واااااااااای کاش نمیدیدم دلم لک زده واسه اون روزا ..همیشه تو خونه میگم وقتی یاد ابتدایی و مدرسه مهدیه میفتم یاد روزهای دوس داشتنی پپائیزی میفتم که وقتی بیدار میدی هوا گرگ و میش بود و باید بدو حاضر میشدی میرفتی سر کوچه تو ساختمون مغازه ای که الان سوپر مارکت شده وای میستادی تا آقای قاسمی..که آقاسمی صداش میکردیم بیاد(سرویسمون بود..الان پسرش سرویسه مدارسه)..و با بچه بازی میکردیم.همشونو یادمه..یکی از اون پسرا الان دیوار به دیوارمون شده اما نمیشه حتی یه سلام به یاد گذاشته کرد هر وقت میبینمش خاطراتم زنده میشه دلم یه جوری میشه