غزل و قصیده

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يك كلبه خراب و كمى پنجره
يك ذره آفتاب و كمى پنجره

اى كاش جاى اين همه ديوار و سنگ
آئينه بود و آب و كمى پنجره

در اين سياه چال سراسر سؤال
چشم و دلى مجاب و كمى پنجره

بويى زنان و گل به همه مى رسيد
با برگى از كتاب و كمى پنجره

موسيقى سكوت شب و بوى سيب
يك قطعه شعر ناب و كمى پنجره
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر چه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد

و نرفت از دل من مهر و وفا، بدتر شد

مثلا خواستم این بار موقر باشم

و به جای «تو» بگویم که «شما»، بدتر شد

این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد

بلکه برعکس، فقط رابطه ها بدتر شد

آسمان وقت قرار من و تو ابری بود

تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد

چاره دارو و دوا نیست که حال بد من

بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد

روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت

آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد...

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب بتو با عشق و طرب می گذرد
بر من زغمت به تاب و تب می گذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب می گذرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبها چه تلخ می گذرد ، روزها چه بد


بعد از تو لحظه ها چقَدَرسخت می رود


گریه همان و بی تو نشستن همان عزیز


غم بی حساب تر شده و درد بی عدد


این خواجه راست گفته و من هر چه می کنم


"بد عهدی زمانه زمانم نمی دهد"


سر روی دست، دست به زا نو گذشته است


عمرم به دستِ«می شود این یا نمی شود؟»


بس کن تو روز گار غریب و برای من


از باغ آه غنچه نچین هی سبد سبد!!
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟


 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
وقــتی به روی دامـــن خـــود می نشانیم
داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو أم
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پر می شود ز عطر خوشــت زنــدگانیم
در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم


چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم


اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم


اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !


گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سربرده ایم

قیصر امین پور
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی همگان به سر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود

جان ز تو نوش می کند دل ز تو جوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود

جاه و جلال من تویی منکت و مال من تویی
اب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
ان منی کجا روی؟بی تو بسر نمی شود

بی تو اگر بسر شدی ز یر جهان ز بر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود

خواب مرا ببرده ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر جا که سفر کردم ، تو هم‌سفرم بودی ،
وز هر طرفی رفتم ، تو راهبرم بودی!

با هر که سخن گفتم ، پاسخ ز تو بشنفتم ،
بر هر که نظر کردم ، تو در نظرم بودی!

هر شب که قمر تابید ، هر صبح که سر زد شمع ،
در گردش روز و شب ، شمع و قمرم بودی!

در صبح‌دم عشرت ، هم‌دوش تو می‌رفتم ،
در شامگه غربت ، بالین سرم بودی!

در خنده‌ي من چون ناز ، در کنج لبم خفتی ،
در گریه‌ي من چون اشک ، در چشم ترم بودی!

چون طرح غزل کردم ، بیت الغزلم گشتی ،
چون عرض هنر کردم ، زیب هنرم بودی!

آواز چو می خواندم ، سوز تو بسازم بود ،
پرواز چو می‌کردم تو بال و پرم بودی!

هرگز دل من جز تو ، یار دگری نگزید ،
ورخواست که بگزیند ، یار دگرم بودی!

سرمد به دیار خود از ره نرسیده گفت ،
هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی!
 

javadkaafar

عضو جدید
سلام خدمت دوستان عزیز
من تازه اومدم و نمیدونم چه غزلهایی رو دوستان قرار دادن ، اگر تکراری بود بیخشید

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد
به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم
كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟
همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

زنده یاد حسین منزوی
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيدار شو بيدار شو هين رفت شب بيدار شو
بيزارشو بيزارشو وز خويش هم بيزار شو

در مصر ما يك احمقي نك مي فروشد يوسفي

باور نمي داري مرا اينك سوي بازار شو

بي چون ترا بي چون كند روي ترا گلگون كند

خار از كفت بيرون كند وانگه سوي گلزار شو

مشنو تو هر مكر و فسون خون را چرا شويي به خون

همچون قدح شو سرنگون وانگاه دردي خوارشو

در گردش چوگان او چون گوي شو چون گوي شو

وز بهر نقل كركسش مردارشو مردارشو

آمد نداي آسمان آمد طبيب عاشقان

خواهي كه آيد پيش تو بيمارشو بيمارشو

اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان

گر يار غاري هين بيا در غار شو در غار شو

تو مرد نيك ساده اي زر را به دزدان داده اي

خواهي بداني دزد را طرار شو طرار شو

خاموش وصف بحر و در كم گوي در درياي او

خواهي كه غواصي كني دم دارشو دم دارشو

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خــنــده ات طـرح لـطـیـفـیست كه دیدن دارد[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نــــاز ِ مـــعـــشـــوق دل آزار خـــــریـــدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فــارغ از گــله و گــرگ است شبانی عـاشق[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چـشـم سـبـز تـو چه دشتیست! دویدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شـاخـه ای از ســر دیـــوار بـه بـیـرون جسته[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بوسه ات میوه ی سرخیست كه چیدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عـشـق بـودی وَ بـه انـدیـشـه سـرایت كردی[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]قـــــلــب بــا دیــدن تــو شـــور تــپــیـدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وصــل تـو خـواب و خـیـال است ولی بـاور كن[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عـاشـقـی بـی سـر و پــا عـزم رســیدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عــمــق تــو دره ی ژرفــیـست مـرا می خواند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]كـسـی از بــیــن خـــودم قـــصـــد پـریدن دارد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اول قــصـه ی هـر عـشق كـمی تـكـراریست[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]!
آخـــر ِ قـــصـــه ی فــــرهـــــاد شـنیدن دارد
[/FONT]​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشب از عطر سحر گاهی رهاتر میروم
از نسیم نوبهاری با صفاتر میروم...

امشب از طوفان عشقی بیقرارم بی قرار
از فراز قله هستی فراتر میروم

نیمه شبها راز میگوید دلم با محرمی
اوج فریادم ز شیدایی رساتر میروم

پرتو مهر خدایی در وجودم جان گرفت
از صدای آشنایی خوش صداتر میروم

تا رهایی میروم تا بیکران عاشقی
امشب از عطر سحر گاهی فراتر میروم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازک تر از گل است گلِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل، نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانی شان لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو

"قیصر امین پور"
 

Motahare89

عضو جدید
کاربر ممتاز

پیرم ولی مثل جوانی ها سرم داغ است
با اینکه خاموشم ولی خاکسترم داغ است


من بر خلاف عده ای از مرگ می ترسم

از فکر مُردن ، در جهنم بسترم داغ است


آیینه ها تنها ترک را یاد من دادند

یک نیم من یخ کرده نیم دیگرم داغ است


پیغمبر عشقم ظهورت را مسجل کن

بازارِ- من ایمان به تو می آورم-داغ است


دارم به پایان می رسم کم کم ملالی نیست

اما هنوز از گفتن تو دفترم داغ است.
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیام زمانه از کسی دارد ننگ
کاو در غم ایام نشیند دلتنگ


می نوش در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای آمدنت پر شد از هیاهوها
ز چشمها مژه‏ ها راه آب و جاروها

به احترام تو کز راه می‏رسی روزی
از ابتدای جهان خم شدند ابروها
از آن شبی که نگاهی به باغها کردی
ز شوق خون شده دلهای آلبالوها
و سمت دیگری از باغ محو چشم تو بود
که از نگاه تو شیرین شدند لیموها
و لابه لای نفسهای شب شمیم تو است
که عطر می‏وزد از گیسوان شب بوها
ز قند شیرینتر بود قصه‏ ی لب تو
که لال ماند از اول زبان کندوها
فقط اشاره‏ ای از تو برای ما کافیست
که بشکنیم به نامت طلسم و جادوها
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمده​ای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف یا سخنی می​رود اندر رضا
از در صلح آمده​ای یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بی​جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می​زنم روز دگر می​شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدی به کوه کوه بنالد به زبان صدا


سعدی
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می​زیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست​تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این همه مست در این شهر که پس هشیاراست
این همه خفته در این شهر که پس بیدار است
فتنه می بارد از این ابر سیه برزنگی
لیک صحبت زگل و مزرعه ی بی خار است
همه در کار دروغ اند و همه می کوبند
آب در هاون اندوه که پس بیکار است
کوچه ها در تب بیداد اناالحق سوزد
دار خالیست زمنصور که پس بر دار است
نازنین شهر پر آشوب نگاهی لطفی
نه فقط شهر پر آشوب جهان بیمار است
آسمان مرده زمین مرده و دلها مرده
این هوا پاک عفن گشته زبس مردار است
قصه ی عشق من و تو چه بگویم باری
ابر و باد است که دائم همه جا در کار است
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را

ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد
ما به جان پذرفته‌ايم از زلف تو بيداد را

گيرم از راه وفا و بندگي يک سو شويم
چون کنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را

زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنياد را

قدر تو درويش داند ز آنکه او بيند مقيم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از يک بوسه‌ي شيرين‌تر از آب حيات
چو دل و جان سنايي طبع فرخ‌زاد را

سنايي غزنوي
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق را با آب چشم و شیره ی جان می نویسم
زیر باران می نشینم زیر باران می نویسم


مصلحت درعاشقی را از دل دریا بجویم
جلوه ی معصومیت را ازغزالان می نویسم

لای اوراق گلی با رنگ اشک ارغوانی
ناله را آهسته با پرکارمژگان می نویسم

نامه را با آب انگوری طهارت می دهم من
نسخه ی مشکل کشای دردِ هجران می نویسم

حتم دارم عاقبت یک روز با تو می نشینم
روز را تا شب برایت شعر باران می نویسم

خوشه ی گندم می آرم پیش رویت می گذارم
روبرویت می نشینم با تو پیمان می نویسم

درسماع ِعاشقی غرق تلاوت با نگاهت
با تو پیوند عمیقِ رشته ی جان می نویسم

لحظه ای کوتاه دستت را به دستم می گذارم
ازخطوط دست هایت شعر ایمان می نویسم

نیست پروایم به دل از طعنه بی جای مردم
آنچه دردیدار بینم پیش یاران می نویسم

عطرآغوشت نبویم چاره ی وصلت نجویم
شعرِ چشمان ِتورا تا سطرِ پایان می نویسم

عاشقی عیبی ندارد، صرف بهر خاطر تو
جای نامت را دو نقطه یا بهاران می نویسم
 

ناآشنا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون سنگها صداي مرا گوش مي کني
سنگي و ناشنيده فراموش مي کني
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ هاي مرده همآغوش مي کني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني
اي ماهي طلائي مرداب خون من
خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني
تو درهء بنفش غروبي که روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني
در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گزیدم از میان مرگ ها،این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت،ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ ِ مردن را

چه جای شِکوه زاندوه تو؟وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر،غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این!در عشقبازی پا فشردن را

"سیزیف"آموخت از من در طریق امتحان آری!
به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را


کجایی ای نسیم نابهنگام!ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را!


"حسین منزوی"
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

تا مدعی اندر پس دیوار نباشد


آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی

بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد


ای دوست برآور دری از خلق به رویم

تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد


می‌خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

کو باشد و من باشم و اغیار نباشد


پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست

هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد


با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری

الا به سر خویشتنت کار نباشد


سهلست به خون من اگر دست برآری

جان دادن در پای تو دشوار نباشد


ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار

مه را لب و دندان شکربار نباشد


وان سرو که گویند به بالای تو باشد

هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد


ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق

صوفی نپسندند که خمار نباشد


هر پای که در خانه فرورفت به گنجی

دیگر همه عمرش سر بازار نباشد


عطار که در عین گلابست عجب نیست

گر وقت بهارش سر گلزار نباشد


مردم همه دانند که در نامه سعدی


مشکیست که در کلبه عطار نباشد


جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست


کان یار نباشد که وفادار نباشد
 

asghar.a

عضو جدید
برف نو، برف نو، سلام، سلام
بنشین، خوش نشسته ای بر بام
پاكی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
راه شومیست می زند مطرب
تلخواریست می چكد در جام
اشكواریست می كشد لبخند
نگواریست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می زند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی كه برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا كه برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام

احمد شاملو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا