دل در اين پيره زن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسي است كه در عقد بسي داماد است
تو دریا ندیدی، که جنبیدنت
به جام بلورین دنیا خوشست
مرا دوست دریاست ،دریای سبز
غنودن درآغوش دریا خوشست
دل در اين پيره زن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسي است كه در عقد بسي داماد است
دل در اين پيره زن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسي است كه در عقد بسي داماد است
تو دریا ندیدی، که جنبیدنت
به جام بلورین دنیا خوشست
مرا دوست دریاست ،دریای سبز
غنودن درآغوش دریا خوشست
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
و گرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
و گرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
دوش ان صنم چه خوش گفت در دولت مغانم
گر بت نميپرستي تغيير ده قضا را
روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم
دوش ان صنم چه خوش گفت در دولت مغانم
گر بت نميپرستي تغيير ده قضا را
من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
که دلارام به یک غمزه میسر نکند
ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای
از فتنه ی روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
دل من ديرزمانيست كه مي پندارد
دوستي نيزگلي ست،مثل نيلوفرناز
بي گمان سنگدلاست آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را
دانسته بيازارد...
در زیر درخت او می ناز به بخت اوروز یا شب؟
نه ای دوست، غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور، از آن دشت غریب
بی ثبات و سرگردان، همچون حرکت باد
در زیر درخت او می ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
دیده از دیدن نمی ماند، دریغ
دیده پوشیدن نمی داند، دریغ
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را
.
.
.
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي کسي تنگ است
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي کسي تنگ است
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است
که تا شمال ترين شمال با من رفت
و در جنوب ترين جنوب با من بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي که . . .
- دگر کافي ست.
ترسم از تنهایی احوالم برسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
تا تو نگاه ميكني كار من اه كردن است
اي به فداي چشم تو اين چه نگاه كردن است
تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش به جام من و کام دگری
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
دوباره باز فكرم به سوی تو پریده است
دوباره باز عشقت به كنج دل خزیده است
به سویت، روی خود كردم كه یارب
چرا عشقم به این زودی زیاد او رمیده است
تو كمان كشيده و در كمين كه زني به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كني
سلام
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
سلام
تمام حجم قفس را شناختیم بس است
بیایید به تجربه در آسمان سری بزنیم
اگرچه نیت خوبی ست زیستن اما
خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
درود و سپاس
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تا کی به بزم غیر بدان روی آتشین
بنشینی و بر آتش حسرت نشانیم
تا کی به بزم غیر بدان روی آتشین
بنشینی و بر آتش حسرت نشانیم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |