غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که
سایه
درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
 

بد ذات

عضو جدید
تا به فكر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از كار واقف، وقت كار از دست رفت
تا كمر بستم، غبار از كاروان بر جا نبود
از كمين تا سر بر آوردم، شكار از دست رفت
داغ‌هاي نااميدي يادگار از خود گذاشت
خرده عمرم كه چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست كردم، ريخت اوراق حواس
دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم
خويش را نشناختم، آيينه‌دار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختيار
تا عنان آمد به دستم، اختيار از دست رفت
عمر باقي مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به كي گويي كه روز و روزگار از دست رفت؟
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اين دل ماتم زده آواز چه سازم
بشكسته ني ام بي لب دم ساز چه سازم


در كنج فقط ميكشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم كه دل از مهر تو برگيرم و هيهات
با اين همه افسونگري و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل كه نهانگاه غمت بود
از پرده درافتد اگر اين راز چه سازم

گيرم كه نهان بركشم اين آه جگر سوز
با اشك تو اي ديده غماز چه سازم

تار دل من چشمه الحان خدايي ست
از دست تو اي زخمه ناساز چه سازم

ساز غزل سايه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دلشده آواز چه سازم
 

Dandalion

عضو جدید
يکشب دلي به مسلخ خونم کشيد و رفت
ديوانه اي به دام جنونم کشيد و رفت

پس کوچه هاي قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشيد و رفت

تا از خيال گنگ رهايي رها شوم
بانگي به گوش خواب سکوتم کشيد و رفت

شايد به پاس حرمت ويرانه هاي عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشيد و رفت

ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم کشيد و رفت

افشین یداللهی

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]ای که طبیب خسته‌ای روی زبان من ببین
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کاین دم و دود سینه‌ام بار دل است بر زبان[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان[/FONT]





[FONT=times new roman,times,serif]بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]لســــــــــــان الــغیب ...
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از ضعف به هر جــــا که نشستیم وطن شد
از گریه به هــــــر سو که گذشتیم چمن شد
جان دگرم بخش که آن جــــــان که تو دیدی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفـــــــــــــــــــــا دوخته بودم
چون تاب جفــــــــــــــــای تو نیاورد کفن شد
هـــر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آن هـــــــــــــم صنمی بهر پرستیدن من شد

طالب آملی(اوخر قرن 10 و اویل قرن 11هجری)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب

من و تو هر دو تمامیم بهم
هیچکس را مده آواز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری است
پرده زین کار مکن باز امشب

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز
من چو پروانهٔ جانباز امشب

همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد، چند کنی ناز امشب

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز
چکنی کشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق
می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
 

siyavash51

عضو جدید
هرکه سودای تودارد چه غم از هرکه جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هزکه از یار تحمل نکند یار مگویش

وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

عهدما با تو نه عهدیست که تغیر بپذیرد

بوستانی ست که هرگز نزند باد خزانش

گفتم از ورطه ی عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش

نرسد ناله ی سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ كس ويرانيم را حس نكرد

وسعت تنهائيم را حس نكرد

در ميان خنده هاي تلخ من

گريه پنهانيم را حس نكرد

در هجوم لحظه هاي بي كسي

درد بي كس ماندنم را حس نكرد

آن كه با آغاز من مانوس بود

لحظه پايانيم را حس نكرد
 

siyavash51

عضو جدید
ز دوردست امیدم کمی نمی کاهی
عیار فاصله ها را شکسته می خواهی

همیشه خاطره هایت نیاز پروازند
به آسمان خیالت نمی برم راهی

بیا به بام نسیم و جهان معطر کن
بخوان ترانه ی مهرت به گوش من گاهی

صدای زنگی زهره در آسمان پیچید
به موی بسته نگارت نمی زنی راهی

شود که زخمه ی زخمی به عود دل بزنی
ز گوشه های نگاهت به رسم همراهی

صدای برکه به دریا نمی رسد هرگز
مگر به مهر نگاهی برآوری آهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم


**محمد علی بهمنی**



 

غفار

عضو جدید
سعدي

سعدي

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پروين اعتصامي

پروين اعتصامي

[FONT=times new roman,times,serif]محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : رو صبح آی ، قاضی نیمه‌ شب بیدار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : والی از کجا در خانهٔ خمار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : کار شرع ، کار درهم و دینار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: از بهر غرامت ، جامه‌ات بیرون کنم [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : پوسیدست ، جز نقشی ز پود و تار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : ای بیهوده‌گو ، حرف کم و بسیار نیست[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفت: باید حد زند هشیار مردم ، مست را [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : هشیاری بیار ، اینجا کسی هشیار نیست[/FONT]
 

meh_61

عضو جدید
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثير نبود

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حضرت مولانا

حضرت مولانا

[FONT=times new roman,times,serif]زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]درتاب در این روزن تا در نظر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفتند که این هست ولیکن اگر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چون آب روان جانب او در سفر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم[/FONT]​
 

Dandalion

عضو جدید
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
دراین خانه غریبند ، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خم خانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

رخ از سایه نهفته ست به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

هوشنگ ابتهاج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمس الدین عراقی

شمس الدین عراقی

شعری طرب انگیز

شعری طرب انگیز و خوش آهنگ جامی ز می و باده ی خوشرنگ
سازی ست گرفتار به دیوار بردار براو چنگ بزن چنگ

باغ است مهیّا به تماشا چون دیده به تردید ، به حاشا
بر نازک گل از چه به رگبار ، نم دار به افشنگ به افشنگ

من عاشق افسرده ی سردم او طعنه زند بر رخ زردم
پر کن قدحم از چه نگونسار ، رخساره ازآن رنگ به نی رنگ

این چرخ عجب شعبده بازست بر چشم تماشاش نیاز است
گر عرضه به بازار تو مگذار تا عرصه بر او تنگ شود تنگ

چون کار جهان راست به تزویر ، نا کرده گنه برده به تقصیر
ای چرخ تو ای دشمن خونخوار این سینه سپر ، سنگ بزن سنگ

بی نام نشان مانده به تبعید تهدید به تنهایی و تجرید
بر دار مکافات سزاوار ، آمد خبرش زنگ ، بزن زنگ
 

siyavash51

عضو جدید
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانیست بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها ! به کجا می کشی ام خوب من
ها ! نکشانی به پشیمانی ام

محمدعلی بهمنی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می​توان گرفت

***
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

***
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله​ایست که در آسمان گرفت

***
می​خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

***
سوده بر کنار چو پرگار می​شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

***
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

***
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه​ها که دامن آخرزمان گرفت

***
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

***
بر برگ گل به خون شقایق نوشته​اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

***
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می​چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
 

EVER GREEN

عضو جدید
مولوی

مولوی

گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد

گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد

ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد

ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد

گوییم از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌ای
چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد

گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد

از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد

گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد

شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فیض کاشانی ...

فیض کاشانی ...

عشق به دل گاه درد گاه دوا می دهد
جمله امراض را عشق شفا می دهد گاه

دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را ، طبع دوا می دهد

این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر وکان دادسخا می دهد

هست در وبحر هاموج زنان ،وین عجب
بحر بود در صدف وین چها می دهد

دم به دم اندوه و غم بر سر هم می نهم
باز دل تنگ را وسعت جا می دهد

حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل به فنا میدهد

هر دمی،از فیض گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند،دگر بازچرا می دهد ...

 

Dandalion

عضو جدید
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من ، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زنـد دلم بـه هـوای غـزل ، ولی
گیرم هوای پـر زدنـم هست ، بال کو؟

گیـرم بـه فـال نیک بگیـرم بـهـار را
چشم و دلـی بـرای تماشا و فـال کو؟

تقویـم چـار فـصـل دلـم را ورق زدم
آن برگـهـای سبز سـر آغاز سـال کو؟

رفتیم و پرسش دل مـا بی جواب ماند
حال سـؤال و حوصلـه قیل و قال کو؟

قیصرامین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بوسه

کاش می شد واژه ای از دفترم پیدا کنم
طعم شیرین لبانش را به آن معنا کنم

گفتمش شهد و شکر اما کجا این ، آن کجا
می شود الماس را با شیشه ای همتا کنم ؟

ماهی سرخش لب حوض آمده با شیطنت
خیس و نم دارش ، من ِ لب تشنه خون بر پا کنم

یادم آمد جام گلگون شرابش گفته اند
لب برآن لب می نهم مستی همین حالا کنم

ای عجب مست شراب و مستی لب های او
پر زدن های مگس تشبیه بر عنقا کنم

پس چه گویم واژه ها را جستجو کردم بسی
چیز دیگر نیست تا بر کاسه ی صهبا کنم

بی نشان از گوشه ای ، هر آنچه می خواهی بگو
این همه با بوسه ای پنهان برآن لب ها کنم



شمس الدین عراقی

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سعـدی

سعـدی

بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تـو دیـدن در دولـت بگشـاید

صـبر بسیار ببـا ید پــد ر پیــر فلـک را
تا دگـر مـادر گیتی چـو تـو فـرزند بزایـد

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گـل نسراید

سعـدیا دیدن زیبـا نه حرامست ولیکن
نظری گـر بربایی دلـت از کـف برباید


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
  • يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم
  • گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
  • چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست
  • كجاست تير بلا گو بيا كه مي‌سپرم
  • ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح
  • بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم
  • ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز
  • تويي برابر من يا خيال در نظرم
  • خوشا هواي گلستان و خواب در بستان
  • اگر نبودي تشويش بلبل سحرم
  • بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم
  • دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم
  • روان تشنه بر آسايد از وجود فرات
  • مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم
  • چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم
  • كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم
  • سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
  • بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
  • ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود
  • وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
  • مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد
  • بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم
 

غفار

عضو جدید
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی وزیبایی
دری باشد که ازرحمت به روی خلق بگشایی
به زیورها بیارایند وقتی خوب رویان را
توسیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد
درآن معرض که چون یوسف جمال ازپرده بنمایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش درحدیث آید
مرا در رویت ازحیرت فروبسته است گویایی
تو بااین حسن نتوانی که روی ازخلق درپوشی
که همچون آفتاب ازجام و حور ازجامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا زمسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای برچشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه ازماء مَعین زادی!
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که ازمایی
دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است ازآن لب هرچه فرمایی
گمان ازتشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان وخواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن ازدکان حلوایی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلّم نیست طوطی رادرایّامت شکر خایی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي
دل كه آيينه شاهي است غباري دارد
از خدا مي‌طلبم صحبت روشن رايي
كرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
كه دگر مي نخورم بي رخ بزم‌آرايي
نرگس از لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
جوي‌ها بسته‌ام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سهي بالايي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
كز وي و جام مي‌ام نيست به كس پروايي
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي‌گفت
بر در مي‌كده‌اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
واي اگر از پس امروز بود فردايي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم
 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا