فراق یار

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد
مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد
بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس
که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد
بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم
که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد
چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟
که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد
مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت
خود از نشانه‌ی جان بی‌شمار می‌گذرد
من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم
بر آستان درت چندبار می‌گذرد
ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر:
که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد
مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا
که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد
به انتظار مکش بیش ازین عراقی را
که عمر او همه در انتظار می‌گذرد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوا تاريك مي‌شود ...

شب مي‌شود !

و اشك بي صدا وارد مي‌شود ...

چشم‌هاي خيس بسته مي‌شوند ...

صبح مي‌شود !

چشم‌هاي سرخ بيرون را مي‌نگرد ...

امروز هم هيچ !

و باز شب مي‌شود ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سيه چشمي به کار عشق استاد
درس محبت ياد مي داد
مرا از ياد برد آخر ولي من
بجز او عالمي را بردم از ياد
سيه چشمي به کار عشق استاد
درس محبت ياد مي داد
مرا از ياد برد آخر ولي من
بجز او عالمي را بردم از ياد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به آسمان نگاه می کنم

به ابرهای سرگردان

و پاهای خسته ام ...

اشک هایم

بر روی لبخندم می لغزند ...

.

.

.

.

می دانم !

آمدنت را نخواهم دید ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خدایا چنان عاشقم کن مرا
که از زجر این بند گردم رها
و از اشتیاق وصال و لقا
من از خویشتن هم بگردم جدا
چنان صیقلی ده دلم را خدا
که چشم دل از آن بگیرد جلا
به هر دم برآید ز جانم ندا
خدایا خدایا خدایا خدا
دمی بر نیاسایم از دوریت
نباشم از این درد یک دم جدا
گر ابلیس قسم خورده گمره کند
چنان عزتم ده که نآید روا
به وقت خوشیهای کاذب مرا
مصونم بدار از بد و از خطا
من از این خوشی نیست هیچم رضا
که فردوس باشد مرا جایگاه
کسی کاو شود عاشقت ای خدا
به ساز نی ام او شود هم نوا
کجا یابد او چون تویی ای خدا؟
که در عشق او ناید هیچ انقضا؟
چنین چند گفتم از عشق خدا
وگر صخره باشد بیاید صدا
دریغا که آدم خورد این نمک
ولی بشکند توبه ها ای بسا
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح

صبح

دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است
کنون شب زنده داران صبح گردیده
نخوابید ، جنگ در پیش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاریک معدوم است
سفیدی حکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است
چنان کاوه درفش کاویانی را به روی دوش اندازیم
جهان ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید
نهال دشمنان را تیغ ها باید
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد
قوی چوپان بباید نیش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را
بسوزانیم دشمن را
که شاید همره دودش رود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شود دور از زمین ها
دگر صبح است
دگر روز تبه کاران به مثل نیمه شب تار است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي آخرين رنج
تنهاي تنها مي کشيدم انتظارت
ناگاه دستي خشمگين مشتي به در کوفت
ديوارها در کام تاريکي فرو ريخت
لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمناک
نگاه دستي در من درآويخت
دانستم اين ناخوانده مرگ است
از سالهاي پيش با من آشنا بود
بسيار او را ديده بودم
اما نمي دانم کجا بود
فرياد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره هاي ژرف و خاموش
بر روي دريا هاي خون در تيرگي ها
در خلوت گردابهاي سرد و تاريک
در کام اوهام
در ساحل متروک درياهاي آرام
شبهاي جاويدان مرا در بر گرفتند
اي آخرين رنج
من خفته ام بر سينه خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده اي اي آخرين رنج
برخيز برخيز
از من بپرهيز
برخيز از اين گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روي بال آرزويهايم سفر کن
با روح بيمارم بيامرز
بر عشق ناکامم بپيوند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شیرینی لحظه هایمان را خورد!

و ما هم چنان بحث می کردیم

که نیمه ی خالی لیوان چای را ببینیم،

یا نیمه ی پر آن را؟!...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به خاطر تو گذشتم زیاد گار گذشته
توهم گذشتی و حیران شدم بکار گذشته
گذشت عمر عزیزم و تورا ندیده گذشتم
زخاطرات غم انگیز انتظار گذشته
بشوی از رخ زرد من ای سرشک خدارا
غبار حسرت و اندوه روزگار گذشته
بهار زندگیم شد خزان وخیر ندیدم
نه از خزان کنونی نه از بهار گذشته
نشاط و شور جوانی زکف به عشق تو دادم
زکوی خویش مرا نم به اعتبار گذشته
به بیقراری من دل بسوزدت زمحبت
به یاد خوبشتن آری اگر قرار گذشته
امید زندگیم بودی و زدست برفتی
کنون ترانه سرایم به یاد یار گذشته

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سرخ گونه
هرگز سخن از درد
نرانده ست
رون آتش می زید
و هراس را با او
یارای برابری نیست
خاموش نشسته به انتظار
زخم را
و گلوله را پاس می دارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگین خویش
پرچمی برافرازد
این سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی تن من
سرزمین من است

 

Data_art

مدیر بازنشسته
و را به خاطر می آورم،
‫آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
‫دستانت را به نهایت گشوده بودی،
‫به نشانه آغوشی
‫برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
‫در قابی آویخته به خوابی دراز.
‫تا بسیاری سالها بگذرد
‫و راز های بسیار فراموش شوند
‫در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
‫تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
‫و آغوشی راز بگوید در تصویر تازه‌ای.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ایکاش
 

Data_art

مدیر بازنشسته
به نسیمی همه راه به هم می ریزد


کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم


با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است


گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است


دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد


گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از وسعت این دیوار می ترسم ...

نگاهم محکم به دیوار می خورد !

برمی گردد به چشم هایم ...

و چشمهایم باز

مجال تماشا می خواهند ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز له له مي زند از تشنه کامي برگ
باز مي جوشد سراپاي درختان را غبار مرگ
باز ميپيچد به خود از سيلي سوزان گرما تاک
مي فشارد پنجه هاي خشک و گرد آلود را بر خاک
باز باد از دست گرما ميکشد فرياد
گوييا مي رقصد آتش ميگريزد باد
باز ميرقصد به روي شانه هاي شهر
شعله هاي آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک
سر بر آر از کوه با آن گاوپيکر گرز
اي نسيم دره البرز
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود ِ آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

 

Data_art

مدیر بازنشسته
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ "تلاجن" سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام. در آندم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دردا و حسرتا كه به غفلت جها ن گذشت
عمر عزیز در طمع این وآن گذشت
ای خفته در سرا،چه غفلت، ز جای خیز
بر بند ، بار جان كه دگر كاروان گذشت
قارون مگر نداشت بسی نقد سیم و زر
دیدی كه آخر از سر آنها چسان گذشت
چندان به دوش خویش بكش بار معصیت
كز موقف حساب الهی توان گذشت
آمد چو مرگ پیر و جوانی نمی كند


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز دوباره چشایی که
خیره به جاده می مونه
باز دوباره اون که میره
میره دیگه نمی مونه

یاد روزای گذشته
خاطرات سرد و کهنه
یاد اونکه حالا رفته
منو اینجا جا گذاشته

میشینم باز تک و تنها
روبه روی قاب عکست
میگم ای کاش نمیرفتی
تا ابد میموندم پیشت

بذار ، حقیقتو بگم
به آخر خط رسیدم
حتی واسه زنده بودن
روی خودم خط کشیدم

این آخرین ترانمه
که دارم من میخونم
تو غربتم بدون تو
محکوم به تنها موندنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بس که جان در خاک این در سوختیم
دل چو خون کردیم و در بر سوختیم

در رهش با نیک و بد در ساختیم
در غمش هم خشک و هم تر سوختیم

سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم

چون بدو ره نی و بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم

چون ز جانان آتشی در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختیم

چون ز دلبر طعم شکر یافتیم
دل چو عود از طعم شکر سوختیم

چون دل و جان پرده‌ی این راه بود
جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم

مدت سی سال سودا پخته‌ایم
مدت سی سال دیگر سوختیم

عاقبت چون شمع رویش شعله ز
راست چون پروانه‌یی پر سوختیم

پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش
تا به‌کلی پای تا سر سوختیم

خواه گو بنمای روی و خواه نه
ما سپند روی او بر سوختیم

چون به یک چو می‌نیرزیدیم ما
خرمن پندار یکسر سوختیم

چون شکست اینجا قلم عطار را
اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
يشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینک دیگر بی قراری را نمیدانم !

دیگر شاید برایم نگاهی سرچشمه دنیای زمان نباشد ...

باید گذرکنم به خیابان خوش باوری تا شاید مقصد دل زمین را دریابم ...

اندکی نشسته ام میان دروغگویی زمان !

انتظار درها را دیده ام ...

خستگی علفهای ذهن خود را چه آگاهانه درک می کنم !

انتظار بسیار تلخ همراه بوی خوش عشق بی دلیل ...

شاید این است که دیگر دل من نمیداند بی قراری چیست ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
در دام خرابات فتادیم دگربار

از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم
در دیر مغان روزه گشادیم دگربار

در کنج خرابات یکی مغ‌بچه دیدیم
در پیش رخش سر بنهادیم دگربار

آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغ‌بچه دادیم دگربار

یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش
صدبار بمردیم و بزادیم دگربار

دیدیم که بی‌عشق رخش زندگیی نیست
بی‌عشق رخش زنده مبادیم دگربار

غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش
با این همه غم، بین که چه شادیم دگربار

شد در سر سودای رخش دین و دل ما
بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار

عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما
اینک همه در عین فسادیم دگربار

با نیستی خود همه با قیمت و قدریم
با هستی خود جمله کسادیم دگربار

تا هست عراقی همه هستیم مریدش
چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد
عداوتی نیست، قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟»
 

Data_art

مدیر بازنشسته
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚

من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران
سبزه‌ی او هنوز به از گل باغ دیگران

خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران

رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم
با گل خود چه می‌کنم سبزه‌ی باغ دیگران

من که میسرم شود صافی جام او چرا
در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران

وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا با غم عشق آشنا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم

تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم

تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم

زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم

یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم

زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم

ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم

عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم

چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم

چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم

چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم

نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
 
بالا