مشاعرۀ سنّتی

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین



غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را

ای وای اگر نداند قدرِ محبتم را
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امان نداد که لبخند ما تمام شود
به شادی دل من غم ز گرد راه رسید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست

تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد

همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل بدستم بود و میگشتم بگرد کوی دوست
بیخبر بودم نمیدانم کجا افتاده است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
میروم چون سیل تا دریا بفریادم رسد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها نه کاسه ی سر ما کوزه میشود
این کاسه کوزه بر سر دنیا شکسته است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست



شب خوش دوستِ خوبم....:gol:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید



کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را



داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را



داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
از عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما در نگرفت
رفتیم و زبانهای خموش آوردیم
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم



تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا


تشکر ندارم :gol:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا