قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 26
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوم لعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعود هیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتی به خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامد و زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باش می خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر با عصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیما بله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمق هستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ما آمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هر چی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقش بیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خسته هستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را با چشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامه داد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود و افسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبم داشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتی روشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگ صورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگ صورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر می شه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدی آره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایین انداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیاده شدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را با دستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امد و مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردم و به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جای گرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزاد افتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایین انداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دل درد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروین خانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه به احترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانی سلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینی چای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد را شنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالم خیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلی بد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورت نداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد و گفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه با نگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوری شدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلا نمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکه ادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرم درد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعه احساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلاب کنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگه زن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چون فرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. این همه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار می روید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحت نداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم به خواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه و بعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منو ببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تو را ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. به اجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کم تجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیما در همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیما صورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم از این رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهاد افتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علی نشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی من گرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی در چشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت می کشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود را داد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودم به خاطر لجبازی هم شخصیت خودم را خرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم.
مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروین خانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن را روی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تمام وجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقع خداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندی زد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفت و با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاق ایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم و مادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همان انگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکم فشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جا خوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را به بازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم تو هستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرت می خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چه عشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جا گذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای به من نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود به طبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم تو چطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاق مسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگه بدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاش اینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانه شدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایش نبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شما را اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازی بگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستم را در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهاد جان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرام دستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم می کرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولی حرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود و تنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوب نیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بود که پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشته است.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچاره ها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی که آبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفی ندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ای خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا می آید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبم از صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم و از اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبه رویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمی خواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایش خشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلا مجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوست ندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت می خواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شود گفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردا را می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت که درباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدن آنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبم مانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمی کردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی من شده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کرده اند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگه هیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 27
خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگش آمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظر بمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوباره ببرم.
فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایش نبود.
بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکر نکرد.
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.
عمو علی درباره شیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.
مادرم با گرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.
عموی فرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را از کجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جان خوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامه داد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.
از ناراحتی سرخ شده بودم.
پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانم فرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی را مسعود تعارف کرد.
فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عمو عباس صحبت میکرد.
زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.
کتایون گفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.
عموی فرهاد یکدفعه موضوع عقد را پیش کشید.
عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدر خلی عجولانه است.
فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.و اینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسون خانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذب نباشیم.
عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورت بگیرد.
بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظی فرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید و با من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهاد داره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشود لبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز به دیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعث این رفتارش شده بودم.
بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم و اقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسی سردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرون برویم.
گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجا باشم.کمی دیر به خانه میروم.
فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشی را قطع کرد.
با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی را برداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.
منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنی صحبت نمیکنند.
گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده ام حتما صحبت میکند.
منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.
بعد از کمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کار دارند.
گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیم گرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در این رفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برج است و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.
گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سر برج است.
با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟
سرم را بلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.
لرزش دستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید که سکوت کرده اید؟
گفتم:بله.جوابم مثبت بود.
در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریده بود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودش رفت.
وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم و انجا می مانم.
مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس بروم به خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی که از من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.
با بغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.
پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را می خورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به او می گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هم میرفتید.
گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خرد کند.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی که شخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تو نبایستی او را اینقدر اذیت کنی.
مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تر برخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودش نیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر او بدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)
آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شما با پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟
مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به ما دادی.ما مدیون تو هستیم.
ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجب کرده بودیم.
مادربزرگ رفت در را باز کرد.
اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرا دید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟
با نگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجا می مانم.
او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضر در خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.
گفتم:شما از کجا خبر دارید؟
اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهران امده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقع از شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویم چیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمده اید.
سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی به خانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسم که...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم به خانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من به خانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.
مسعود و خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتی مرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همه به من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجر میشدند.
وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجا بودی؟
لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانم بودم.
میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار از روزگارم در می آورد.
کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.
عمو عباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه ما بیایی!
با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودم و او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقای محمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟
اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودند که کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کار داشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودم تا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.
نفس راحتی کشیدم ، ولی فرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانید افسون کجا رفته است!
 

abdolghani

عضو فعال داستان

اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلا حواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امد که افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگران کردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد و خداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ، بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامین مانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جای تو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنه تا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.
به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم.
لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی است که در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انسان نیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربار تو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخورد میکنی؟
تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن من چیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟
گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرون برویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیت منو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطور با من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفن نمیزند.
بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.
رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همه از تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.
ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنج هزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزار تومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگری بدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.
جا خورده و گفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده و گفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.
در حالی که پول را دسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پول را در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر در بیاورم؟
در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من و فرهاد را تنها گذاشت.
فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با من چکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابود میکنم.
خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.
خنده تمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانت میکنی.
از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.
فرهاد بطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟
جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.
با حالت عصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟
به من من افتاده بودم و نمیدانستم به او چه بگویم.
فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پس چرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمام شد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.
ترسیده بودم.سریع بطرف در رفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اول باید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)
به حیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوری شدی؟
فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.
باز خودم را کنترل کردم.
دستش را گرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدا به حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.
فرهاد مرا محکم به عقب هول داد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟
به گریه افتادم.گفتم:نه فرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.
فرهاد سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داری با من چه میکنی؟
اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقم برویم.
سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برو لباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.
داخل خانه شدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و مینا خانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدی که همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.
با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانه خارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)
نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قول میدهی به کسی چیزی نگویی؟
با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیز اطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستم اطمینان نداری؟
با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره من اشتباه میکنی.
فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدم بزنیم.
پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.
فرهاد گفت:افسون حرف بزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.
گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعد باریت تعریف کنم؟
با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغ بگویی.
سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شک میکنی.
یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.
به خنده افتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدی دیوانه شدی؟
با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقای محمدی چه میگذره که من نباید بدونم.
با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که تو بدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.
با تعجب ایستاد و به صورتم خیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!
گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارم کسی از ماجرا بویی ببره.
با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگویی خانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجا بمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)
متوجه شدم که فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریف میکنم.
موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!
گفتم:آخه قول بده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.
فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که من کرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرم قسم همینجا تو را میکشم.
خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی و میدانم حتما مرا می کشی.
فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغ نمیگویی.
گفتم:باشه ثابت میکنم.
بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا مورد آزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلند از این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتی پیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه را تعریف کردم.
فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرش را میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.
کنارش نشستم و گفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.
فرهاد گفت:افسون منو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلی زجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟
لبخندی زده و گفتم:اگه موضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا دایی محمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت:تو بهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونست باعث شود که مریض شوی.
گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتم عذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالت کشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدا نمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.
به شوخی گفتم:ولی وقتی اقای محمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.
گفتم:خب حالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.
به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوار ماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.
فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟
گفتم:چیزی نیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.
فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حق نداری سر کار بروی.
گفتمکفرهاد تو رو خدا.
فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم و باید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان تو باشه؟!)
گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به باد میرود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس من به انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را هم خودم میدهم.
فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راه را قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.
فرهاد نگاهی با اخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...
حرفش را قطع کرده و گفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید می خواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پول احتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.
فرهاد گفت:رامین مرد خیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزد کرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شما خودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف را نزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفه نمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.
فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشته باشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.
به خانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 28
داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتم وقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.
لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدم خیلی صحبت کنم تا قانع شود.
رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساس کردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون تو با من چه کردی.
سکوت کردم.
رامین گفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه این اتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .
رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه را از دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیت گفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشی و موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمی دانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.
رامین با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . به خودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار می کشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نه صبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سر کار یروی؟
گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.
فرهاد با عصبانیت گفت : حالا لج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنه حسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد را جلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.
جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسم بچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحمل کنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کله زدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچه بالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیل فهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.
فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد به اجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهش کرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.
من هم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوست دارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.
پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباس زیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.
نگاه تندی به من انداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهش کردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مرد عزیزم.
با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفها کمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمی آرام شود.
جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستوران شدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکار فرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و در شخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من و فرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون این عروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.
فرهاد گفت : عزیزم از تو که ناز تر نیست.
از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهاد بدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت در می آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟
گفتم : دستشویی می روم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را می شستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعف نشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده می کند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سی سی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشم و بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ای کاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردم به فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.
فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج مانده بود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدای خشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبت می کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشت به پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتی بود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.
پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتم درست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتر از خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلب سنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولی امشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهاد من مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپ زن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...
یکدفعه فرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرون زد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کرده و گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایع کردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویم تو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دو پیاده شدیم.
من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را به دستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهاد فکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذار وگرنه...
حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابه را روی لبم بگذارم.
فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آن چشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانی چقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.
فرهاد سکوت کرده بود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. این چه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلی از این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کرده ام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.
گفتم : من همیشه تو را می بخشم و ادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازه کافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منو تحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلی گرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با هم خوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر می گردم.
روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتی آشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او به صورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهم می کرد از در خارج شد.
بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه می رفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفه غیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابان پرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشم رسید.
وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش می لرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان از ماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانی و ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.
گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
با ناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چی شده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کرد و گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزن بیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسط خیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشین برد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت و با یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و به گریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزم آرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرف ماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی در خانه پیاده شدیم.
فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتی کنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهاد گفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.
مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتان شده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.و به طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقم آمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودم نبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.
فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو را دیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دست فرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تا سه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو را اذیت کنه.
لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظه مادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق من بیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهاد را با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بسته ای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.
مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب می افتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقب بیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتی حالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. از دیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.
رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیاد سرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما با هم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهر کرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.
گفتم : آره او همیشه با گذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجره ایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصی را به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. که دختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی به چشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارم از حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مرا ناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه می کشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو می خواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد و گفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردم و گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین با عصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشه بدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف من میگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردی گفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقا فرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 29
فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطور کنارت نشسته بود؟
گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چه اتفاقی افتاد.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟
گفتم:هیچی فقط آرام گریه کرد.
فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است که توانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روز من...
یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتی نمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که من بمیرم.
با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبت کشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دست دادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهم پیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
فرهاد گفت:فردا نمیتونی به شرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.
گفتم:به این زودی؟
فرهاد در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقد کنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسه ای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیف میکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان ما است؟
جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره با مادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسر داره.
گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هر چه زودتر ازدواج کنیم.
گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی که مادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟
فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشم میروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت و گفت:دیگه با من کاری نداری؟
در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردم گفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.
فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیر لب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
به خنده افتادم و توی رختخواب دراز کشیدم.
فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از ما استقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلی خجالت کشیدم.
ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینی خواست.
فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.
رو به آقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دو سه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
آقای کریمی در حالی که جلوی من چایی میگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشان را گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضی را میشناسم.مرد خیلی خوبی است.
اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او را میشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشن است.
گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.
اقای کریمی گفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالا میروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.
بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبه شیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و از مدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.
فرهاد خندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرم را ببینم.این عیبی داره؟
فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگی شوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.
لبخندی زده و گفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم را میفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز به عهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنم یک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروع کردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.
لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرار کنم.
لبخندی زدم و سکوت کردم.
با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتا بزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایش بلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابش را دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی با کتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره ها پرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر با سلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگه بی سلیقه بودم که تو را نمیگرفتم.
چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاه میکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
فرهاد در حالی که لای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشته است.حالا چرا ناراحت هستی؟
گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
با ناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
فرهاد که متوجه ناراحتیم شده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقط اخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.
وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهاد گفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
منشی رنگ صورتش پرید و با من من گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورت منشی به وضوح پریده بود.
آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال را کرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاه بیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاق بیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها را فرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.
فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستم را گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی از موکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگه این گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.
در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد و گفت:آقای موسوی با او کار دارد.
فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدن بود.و بطرف تلفن رفت.
من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشسته بود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالی از ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
کنارش نشستم و گفتم:بالاخره آقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.
مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چی گفت؟
گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتی فهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوری درباره من کرده بود.
مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتی کردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داری اینقدر عذاب میکشی.
گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر من نیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد رو کردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.
لبخندی زد و گفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوب میشه.
خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
پدربزرگ گفت:هنوز نگرفته ام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گم شود.
گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخه را به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من به داروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتی به خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.
داخل حیاط شدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
با دلخوری نگاهش کردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالم گرفته شده است.
گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلا با تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهاد جان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
گفتم:من نمیتونم دست روی دست بگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کرده بود.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
از اینکه فرهاد جلوی پدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدی که اینجا هستم؟
فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدم نرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانی هستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدی خواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و از موضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به من داد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
مادربزرگ گفت:کجا می خواهید بروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارم از غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دست پخت مادربزرگ حرف نداره.
داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این هم داروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
فرهاد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیت میکند.
پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر من خیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
فرهاد نگاهی در چشمهایم انداخت.
نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکن تا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
فرهاد خندید و گفت:حالا من باید چکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو را امروز به دفترم بردم.
پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار داره بدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان را پیدا کنی.
مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگل است و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزش باشد.
با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنه میشه دل ازار؟!
همه زدند زیر خنده.
مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دل داری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
اخم کرده و گفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشا کنه و من سکوت کنم.
وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدی هم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
پدربزرگ اخمی کرد و گفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمی خواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسم اقای محمدی را به زبان بیاوری.
از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودت را ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درخت چیده ام.
فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کرده ام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستم جلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
در همان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تا او سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تو از اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یک لحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت می خواهم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز تو هیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقای محمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او وارد حیاط شود.
فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلی سنگین با او دست داد.
پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند و به اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد و گفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان را بپرسم.
گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز به شرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
اقای محمدی لبخندی متین زد و گفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمی نگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است و چند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا به جا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرا اینقدر توضیح میدی؟!)
فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما باید از این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه نداره سر کار برود.
نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
اقای محمدی که هول کرده بود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودند که تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
فرهاد با صدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواج کرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارم سرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شما بیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانی گفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یک ماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانم منشی خوبی برایتان نبودم.
اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرف را نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه با شما کار کرده ام.
و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
مادربزرگ خیلی اصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر و ناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزی نگفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 30
فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم باید جنابعالی نظر بدهید.
فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمی به خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچی کمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. از خواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.
مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوز و شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو را ببینم تا چه برسه که به خودم برسم.
فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وای دوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟
گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچاره گذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبول نکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد با دیدن من رنگ از رخسارش پرید.
وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و با لحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوح رنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسی آورده است.
منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد به طرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاد دوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتی قیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم این گلها را در دست خانم منشی دیدم.
من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.
فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : تو که میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظوری نداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنها را خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.
منشی فقط گریه می کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یک دختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنین زیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.
خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودم نیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد به خاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده و گفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.
فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمی گذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط می خواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرف منشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.
منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشی آرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟
گفتم : چیزی نیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زد و رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شد اجازه می دهی عقدت کنم.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدا نمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبم کنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجا نبود. فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کن با هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.
وقتی هر دو به خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتند به او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.
فرهاد هم به کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد و گفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.
مینا خانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبر ندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شما کار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجله دارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.
من سرم را پایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاط منتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکی از موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.
با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دور سرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیف است.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کرده ای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرش آقای ...
در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقای شریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرف خانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمع شده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم و به طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
با تاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را به بیمارستان ببریم.
رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیر بغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل باران بهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلا را آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادر به خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.
مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند می شه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش به هم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامین تورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولی من به تو اجاره دادم تا با اون پسره...
حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچ علاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنها را مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودت نفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم)
لبه حوض نشستم و آرام گفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستش را دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من و فرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیز من است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفت شب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
زامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تا آزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردم لیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.
مادر همراه مسعود با ناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتی گفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زده و گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی می گه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکس نمی تونه مارا از هم جدا کنه.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق هم هستیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 31
گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفن موکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم و به او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنم بیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با این حرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.
فردای ان روز آقای شریفی از بیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفی وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگی خودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستش داری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.
آقای شریفی به من و فرهاد تبریک گفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بود نامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال من امدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم و او سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.
گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدر خوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخاب نمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهاد جواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسی بپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقد تو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکر نکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصله است.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویم ناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ، من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسی دیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.
خانم ارایشگر با نگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوص عروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهاد تورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و به لیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال است گفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زده است.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتی داشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلوی در صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع تر کار ارایش تمام شود.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبین ارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخره کار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهاد مرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تا من از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودم در پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امان باشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)
فرهاد بطرفم امد و دستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی ما را به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیک هستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخی گفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد و گفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامین افتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت با عصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)
با صدای لرزانی گفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جان تو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین را نبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بود افتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلند شدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارم

نشسته است.
از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم را گرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکر کنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده و گفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفته ای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانها میرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یک لحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتی نگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جواب ندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسی مانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهاد وقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کرده ای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به من زد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هورا کشیدند.
فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامین داماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"این با جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیش تو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها به خوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.
فرهاد گفت:می خواهم کسی را بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ، بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ و مادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوش کشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرم فرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن هم باشیم.
کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده و گفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشست و گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجا اوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ هم فرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما را نگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چه بگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند که خیلی به من لطف دارند.
مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگ چه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها به خنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریده است.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکر کردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینه ریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفه دیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداخته بود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارج شد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفته بود.
اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و با صدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه می گذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همه مهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقای شریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرمانده بود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.
به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را از تنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقم امد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تو اینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرون بروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد و بطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالا تو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو در اتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفم امد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهاد گفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.
گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش را گرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرون و بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدم که گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرون کرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعد کمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایش را بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یاد بگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیرد بود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود و با او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهاد خندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.
به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تو از این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقم برگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت در امد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظوری نداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تو را ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که از اول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروین خانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحت شدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.
دوباره صدای فرهاد را شنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه از این حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هورا کشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم و گفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی با خنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصاف از اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد به مادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.
همه به خنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمع کردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدر شوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چای اوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بی انصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمع کند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودم تنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای را جلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشود گفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینی برداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشت گفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.
لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولی کسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت را میدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چای را برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چای توی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی در چشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لب داشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرم کمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگه شما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانه میبرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیست که...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شب مادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجا چکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد به خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانه بیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانه رفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تا خانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سه بار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کار را نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تو است.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنه هستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگ زد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی را برداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب به چشمهای قشنگت میاد.
گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز هم خوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیدار بودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبت نکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.
با خستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکرده ام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشه من بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میروی تابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منو از خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که تو قلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محال است که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما را میبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به من نمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است و میترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایم تا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه می ایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 32
فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم.
گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تا وقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشب تو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یک مغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.
فرهاد جلوی یک مغازه کیف فروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسه ام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد و گفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرار کرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهی خریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت او نگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را از دست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلی خوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقه هستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیاد قشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من از تو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟
لبخندی زده و گفتم:عزیزم تو ناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نه بابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشم نمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.
من سریع از کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت و گفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.
فرهاد لبخندی زد و گفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلی گران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پول دادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز که به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدار گذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداخت کرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانم این کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دو سوار ماشین شدیم.

روز اول مهر ماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را می خواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبی منبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسون دوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقای محمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسم اینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرم این خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانه را می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.
لبخندی زدم و با لحن کنایه امیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهاد با عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
در حالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شاید می خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد که می خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگ در حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همه زدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامان افتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب او یک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه می خواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادت دارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنه هنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودی میکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنار نگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسه ات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه ام ببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسه بیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشن و بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریح هم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تا فرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندی دیگه!)
سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از احوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروز شما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تند و خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان به من تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدم گفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چون هیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمی پروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردی بود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده ام از خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستم چطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنی مانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیم را به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجه کردن نداری.
لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دست بیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلوی خانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بود که فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرت خواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیه نبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامه داد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.
جواب دادم:با اقا سامان امدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با او امدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چرا عصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:می خواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواسته قبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش را گرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعید است.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریک بگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تو را با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهی کرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روزها می گذشت و فصل زمستان شروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد به کمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواست کجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیم و اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز به روز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور و تا اونور می رفتیم.
همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیت مبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتی خانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلا حرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتی دایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهاد به اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار ما می نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش می اید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هم مدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هر دو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدید که چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهی بخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادر جان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هر چه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نه مادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نباید ان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه هم شرکت کنم.
فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشم نمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبال کند.(آها!!امری باشه؟)
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزی بدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بوی قرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چای آورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و به مادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است و ریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحت بود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامین عصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا با رامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرم گفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتما اولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقد کردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی که عید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایم خیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چون پسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به او توجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجه کنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازی ها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به این شایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند ، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید و بالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر رو داد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستم چرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهاد گفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی به انسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دست میدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حس نشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگه باید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشم به هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریاد گفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ، دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما هم باید دختر باشد.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفا اینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور ما بگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامه داد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامده ام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگر هستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمان باشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با هم به خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحال میشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهند استراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب به دیدنشان میرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم و به خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین را ندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم که سوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرا به مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودم هم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلا خوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامین رفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد و به پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به این روز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ، هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:در این وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بود هوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین را نصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روز بیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما را نصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره از دست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هر چی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامین لبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانید و زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیان را به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحت بودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطور میتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم که طعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه ی بزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شما چطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلی ندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشان بکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم و به خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدر این دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تا اینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتن داروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقش شدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چی شده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامین ببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت می خواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم که شما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزش نیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکر کنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانند برادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شما ثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتی بطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسون خواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرا مقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروع میکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را از رامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانی و ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی به خانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخور بود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت را خوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرم گفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری را انتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا به این فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمت بیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامین در حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونم توی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم با خوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغ دارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاری میفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا !)و مینا خانم شیرینی به ما تعارف کرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارم او به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به او گفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز را برای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلی خوشحالم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت33
روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروین خانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالی بود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهاد متوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کن چون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعد قرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما در خانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آن لحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمام زیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتاده بود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالی بوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایش گرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلی از این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برای مادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادم و او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بند طلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیه دادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کار آنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشت نیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفته ام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیم فرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیبایی بود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروین خانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشواره به دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه داد و بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعت فرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هر دو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروین خانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانه ما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکر و ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش در همین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روز بعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دختر مورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسی را برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبر کن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامین لبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین که تصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و به اتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه می زدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشم به راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم می خواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی می کنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاق بیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگ رفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفته بودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردم که امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان و افسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاد در حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور می توانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برای پدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایت غیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگ را جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمرد کادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلی قشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلی با سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ و مادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانه با جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بود و هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای به جمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمی به طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتش را باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیبا گلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برای فرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد به من و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانوی تمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسر خودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشو برای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمام با آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بود که یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویم زد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگ رفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من با مادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم را درست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم به فرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوست داشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نو چشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگ شطرنج بازی می کرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 34
هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.
فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلی خوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی برو بیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلی سرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخی کردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.
همراه لیلا و شیما به آرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی که فرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رز صورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه عروس رفتیم.
بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جا پیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم به طرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
پروین خانم گفت : عزیزم وقتی تو کنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت به نظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
لبخندی به مادر زدم و به خانه خودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهاد را دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه ام شد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.
گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیده ای؟
لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا در اتاقت کمی استراحت کنم.
نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود و خیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.
فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویم درد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدر خوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
در حالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقت اجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.
به خاطر اینکه مرا ناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظر من هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
به شوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش را طوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفی رفتیم.
وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگ صورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشود پهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
بعد از اینکه مراسم خطبه عقد تمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویم بیمارستان.
لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوب نیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها را ترک کرده ام.
بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدم فرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.
فرهاد داشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفم برگشت.
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هام سرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.
لبخندی نگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
فرهاد در حالی که هنوز دستش روی پهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. و بعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد من آرام شود.
سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرام تر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی که وقتی مرا در آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترم شوی گرم می شوم.
با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویم دکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
فرهاد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.
با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
به سرعت از خنه خارج شدم و به خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتی اضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
گفتم : مسعود کجاست؟
رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او را راضی کن تا بیمارستان برود.
رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به در اتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد و با هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
فرهاد از درد به خودش می پیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهاد گذاشته بودم.
فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چرا گریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
گفتم : فرهاد ای کاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
رامین گفت : افسون خانم اینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با این کارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.
فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقا رامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاق عمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
فرهاد را به اورژانس بردیم.
دکتر بعد از معاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
دست فرهاد را محکم گرفتم.
فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او را در دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای که هیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی می داد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرام نداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد و در اتاق عمل برویم بسته شد.
تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادر عروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران به اتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیت او را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم و برای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودم قلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودتر فرهاد را ببینم.
رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عمل طولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا این فکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او می میرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودم برگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم با التماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت و گفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتاده بودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.
اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردم و با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامین کرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرون آورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشی رنگ را ببینم.
فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجا شوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنار فرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهای سردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیس کرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد را نگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟
رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گه اگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوری گفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتی گفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگه کمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریه افتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دست بدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرون بیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. این قلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایم سنگین شده بود.
دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام را بشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 35
در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم.
پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهاد بود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزم برنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی که ضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاد دوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.
در همان لحظه پرستار بطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه به او شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفته بود.

در همان لحظه مادرم بغضش ترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزم نمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتت کردیم.
مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچه ها
زندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشید که جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف را نزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟
گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تا بقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پی میکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از من جدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغ های مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنند امپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر به سرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه به خانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانه خودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانه ببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.
نمیدانم لباسهایم را چه کسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم و با غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسی که زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.
دوباره بی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانم خیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت در کنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیت بود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تا مراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدا میزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.
مسعود و رامین را دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرف مسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ، رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریه گفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو را نمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله ها برد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره به گریه افتاد.
با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را باز کردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بود و تکان نمی خورد.
کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلی زیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلی طولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.به چشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خود کند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعث شده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی به گردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد من بدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهاد تو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعث ارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمان بلند شو.با من شوخی نکن.من اصلا از این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوش افتادم.
وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارام گریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهی از ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:دایی همش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنان گریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشت سر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیر خاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه را نبینم.
وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد را که از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفن کنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودن که!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیت بود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر را داده بود.
همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهای مریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند من نمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم با اینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفته بودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزش بریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی به هوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.
دوباره شروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخش به من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن را نداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلد بوده؟!)
به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود به دنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
با دیدن من مینا خانم و مادر ، لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یک مرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
چشمم به البوم عکسهایم افتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشت عسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلند شد ، عکاس عکس گرفته بود.
البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با او بودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ، عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص های ارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام ان زهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهاد نشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بسته شد.
وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زنده بودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی می خواهید؟
رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهش میکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.
با فریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدون فرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشق من شو که اینو میگی؟!)
او عشق مرا با خودش برده است.
رامین بطرفم امد.دستم را گرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد و با حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستی ادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بس کنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کند دوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
یک ماه در بیمارستان بستری بودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفت من بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقط یک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را باز کردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
یک ماه و نیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.
بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوار ماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
مسعود با خشم فریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کن درست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانت هستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.
با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیاده شد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشین شو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
وقتی سر مزار فرهاد نشستم ، از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریه کردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفید رنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را در دست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرم را میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگه بدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را به خودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.
گفتم:فرهاد چرا تنهایم گذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا که فهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دست فرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندی به من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیت رفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی به شانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکرد ارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا روی زمین نشسته ای مریض میشوی.
قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطور تنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنها نیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
رامین سرش را پایین انداخت.
یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایم را از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یک لحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند.
من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پایین اورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راست میگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها مانده ام.
به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد که اینقدر گوشه گیر نباشم.
پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتم ولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیده بود.
سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمت کشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهی نمیکردم و در عالم خودم بودم.
یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنم امد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
سامان با ناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگه امتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسال قبول شود.
در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ، زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
مادر حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت به تو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولی فرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنش دیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
به گریه افتادم و گفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلوی چشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم با گریه همراه بود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او را فراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شوم نمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشته است میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسی دایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من این کار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستان میبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.
سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت را اینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
از سر جایم بلند شدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربان بود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اش گذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ، فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست را بخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کن امسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یه خورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوان هستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجه میدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانه میشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
دست مادر را گرفتم و ارام گفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبول شوم.
سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا در درسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطف میکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
سامان در حالی که بلند میشد گفت:از فردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 36
از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچی تو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانه ما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقم میدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواسته بود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که او نباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی به سامان نگفت.
با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من با نمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگ نمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من داده بود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودم و در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلی گرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یک کبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفایی کرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند من چشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریه میکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدن باشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من از اشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند من است.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواند بخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کرده ام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد که از در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهاد نشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و با صدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجره پنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعد بعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقم میشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را توی ملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دست داشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم را بربایی و این مهمترین چیز است.
یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپش بیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دست تکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتی رنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت من مسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم می اید.
مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داری برایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:می خواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچ رنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکی باشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هر جور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی که چقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم و مجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خرد شد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرا به بیمارستان ببرد.
نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصاب داشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم می امدند.رامین مانند یم روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخره بعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من باید سرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میان گذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودم سیر میکردم.
رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم را پایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کند چیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفته ای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین با ناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبول نمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد که من به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کار کنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمی گفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگی ندارم.
رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنی حتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهاد عزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین تر میشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دید اماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم و کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتی وسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اون سر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کرده ای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پایین اورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راست میگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادم که چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلوی اینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازش موهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برس میکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.
برس را به گوشه ای پرت کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریه میکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرم را شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مرا صدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن رد شدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگه برنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، تو چرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیر کرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیر بخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیم که رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم و برایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه ام نیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگه اینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش را ندادم و در خودم فرو رفتم.
وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتش رفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر برد و گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوه ای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسی کردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشی زیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبت میکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار به رویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:از امروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارم از کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.
بایستی به تلفن ها جواب میدادم و بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویم مینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانم محتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بود رفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستش که هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهای مرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال برده است.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانم محتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گفتم:از اینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظه نفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و با ناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایش ناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقع ناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پرونده هم برای خانم محتشم بردم.
وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائین شرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهار بخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنه نیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.با اجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیس می گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برای ناهار پائی نمیروی؟
سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تا شما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای ، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنه ام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودت این کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذره اب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاد اصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرم بردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانه میشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.
رامین جا خورد ، سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقش برگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحت شدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چه گناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هق افتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.از سر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دو دستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فرو ریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.
رامین صورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شما میتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شما را ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتم انداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکت شد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد و گفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمام رفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزی نیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کرده است؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ای سر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفه ناراحت نکن.
با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو از من جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش را دادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظه رامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شما چرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفش را قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانم محتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده که شما ناراحت هستید؟
رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید و ناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایین رفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجا خارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهاد رفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگ قبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریه میکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.از تنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعت ناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.
زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگ در را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هر دو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگ وقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگ فرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهاد پسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جان میدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را از ما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قند درست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگ گفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میان به دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ با بغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستری بودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخه دخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثل یک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته ای یک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبک میشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگ بی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریه بود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند را هیچوقت فراموش نمیکنم.
با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟من که شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکرد و من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرین روی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به او اصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم و گفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم را فشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشی ما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد و می گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحت شود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودم نبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخند سردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریع بلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.و خداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.
وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمه جلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه ما بودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخه دختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
در حالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیش فرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیت گفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجاد مزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگه نمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسی نباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریاد گفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرف را میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردان باشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد و گفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم که سیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تو میکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلی اشتباه بود.
دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریه میکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تخت نشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهش میکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره از ناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامش اطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفر میشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به او زد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون و پنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارام گفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفت در قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدی شام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخور تا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم را حلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهت قول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نان پیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارج شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 37

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را به خاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانم به شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همه کارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگه رئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.
او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمه تمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میز دید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جواب سلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوری رفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهار خوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخورده بودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کامل خورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانه بروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی را گذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.
رامین در حالی که خودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با این حرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز در میان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ می رفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سخت گذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تمام اطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.
دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزم رفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرار نداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تا مرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب می نشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی می کردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوش گرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید. عکس قشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی از یک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون او بگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود که من کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارج شدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانی صورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنار عزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. باد ملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیش نبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببین چطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن در آغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرا با این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که تو هم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیا منو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم که سال تحویل شده است . از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم از او می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرم درد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.
از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرا من اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تو از خانه بیرون رفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیش فرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزو داشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدس زدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم که بی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تو را به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامین با ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به من تزریق کرد. و من خوابم برد.
فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدید عید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگرد عزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را می گرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر این دختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روز نشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم و با صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.
رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزم بلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاد اینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورت او آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی می کنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یک سال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهاد همدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذره کمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدای بلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشته بود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد به خانه او رفتیم.

هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی با سامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوست شده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباط آن دو باخبر بودیم.
سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کند و آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانواده آقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به من کرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داری ازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین با عصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الان تصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به هم پرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آینده ام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیم به ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را به خاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوال بیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)
سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزی نگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبر خواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم به مادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعد پروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرا از سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروین خانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبول کنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابن حرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که با برادر شوهرم ازدواج کنم.
با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتر است ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقع فرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کرده بود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده و گفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس او چه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگه همه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشم گفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.
مادر خیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم به خواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و به مادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چه چیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل به عنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرا مانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دختر معصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. من تو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.
فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشق واقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. می ترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع می کنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو به روی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقا فرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشار نگذارید.
پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرار نمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرد دیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و با اصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها به خواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگ فرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 38
من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعد از مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلی سنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.
سامان همراه دو نفر از عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاه میکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه به احترام او بلند شدیم.
زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:زن داداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحن صدایش بغض الود شد.
سکوت کردم.
بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به این ازدواج تبریک گفتند.
در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت و گفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
در حالی که استکان چای در دستم بود جواب دادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداش داماد ما کجا تشریف دارند؟
در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستم جوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشون حدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ، من خبر نداشتم.
سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلا موضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
سرم را پائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکش کند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرام فشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.
قرار شده که مراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلند شدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
سامان با ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکه این موضوع پیش اومد متأسفم.
گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحت نکن.
سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
فرزاد سریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظی کردیم و از خانه انها خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلا از این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشم خواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
نگاهی به فرزاد انداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادم بود.
اهی کشیدم.
پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکرد گفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره ی پررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت:نظر شما چیه؟
با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
عموی فرزاد با ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقت از دل بیرون نمیرود.
رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه که با سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردی کنم که ناراحت شود.
فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد با کنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
فرزاد گفت:رامین مرد خیلی خوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
سکوت کردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمان بروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
فرزاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
آرام گفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکر برده است؟
آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهاد زندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
فرزاد لبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقت شما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
فرزاد به شوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجا میتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
لحن صحبتش مانند فرهاد بود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او را ببینم.
فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراه فرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبی بود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکس جرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
نیمه شب بود که برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشن است.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:تو چقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یه نازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیر شدن دیوانه میشوم.
به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
اخمی به من کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهم او را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و به خانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
فرهاد با عصبانیت گفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
دوباره فکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن و دیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالی گفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم را خرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی که چکار کرد.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و من خبر نداشتم.
فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
به یاد گذشته افتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم که اصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم که به شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
سلام کردم و سوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
گفتم:آره.آن هم مفصل و تا آخر.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت در بیاوری؟
گفتم:نه.
پرسید:اخه چرا؟
گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همین را میپوشم.
رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِ دیگری بماند.
آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشق واقعی است.
رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی از خارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخص نفهمید که چطور میپرستمش.
متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزی نگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاه مرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی به من انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکت نرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و با یک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامان داخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرون برویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او را پذیرفتم.
سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازده آنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پله ها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با هم سر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارک رفتیم.
سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشده است؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم.
سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هر وقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
در حالی که از دست او کلافه شده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
سامان در حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستت دارم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد به ساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کرده ام.
سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کرد و از من جدا شد.
همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانم محتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
تشکر کرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.
پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلند کرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
جواب دادم:ناهار با یکی از آشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
رامین پرسید:میتونم سوال کنم که این آشنا کی بود؟(حالا که سوالتو پرسیدی؟!)
گفتم:شما او را میشناسید.سامان بود.
تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت:او با تو چکار داشت؟
آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجا میروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
رامین به حالت زمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
سرم را پائین انداختم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستی بروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقع ماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودم ولی چیزی نگفتم.
سامان گفت:لطفا سوار شو.
گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیاده بروم.
گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
وقتی دیدم چند تن از کارکنان با کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکم شد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت را بگریم؟
گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهم صحبت کنم.(اَه!چقدر حرف میزنه!)
گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برای گفتن نداریم.
سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.(خب توام فقط حرف خودتو میزنی!)
با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
حرفم را سریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تو دختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
گفتم:نه.
با لجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمت میشوم.
پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو باید الگوی ما باشی ولی خودت...
حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا با من ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستت ندارم.
سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیاده کرد.
گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
سامان با اخم گفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از جلوی من رد شد.
سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارم خیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادر دوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطور جواب محبتش را دادم.
وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش را پنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
گفتم:هیچ کجا.در خیابان بودم.
رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرت بود و سوار ماشینش شدی.
لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شما داد؟
رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.
در همان لحظه شیما از آشپزخانه بیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
کیفم را روی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبل نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازی میکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالی که بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تا متوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را در خودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هق هق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم من شود.
رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هم اینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
شیما بغضش را فرو خورد و با ناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من هم بود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودت پشت میکنی؟
رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوح پریده بود.
گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشته باشم.
در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادر آنها را برای شام دعوت کرده است.
بعد از شام همه روی مبل دور هم نشسته بودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد داره نگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوای فرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما را بلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
همه از این حرکت من جا خوردند.
یکدفعه به گریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته و آرام از خم این جدایی گریه میکردم.
شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی که اشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموش کنی؟
گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
شیما دستم را گرفت و با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها و گوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونه یک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماه دیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزم می گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟
شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهار ماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جا میکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
اخمی کرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری من بیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزار میکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
شیما با ناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کن رامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
با تعجب به شیما نگاه کرده و گفتم:منظورت چیه؟
شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او به من گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرت میدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
با عصبانیت گفتم:من از اول که فرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جا باز کند.
شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصر میدانی؟
سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یا نه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامت رضایت است؟
سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یا نه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.
شیما خندید و گفت:ولی من احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی تو ناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلند شو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرف اتاق رفتیم.
فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم که منتظرم است.
جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکت برویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
رامین گفت:سلام.
تازه متوجه شدم که سلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
رامین لبخندی زد و گفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریف کنم.
سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.
رامین گفت:مدتی پیش در شرکت شایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشوم رسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداخته بودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر من بزنه.
لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
رامین گفت:اخه اگه من این کار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعه سازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میری شرکت!؟)
گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بی خود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
-گفتم:آخه برایم مهم نیست.
رامین با اخم گفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
با نگرانی گفتم:نه.خواهش میکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
رامین با خشم ماشین را گوشه ای نگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطور صحبت میکنی؟
به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجو� �� �ی حدس زدم که...
رامین با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان نداده ام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگه از این حدسها نزن که خوشم نیاد.
سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانند آن دو کارمند بیرون میکنی؟
رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد و گفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاه نمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.
می خواستم احساس رامین را در مورد خودم بدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشب شیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریم بیاید.
رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریده بود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامان عوض شده است؟
آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حال مردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شده ام.
یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم و به دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمی عجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
گفتم:هنوز جوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدت میتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشق و علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشان داده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
رامین اخمی کرد و گفت:این چه حرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ تو بکشند.
موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
رامین ماشین را گوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرف مغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهش میکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مرد مغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد و سوار شد.
با کنایه گفتم:خنک شدی؟
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیک خریده ام بگیر و بخور.
کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آن را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
گفت:میل ندارم.سیر هستم.
لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکر میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
از اینطور حرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخی میکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردن شد.
رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جایی بروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
گفتم:راز نیست ولی هر چه هست به خودم ربط دارد.
رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و او هم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که تو برای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
لبخند غمگینی زده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار من خبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلی بهش احتیاج دارم.
رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتی اگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
گفتم:راستی آقای محمدی حالش چطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیک هشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایران برگرده.
گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد و به من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شده بود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
حرفش را قطع کرده و گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او را مانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطف داره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
رامین که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک و تردید انداخته بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 39
به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد.
در همان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت.
رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید.
سامان به طرفم آمد.
رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟
سامان با پرویی گفت : با شما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهای قشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره.
سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتت می کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی.
آرام گفتم : ولی من دیگه حرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام.
سامان لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون.
سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نه شما.(بچه پرو. شیطونه می گه...)
یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه.
با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جا خورد و به خاطر من یقه او را ول کرد .
یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهاد عزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین را که در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردم و رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردم که فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت و گفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا از اینجا برو بیرون.
سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جواب دعوتت را می دهم.
سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس می گیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد.
رو به رامین کرده و گفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادر شوهرم است.
رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حق داشت که از او خوشش نمی آمد.
در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دید دست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستم را ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتما کنسل کن.
گفتم : آخه.
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموشش کن. و بعد داخل اتاق خودش شد.
پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کرد و به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم روی میز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشید اصلا یادم نبود.
پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرم لذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت.
از این حسادت او خنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی از پرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتم را برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت یازده بود.
معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه که ناهار حتما با او باشم دلم سوخت .
گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم.
به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید .
گفتم : اگه اجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد و بعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن.
جواب دادم: آخه دلم برایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه.
رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حال من نمی سوزه.
وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟
گفتم : می خواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم.
رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت است گفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده و گفتم : چشم قربان.
وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون.
به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظب خودت باش دوست ندارم دیر کنی.
لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردم و بعد از اتاق خارج شدم.
گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را در دست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم.
ساعت دوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد.
وقتی توی رستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جواب خواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرش را امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را به اندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخاب کنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهش از طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم.
خیلی دیر شده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری که با رامین گذاشته بودم گذشته بود.
سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامین خانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد.
نیم ساعت گذشت و خود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفا بیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم.
دلم فرو ریخت . با ترس و لرز بلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم.
رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور که پشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟
سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعت نبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودی که حواست به ساعت نبود.
گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود.
رامین با تعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟
گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود و خواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همه چیز روشن می شود.
رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزش رفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعا نمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرف را زدی؟
رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بود گفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه.
یکدفعه بدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟
در همان موقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم و سریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم از این حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم را با پرونده ها سرگرم کردم.
بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالی که دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانه گفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعد با همان حالت به دفترش رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 40
قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلم جوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.
بعد از اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین در را باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جایی بروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟
در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده و گفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتی گفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.
لبخندی زده و گفتم:بعدا شما به راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.
رامین گفت:مگه کجا میخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتم گفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برای رامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.
پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن من خوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدام تقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارم از غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمی به خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوست داشت.
یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدار میشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.
از درخت داخل حیاط چند عدد خرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شما نگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟
پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکرد گفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفت دیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسون خانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شما کرایه نمی گیرم.
مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم از اینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.
لبخندی سرد زده و گفتم:ایشون به من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همان لحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.
ساعت هشت شب از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین و دایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی که ساعت هشت خانه هستی؟
در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خب ساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.
دایی اخمی کرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.
بطرفش رفتم و با هم روبوسی کردیم.
لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
به اتاقم رفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.
از داخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
مادر گفت:اصرار کردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.
به اشپزخانه رفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی به ما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟
یکدفعه با تعجب به طرف دایی برگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
شما هم کنارم ایستاده بود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکم گرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.
مسعود بطرفم امد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدت از دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروع میکنی.
با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحت هستید؟
دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خورد و درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم را برداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانم تحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شما با زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)
مادر به دست و پای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.
مسعود که دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شده ای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحمل کنم.
از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند و رامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد که آرام باشم و به خانه برگردم.
فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشم تا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیار ندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ، آره آره خب!)
رامین با ناراحتی گفتکافسون چرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شب کجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارون میگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.
با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجا نمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعود تو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟
مادر همچنان گریه میکرد.
رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسون هستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
شیما با نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسون سرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطه میکنم تا شما با هم آشتی کنید.
در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدا اگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
رامین لبخند غمگینی زد و گفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنها بگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.
رامین پا به پای من در باران قدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولی چیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.
وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو برده است و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلوی مغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی این سرما می چسبه.
سکوت کردم.
او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
هر دو روبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلی خودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهای ناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها را به شک می اندازد.
گفتم:شما هم به من شک داری؟
رامین لبخندی زد و گفت:نه.این حرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چه هست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
با بغض گفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاش تکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتم تمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفی میشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.
دستهای رامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروع کنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستن تو شرط همه مشکلات است.
در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشته شد.
رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی که اشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میز برداشتم.
وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پول شیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که از مغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و به خانه پدربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.
هر چه پدربزرگ و مادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزی نگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرون بیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگ زدم.
لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جان تو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.
گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده می خواهم با او صحبت کنم.
لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفته است تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگو که من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.
لیلا با دستپاچگی گفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبس کرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.
بعد گوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکه مدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.با خودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاص کنم.
بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از من پذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
ساعت ده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.
الو بفرمایید.
سلام کردم.
رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قال گذاشتی و فرار کردی.
با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینم مسعود چطور است؟
رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟
با ناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدر آزارم میدهید؟
رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکار هستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همش تقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن را نمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.
رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکت بودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی من حرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسی نگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.
رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشت کنم.
ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.
نیم ساعت نشده بود که زنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامین با دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرار کردی؟
لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامین احوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوال پرسی کرد.
رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تو اینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟
لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتم نگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز را فهمیدی.
رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر در نیاورده ام.آخه...
حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریف کنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشست ف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتش با هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ با استکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشته کوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
رامین نگاهی به مادربزرگ انداخت و در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
من عکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به او بگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقه زیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چون با تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یا نه!؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 41
فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ای بعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به من انداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشته است.
رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهار بخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستوران رفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.
نگاه تندی به رامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهش میکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند با غرور آنها بازی نکن.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنها رفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن روی صندلی نشستم.
مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.من دیشب دیوانه شده بودم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرام نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدر نیشگونت میگیرم تا خسته شوی.
نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعود سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولی حرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.
با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکار کردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت می آمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همه احتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردم معذرت می خواهم.
گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرف را نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودی که!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهی بکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدم که بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود به کلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.
لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت می خواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشالله موقع عروسی شما جبران میکنم.
دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران تو فقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!
از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدم چون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم را پائین انداختم.
رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولی وقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
دایی محمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.
احساس میکردم رامین با اشتها غذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.دایی محمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحال کرده بود.
بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین به شرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.
چیزی نگفتم و سر میز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجا رفته بودی؟رئیس هم نبود.
لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینم مگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)
نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاق خودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوع را میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.
وقتی ساعت کار تمام شد از پله ها پائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالت موذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانه می آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.
رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفته ام.
سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هر دو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.
هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوخت و قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطور فراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونه زیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرا با من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بی انصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریه افتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جا بدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.
رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور که تونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالا پاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشق عزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.
وقتی به خانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونه نیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟
رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانه ما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجا هستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطر اینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعت مرا گرفت.
همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.
رامین لبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود و لیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.
دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنند و خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سر نمیزنی؟
گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیل میشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانم به فامیلهایم سر بزنم؟
در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید از من مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشی کارهای من عقب می افته.
با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما هم که خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند و میدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.
رامین نگاه تندی به من انداخت و گفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میز جلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندی زد و استکانها را به آشپزخانه برد.
دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگار دوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیرایی میکرد.
آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهتر میشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.
دایی با کنایه گفت:آخه دوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ای به دایی زدم.دایی به خنده افتاد.
کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهم خبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمه بشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبر را به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالت گفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریاد راه انداختی؟
گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به من حق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی من اینقدر خوشحال است؟
گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحال میشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رامین لبخندی زد و به مسعود تبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمه میشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.
لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان به هم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شده بودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی از دستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.
از این حرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیون را روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟
شیما لبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسی بگیریم.
وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم را در آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلند شدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم و گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.
شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ای خودت را به این موضوع عادت بدهی؟
آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من و رامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شده میبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسر شد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.
با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را به تو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی من است و باید همیشه در کنار من باشه.
شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشویی رفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذاب میکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دست میدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سرو سامان بده.
با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار باید بکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره که خانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!
سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر با روزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباری به پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشی ام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خنده افتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختر را ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرف نظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغم میدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین با خنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشسته بود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چون دیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آره همه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرام گفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد و با ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه داده بود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم که مردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.و ادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگه روزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوست و میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهاد قلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودم میگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که از زیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کرده بودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم و مانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشت این بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترین مرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوه گفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولی فرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودم سر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانه رفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشت و نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه بروم تا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به من داد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چی است.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شما بیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسو هستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئن هستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرم لبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالت کشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقم رفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایم پوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف به گفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدر صورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بی اختیار گریه میکردم و انها را روی سینه ام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنان گریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکس عزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالن ایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تا لباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدر صدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودم بودم.
رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکرده ای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پف کرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریه هایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
حرفش را قطع کرده و گفتم:اگه میشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکی ساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تو رو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سال است که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
لبخند سردی زده و گفتم:تا وقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
رامین نگاهی در چشمهایم انداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای او را فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموش نمیکنم.او زندگی من است.
رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقت خاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشی داشته باشد.
لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کار دیگه نمیتوانم انجام دهم.
رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زد و گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعف میکنم.
با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاه کردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمک کنم.
مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
به پذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شما لطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
لبخندی زده و گفتم:نگران نباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شما بشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
دایی به شوخی گفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار داره بنشینی.
رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانم خودش یک کدبانو است.
دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم از در اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من به رامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیس شده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانه امدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
از خجال سرخ شده بودم.
دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفت بنشین خودم می اوردم.
رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر من بود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
مسعود به شوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت و ارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
من هم خم شدم تا در جمع کردن خورده شیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمع میکنم.
رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
بعد از چیدن سفره رامین در حالی که سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذا خوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دو نفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیف داشت.
شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزش دست خیلی خوبه.
با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
همه متوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلی خوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذاب قرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودم وسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحال به نظر میرسید.
موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاه و مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده ان صورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوب تراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوست داشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاه میکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظر میرسید.
شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از او بدت نمیاد؟
لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
اخر شب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب به بعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجب کرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که من دیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شده ام.
یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامین گفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقت شوند؟
گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طور که دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم که اتاقم را مدام کلید کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که به اتاقت بیایم؟
نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
رامین لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 42
رامین خیلی به من محبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه این موضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من در آن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم به اجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)
ولی وقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانه نیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهد رفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.
با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقع سال تحویل با هم باشیم.
قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلی معذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندن کردیم. سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت به گوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .
ساعت سه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردم نگاه من و او به هم گره خورد.
لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نو مبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
در حالی که صدایم به وضوح می لرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی را ببینی.
رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلوی رویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولی او متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم باید شما از من پذیرایی کنید.
گفتم : این که حتمی است.
رامین گفت : افسون تو چرا مشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .
رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم و بعد رامین به آشپزخانه رفت.
نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آن موقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاه اشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.
رامین سینی چای را روی میز گذاشت و به طرفم آمد و گفت : افسون.
را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟
لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کن که خیلی ناراحت می شوم.
به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آن را ببینند و در یک جا جمع نشوند.
رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شود تو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت و گفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.
با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بود جعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایت گرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.
در حالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .
رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آن را روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد.
گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را در انگشت من بگذاری.
برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهی خیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفش گرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم را بگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشت اومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.
قلبم به شدت می زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعد ناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.
رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای را بخوریم و با هم برویم.
گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.
رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریده بودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شاید فرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن را ندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحب اصلی اش بدهم.
آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چون قلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلب من مانند سنگ است.
رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه به سنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.
به صورتش نگاه کردم.
رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرف بزنند و از من چیزی می خواهند.
لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چه بگویند. و ازت چه می خواهند؟
رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چه می خواهند ؟
گفتم : اره بگو.
رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داری که بهت بگم دوستت...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.
رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در را فشرد.
از این حرف او به خنده افتادم.
رامین هم خندید و بلند شد و بعد چند لحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
وقتی آنها را دیدم ناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند و به هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.
دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمان بیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.
رامین در حالی که سرخ شده بود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواست که برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسون خانم از ما پذیرایی کنه.
دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی این خونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دو نفر شده اند.
لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.
رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پخت عالی و خوشمزه ای دارند.
چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.
وارد آشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانه آمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
رامین در حالی که آنها را از بالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.
گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلی خوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.
رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کار عروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پذیرایی که همراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیش مادرم رفتیم.
مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا در آغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیرایی کردم.
رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
لبخندی به او زدم و آرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
او به خنده افتاد.
از آنها پذیرایی کردم و سعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ)
مادر مرا صدا زد . به آشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم را پایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
مادر در حالی که خوشحال بود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد که برای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که تو به او هدیه بدهی.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادر من این کار را نمی کنم.
مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برای تو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینت جعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به او هدیه بده.
با بغض گفتم : مامان.
یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینه مادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دان رامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.
ولی نمی دانم چرا این پسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیه را به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .
مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اش را به او بده تا خوشحالش کرده باشی.
آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدای رامین را شنیدم که مرا صدا زد.
مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببین آقا رامین با تو چکار داره.
به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.
با خوشحالی گفتم : رامین. و به صورت مهربانش نگاهی انداختم.
لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم به دیدنشان برویم.
سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 43
آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامین مدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد و با آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.
مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولی رامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او باید خانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرار داشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی که رامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادر خواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم به انجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود را سرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانه پروین خانم امدند.
ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از من خواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش و مادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو می خواهی ده روز اینجا بمانی؟
لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
رامین با دلخوری گفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
لبخندی زده و گفتم:مگه شما کاری دارید؟
رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخه یکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.
لبخندی زده و گفتم:متأسفم.
رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودمان نرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برای رامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من در کنار خودشان خوشحال بودند.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست که همراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنم قبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاه گلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.
شیما تا مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگه امشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست او کلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزاد مدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.
در همان موقع عروس از اتاق مخصوص آرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتی به خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقد آمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد می آیم.
شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفره عقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین ما نیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.
فرزاد با اخم دستم را گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
فرزاد را بطرف خودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ، بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.
فرزاد و شیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهاد برایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرش میبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوان رضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذره ذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود که فرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.
رنگ صورتم اشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرون امدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از او بیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.
صدای رامین را شنیدم که گفت:دختر باز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگری میبینم.(به همین خیال باش!!)
پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به هم افتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
رامین لبخندی زدو گفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالم به هم خورد.آمدم بیرون تا...
رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داری با بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه تو چقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.
لبخندی به او زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوار زیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همان رنگ پیراهن سفیدش داشت.
آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شما باشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدی میگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
رامین حرفم را قطع کرد و در حالی که چای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.
در همان لحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
نگاهی به رامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد و بطرف پدرش رفت.
سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که درباره او فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی به نظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از من برگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکر میکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما را خواستگاری کنم؟
نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهم نبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامین رفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختم که رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.
فرزاد وقتی مرا دید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولی او نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
با تعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.
فرزاد با خوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشم نمیاد.خیلی مرد سمجی است.
چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادر زنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.
فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفت و گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مرد بزرگی است.
جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.
فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندی غمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوست دارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواج کنید.
سرم را پایین انداختم.
فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.من وقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنار شما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.
فرزاد تا این حرف را زد انگار دنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مرا گرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شما را ناراحت کردم؟
آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنها بگذار.
فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
گفتم:آقا فرزاد خواهش میکنم.
فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادم که شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویم نشسته بود ولی خودداری میکردم.
آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آب زدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباری زدم.
او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟
گفتم:حالم خوبه فقط کمی خسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدر احساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کرده است؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی او که می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کرده است؟
صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.باز سامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکرد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.
سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشی بکنم؟
گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شما بهتر صحبت کنم.
گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.
وقتی اصرار سامان را دیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلند شدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد به صحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.
سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شده است گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم در صورتی که مرا دوست داشته باشی.
گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارم ولی...
حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواج پیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم می دهی؟(عجب رویی داره این بشر!)
یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامان خواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
در همان لحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من درباره شما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.
احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چون هیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
لبخندی زد و گفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.
یک دلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را با تمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتم او را پیدا نکردم.
از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خسته شده بود.
چیزی نگفتم.
آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلوی در خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم و جوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دور شد.
مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقای شریفی به خانه خودشان رفتند.
فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه که روز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد و همسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود و فرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بود ولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا به شرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد و گفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقط روز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
مادرم را بوسیده و گفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها را هنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انها احترام بگذارم.
مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانت باشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانه خودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
در حالی که خجالت کشیده بودم گفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.
فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تا به شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد از مرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
کارکنان شرکت با دیدن من خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانم محتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا داده ای.
لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعد مشغول کار شدم.
در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلند شدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جواب سلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چند تا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را به دست رامین میدادم تا بررسی کند.
در زدم و داخل دفترش شدم.
وقتی رامین مرا دید اخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبت بگذارم.
رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شده است؟
بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشته باشد و حالا او را پیدا کرده است.
پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی که توانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.
آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود و خودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزند خانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقع ناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوش خانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامین نشست و لبخندی پیروزمندانه به من زد.
نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد و بعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
یک لحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور می خندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.
سرم را پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا روی دلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارم نشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم و روی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آن را روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالی که سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگار به لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان را میکشیدم.هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد و تا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایم بلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتم زد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستت میسوزه.
با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
جای دست رامین روی صورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او به دل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم او عصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.
غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتی مادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریف دارند.
خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 44

او با دیدن من در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریف آوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.
آقای محمدی در حالی که سرش پایین بود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت و آمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برای شما...
به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسی غریبه نیست.
بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
از آقای محمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.
پدربزگ که خیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدی اینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.
مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریع به دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع را مطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری که مدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد من خوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی که احساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
با دلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم از خجالت می مردم.
پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضه ای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. من تا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یک نفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)
مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبی است و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کس دیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظی کردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شده است.
با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخص نبود.
گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولی به شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.
ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.
بعد از ده دقیقه که همه رفتارشان مرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ، آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم که به او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.
آرام بلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
قلبم به شدت می زد.
مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرا اینطوری نگاهم می کنید.
مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ما جدا می شوی.
گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
شیما با مسعود با فریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.
زنگ خانه را فشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
وارد خانه شدم و به طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلی زیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشست ولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟
سکوت کرد و چیزی نگفت . فقط دستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم را گم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.
هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
سرم را پایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
رامین با عصبانیت بلند شد و با صدای بلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
آرام گفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.
رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبود شده ؟
لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطور شد.
با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به من کرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. روی میل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی به سامان جواب بدهی.
لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به او بدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و من نمی دانم چکار کنم.
رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگ خواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
رامین با خشم بلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمی دهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور می چرخانی. کمی شعور داشته باش.
یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم : آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعه بگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد به خاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولی به خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و به گریه افتادم.
رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریه نکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
وقتی خواستم لیوان را از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟
رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
با تعجب گفتم : من ؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموش کردم این بلا سرم آمد.
چند جای دستش تاول زده بود.
گفتم : خوب چرا عصبانی شدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرا مجروح کنی.
رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحت می کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیل عصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشتر عصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.
وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو را سیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که با او اینطور برخورد می کردم.
با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدر رئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 45
رامین با عصبانیت دستم را گرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی که دوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشق بینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدا دوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت من دیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که از عشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی. چشمهای تو از من می خواهند که بهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگ صورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.
قلبم به شدت می زد و خجالت کشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از او می شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.
نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستم نشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دو دوستت دارم.
رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جمله را دوباره تکرار کنم.
لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودم زندگیمان. من هم می خواهمت.
رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت و شماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد از لحظه ای گوشی را قطع کرد.
با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که تو برای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه می دانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقم آمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابش را بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. به خاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکار کردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموش کردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولی تا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تا خودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبل انداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد از سالها راحت می خوابم.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و به طرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرت همراه پچه ها آمدند.
رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمی شه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
در همان لحظه در باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه با هم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسید و با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلا روی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبا در دستم کرد.
همه دور من و رامین جمع شده بودند.
چشمم به شیما افتاد بغض روی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
دایی محمود با خوشحالی گفت : رامین جان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دست آوردی.
شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر می کنه.
مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها می شد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
نگاهی به رامین انداختم . سرش پایین بود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینی آورد.
مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمع خانواده خودمان ببینم .
دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برای آقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
مادر لبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.
مسعود با اصرار گفت :» تو رو جون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
مادر لبخندی زد و گفت : قرار بود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقای شریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقا رامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبول کنم.
شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدر خوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.
در همان لحظه تلفن زنگ زد و آقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقای محمدی با شما کار داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. من تمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربان صدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را با دلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقای محمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنها به خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزی بگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین من خجالت می کشم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 46

رامین با لحن جدی و محکم گفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت را بزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارم و این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولی او دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم با آقای محمدی احوال پرسی کردم .
آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریف دارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراه خانواده ام به خواستگاری بیایم.
در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جواب مثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم.
رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خدا چه مرغ عشقهایی)
صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخت را من می شناسم یا نه؟
گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود او صحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
رامین در حالی که هنوز دستم را محکم گرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختر را که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود که دوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء الله خودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را به دستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
به خنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی می کند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم گفتم : بیچاره آقای محمدی.
رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست این وضع را تحمل می کردم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی هر دو با هم پیش بقیه برگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد و پدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند.
با دیدن فرهاد بی اختیار از سر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکه یکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند.
آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم و سرم را پایین اندذاختم.
رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست.
از این حرف من همه یکه خوردند.
شیما به گریه افتاد.
سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت از آنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی که گریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه ای بعد دست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامین را دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هم از سر آگاهی این کارو کردی ناقلا)
رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم .
احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بود که به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبش را می شنیدم.
آرام از آغوشش بیرون آمدم.
رامین بلند شد و روی تختم دراز کشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن.
گفتم : تو هنوز هم به شکوفه فکر می کنی.
رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی که احساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن من هستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرام گفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری.
با ناراحتی گفتم : ولی من نمی توانم.
رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس تو هنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری.
سریع گفتم : این حرف را نزن . من تو را از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم.
رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پس چطور نمی توانی او را فراموش کنی.
گفتم : آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم.
با ناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفه داشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقی را ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا که همدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نباید فکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید و پیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
دوباره به گریه افتادم. رامین راست می گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم.
فردا صبح بلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
رامین جلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟
جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزی ناراحت هستی.
رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست.
لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی که حرفت را بزنی.
بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوز بهت اطمینان ندارم.
جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟
با ناراحتی گفت : تا وقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شک دارم.
با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز را فراموش کنم.
با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو به من جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقط به آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه در فکر او ببینم.
سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر به او فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد.
رامین هم دیگه چیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 47
وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکت شوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادت از صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.
رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهار منتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و با این حرف به اتاقش رفت.
نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد و به اتاقش رفت.
از حرکت او به خنده افتادم.
از وقتی که با رامین نامزد کرده بودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی می طپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا او پرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیش رامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هم متوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.
رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
متوجه منظورش شدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمت نشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...
رامین حرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارم باشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاق خارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقش بیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟
نگاهی به صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
لبخندی زدم و پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راه انداخته ای؟
رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که به طرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکه لعنت)
من از اتاق بیرون آمدم.
موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین توی ناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کرده ایم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کرده ام یا نه .
با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.
رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورم و یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را روی چنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
با نگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصا خانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیش خودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را به دهان گذاشتم.
رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیز دیگه یا کس دیگه فکر کنی.
وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقع رفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانه نمی رویم.
با تعجب گفتم : برای چی؟
لبخندی زد و در حالی که در را باز می کرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و با عصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگه ایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافته جدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط به خودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده )
لبخندی به او زدم.
ولی انگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه که شوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازی های خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمی گفت.
از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرم می چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتت را نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرف شوهرم را بزنی ، دهنت را تا بنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )
در همان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد می کشی؟
با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشه کنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آب زیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و رو کرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوع چیه؟
خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من این طور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیر سر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
با خشم و فریاد گفتم : چرا داری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟
رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانند زنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه را تو برایم تعریف کن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم و با صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
رنگ صورت خانم محتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم ، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با هم برویم. توجهی نکردم .
آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتی مرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت و اخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوباره نارحت هستی.
با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.
آنها وقتی شنیدند که من و رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم که بالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباه کردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیری کند.
با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.
مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرا نصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در را باز کرد.
من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
یکدفعه رامین با عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفم آمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسون دوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالا زودتر آماده شو که به خانه برویم.
مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند که برای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهی کرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.
وقتی هر دو سوار ماشین شدیم آرامی گفتم : رامین من ...
رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوری عصبانی هستم.
جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوباره گفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .
رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا به طرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
با دستی لرزان کلید را از کیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخ شده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
رامین با ناراحتی به مادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمه که نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.
در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامین با عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستم به عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس را بلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
رامین با خشم نگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدا نکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خدا افسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و از همینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهاد را از دستم بیرون کشید و روی تخت پرت کرد.
با نارحتی به رامین نگاه کردم.
رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری به شرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطور توانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باور نکرده بود عصبانی شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 48

شیما سریع به اتاق آمد . وقتی عکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا در آغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با این کارهای تو فرهاد زنده نمی شه.
با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوض شده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخه چرا...
شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه تو زن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جا خوردم.
سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها در اتاقم می مونه.
شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتار خشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
مادر با ناراحتی به اتاقم آمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنان صحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح به عموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.
با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
مادر با ناراحتی گفت : فکر نمی کردم تو ناراحت شوی.
گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم و اینکه من و رامین با هم اختلاف...
مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بی خود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ، بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلا و رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشتر ناراحت نکنی.
با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
مادر با نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و در اتاقم ماندم.
فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه می کردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامین همینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.
از حرکات سرد و خشن او اعصابم خرد شد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولی رامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود را برداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و با ناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولی هر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان من باشی.
لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبه که قبلا زن داشته ای.
با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگه نیستی.
گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.
رامین سکوت کرد و بدون توجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سر او بیرون آمدیم.
وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولی برداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجه به من آن را خرید.
حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آن را برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت و خیلی عصبانی بود.
موقع ناهار به رستوران رفتیم.
رامین پرسید چه می خورید سفارش بدهم.
شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردی انداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادت را دارم.
رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.
گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی از این به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
چیزی نگفتم. ولی به خاطر اینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
رامین از خشم صورتش سرخ شده بود.
لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح می لرزید.
خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتار سرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
رامین و لیلا ما را تا جلوی در خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هر دو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیض گوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
چیزی نگفتم.
مادر پرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
شیما با صدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد و با عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را به پای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
مادر با ناراحتی گفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.
شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانوم چون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخاب می کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروس نیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یک راست به اتاقم رفتم.
مادرم داشت گریه می کرد.
شیما پشت در اتاقم آمد و با فریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه می کنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحت می کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخ افسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامین را بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد می کنی.
سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غم بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ما آمدند.
آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعت فروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم که این ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعت را به دستت ببندم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
دستم را گرفت و ساعت را به دستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
مسعود پرسید : پس آقا رامین کجا تشریف دارند.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به مسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمی توانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
آقای شریفی و مسعود با هم صحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطی می کرد.
آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
صدای گفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .
رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتت منو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابم می دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکر نمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتی صورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامین وارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورت زیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چون او هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.
وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد و آرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریه کردنت آمدم.
لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
همه به خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفت و رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.
از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم و برای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .
آقای شریفی جا خورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آخر شب بود که رامین و خانواده اش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 49

مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریف کرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلی عصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است که من توی عمرم دیده ام .
با بغض گفتم : آخه داداش چیزی که نمی دانید زود قضاوت نکنید.
مسعود گفت : من از همه چیز خبر دارم. امروز غروب رامین همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت که تو را ناراحت کرده است. آخه دختره نفهم رامین به خاطر تو اون خانوم اسمش چیه که با تو دعوا کرد؟
گفتم : محتشم.
مسعود گفت : آره همون خانوم محتشم . رامین او را از شرکت بیرون انداخته است. ولی تو با او لجبازی می کنی و از او نمی پرسی که چرا اخلاقش اینطور شده است. چرا از دستت عصبانی است.
با تعجب گفتم : پس چرا رامین چیزی به من نگفت.
مسعود با عصبانیت گفت : به خاطر اینکه تو حتی از او سوالی نکرده ای. وقتی فهمیدی که سرش درد می کنه بایستی به پیشش می رفتی. طفلک خودش طاقت نیاورده است و به دیدن تو آمد . ولی غرورش اجازه نمی داد که با تو حرف بزند.
با اخم گفتم : ولی رامین دوروز خیلی به من توهین کرد و چنان مرا محکم به دیوار هول داد که به عکس فرهاد خوردم شیشه اش شکست.
مسعود با عصبانیت گفت : به خدا افسون اگه رامین تو را بکشه من اصلا حرفی نمی زنم . چون تو توی این چند سال پدر او را درآورده ای . تو چرا بدون اجازه رامین به خانه کس دیگه رفته ای و تا شب آنجا بودی.
و اینکه تو چرا امروز این کار را کردی. مگه دیوانه شده ای که با روحیه یک مرد بازی می کنی.
سکوت کردم چون می دانستم مسعود حق دارد.
مسعود با عصبانیت گفت : تو اینقدر نادان هستی که ملاحظه لیلا را نکردی که حامله است و رامین تنها برادر اوست. دایی محمود می گفت که وقتی لیلا به خانه آمد تا شب گریه می کرد. به خدا افسون تو سوهان روح همه شده ای. باید به رامین بگم بیشتر روی ازدواج با تو فکر کند. و بعد با عصبانیت ار اتاق خارج شد.
تا صبح خواب به چشمهایم نمی آمد و مدام به فکر حرکات ناپسند خودم بودم. صبح چشمهایم از بی خوابی قرمز شده بود. وقتی سلام کردم نه مادر و نه شیما جوابم را ندادند.
ساعت دوازده بود که آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و خواست که ناهار را همراه او به رستوران بروم و من هم قبول کردم.
آقای شریفی به دنبالم آمد و با هم سوار شدیم و به راه افتادیم. آقای شریفی گفت : عروس قشنگ از ساعتی که برایت خریده ام خوشت اومده.
گفتم : ماشاالله شما خیلی با سلیقه هستید.
خنده ای سر داد و گفت : عزیزم اگه خوش سلیقه نبودم که عروس به این قشنگی مثل تو انتخاب نمی کردم.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم.
آقای شریفی گفت : می خواهم شما را به یک رستوران ببرم که لذت ببری. می خواهم با عروس قشنگم تنها غذا بخورم و بروم برای پسر حسود خودم تعریف کنم که چقدر با زنش به من غذا خوردن لذت داده است. و بعد با هم به یک رستوران شیک هندی رفتیم.
زنان جالبی با لباسهای خیلی قشنگ و زیبا در آنجا نشسته بودند و غذا می خوردند . مردان هندی کلاه جالبی بر سر داشتند و قیافه واقعا خنده دار پیدا کرده بودند.
بعد از سفارش غذا غذای خوش بو و خوش رنگ و لعابی جلویمان گذاشتند. من تا یک قاشق در دهان گذاشتم چشمهایم پر اشک شد . اینقدر این غذا فلفل داشت که گریه ام درآمد. به سرفه افتادم . آقای شریفی همینجور می خندید. لیوان آبی به دستم داد که سریع آن را سر کشیدم . گفتم : این دیگه چه جور غذایی بود.
آقای شریفی در \الی که می خندید گفت : پاشو دخترم این غذاها به مزاج ماها سازگار نیست . پاشو برویم یک رستوران ایرانی اصیل . و پول غذای نخورده را حساب کرد و با هم بیرون آمدیم و به یک رستوران دیگر رفتیم.
همانطور زبانم می سوخت . بعد از خوردن غذا آقای شریفی رو به من کرد و گفت : دخترم دوست ندارم ناراحتت کنم فقط ازت می خواهم کمی به رامین توجه کنی. او خیلی احساس تنهایی می کنه. به خدا بعضی مواقع دلم برایش می سوزه. یادم می آید شبی که داشتی با فرهاد خدابیامرز ازدواج می کردی تا صبح نمی خوابید و همش خودش را سرگرم سرگرم پرونده ها کرده بود. او مردی نیست که عشق را زود فراموش کند. بعد از مرگ شکوفه او بی قرار شده بود . بداخلاق و خیلی زود رنج شده بود . کسی نمی توانست با او حرف بزنه. چون سریع عصبانی می شد. به خاطر اینکه من و مادرش را از خودش دلگیر نکنه به خارج سفر کرد و بعد از چند سال برگشت و تو را دید دوباره به تو دل بست . ولی تو او را دیوانه کردی و حالا به تو رسیده . اینقدر اذیتش می کنی. از تو خوتهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن. اینقدر با احساسات او بازی نکن. عزیزم تو حتی نماندی که ببینی رامین با خانم محتشم چه می کند. وقتی رامین دید که تو به خانه نیامده ای دلواپس شده بود . همه جا به دنبالت گشت . دلش هزار جا رفت . داشت دیوانه می شد.
با ناراحتی گفتم : ولی اصلا آقا رامین نیامد با من صحبت منه. بد جوری با من برخورد کرد.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : آخه عزیزم تقصیر خودت بود. خودت هم بایستی از او معذرت خواهی می کردی. و بدان اگه رامین مقصر بود حتما می آمد و از شما معذرت خواهی می کرد و اینکه سه روز دیگه عروسیتان است. خوب نیست که شما با هم قهر باشید. می خواهم از شما خواهش کنم که با هم به شرکت برویم تا شاید رامین آرام شود و با هم آشتی کنید.
لبخندی زدم و سکوت کردم.
با هم به شرکت رفتیم . پشت میزی که قبلا من می نشستم یک مرد نشسته بود. وقتی فهمید که پدر رامین آمده است با خوشرویی جلو آمد و من و آقای شریفی داخل دفتر رامین رفتیم.
رامین با دیدن من و پدرش تعجب کرد . جلو آمد و به پدرش دست داد ولی از کنار من بی اعتنا رد شد.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و با هم روی صندلی نشستیم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : چطور شد شما اینطرفها تشریف آوردید.
آقای شریفی دستی به موهایم کشید و گفت : همش که نمی شه تو با عروس من باشی . دلم خواست که امروز با عروسم ناهار بیرون بروم و جای تو هم خالی. به یک رستوران شیک رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.
رامین بدون اینکه نگاهم کند با کنایه گفت : پدر جان عروستون که شما را ناراحت نکرد.
آقای شذریفی چشم غره ای به رامین رفت و گفت : حرف بی خود نزن . او بهترین عروس دنیا است. حتی حاضر نیستم عروس عزیزم را با دنیا عوض کنم.
رامین پوزخندی زد که حرصم گرفت.
آقای رشیفی بلند شد و گفت : می خواهم کمی در شرکت گشتی بزنم . یک ربع دیگه برمی گردم . مواظب باش که عروس عزیزم را ناراحت نکنی و از در خارج شد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار بجوری دل پدرم را اسیر خودت کرده ای . خیلی عروسم عروسم می کنه.
از سر جایم بلند شدم . جلوی پنجره ایستادم و در حالی که به خیابان نگاه می کردم گفتم : ولی معلون نیست که عروسش بشوم یا نه. تا سه روز دیگه هزار جور اتفاق می افته. و با طعنه گفتم : از آقای محمدی خبر نداری.
رامین جا خورد ، با عصبانیت به طرفم آمد . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با خشم گفت : منظورت از این حرف چیه؟
با ناراحتی گفتم : منظوری ندارم. ولی اگه بخواهی همینجور ادامه بدهی، شاید تصمیمم درباره ازدواج با تو عوض شود. با اینکه این همه دوستت دارم ولی نمی توانم این همه بی اعتنایی هایت را تحمل کنم. سامان خیلی به من علاقه داشت ولی تو...
رامین با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : افسون اینقدر اسم آقای محمدی و سامان را نیاور وگرنه به خدا بد می بینی. خودت باعث این رفتارم شده ای. حالا چه توقعی داری که با تو خوب رفتار کنم . تا وقتی اخلاقت را عوض نکنی من همین هستم و ...
در همان لحظه در باز شد و منشی شرکت سراسیمه وارد دفتر شد و گفت : آقای رئیس ، حال یکی از کارکنان به هم خورده است. رامین بازویم را ول کرد و از در خارج شد.
مدت نیم ساعت گذشت و رامین همراه پدرش داخل دفتر شد. لحظه ای با اخم نگاهم کرد و پشت میز نشست.
رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه موافق هستید به خانه برگردیم . من سرم درد می کنه.
آقای شریفی با ناراحتی گفت : همه اش تقصیر این مهندس مغرور است که تو را ناراحت کرده است.
لبخند سردی زدم و گفتم : نه پدر جان فقط کمی خسته هستم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : راستی پدر من امروز غروب قراره به تبریز بروم. باید قردادی با شرکت صبا در تبریز ببندم و دو روز دیگه برمی گردم. ببینم اگه من بروم مشکلی پیش نمی آید.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : باید این سوال را از زنت بکنی نه من و رو کرد به من و گفت : به نظرت اگه آقا رامین برود شما که ناراحت نمی شوید.
آرام گفتم : نه برام فرقی نمی کنه. اینطور می توانم درباره ایشون فکر کنم.
رامین دوباره پوزخندی زد که اعصابم به هم ریخت.
با ناراحتی گفتم : بهتره برویم و سریع خداحافظی کردم و همراه آقای شریفی به خانه برگشتیم.
چند دفعه می خواستم نامزدی را به هم بزنم ولی رامین را دوست داشتم. می دانستم رامین منتظر است که از او معذرت خواهی بکنم. تا آشتی بکند ولی موقعیتی پیش نمی آمد تا از او معذرت خواهی کنم.
آن روز رامین به تبریز رفت و من همچنان نگرانش بودم. با خودم می گفتم : ای کاش به او می گفتم وقتی که به تبریز رسید با من تماس بگیرد. چرا من اینقدر نادان هستم. آن شب خواب به چشمهایم نمی آمد و دلم شور می زد و قلبم فرو می ریخت. وقتی احساس می کردم رامین در خانه خودشان نیست قلبم می گرفت. فردا صبح طاقت نیاوردم و به خانه آقای شریفی زنگ زدم و پرسیدم که رامین چه وقتی به رسیده است. زنگ زده است یا نه و آقای شریفی گفت که او چون با هواپیما رفته است ساعت ده شب بود که تماس گرفته و حالش خوبه.
از دست او ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم.
ساعت دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای مهربان عزیزم به گوشم خورد. با خوشحالی گفتم : رامین حالت چطوره؟
رامین با لحن سرد گفت : خوبم. زنگ زدم که بهت بگم نگرانم نباش . من حالم خوبه و فردا شب به تهران برمی گردم.
با ناراحتی گفتم : رامین مواظب خودت باش . من نمی دونم تا فردا شب چطور طاقت بیاورم . دوستت دارم.
رامین آرام گفت : خوب دیگه مزاحمت نمی شوم.
سریع گفتم : این حرف را نزن من از دیشب تا حالا به خاطر تو آرامش نداشتم. منتظر بودم که برایم زنگ یزنی. رامین من معذرت می خواهم. از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. می دانم که من لیاقت تو را ندارم و به گریه افتادم.
رامین با ناراحتی گفت : عزیزم این حرف را نزن تو زندگی من هستی. من هم ازت معذرت می خواهم که این همه بهت بدرفتاری کردم. اگه بدانی توی این مدت چی کشیدم دلت به حال من می سوزه. دیشب چند دفعه تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی گفتم بهتره کمی تنبیه بشوی. حالا ببینم عزیزم، دوست داری برات چی سوغات بیاورم.
آرام گفتم : من فقط تورو می خواهم . فقط به سلامت برگرد. همین هیچی نمی خواهم.
رامین خندید و گفت : باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش . من امشب دوباره با تو تماس می گیرم. اینجا خیلی شلوغه. خدانگهدار تا شب.
خداحافظی کردم وقتی گوشی را گذاشتم احساس می کردم دنیا به من می خندد. خوشحال و سرحال شده بودم. و مادرم هم متوجه این موضوع شده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 50

ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنها بروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ، آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم مرا هم دعوت کرد تا در جمع آنها حضور داشته باشم.
فرزاد با بغض گفت : تو هنوز برایمان بوی فرهاد را می دهی. به خاطر همین خیلی دوستت داریم و دوست داریم که در هر کار ما تو حضور داشته باشی. آن شب حتی برای خواب خانه آنها ماندم و فردا غروب فرزاد مرا به خانه خودمان رساند.
وقتی فرزاد رفت ، مادرم با نگرانی گفت : افسون خدا به دادت برسه ، رامین از دستت خیلی عصبانی است.
گفتم : برای چی ؟
مادر با اخم گفت : اون دیروز بهت گفته بود که شب با تو تماس می گیره ولی با این حال تو به خانه پروین خانم رفتی.
گفتم : حالا رامین کجاست.
مادر گفت : هنوز تو تبریزه ، شب با هواپیما برمی گرده . فردا هم عقد کنانتان است و من نگران شما دو نفر هستم.
به اتاقم رفتم . شیما خیلی از دستم عصبانی بود و با من حرف نمی زد و خیلی سرد برخورد می کرد.
شب عمو و زن عموهایم همه به خانه ما آمدند تا به مادر برای مراسم عقدکنان فردا کمک کنند. ساعت ده شب آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و از من خواست که به خانه آنها بروم. گفت که رامین هم به تهران برگشته است.
وقتی آماده شدم که به خانه آنها بروم خاله ها و عمه هایم با شوهرانشان به خانه ما آمدند و همه دور مرا گرفتند وصحبت می کردند. هر چه سعی کردم به خانه آنها بروم ، فرصت پیش نیامد. فقط لحظه ای شیما را دیدم که از در خارج شد و به خانه آقای شریفی رفت.
ساعت یک نیمه شب بود که دیگه خسته شده بودم و خیلی خوابم می آمد. به اتاقم رفتم و هر چه به خانه آقای شریفی زنگ زدم که از او معذرت خواهی کنم تلفن آنها بوق اشغال می زد و بعد از خستگی خوابم برد.
صبح لیلا به دنبالم آمد و با شیما به آرایشگاه رفتم . از اینکه دوباره بایتس سر سفره عقد کنار کس دیگری بنشینم ته دلم ناراحت بود. شیما با من زیاد صحبت نمی کرد چون از حرکاتم خیلی عصبانی بود.
لباس عروس پوشیدم . رامین پشت در بود . وقتی با آرایش و لباس عروس در را باز کردم و پیش رامین رفتم ، او بدون اینکه اظهار خوشحالی کند سرش را پایین انداخت ولی صورتش سرخ شده بود.
فکر کنم اولین عروس و دامادی بودیم که روز عروسیمان با هم قهر بودیم . ولی من اینطور دوست نداشتم . با لبخند به طرفش رفتم . دستم را در دستش حلقه زدم . دستش مانند گلوله ای از آتش بود. به رویش لبخند زدم ولی او اخم کرده بود. ( ناز دامادو ندیده بودیم که اونم دیدیم إإإإإإإإ) <StartFragment>
احساس کردم قلبا نمی خواهد اینطور باشد ولی غرور زیبایش به او این اجازه را نمی داد.
وقتی سوار شدیم گفتم : عزیزم چرا اخم کرده ای؟
جوابم را نداد و فقط چشم غره ای به من رفت.
گفتم : حالا برایم قیافه گرفته ای که داماد شده ای؟
از این حرف من لبخندی روی لبش نشست و گفت : پدرم را خوی سرکار گذاشتی.
گفتم : به خدا وقتی می خواستم به خانه شما بیایم ، خاله ها و عمه هایم سر رسیدند و خانه ما شلوغ شده بود و هر چه به خانه شما تلفن زدم ، تلفنتان بوق اشغال می زد . انگار گوشی را بد گذاشته بودید.
رامین پوزخندی زد و گفت : تو فکر نکردی که پدرم شاید ناراحت شود.
لبخندی زده و گفتم : پدر شوهرم مرد عاقلی است . او ناراحت نمی شود . و ادامه دادم : تو رو خدا رامین اخم نکن.
رامین نگاهی به صورتم کرد و گفت : باعث این اخم کی هست؟
لبخندی زده و گفتم : من هستم و از تو معذرت می خواهم ولی نمی توانستم دل پروین خانم و فرزاد را بشکنم چون تولد فرزاد بود و آنها دوست داشتنذد که من خانه شان باشم و بعد شیطنتم گل کرد و گفتم : اگر خیلی ناراحتی که چرا خانم محتشم را بیرون انداخته ای می تونی دوباره به او پیشنهاد همکاری بدهی.
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو فکر می کنی من به خاطر خانوم محتشم ناراحت هستم.
گفتم : شاید همین باشه که تو ناراحت هستی.
رامین گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و به طرف من برگشت و گفت : اگه تو فکر می کنی که من به خانوم محتشم علاقه دارم پس برای چه می خواهی سر سفره عقد بنشینی؟
گفتم : شاید هم ننشیتم.
رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : تو چه می خواهی بگویی که اینقدر آسمان ریسمان می کنی.
لبخندی زدم و به صورت زیبایش نگاه کردم . سرم را نزدیگ کوشش آوردم و گفتم : می خواهم بگم خیلی دوستت دارم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخندی زد و ماشین را به حرکت درآورد و با هم به طرف سرنوشت حرکت کردیم.
لیلا و شیما در ماشین دایی محمود نشسته بودند و پشت سر ماشین ما حرکت می کردند . رامین آرام و شاد بود و اثری از ناراحتی در صورتش پیدا نبود.
هر دو سر سفره عقد نشستیم . به خاطر اینکه رامین را کمی اذیت کرده باشم گفتم : نگاه کن سامان هم آمده است. کی او را دعوت کرده . طفلک چقدر پکره.
رامین نگاهی به من انداخت اخمی کرد و گفت : چیه نکنه پشیمان شده ای.
گفتم : نه بابا. ولی سامان مرد خیلی خوب و آقایی بود. هر دختری آرزو داره که او شوهرش باشه.
عاقد هنوز نیامده بود. رامین از کنارم بلند شد و به طرف اتاق خواب من رفت.
دلم فرو ریخت . با خودم گفتم آخه دختر تو نمی تونی جلوی زبان بی صاحب خودت را بگیری. چقدر او را ذیت می کنی.
سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی لبه تخت نشسته است . جلوی پای او دو زانو نشستم . دستش را گرفتم و گفتم : وای چقدر ناز می کنی. من شوخی کردم. من به جز تو به کس دیگر اصلا فکر نمی کنم.
رامین با ناراحتی نگاهی به عکسهای فرهاد انداخت و آرام گفت : ولی هنوز برای من ثابت نشده که واقعا مرا دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : آخه اگه من تو را نمی خواستم که کسی مرا مجبور نکرده بود که با تو ازدواج کنم. پس دوستت دارم و م خواهم با تو زندگی کنم.
رامین آهی کشید و با ناراحتی گفت : ولی من احساس می کنم که تو هنوز فرهاد را فراموش نکرده ای و نتوانسته ای او را از قلب خودت بیرون کنی تا من بتوانم جای آن را بگیرم.
متوجه منظورش شدم . از بودن عکسهای فرهاد که در اتاقم بود ناراحت بود.
آرام بلند شدم . جلوی عکسهای زیبای فرهاد ایستادم . چقدر زیبا بود. چقدر دوست داشتنی بود. بایستی فراموشش می کردم . بایتس به خاطر آینده ام ، او را به طوفان خاطره ها می سپردم . بایستی او را با قشنگ ترین خاطراتم در جای مخصوصی از ذهنم قرار می دادم. دستی به صورت زیبایش روی عکس کشیدم .قلبم می طپید . فلبم فشرده تر می شد. قلبم آرام می گریست . آرام آرام عکسها را از دیوار جدا می کردم. بغض مانند کوهی روی گلویم نشسته بود. رامین به کمکم آمد.
وقتی می خواستم عکسها را از دیوار جدا کنم دستش را روی دستم گذاشت و در جدا کردن عکسها از دیوار کمکم کرد. وقتی عکسها از دیوار جدا شد ، خم شدم تا عکسها را از روی زمین بردازم تا آنها را توی پاکت یگذارم ولی رامین مرا بلند کرد. نگاهی به صورتم انداخت . اشک در چشمهایم حلقه زده بود. پیشانی ام را بوسید و سرم را در آغوش کشید.
ناخود آگاه زدم زیر گریه ولی دیگه برای گریه کردن تکیه گاه داشتم. دیگه برای حرفهایم همدم داشتم . او هم ناراحت بود. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و لیلا گفت که عاقد آمده است.
صورتم را جلوی آینه پاک کردم . رامین عکسها را جمع کرد و در پاکتی گذاشت و با هم بیرون رفتیم . روی سرمان نقل می ریختند. وقتی عاقد خطبه عقد را خواند ، تا دودفعه سکوت کردم. دفعه سوم رامین آرام دستم را فشرد . زیر چشمی نگاهش کردم . لبخندی به من زد. من هم با صدای آرام گفتم : با اجازه بزگترها بله. همه هورا کشیدند و کف زدند .
آقای شریفی به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا زا شکر که من تو را کنار رامین سر سفره عقد دیدم. این آرزوی من بود که شما با هم ازدواج کنید.
گفتم : پدر جان ببخشید که دیشب ...
آقای شریفی خنده ای کرد و گفت : دخترم خودتو ناراحت نکن . شیما خانوم همه چیز را برایمان تعریف کرده است . او دیشب مراقب تو بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : ای بدجنس.
شیما خندید و گفت : تو فکر کردی من بیکار نشسته بودم.
رامین خنده ای کرد و گفت : اینقدر تو بدجنس هستی که همه چهار چشمی مراقبت بودند.
در همان لحظه آقای محمدی جلو آمد. تا او را دیدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . با رامین احوال پرسی کرد و با او خیلی صمیمی دست داد. نگاهی به من انداخت و بعد از احوال پرسی پاکتی را جلوی من گرفت و گفت : ببخشید که نتوانستم چیز بهتری به شما هدیه بدهم. این قابل شما را نداره.
با تعجب نگاهی به پاکت انداختم . بازش کردم دیدم سند خانه ای است که پدربزرگ و مادربزرگ در آنجا زندگی می کنند. آن را به نام من زده بود.
اینقدر تعجب کرده بودم که به من من افتاده بودم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا