maryam288
عضو جدید
شبی پسرک نزد مادرش رفت که در آشپزخانه شام درست می کرد و کاغذی به او داد .
مادرش دستش را با پیشبند خشک کرد و آن کاغذ را به شرح زیر خواند:
بابت زدن چمن: 5 دلار،
بابت تمیز کردن اتاق در این هفته : 1دلار،
بابت خرید کردن برای شما : 50 سنت،
بابت مواظبت از برادرم زمانی که برای خرید رفته بودید : 25 سنت،
بابت بیرون بردن سطل زباله : 1 دلار،
بابت دریافت کارنامه قبولی 14دلار،
بابت نظافت حیات : 2 دلار،
جمع بدهکاری 75
مادرش که منتظر ایستاده بود به او نگاه می کرد . مداد را برداشت و پشت آن کاغذ این عبارات را نوشت :
بابت نه ماهی که تو را حامله بودم و در درونم رشد می کردی، حساب نمی کنم، مجانی!
بابت تمام شبهایی که بیدارنشسته و از تو پرستاری کردم، حساب نمی کنم، مجانی!
بابت تمام زحمات و اشکهایی که در این سالها تو باعثشان بودی، حساب نمی کنم، مجانی !
بابت شبهائی که با ترس گذراندم و نگرانیهایی که می دانم در پیش دارم، حساب نمی کنم،
مجانی !
بابت اسباب بازیها و غذاها و لباسهایی که برایت خریدم و حتی پاک کردن بینی ات، حساب نمی کنم، مجانی !
ووقتی تمام اینها را با هم جمع کنی، کل هزینه عشق واقعی را حساب نمی کنم ، مجانی !
وقتی که پسرک خواندن آنچه مادرش نوشته بود تمام کرد، چشمهایش پر از اشک شد و در چشمان مادر نگاه کرد و
گفت : مادر دوستت دارم !
سپس مداد را برداشت و با حروف درشت نوشت : تمام و کمال پرداخت شد.