یا بردنِ دل از گل و از شمع فراگیرتا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی
یا بردنِ دل از گل و از شمع فراگیر
یا عاشقی از بلبل و پروانه بیاموز
با درود
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت ----- دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
همه بینند نه این صنع که من می بینمبا درود
من و مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم
با درود
مستم ز دو چشم نیمه مستش
وز پای درآمدم ز دستش
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمنی
به سر زلفت پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنی
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیردبا درود
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بییار ندانند
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
با درود
دل در آن یار دلاویز آویخت
فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت
رخت بر سر به یکی پای گریخت
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ای سیر! تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن چه به نزدیک تو زشت است
با درود
تا توانی به گرد شادی گرد
کایدت گاه آنکه نتوانی
انوری
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده سید و صیاد رفته باشد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده ی اسرار فنا خواهی رفت
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
[FONT=times new roman, times, serif]تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ----- که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند [/FONT]
با درود
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
دانم که آن سروِ سهی ، از دل ندارد آگهیبا درود
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
دانم که آن سروِ سهی ، از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی ، فریادِ بی حاصل کنم
دانم که آن سروِ سهی ، از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی ، فریادِ بی حاصل کنم
با درود
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |