مشاعره با شعر سعدی

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای روی تو آرام دل خلق جهانی

بی روی تو شاید که نبینند جهان را


در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود


ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را



زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را


غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را


جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را


دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را


دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را


باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را


سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد
تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست

همه را دیده به رویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینایی هست

گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس
سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب سبکتر می​زنند این طبل بی​هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب​ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب​ست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست



من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم


هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست



رنجور عشق به نشود جز به بوی یار


ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

دوست نباشد به حقیقت که او


دوست فراموش کند در بلا



خستگی اندر طلبت راحتست


درد کشیدن به امید دوا


سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا


هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

 

هزاردستان

کاربر فعال
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا!

قافله شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟

بر سر خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی می رود اندر رضا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را

منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را

دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را

دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را عشق همچون خودي ز آب و گل
ربايد همي صبر و آرام دل
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتنبر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت


جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت


دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت


دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتنبر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت


جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت


دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت


دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
 

Similar threads

بالا