس میفتم!!!!چرا مادرم اینطوریه؟؟؟مگه میخوام با درس کوه بکنم،دوستان شما بکین؟؟؟اصلا به فرض بگم از درس بیفتم از دانشگاه انصراف میدم با همین مدرک لیسانس کار پره،میرم دنبال تخصص.....ماردم میگه من برات زحمت کشیدم به اینجا رسیدی......قبول دارم حرفشو....ولی تو دوران دانشجویی این فقط خودم بودم که از خودم مراقبت میکردم،کارمیکردم درس میخوندم حتی هیچ کلاسی واسه ارشد نرفتم خودم تنهایی خوندم و یه رتبه خوب آوردم....به خدا سختی کم نکشیدم،باور کنین،دانشجو بودم شیشه بری و بنایی کار کردم،بچه ای نیستم تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم.....دوستان اصل زندگی چیز دیگست.....علم خوبه من به رشتم هم علاقه دارم....ولی اینکه مادرم بیاد بگه باید حتما درسمو تموم کنم و حتما سربازی رو برم و حتما یه کار داشته باشم و بعد ازدواج کنم ناعدالتی محضه!!!!واسه درس همیشه وقت هست،من مطمئنم با این دختر من تو درس پیشرفت میکنم،ایشون با این که لیسانس دارن بهم میگن من دوست دارم تو تا دکترا ادامه بدی و حمایتت میکنم،ما دوتا کلا خیلی تفاهم داریم،من مطمئنم باهاش بدبخت نمیشم،چون دیگه نزدیک 2-3 سال هست شناخت ازهم پیدا کردیم.....[/FONT]
[FONT="]بابت راه دوری هم که مادرم مزخرفترین حرف رو گفته،به خدا شهر این دختر خانم از شهر ما دور نیست...مادرم همیشه میگه شهر آنا آدماش وحشی هستن و کثافتن.......آی ایها الناس مگه همه آدما مثل هم هستن،همه رو که نمیشه به یه دید نگاه کرد،اتفاقا خانوادش خیلی خوب هستن......[/FONT]
[FONT="]چرا مادرم باید اینطوری باشه!!!؟؟؟حداقل بیاد بریم با خانواده طرف آشنا شیم،ندیده که نمیشه پشت سر مردم حرف زد،به مادرم میگم بیا بریم ببین بعد تو نظر بده هر چی گفتی من قبول میکنم،هر دفعه یه چی میگه:[/FONT]
[FONT="]یه بار میگه راهش دوره،یه بار میگه آدمای آن شهر وحشی هستن،یه بار میگه 3 سال ازت بزرگتره،همش میگه تو بهتر ازینا گیرت میاد چرا بری با این دختره ترشیده ازدواج کنی.....ازین حرف آخریش خیلی بدم میاد دوست دارم مادرمو بزنم....ولی حیف که مادرمه.....چون در حقم خیلی ظلم کرد ندیده در مورد آن دختر مظلوم همه چی حرف براش درآورد....گفت ان دختره مخ تو رو زده.....ولب به والله اینطور نیست.....[/FONT]
[FONT="]به مادرم میگم بیا بریم باهاشون صحبت میکنیم و شرایطمو میگیم،نمیخوام بزور دخترمردمو بگیریم،به خدا اینقدر مرد هستم که خودم همه چی رو به پدرش مردونه بگم،میگم که من در حال حاضر هیچی ندارم و سربازی نرفتم و کار ندارم ولی کسی هستم که میخوام برای زندگیم تلاش کنم....و به فکر زندگیم هستم،بیخیال نیستم،ولی با این حرف هم مادرم راضی نشد،همش حرفای غیرمنطقی میزنه.....[/FONT]
[FONT="]دوستان درستش اینه که جوون زود ازدواج کنه(امیدوارم اینو قبول داشته بشین)،و منم غیر مستقیم به مادرم دارم میگم احتیاج به ازدواج دارم،من دوستش دارم.....چکار کنم دوستان؟؟؟[/FONT]
[FONT="]شهریور جواب نهایی ارشد میاد،مطمئنم دانشگاه دولتی قبول میشم،دوستان با این وضع اصلا رغبت ندارم دیگه برای ارشد بخونم،مگه زندگی فقط تحصیلات و درسه!!!به خدا من دانشجوی دکترا میشناسم که الان پشیمونه که چرا نرفته کار و دنبال سابقه کاری و پشت سرهم نشسته درس خونده و از زندگی هیچی نفهمیده!!!من نمیگم تحصیلات بده خیلیم خوبه......ولی کسی نگفته یه سر برو تو شاخ دکترا!!!هر کسی دوست داره هرجور زندگی کنه به من ربطی نداره،به من میگه پسر خالت الان داره واسه دکترا میخونه،خب به من چه که داره دکترا میخونه.....شاید شرایطشو و پولشو داشته باشه،شایدم مثل ان دانشجوی دکترایی باشه که گفتم،ما که از درون ادما خبر نداریم،شاید پسر خالم الان مشکل روانی داشته باشه و با خودش درگیره!!![/FONT]
[FONT="]دوستان من نمیخوام ریا کنم،خداییش ادم نفهم و غیر منطقی نیستم و تو زندگیم کم اشتباه کردم،حداقل اشتباه بزرگ نکردم، همیشه به عقلم رجوع میکنم و بهترین تصمیمو میگیرم...من دیگه سخته جدا شدنم ازین دختر...این دخترم بهم وابسته شده!!!میخوام وقتی جواب ارشد امد از دوباره به مادرم بگم،بهش بگم بیا ارشد قبول شدم حالا راحتم میزاری!!!؟؟[/FONT]
[FONT="]کلا یکی از اهدافم برای ارشد به خاطر این بود که نظر مادرمو با قبول شدنم عوض کنم!!![/FONT]
[FONT="]چون مادرم دوست داره تحصیلات داشته باشم،منم نگفتم تحصیل نکنم،چی میشه ازدواج کنم،مطمئنم با ازدواج شرایطم بهترم میشه،باازدواج فکر آدم درست کار میکنه،دوستان من میخوام سالم زندگی کنم،نمیخوام مثل دوستام چند تا دوست دختر داشته باشم که باهاشون هر کار میکنن.....وضع کشورمون زیاد جالب نیست،اصلا من کاری به این حرفا ندارم....من خودم میخوام سالم زندگی کنم،امیدوارم حرفامو فهمیده باشین،دوستان درکم کنین!!!!این خانم همه جوره پشتمه،منم ازش حمایت مکینم،خودش میگه میدونم با شرایطت زندگی سخته ولی منم میرم دنبال کار تا باهم زندگیمونو پیشرفت بدیم.....بعد یه چیز دیگم هست پدر ایشون اینطور که فهمیدم خیلی منطقی هستن و کمک میکنن،چون خود دختر خانم میگفتن،منظورم از نظر مالی و امریه وسربازی....چون پدرشون تو ارشاد شهرستانشون کار میکنن و نفوذ خوبی دارن....[/FONT]
[FONT="]پدرشون فرهنگی هستن و مادرشونم فرهنگی،درعوضش مادر و پدر من بی سواد!!!!!!به خدا خانواده خوبی هستن ولی من هیچ چشم داشتی به پول این دخترخانم و کمکای باباشون ندارم،من تصمیمم قطعی هست،مردد نیستم......[/FONT]
[FONT="]مادرم بهانه های متفاوت داره،یه بارم میگه اگه ازدواج کنین باید نامزدیتون طولانی بشه و این تو خانواده ما رسم نیست!!!به درک که رسم نیست،مگه من خودم دوست دارم نامزدیم طولانی بشه،به خدا دوستان منم دوست ندارم....ولی شرایط من فرق میکنه،مجبوریم،خیلیا هستن ایطوری ازدواج میکنن،آخه من چه گناهی کردم!!!میگن والدین همیشه خیر آدم رو میخوان ولی خداییش برای من صدق نمیکنه اتفاقا ناخواسته بدبختی منو میخوان!!!!من میدونم اگه ازدواج نکنم باید خیلی مبارزه کنم،امیدوارم حرفامو بفهمین،بالاخره منم مثلشما جوونم......فک میکنین منم نمیتونم دوست دختر داشته باشم و باهاش هر کاری کنم،اتفاقا میتونم ولی دارم خودمو کنترل میکنم.......بعدشم ازدواج فقط آن جنبش نیست،ازدواج کلا آرامش میاره،به آدم روحیه میده،این همه مدت با این دختر بودم اصلا یه بار بهش نگفتم دوست دخترمی چون ازین کلمه برای این دختر خیلی خیلی خیلی متنفرم،جون واقعا دوستش دارم و برای همسری میخوامش......[/FONT]
[FONT="]کمکم کنین........راهنماییم کنین......بچه ها بدجور داغونم!!!![/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]ازتون خواهش دارم تا اخرشو بخونین بعد نظر بدین:[/FONT]
[FONT="]من دچار یه مشکل خیلی اساسی شدم،من خیلی تلاش کردم خیلی،هنوزم دارم تلاش میکنم....چون میخوامش.....چون میخوام طعم دیگری از زندگی رو بچشم.....دیگه خسته شدم تا کی باید درس خوند تا کی!!هر کسی دوست داره هر طور که میخواد زندگی کنه......کجای دنیا گفته با درس خوندن موفق میشی!!!....من به رشتم علاقه دارم....هنوزم دارم.....ولی میخوام ازدواج کنم......کی گفته ازدواج بده!!!!......داستان ازین جا شروع شد:[/FONT]
[FONT="]دوستان من تازه فارغ التحصیل مکانیک شدم برای ارشدم امتحان دادم و میدونم یه دانشگاه دولتی قبول میشم...در حین دانشگاه از ترم سه به بعد با دختری آشنا شدم،با هم تا به الان هستیم......ولی من دیگه خیلی وقته از ایشون شناخت پیدا کردم دیگه بدم میاد این رابطه رو ادامه بدم میخوام با ایشون ازدواج کنم.....کاملا از همه لحاظ بهم میخوریم......از لحاظ اعتقادی،فکری،اجتماعی،سطح خانواده ها،و.....[/FONT]
[FONT="]کلا من یه پسری هستم که به اشتباه تصمیم نمیگیرم و تو انتخابم وسواسیت دارم،خیلی ایشون رو زیر ذره بین قرار دادم....ولی دیگه من مشکلی با ایشون ندارم چون اطمینان و اعتماد کامل به ایشون دارم.....[/FONT]
[FONT="]مشکل ازین جا شروع شد:[/FONT]
[FONT="]من رفتم این قضیه رو به خواهر بزرگترم گفتم،خواهرم خیلی از تصمیمم خوشحال شد،ولی ولی مادرم!!!!![/FONT]
[FONT="]وقتی مادرم قضیه رو فهمید باهام شدیدا مخالفت کرد،من خیلی عصبی شدم،حتی با مادرم بحث و جنگ روانی داشتم!![/FONT]
[FONT="]مشکل مادرم اینه(در حالی که من اصلا به هیچ وجه با این موضوعات مشکل ندارم):[/FONT]
1. [FONT="]سربازی نرفتم[/FONT][FONT="][/FONT]
2. [FONT="]دختر خانم سه سال ازم بزرگترن[/FONT][FONT="][/FONT]
3. [FONT="]مادرم دوست دارن من تحصیلاتمو ادامه بدم[/FONT][FONT="][/FONT]
4. [FONT="]راه دوری(در حالی که شهر خودم با شهر دختر خانم کمتر از 2 ساعت راهه)[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]حالا حرفای من:[/FONT]
[FONT="]قبول دارم شرایطم سخته،ولی من که نمیخوام بزور دختر مردمو بگیرم،ما باید بریم خواستگاری تا خانواده ها با هم آشنا شن،ندیده که نمیشه نظری داد،مادرم حتی حاظر نیست بریم جهت آشنایی تا خانواده ها همدیگر رو بینن!!!همش مادرم غیر منطقی صحبت میکنه(میدونی یکی از مشکلات بزرگ من اینه که پدر و و مادرم در سن بالا ازدواج کردن،به خاطر همین طرز فکرا خیلی فرق میکنه،آنا تو یه دوران دیگن و من تو یه دوران دیگه.مادرم 65 سال،پدرم 70 سال خودم 23 سال!!!!بچه آخر هستم)[/FONT]
[FONT="]خیلی بدبختم،اصلا فکرشو نمیکردم بخوای سالم زندگی کنی ولی مادرت نزاره!!!![/FONT]
[FONT="]به فکر مشکلات سربازی هستم،من اگه بتونم امریه بگیرم میتونم با خانمم در ارتباط باشم،به خدا من نمیخوام بدبختش کنم!!!!ایشون خیلی دختر خوبی هستن،کلا به همه آنچیزایی که میخوام خیلی به عقایدم و فکرم نزدیکن....متاهل هم بشم میشه سربازی رو نزدیک بیفتی......[/FONT]
[FONT="]دختر خانم هم از نظر سنی اصلا سنشون نشون نمیده،به فرضم که یه مقداری نشون بده(اصلا واقعا نشون بده من زیاد شکلو قیافه دختر واسم مهم نیست البته در حدی که بتونم باهاش بیرون برم واسم مهمه)،اصلا برام مهم نیست،آخه دوستان مگه ازدواج کشکه،ما میخوام 20 سال عمر خوب داشته باشیم دیگه،چون بقیش دیگه پیری هست و مریضی!!!پس چه خوبه این 20 سالو با کسی زندگی کنی که دوستش داری و ازین که داری براش تلاش میکنی لذت ببری،مگه غیر اینه؟؟[/FONT]
[FONT="]مادرم میگه از درس میفتی......آخه چطوری از درس میفتم!!!!چرا مادرم اینطوریه؟؟؟مگه میخوام با درس کوه بکنم،دوستان شما بکین؟؟؟اصلا به فرض بگم از درس بیفتم از دانشگاه انصراف میدم با همین مدرک لیسانس کار پره،میرم دنبال تخصص.....ماردم میگه من برات زحمت کشیدم به اینجا رسیدی......قبول دارم حرفشو....ولی تو دوران دانشجویی این فقط خودم بودم که از خودم مراقبت میکردم،کارمیکردم درس میخوندم حتی هیچ کلاسی واسه ارشد نرفتم خودم تنهایی خوندم و یه رتبه خوب آوردم....به خدا سختی کم نکشیدم،باور کنین،دانشجو بودم شیشه بری و بنایی کار کردم،بچه ای نیستم تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم.....دوستان اصل زندگی چیز دیگست.....علم خوبه من به رشتم هم علاقه دارم....ولی اینکه مادرم بیاد بگه باید حتما درسمو تموم کنم و حتما سربازی رو برم و حتما یه کار داشته باشم و بعد ازدواج کنم ناعدالتی محضه!!!!واسه درس همیشه وقت هست،من مطمئنم با این دختر من تو درس پیشرفت میکنم،ایشون با این که لیسانس دارن بهم میگن من دوست دارم تو تا دکترا ادامه بدی و حمایتت میکنم،ما دوتا کلا خیلی تفاهم داریم،من مطمئنم باهاش بدبخت نمیشم،چون دیگه نزدیک 2-3 سال هست شناخت ازهم پیدا کردیم.....[/FONT]
[FONT="]بابت راه دوری هم که مادرم مزخرفترین حرف رو گفته،به خدا شهر این دختر خانم از شهر ما دور نیست...مادرم همیشه میگه شهر آنا آدماش وحشی هستن و کثافتن.......آی ایها الناس مگه همه آدما مثل هم هستن،همه رو که نمیشه به یه دید نگاه کرد،اتفاقا خانوادش خیلی خوب هستن......[/FONT]
[FONT="]چرا مادرم باید اینطوری باشه!!!؟؟؟حداقل بیاد بریم با خانواده طرف آشنا شیم،ندیده که نمیشه پشت سر مردم حرف زد،به مادرم میگم بیا بریم ببین بعد تو نظر بده هر چی گفتی من قبول میکنم،هر دفعه یه چی میگه:[/FONT]
[FONT="]یه بار میگه راهش دوره،یه بار میگه آدمای آن شهر وحشی هستن،یه بار میگه 3 سال ازت بزرگتره،همش میگه تو بهتر ازینا گیرت میاد چرا بری با این دختره ترشیده ازدواج کنی.....ازین حرف آخریش خیلی بدم میاد دوست دارم مادرمو بزنم....ولی حیف که مادرمه.....چون در حقم خیلی ظلم کرد ندیده در مورد آن دختر مظلوم همه چی حرف براش درآورد....گفت ان دختره مخ تو رو زده.....ولب به والله اینطور نیست.....[/FONT]
[FONT="]به مادرم میگم بیا بریم باهاشون صحبت میکنیم و شرایطمو میگیم،نمیخوام بزور دخترمردمو بگیریم،به خدا اینقدر مرد هستم که خودم همه چی رو به پدرش مردونه بگم،میگم که من در حال حاضر هیچی ندارم و سربازی نرفتم و کار ندارم ولی کسی هستم که میخوام برای زندگیم تلاش کنم....و به فکر زندگیم هستم،بیخیال نیستم،ولی با این حرف هم مادرم راضی نشد،همش حرفای غیرمنطقی میزنه.....[/FONT]
[FONT="]دوستان درستش اینه که جوون زود ازدواج کنه(امیدوارم اینو قبول داشته بشین)،و منم غیر مستقیم به مادرم دارم میگم احتیاج به ازدواج دارم،من دوستش دارم.....چکار کنم دوستان؟؟؟[/FONT]
[FONT="]شهریور جواب نهایی ارشد میاد،مطمئنم دانشگاه دولتی قبول میشم،دوستان با این وضع اصلا رغبت ندارم دیگه برای ارشد بخونم،مگه زندگی فقط تحصیلات و درسه!!!به خدا من دانشجوی دکترا میشناسم که الان پشیمونه که چرا نرفته کار و دنبال سابقه کاری و پشت سرهم نشسته درس خونده و از زندگی هیچی نفهمیده!!!من نمیگم تحصیلات بده خیلیم خوبه......ولی کسی نگفته یه سر برو تو شاخ دکترا!!!هر کسی دوست داره هرجور زندگی کنه به من ربطی نداره،به من میگه پسر خالت الان داره واسه دکترا میخونه،خب به من چه که داره دکترا میخونه.....شاید شرایطشو و پولشو داشته باشه،شایدم مثل ان دانشجوی دکترایی باشه که گفتم،ما که از درون ادما خبر نداریم،شاید پسر خالم الان مشکل روانی داشته باشه و با خودش درگیره!!![/FONT]
[FONT="]دوستان من نمیخوام ریا کنم،خداییش ادم نفهم و غیر منطقی نیستم و تو زندگیم کم اشتباه کردم،حداقل اشتباه بزرگ نکردم، همیشه به عقلم رجوع میکنم و بهترین تصمیمو میگیرم...من دیگه سخته جدا شدنم ازین دختر...این دخترم بهم وابسته شده!!!میخوام وقتی جواب ارشد امد از دوباره به مادرم بگم،بهش بگم بیا ارشد قبول شدم حالا راحتم میزاری!!!؟؟[/FONT]
[FONT="]کلا یکی از اهدافم برای ارشد به خاطر این بود که نظر مادرمو با قبول شدنم عوض کنم!!![/FONT]
[FONT="]چون مادرم دوست داره تحصیلات داشته باشم،منم نگفتم تحصیل نکنم،چی میشه ازدواج کنم،مطمئنم با ازدواج شرایطم بهترم میشه،باازدواج فکر آدم درست کار میکنه،دوستان من میخوام سالم زندگی کنم،نمیخوام مثل دوستام چند تا دوست دختر داشته باشم که باهاشون هر کار میکنن.....وضع کشورمون زیاد جالب نیست،اصلا من کاری به این حرفا ندارم....من خودم میخوام سالم زندگی کنم،امیدوارم حرفامو فهمیده باشین،دوستان درکم کنین!!!!این خانم همه جوره پشتمه،منم ازش حمایت مکینم،خودش میگه میدونم با شرایطت زندگی سخته ولی منم میرم دنبال کار تا باهم زندگیمونو پیشرفت بدیم.....بعد یه چیز دیگم هست پدر ایشون اینطور که فهمیدم خیلی منطقی هستن و کمک میکنن،چون خود دختر خانم میگفتن،منظورم از نظر مالی و امریه وسربازی....چون پدرشون تو ارشاد شهرستانشون کار میکنن و نفوذ خوبی دارن....[/FONT]
[FONT="]پدرشون فرهنگی هستن و مادرشونم فرهنگی،درعوضش مادر و پدر من بی سواد!!!!!!به خدا خانواده خوبی هستن ولی من هیچ چشم داشتی به پول این دخترخانم و کمکای باباشون ندارم،من تصمیمم قطعی هست،مردد نیستم......[/FONT]
[FONT="]مادرم بهانه های متفاوت داره،یه بارم میگه اگه ازدواج کنین باید نامزدیتون طولانی بشه و این تو خانواده ما رسم نیست!!!به درک که رسم نیست،مگه من خودم دوست دارم نامزدیم طولانی بشه،به خدا دوستان منم دوست ندارم....ولی شرایط من فرق میکنه،مجبوریم،خیلیا هستن ایطوری ازدواج میکنن،آخه من چه گناهی کردم!!!میگن والدین همیشه خیر آدم رو میخوان ولی خداییش برای من صدق نمیکنه اتفاقا ناخواسته بدبختی منو میخوان!!!!من میدونم اگه ازدواج نکنم باید خیلی مبارزه کنم،امیدوارم حرفامو بفهمین،بالاخره منم مثلشما جوونم......فک میکنین منم نمیتونم دوست دختر داشته باشم و باهاش هر کاری کنم،اتفاقا میتونم ولی دارم خودمو کنترل میکنم.......بعدشم ازدواج فقط آن جنبش نیست،ازدواج کلا آرامش میاره،به آدم روحیه میده،این همه مدت با این دختر بودم اصلا یه بار بهش نگفتم دوست دخترمی چون ازین کلمه برای این دختر خیلی خیلی خیلی متنفرم،جون واقعا دوستش دارم و برای همسری میخوامش......[/FONT]
[FONT="]کمکم کنین........راهنماییم کنین......بچه ها بدجور داغونم!!!![/FONT]
[FONT="] [/FONT]