قصه تنهایی زهرااسدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
در آن میان دست های نیرومندی شانه های پروانه را در خود فشرد .
ـپروانه جان چه اتفاقی افتاده؟ !چرا گریه می کنی ؟ !
پروانه مثل برق زده ها به عقب برگشت . اصلا باورش نمیشد. این غیر ممکن بود. خیال کرد حتما دارد خواب میبیند. و همه یاین حوادث فقط یک کابووس وحشتناک است . چشم های اشک آلودش فراختر از حد معمول به او خیره ماند... بعد دستش ناباورانه او را لمس کرد .
ـ ایـ... این تویی بهزاد؟ تو سالمی؟ ... زخمی نشدی ؟
دوباره گریه امانش نداد... این بار خود را در آغوش او انداخت و های های گریست .
در همان حال پرسید پس جریان آن تلفن لعنتی چه بود؟
رئوف هنوز نمی دانست چه پیش آمده... ولی با دیدن حال زار پروانه او را محکم در بر گرفت .
رستگار گفت:
ظاهرا شخصی در مورد تو یک خبر دروغ به او داده... پروانه در حال حاضر دچار شوک شده . و نیاز به استراحت دارد . بهتر است به اتاق تو برویم .
رئوف همانطور که همسرش را در بغل داشت راهی از میان همکاران که گرداگردشان را گرفته بودند برای خود باز کرد و وارد اتاقش شد. رستکار لیوان محتوی آب را از فرانک گرفت و لحظه ای بعد به آنها پیوست .
پروانه به سختی می توانست بر اعصاب به هم ریخته ی خود مسلط شود . بر روی مبلی کنار بهزاد نشسته بود و سرش به او تکیه داشت و یک ریز گریه می کرد .
ـارام باش عزیزم. تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ کسی امروز با تو تماس گرفت؟
پروانه دستمال اهدایی را گرفت و در حین پاک کردن بینی اش با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بوده آرا گفت:
ـیک افسر پلیس... می گفت اتوموبیل تو تصادف کرده و راننده ... سخت مجروح شده.
ـولی این امکان ندارد اتوموبیل الان در تعمیرگاه است . صبح داشتم به بیمارستان می آمدم در بین مسیر خاموش شد و هرچه سعی کردم دوباره به راه نیفتاد.
رستگار پرسید:
ـچطور حدس زدی که مصدوم در بیمارستان است ؟
پروانه جرعه ای از آب لیوان را که رئوف به او تعارف کرد. سر کشید و گفت:
- همان افسر پلیس گفت که او رابه این بیمارستان منتقل کرده اند.
رستگار که یک پهلو بر روی لبه ی مبل نشسته بود تلفن را به سمت خود کشید و شماره یاورژانس را گرفت .
ـ الو... من دکتر رستگار هستم. می خواستم ببینم در این چند ساعت اخیر بیماری که بر اثرسانحه یرانندگی زخمی شده باشد به اینجا آورده اند؟.... که اینطور !چه ساعتی ؟ در حال حاضر از حال مصدوم خبر ندارید؟ اتاق عمل شماره یک ... متشکرم.
الان با انجا تماس می گیرم.
ـ ظاهرا خبر درست بوده. یک مرد جوان را دو ساعت پیش به بیمارستان آورده اند. الان هم مشغول انجام عمل بر روی او هستند.
رئوف پرسید:
ـ ولی این حادثه چه ربطی به اتومبیل من دارد؟
رستگار گفت:
حتما دارد. والا پلیس با منزل تو تماس نمی گرفت. شماره ی تعمیرگاه را داری؟
ـ بله اینجاست.
رئوف با ملاطفت سر پروانه را بر روی پشتی مبل گذاشت و به سراغ پالتواش که به جارختی آویزان بود رفت. شمارع را در دفترچه کوچکی یادداشت کرده بود. آن را به دست رستگار داد و گفت:
ـ تعجب می کنم اتومبیل من حرکت نمی کرد... البته خیلی اصرار کردم که زودتر نقصش را بر طرف کنند. ولی به این سرعت!!
رستگار در حینی که شماره را به قسمت مخابرات بیمارستان میداد گفت:
ـبعضی وقت ها پیش می اید مه مسوول تعمیرگاه برای خوشایند مشتریهای خصوصی کار آنها را جلو می اندازد. حتما این هم یکی از آن موارد بوده. و احتمالا تعمیرکار بعد از روبه راه کردن خودرو برای اطمینان بیشتر دوری در خیابان های اطراف زده و متاسفانه از بخت بد دچار این حادثه شده.
حدس رستگار با گفتگویی که میان رئوف و صاحب تعمیرگاه انجام شد حقیقت پیدا کرد . رئوف بعد از توضیحاتی که شنید به چگونگی ماجرا پی برد و دریافت که افسر پلیس توسط مدارکی که در داشبورد اتومبیل پیدا کرده به ماهیت صاحب اصلی خودرو پی برده است . او در مقابل اظهار تاسف صاحب تعمیرگاه به خاطر بروز این حادثه گفت:
در حال حاظر مهمترین مساله سلامت شاگرد شماست و در مقابل جان او خسارت اتومبیل هیچ اهمیتی ندارد.
بعد از این مکالمه رستگار به خواهش پروانه با اتاق عمل شماره تماس گرفت و با شنیدن موفقیت آمیز بودن عمل هر سه از نگرانی بیرون آمدند. در آن میان پروانه که آرامتر از قبل به نظر میرسید به یاد مطلبی افتاد و از رستگار پرسید:
ـ وقتی من اشتباها فکر کردم بهزاد در اتاق عمل است و از شما پرسیدم توانستید او را نجات دهید منظور شما چه بود که گفتید متاسفانه دیر شد؟
چهره ی رستگار حالت مخصوصی گرفت و با لحنی ناراحت گفت:
امروز اتفاق عجیبی اینجا رخ داد. حالا می فهمم که زندگی واقعا مجموعه ای از حوادث تلخ و شیرین است . حتما خبر نداری که حسن آقای باغبان چند ساعت پیش دچار حمله ی قلبی شد ؟
پروانه با نگرانی گفت:
نه خبر نداشتم... حالش چطور است؟
دکتر به کنار پنجره رفت و از آنجا نگاهی به فضای سبز محوطه بیمارستان انداخت و سپس به سوی او برگشت و گفت:
ـ زمانی که از اتاق عمل خارج میشدم از بالای سر او برمیگشتم.
نگاه پروانه از اشک تار شد و بغض مسیر گلویش را بست.
ـپس او ...
اما نتوانست جمله اش را تمام کند و دوباره به گریه افتاد. رئوف به او نزدیک شد و سرش را در آغوش گرفت . رستگار در حال خروج به سمت رئوف برگشت .
ـ همسرت را به منزل برو بقیه ی روز را در کنارش باش... ضمنا بعد از این قدر او را بدان. امروز همه یما فهمیدیم که تو چقدر برایش عزیزی .

×××××
تا زمان باز گشت پروانه هنوز می لرزید . بهزاد او را دربستر خواباند و پتو را رویش کشید .
ـالان یک نوشیدنی داغ برایت می آورم.
چشمان پروانه تا آخرین لحظه او را دنبال کرد . وقتی برگشت فنجان شیر را همراع قرص آرام بخش برایش آورده بود . پروانه در حالی که ارام ارام محتویات لیوان را سر میکشید گفت:
ـمتاسفم که این اتفاق افتاد.حالا بدون وسیله رفت و امد برایت خیلی سخت می شود.
قیافه ی رئوف چنان شاد و سرحال به نظر می رسید که انگار هیچ موضوعی نمی توانست آسایش خیالش را بگیرد.
ـحرف آن را نزن. این تو هستی که برای من مهمی. حالا این قرص را هم بخور و استراحت کن. می خواهم هرچه زودتر خوب بشوی .
پروانه به دنبال آخرین جرعه یشیر با شرم خاصی گفت :
ـ امروز توی بیمارستان حسابی آبرو ریزی کردم . نیست؟
بهزاد هر دو دستش را در مشتهایش گرفت و چندین بار به لبهایش نزدیک کرد .
ـای کاش این کار را زودتر می کردی . در آن صورت من این همه زجر نمیکشیدم.
گونه های بی رنگ پروانه گل انداخت . آهسته گفت:
پس در این صورت تازه بی حساب شدیم چون من هم در این مدت از دست بی اعتنایی های تو کم غصه نخوردم .
ـ ولی باعث و بانی همه یآن عکس العمل ها تو بودی ..
حیف که الان حال نداری وگرنه حرف های زیادی روی دلم تلنبار شده که باید بشنوی ... ببینم سنگ صبور خوبی هستی ؟
سیمای پروانه با تبسمی از هم باز شد و یک تای ابرویش خود به خود بالا رفت.
به رویش خم شد و بوسه ای از پیشانی اش برداشت .
پس سنگ صبور قشنگم استراحت کن که حرف های زیادی برای گفتن دارم .
فصل بیست و چهارم- قسمت آخر و پایانی


صدای سرخوش بیتا را از توی هال می شنید، داشت با پدرش درباره موضوع هیجان انگیزی صحبت می کرد. پتو را کنار زد که برخیزد، هنوز گیج به نظر می رسید، شاید از تاثیر داروی آرام بخش بود، با این همه حال خوشی داشت. احساس سبکی می کرد. به یاد آخرین جمله ای که بهزاد کنار گوشش زمزمه کرده بود افتاد و از به یاد آوردن آن شرم قشنگی چهره اش را پوشاند. دلش می خواست زودتر به آنها ملحق شود. روبروی آینه نگاهی به خود انداخت (چه رنگ و روی پریده ای!) کمی گونه هایش را مالش داد و چند ضربه آرام بر آنها نواخت بعد موهایش را عجولانه شانه زد. بیتا با دیدن او به سویش دوید.
- مامان جون حالت خوب شد؟
- آره عزیز دلم، تو چطوری؟ امروز مدرسه خوش گذشت؟
- خیلی خوب بود، اصلا درس نخوندیم، عوضش فیلم نیگا کردیم، اینقده قشنگ بود.
- به چه مناسبت فیلم نگاه کردید؟
- مگه نمی دونی؟ آخه دهه ی فجره، خانم معلم می گفت قرارع ده روز جشن بگیریم... تازه، من و چند تا دیگه از بچه ها می خوایم برنامه اجرا کنیم، خانم معلم گفت، بعدا واسه پدر مادراتون دعوتنامه می فرستیم، اگه فرستادن شما میایین؟
- البته که میایم عزیزم، من و بابا، هر دو با هم میایم، خوبه؟
- خیلی خوب می شه، عالیه...
- پروانه جان، بهتر شدی؟
نگاه خندانش به سمت بهزاد برگشت:
داشت می گفت (دارویی که دادی خیلی موثر بود الان...) که با دیدن دسته های گل که در گوشخ و کنار هال و قسمت پذیرایی گذاشته شده بود، متعجب پرسید:
- این همه گل از کجا؟!
- همه ی اینارو بابا سفارش داده، می گه امروز یه روز بخصوصه، جشن پروانه هاس.
- جشن پروانه ها؟!
- آره... بابا می گه پروانه ها از گل خیلی خوششون میاد.
نتوانست لبخندش را مهار کند، با نگاه عشوه گری به بهزاد گفت:
- این یکی را درست گفته، ولی... بابا به تو نگفت که بهزادها از چی خوششون میاد؟
بیتا با لبخند نمکینی، درست مثل شخصی که به رازی پی برده ولی نمی خواهد به روی خود بیاورد، با عشوه ای به سر و گردن گفت:
- حتما از پروانه ها...
پروانه دوباره او را به آغوش کشید و خندان گفت:
- آی ناقلای شیطان.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بهزاد که از تماشای آن دو به وجد آمده بود، از جا برخاست و پرسید:
- موافقی غذا بخوریم؟
پروانه از مقابل بیتا بلند شد.
- شما هنوز غذا نخوردید؟!
- بیتا گرسنه بود نهارش را خورد ولی، من منتظر شدم با هم غذا بخوریم.
ساعت چهار بعدازظهر بود، آه از نهادش درآمد.
- تا این ساعت گرسنه ماندی؟!
کلامش ملامت بار ولی نرم ادا شد، به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت:
- همین الان غذا را حاضر می کنم.
اما هنوز زیاد دور نشده بود که به عقب برگشت.
- راستی بهزاد...
- جانم.
درست در پند قدمی پشت سرش بود، نگاهشان با هم تلاقی کرد، به روی هم لبخند زدند. بهزاد شیفته ی این حالت شرمگین او بود.
- به خاطر گل ها ممنونم.
چشمان بهزاد برق خاصی داشت.
- قابل ترا ندارند.
- ابتکار قشنگی بود، اینجا درست شبیه به یک بهشت کوچک شده.
حالا بهزاد، کاملا به او نزدیک شده بود، سرش را کمی خم کرد و آهسته گفت:
- پس به بهشت کوچک من خوش آمدی.
دوباره همان شرم و دستپاچگی به سراغشان آمد به طرف آشپزخانه پیچید.
گفت:
- بهتر است زودتر غذاها را گرم کنم.
داشت اجاق گاز را روشن می کرد که گرمی وجود او را پشت سر احساس نمود.
بازوان او به دور کمرش حلقه شد، کنار گوشش آهسته گفت:
- امروز من از تو پذیرایی می کنم.
بعد او را با ملایمت به سمت میز برد، یکی از صندلی ها را بیرون کشید و گفت:
- همین جا باش تا من همه پیز را حاضر کنم.
- قرار نبود از اول کار مرا لوس کنی.
نگاه بهزاد به چشمان خندان او افتاد.
- تو اگر لوس هم بشوی باز برای من عزیزی.
- پس من چی بهزاد جون؟
بیتا میان درگاه منتظر عکس العمل او بود. بهزاد جلو رفت و با شوق به هوا بلندش کرد.
- تو که نازنین پدر هستی، جای تو کاملا محفوظ است.
غذای آن روز طعم و مزه ی دیگری داشت. بیتا هم دسرش را با لذت می خورد، حس ناخودآگاهی به او می گفت، بعد از این فضای خانه شان پر از شادی و شوق خواهد بود. بعد از پایان غذا، پروانه او را برای خواب بعدازظهر به اتاقش برد. صدای نفس های منظم و پلک های روی هم افتاده او، پروانه را از گفتن ادامه قصه اش بازداشت. وقتی به آشپزخانه برگشت همه جا مرتب شده بود، دو فنجان چای روی میز نشان می داد بهزاد در انتظار اوست. به روی صندلی مقابلش نشست و گفت:
- باید مواظب باشم بعد از این مریض نشوم. چون تو را حسابی به دردسر می اندازم.
- هنوز هم با من تعارف داری؟
- نه، ولی امروز واقعا خسته شدی.
- امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم است پس مطمئن باش خسته نیستم... حالا پایت را بخور.
در حال نوشیدن چای، سیگاری آتش زد و پرسید:
- دود این ناراحتت نمی کند؟
- نه اصلا، راحت باش.
همراه با پک محکمی به سیگار، شروع به صحبت کرد.
- امروز وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و با آن صحنه روبرو شدم، اصلا باورم نمی شد این تو هستی که آنطور بی قراری می کنی. وقتی صدایت را شناختم مثل برق گرفته ها خشکم زد. برای یک لحظه افکار وحشتناکی به ذهنم خطور کرد ولی بعد، گرچه هنوز نمی دانستم موضوع از چه قرار است، می خواستم با تمام وجود تو را بغل بگیرم و آرامت کنم. در آن گیرودار تو داشتی از سرنوشت ات گله می کردی ولی من جمله ای را شنیدم که همیشه آرزوی شنیدنش را داشتم... باور می کنی در آن لحظه، آرزویی نداشتم جز آنکه با تو تنها باشم؟ دلم می خواست به نحوی به تو بفهمانم که چقدر برایم ارزش داری.
چهره ی پروانه گل انداخت، آهسته گفت:
- پس چرا در تمام این مدت خودت را بی تفاوت نشان می دادی، به خصوص وقتی که در بیمارستان بودیم؟
- همه اش تقصیر تو بود، رفتارت آنقدر سرد و خالی از محبت بود که مرا می ترساند... این احساس موقع کار در من قوت می گرفت، در بیمارستان می دیدم فاصله ی بین من و تو، به مراتب بیشتر می شود، تو مدام سرگرم انجام کارهایت بودی و به ندرت توجهی به من نشان می دادی، رفتار بعضی از همکاران هم مرا بیشتر آتش می زد...
همراه با نفس گرمی که از سینه اش بالا آمد، دود سیگار را به هوا فرستاد.
- آه... تو خبر نداری در این مدت چه زجری کشیدم... با آن همه دلبستگی و علاقه، مجبور بودم خودم را بی تفاوت نشان بدهم چون می ترسیدم به محض مطلع شدن از این احساس، ما را برای همیشه ترک کنی. درد من وقتی اوج گرفت که تو در حال تب و هذیان گویی، چندبار اسم کورش را به زبان آوردی. می توانی درک کنی که بعد از آن، چه حالی داشتم؟
- پس دلیل رفتار عجیب و غریبت در این اواخر، همین بود؟ مرا بگو که فکر می کردم از زندگی مشترکمان خسته شدی و دنبال بهانه برای بهم زدن آن می گردی، کار این خیالات به جایی کشید که حتی به یک مرده حسادت کردم چون حتم داشتم که داری مرا با همسر سابقت مقایسه می کتی.
- همسر سابقم؟! تو فکر می کنی من به او علاقه داشتم؟
- مگه غیر از این بود؟!
خاکستر سیگارش را درون زیر سیگاری ریخت و همانطور که سرش پایین بود نگاهی به پروانه انداخت و گفت:
- با این که به زودی ازدواج ما یک ساله می شود، تو هنوز هیچ چیز در مورد زندگی خصوصی من نمی دانی، پس بگذار همه را از اول برایت تعریف کنم... تا آن جایی که از گذشته ی خانواده ام می دانم، پدرم مرد متمولی بود که با تنها دختر یک خانواده ی اصیل پیوند زناشویی بست. او تنها یک برادر داشت که در حال حاضر ساکن اصفهان هستند، بین پدر و عمویم از خیلی بیشترها به خاطر مسایل مالی شکرآب شد و بعد از آن خانواده هایمان دیگر مراوده ای با هم نداشتند. مادرم به خاطر عوامل ژنتیکی فقط صاحب یک فرزند شد که من بودم، همین تک بودن باعث شده بود که آنها تمام توجه و تلاششان را برای تربیتم به کار بگیرند. پدرم بعد از پایان دبیرستان، برای ادامه تحصیل، مقدمات سفر مرا به آمریکا فراهم کرد... چای می خوری برایت بریزم؟
پروانه برای ریختن چای پیشدستی کرد، همانطور که در جایش می نشست، خود را آمده ی شنیدن نشان می داد:
- خوب.
- فکر نمی کنم نیازی باشد در مورد فرهنگ و آداب و رسوم غرب ها برایت صحبت کنم چون مطمئنم خودت می دانی که از نظر اخلاق و رفتار، زندگی ما با آنها چقدر تفاوت دارد. متاسفانه زرق و برق ظاهری زندگی غربی به نحوی است که چشم هر تازه واردی را کور می کند و خیلی از جوان ها به محض مواجه شدن با بی بندوباری های آنجا، ندانسته به چاه می افتند. در کل یک شخص غریبه باید خیلی هوشیار و محافظه کار باشد که به سیاه چال تباهی نیفتد. من هم یکی از معدود کسانی بودم که به خاطر تربیت خانوادگی، طوری عمل می کردم که خودبخود از آلودگی ها در امان بودم، درس و تحصیل شده بود تمام سرگرمی ام و با جدیت در رشته ی مورد علاقه ام پیش می رفتم. ولی سرنوشت گاهی اوقات بازی های عجیبی دارد، از آن جمله حادثه ای بود که برای خانواده ی من رخ داد و مسیر زندگی مرا پاک عوض کرد... ابتدای دوره ی تخصص بودم که تلگرافی از ایران رسید و خبر مرگ ناگهانی پدر و مادرم را به من داد. آنها در یک حادثه رانندگی، درجا جانه سپرده بودند...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بهزاد آخرین پک را به باقی مانده سیگارش زد و بعد آن را با حرص درون زیرسیگاری خاموش کرد.
- خیلی سخت است که انسان ناگهان ببیند در این دنیا، تنهای تنها شده...
پروانه سرش را بالا آورد، چشم هایش اشک آلود بود، آهسته گفت:
- می فهمم چه می گویی.
- نباید ترا با حرفهایم ناراحت می کردم، امروز کاملا برای تو روز سختی بود.
داشت از جایش بلند می شد که پروانه دستش را گرفت.
- نرو، لطفا بقیه را تعریف کن.
- می خواهم برایت یک لیوان آب بیاورم.
- تشنه نیستم، دوست دارم دنباله صحبتت را بشنوم.
بهزاد دست او را بالا آورد، بوسه ای بر آن زد و در حالی که آن را بین مشت هایش گرفته بود، ادامه داد.
- بعد از این اتفاق به قدری ناامید شده بودم که همه چیز در ایران را فروختم و برای همیشه به آمریکا برگشتم. می دانم تصمیم اشتباهی بود ولی در آن سن و سال با حالی که من داشتم مشکل می شد عاقلانه فکر کرد... می دانی پروانه، تجربه ثابت کرده که وقتی انسان در اوج غم و ناامیدی قرار می گیرد به اولین لبخند یا دست دوستی که به طرفش دراز شود، پاسخ مثبت می دهد. شاید برای همین بود که من بدون هیچ مطالعه ای به دوستی جولی خوش آمد گفتم و مهرش را به دلم راه دادم. او دختر خوش بر و رو و معاشرتی به نظر می رسید از آن تیپ ها که نظیرشان در آمریکا و دیگر کشورهای غربی زیاد دیده می شود.
انگار برای ادامه صحبت معذب بود، نگاهش از پروانه، به انگشتان او که میان دستهایش بود پایین آمد.
- متاسفانه این سبک دخترها در رابطه های دوستانه خیلی سهل انگار و زیاده رو هستند و خیلی راحت به اتاق خواب انسان راه پیدا می کنند. مدتی از معاشرت من و او می گذشت که مطلع شدم باردار شده است. در آن دوران گرچه آمادگی تشکیل یک زندگی زناشویی را نداشتم ولی چاره ای جز ازدواج نبود. اوایل زندگیمان بد نبود و یک جوری می شد با او کنار آمد ولی بعد از تولد بیتا، رفتار جولی کاملا تغییر کرد. رفتن به دانسینگ ها، وعاظت های شبانه و نوشیدن مشروب الکلی و خلاصه تماس با دوستان ناباب از جمله تفریحات او شده بود. خیلی سعی کردم با ملایمت جلوی رفتار نادرست او را بگیرم اما موثر نبود. او به قدری نسبت به زندگی و بچه، بی علاقگی نشان می داد که مجبور شدم برای نگهداری بیتا، پرستار بگیرم. از شانس من پرستارش یک خانم میانسال ایرانی بود و توانست از همان ابتدا، با زبان شیرین فارسی آشنا بشود. اعمال زشت جولی روز به روز شدت می گرفت، کار وقاحت او به جایی کشید که در غیبت من بعضی از دوستان نااهلش را به منزل می آورد. خود او دیگر برای من کوچکترین ارزشی نداشت ولی ترس من از این بود که مبادا رفتار او در تربیت بیتا اثر منفی بگذارد، برای همین از طریق دادگاه بچه را از او گرفتم و طلاقش دادم. یک سال بعد شنیدم که در بین یک گروه شب زنده دار، بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر، جانش را از دست داده... زندگی جولی برایم سرمشقی شد که نگذارم دخترم در آن محیط بزرگ شود، این بود که تصمیم گرفتم به وطنم برگردم. ضمنا به خاطر حفظ آبروی بیتا، اینطور شایع کردم که مادرش در یک حادثه، جانش را از دست داده... جند سال زندگی در آمریکا، از من انسان بدبینی ساخت تا حدی که از جنس مونث بیزار شده بودم... ولی آشنایی با تو، چشم مرا به روی حقایق باز کرد. حقیقتش از همان اولین برخورد در اتاق دکتر رستگار، احساس عجیبی در من پیدا شد ولی چون می ترسیدم در مورد تو هم دچار اشتباه شده باشم، با نقابی از بی تفاوتی روی احساس واقعیم سرپوش می گذاشتم. ولی بعدها هرچه از همکاری ما بیشتر می گذشت و من با خصوصیات اخلاقیت بهتر آشنا می شدم به خصوص زمانی که وفاداریت را به نامزد مرحومت دیدم، فهمیدم تو تنها کسی هستی که می توانی مرا سعادتمند کنی، برای همین بود که تمام تلاشم را به کار بردم تا تو را به چنگ بیاورم و حالا از این که شریک زندگیم هستی، خیلی خوشحالم.
همراه با آخرین کلمات، دست او را بالا آورد و به لب هایش چسباند. سرخی خوش رنگی گونه های پروانه را گلگون کرد.
- خوشحالم که به ایران برگشتی، اگه آشنایی با تو و بیتا نبود من هم هرگز به معنای سعادت واقعی پی نمی بردم.
توده ی فشرده ای از ابر سیاه، فرو نشستن آخرین شعاع که جان خورشید را از نظر محو کرد، بهزاد و پروانه، غافل از حال و هوای اطراف، گرم صحبت، چنان در خلوت خود غرق بودند که گویی هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت. بیتا با چهره ای خواب آلود در درگاه آشپزخانه ظذهر شد، دستی به چشم هایش کشید و با دیدن آنها پرسید:
- شما هنوز نخوابیدین؟
نگاه خندان آنها، همزمان به سویش برگشت.
بهزاد گفت:
- منتظر تو بودیم.
بیتا کش و قوسی به اندامش داد و به آنها نزدیک شد.
- که چیکار کنیم؟
بهزاد او را بلند کرد و روی میز نشاند.
- که من، تو و مامان، سه نفری با هم جشن بگیریم،... با یک شام مفصل در یکی از بهترین رستوران های شهر موافقید...؟
بیتا همانطور که دستهایش را با خوشحالی در هوا تکان می داد گفت:
- هورا...
پایان

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
یاکاموز رمان##قصه ي عشق## داستان نوشته ها 43
ملیسا غروب تنهایی *** کبری مولاخواه داستان نوشته ها 48

Similar threads

بالا