تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شبدر تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شبدر تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
تو هم قیمت عمر نشناختیای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانیسماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوستدل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوست
عاقبت معلوم کردم کاندرو سیماب داشت
درخت زقوم از به جان پروریتو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
درخت زقوم از به جان پروری
مپندار هرگز کزو بر خوری
باد بهاری وزید، از طرف مرغزاریک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، نالهی هر مرغزار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟ | خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟ |
درخت زقوم از به جان پروری
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟ خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
درخت زقوم از به جان پروری
مپندار هرگز کزو بر خوری
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار
روزِ بهار است خیز ؛ تا به تماشا رویم
تکیه بر ایّام نیست ؛ تا دگر آید بهار
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی ... دهل را کاندرون باد است ز انگشتی فغان داردتو خود چون از خجالت سر براری
که بر دوشت بود بار گناهان
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی ... دهل را کاندرون باد است ز انگشتی فغان دارد
توانگران که به جنب سرای درویشند .............. ضرورت است که یکدم از او بیندیشنددگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
توانگران که به جنب سرای درویشند .............. ضرورت است که یکدم از او بیندیشند
باید با حرف " د " شروع می کردینتو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
باید با حرف " د " شروع می کردین
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان ............ خبر نداری اگر خسته اند اگر ریش اند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 17 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2075 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 441 |