# محمد سلمانی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آسمان آبی عرفان من چشمانِ توست
اختر تابنده کیهان من چشمان توست

در حضور چشمهایت عشق معنا می شود
اولین درس دبیرستان من چشمان توست


در بیابانی که که خورشیدش قیامت می کند
سایبانِ ظهر تابستان من چشمان توست


در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزة پنهان من چشمان توست


من پر از هیچم پر از کفرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست


در شبستانی که صد سودابه حیران منند
جام راز آلودة چشمان من چشمان توست


باز می پرسی که دردت چیست؟بنشین گوش کن
درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست


محمد سلمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



محمد سلمانی، شاعر و غزل‌سرای مطرح کشورمان در سال 1334 در اردبیل متولد شد.

نخستین اثر او در سال 87 با نام «تب نیلوفری» از سوی انتشارات تکا به چاپ چهارم رسید و «غزل زمان» وی نیز توسط نشر نیماژ به چاپ سوم رسید.

«در‌به‌در در پی نیافتنت» نام آخرین مجموعه شعر وی است که سال 92 از سوی انتشارات فصل پنجم منتشر شد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چرا زهم بگریزیم؟ راه مان که یکی ست
سکوتمان،غممان،اشک وآه مان که یکی ست

چرا زهم بگریزیم، دستِ کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاه مان که یکی ست

اگر سپیدی روزی تو، من سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماه مان که یکی ست

تو از سلاله لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباه مان که یکی ست


من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش، گناه مان که یکی ست

اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث گناه مان که یکی ست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

در قلب قصه های یکی بود یا نبود
یادم نمی رود که کسی جز خدا نبود

یادم نمی رود که در آن سال های دور
مردانگی ز افسر شاهی جدا نبود


در باور قبیلة احساس های پاک
بی حرمتی به ساحتِ گل ها روا نبود

آن روز در تصور انسانِ قصه ها
می گفت مادرم که محبت خطا نبود


وقتی دلی برای د لی درد می نوشت
پیکی به جز کبوتر بادِ صبا نبود


این کوه این تهی شده از یادِ تیشه ها
در بیستونِ عشق چنین بی صدا نبود

روزی که قهرمان به سر چشمه می رسید
راهی به جز مبارزه با اژدها نبود


می شد که در هوای مساوی نفس کشید
یک بام در کشاکشِ چندین هوا نبود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟

چگــونه صبــر کنــم کـــه باز برچینــم
شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت


غمـی نجیب نهفته ست در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت


چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟
منی که این همه می ترسم از جدا شدنت

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مار از پونه، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید


ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید

آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

آرزوهایم همین کاخــی کـــه برپا کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو
دامن پرهیـــز من تسلیـم شیطان می شود

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر
یک نفر با خاطراتش تیـر باران می شود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید :
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم

نه! تو آینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زیبای من! آیینه ی تنها شدنم باش
انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش


لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه
سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش


چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار
ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش


حالا که قرار است به گرداب بیفتم
دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش


یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز
یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش


مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم
ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش





 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این‌ روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این ‌روزها کم است

اینجا کنار پنجره، تنها نشسته‌ام
در کوچه‌ای که عابر دردآشنا کم است

من دفتری پر از غزل‌ام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

بازآ ببین که بی‌تو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است

اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو
حتا برای آه ‌کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه‌های «بمان» من
می‌گفت می‌روم که در این سینه جا کم است

غیر از خدا که‌را بپرستم ؟ تورا تورا
حس می‌کنم برای دل‌ام یک خدا کم است

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود
چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریـــای مجـــاور با هم
چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده
رود اگــــر خواسته از درّه به دریـــا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد
آب می خواسته بـــا واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...
بگذارید خودش راهِ خودش را برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد
یکی از این دو نفـــر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد
یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخـــا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست
هرکـــه عــــاشق شده از دهکده ی مــا برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف
باید از دهکده یک دهکده رسـوا بــرود

از پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهـــی کرد
صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختــم آینـه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
کــه بـــه اندازه ی صد فلسفـــه معنــا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست
اگـــر آیینــــه ی دستت بشـــوم ، جــــا دارد

چشـــم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کـــوزه بــر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همـــان وسوسه هایـــی کـــه یهـــودا دارد

عشق را با همـه شیرینـــی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بـــی قرار آمدن ، آشفتــن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود

«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»
سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود

یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست
این حرف هـــا همیشه برایش ســـوال بــــود

از میــــوه ی درخت اساطیــــری پـــدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود

از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محــال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود

بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

Similar threads

بالا