غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم
روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم

پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا
بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم

او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»
بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم

گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر
گو: ای سپرده سینه‌ی ما را به پای غم

ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم

زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز
دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم

اینجا که خط تست بدان می‌نهیم سر
و آنجاکه نام ماست بر آن می‌کشی قلم

آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم

گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم

بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم

پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم

چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کس نزد هرگز در غمخانه‌ي اهل وفا
گر بدو گويند بر در ، کيست گويد آشنا

چيست باز اين زود رفتن يا چنين دير آمدن
بعد عمري کامدي بنشين زماني پيش ما

چون نمي‌آيد به ساحل غرقه‌ي درياي عشق
مي‌زند بيهوده از بهر چه چندين دست و پا

گفته‌اي هر جا که مي‌بينم فلان را مي‌کشم
خوش نويدي داده‌اي اما نمي‌آري بجا

چهره خاک آلود وحشي مي‌رسد چون گرد باد
از کجا مي‌آيد اين ديوانه‌ي سر در هوا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستی که گاه خنده بآن خال می بری
ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری
هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو
دست از حریف خویش بدان خال می بری
چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل
زان خال اگر گذشت بدین چال می بری
مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی
چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری
دنبال تست این هوو جنجال عاشقان
باری برو که این هو و جنجال می بری
ای باد در شکج سر زلف او مپیچ
هر چند بوی مشک به توچال می بری
هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست
این تاج افتخار نه امسال می بری
روئین تنان شعر شکستی تو شهریار
رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همچو شمعم به شبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم به گلستان ارم یاد کنید

روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید

گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید

چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید

چشم دارم که من خسته‌ی دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید

هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید

چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید

در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید

ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید

بلبل خسته‌ی بی برگ و نوا را آخر
به نسیم گلی از باغ کرم یاد کنید

سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریز
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد

به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او در آمیزد

شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد

و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی
به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد

در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم
که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد

نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست

يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست

من در فضای خلوت تو خيمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست

تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهر دلم که درد کش و داغدار تست
داروی صبر باید و آن در دیار تست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شکایت از قلم مشکبار تست

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید
دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای
بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

هان این پیام وصل که اینک روانه است
جانم به لب رسیده که در انتظار تست

مجنون هزار نامه‌ی ز لیلی زیاده داشت
وحشی که همچو یار فراموشکار تست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد
این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد

هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم
ما را به گوشه‌ی چشم، تسخیر می‌توان کرد

از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند
آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟

ما را خراب‌حالی، از رعشه‌ی خمارست
از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد

در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد

گر گوش هوش باشد، در پرده‌ی خموشی
صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد

از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ، تاثیر می‌توان کرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

جمال خود منما، جز به دیده پر آب

روا مدار، تیمم به خاک، در لب آب


تو شمع مجلس انسی، متاب روی از من

تو عین آب فراتی مده فریب سراب


کسی که سجده گهش، خاک آستانه توست

فرو نیاورد او، سر به مسجد و محراب


مکن به بوک و مگر عمر را تلف سلمان

بست که گشت بدین صرف، روزگار شباب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود

عجب از دیده گریان منت می‌آید
عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود

من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود

موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در آستان عشق

در آستان عشق

[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
آن را كه در هواي تو يكدم شكيب نيست
با نامه ايش گر بنوازي غريب نيست

امشب خيالت از تو به ما باصفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقيب نيست

اشكم همين صفاي تو دارد ولي چه سود
آيينه تمام نماي حبيب نيست

فريادها كه چون ني ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصيب نيست

سيلاب ، كوه و دره و هامون يكي كند
در آستان عشق فراز و نشيب نيست

آن برق را كه مي گذرد سرخوش از افق
پرواي آشيانه اين عندليب نيست



**دكتر شفيعي كدكني**
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا

چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا

چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا

رهین وحشت خویشم که می‌برد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا

نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا

به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیدهٔ ندیده مرا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.
 
آخرین ویرایش:

pdnvd

عضو جدید
باغ پاییزی

لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
تو نباشی تمام هستی من
در غمی جاودانه می سوزد
سینه ام این کویر خسته ی درد
در تبی بیکرانه می سوزد
باغ پاییزی دلم ای دوست
به امید جوانه می سوزد
آتشم،آتشی جنون آمیز
خشک و تر این میانه می سوزد
چه بمانی، چه بگذری از من
دل من بی بهانه می سوزد
آه اممشب درون مجمر غم
شاعری، عاشقانه می سوزد

امیرهمایون یزدانپور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از همه دل بریده ام، نشسته ام به پای تو
غریب این جهان بود، هر که شد آشنای تو
چه حاجتی چو حاجیان، طواف کعبه را کنم
غریب این جهان بود، هر که شد آشنای تو
چه حاجتی چو حاجیان، طواف کعبه را کنم
رسیده دست همتم، بدامن ولای تو
به روی پاره بوریا، صلای خسروی زدم
تاج شرف به سر نهد، گدای بینوای تو
نخورده می چه شورها، کنم به بزم زندگی
هوای باده کی کند، مست می صفای تو
چه سوخت ز آتش غمت؟ روان من، روان من
چه شد که زنده مانده ام؟ برای تو، برای تو
فسانه های زندگی، چگونه بشنود کسی!؟
که داده گوشِ جان چو من، بدلنشین صدای تو
بزیر سایه فلک، وجود خود چرا کشم؟!
در آسمان بخت من، چو پر کشد همای تو
به خلق عالمی دگر، چه حاجتم؟ کنون که دل
نهاده روی معرفت، به قبله دعای تو
اسیر ناتوان منم، امیر مهربان توئی
بکن هر آنچه می کنی، رضای من رضای تو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساز خروش کرده دل ناز پرورم

آماده وداع توام خاک برسرم

زان پیش کز وداع تو جانم رود برون

مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم


نقش هلاک من زده دست اجل بر آب

نقش رخت نرفته هنوز از برابرم


بخت نگون نمود گرانی که صیدوار

فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم


خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری

سیلی که سر برآورد از دیده ترم


گر بر من آستین نفشاند حجاب تو

من جیب خود نه دامن افلاک بر درم


ای دوستان چه سود که درد مرا دواست

صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم


گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست

هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
 
<LI class=cloud_li style="LINE-HEIGHT: 1.1em">
دل در دست محبوبی گرفتار
و سر در کوچه باغی بر سر دار
از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟
پیاده می شوم ، دنیا نگهدار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا

من خود نمی‌آورم دگری می‌کشد مرا

یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند

دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا


ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه

شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا


صد میل آتشین به گناه نگاه گرم

در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا


من مست آن قدر که توان پای می‌کشم

امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا


دست از رکاب من بگسل محتشم که باز

دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
 
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن بیهوده خسته اند
انگار سالهای زیادی بی جهت
امید خود به این دل دیونه بسته اند
از شور و مستی پدران گذشته مان
حالا به رسیده ودر من نشسته اند
 
دفتر پنجم صداي پاي آب سهراب سپهري



اهل كاشانم من


روزگارم بد نيست


تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .


مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .


دوستاني ، بهتر از آب روان .


*****


و خدايي كه در اين نزديكي است :


لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.


روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .


*****


من مسلمانم .


قبله ام يك گل سرخ .


جانمازم چشمه ، مهرم نور .


دشت سجاده من .


من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم


در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .


سنگ از پشت نمازم پيداست :


همه ذرات نمازم متبلور شده است .


من نمازم را وقتي مي خوانم


كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو


من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم


پي (( قد قامت )) موج .


*****


كعبه ام بر لب آب


كعبه ام زير اقاقي هاست .


كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر


(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .


*****


اهل كاشانم من


پيشه ام نقاشي است


گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما


تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است


دل تنهايي تان تازه شود .


چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم


پرده ام بي جان است .


خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .


*****


اهل كاشانم من.


نسبم شايد برسد ..


به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).


نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .


*****


پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،


پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،


پدرم پشت زمان ها مرده است .


پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،


مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .


پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .


مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟


من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟


*****


پدرم نقاشي مي كرد .


تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .


خط خوبي هم داشت .


*****


باغ ما در طرف سايه دانايي بود .


باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،


باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .


باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .


ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .


آب بي فلسفه مي خوردم .


توت بي دانش مي چيدم .


تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .


تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .


گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .


*****
 
پـشت پـنـجـره
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مـکـتــوب ِ یــار ؛[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نـیـاورده ســت ؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif].....[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ...[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برگزیده از وبلاگ : همسفـر بـا موج[/FONT]
 
زمـــــزمــه
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من همان شبان ِ عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
برگزیده از وبلاگ : روایت تنهایی
[/FONT]
 
آخر جاده





[FONT=arial,helvetica,sans-serif] چشاتو وا نکن اينجا ، هيچ چي ديدن نداره[/FONT]
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] توي آسموني که کرکسا پرواز مي‌کنن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] ديگه هيچ شاپرکي ، حس ِ پريدن نداره[/FONT]
دستاي نجيب ِ باغچه ، خيلي وقته خاليه
از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره
بذا باد بياد ، تموم ِ دنيا زير و رو بشه
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] خيلي وقته ، قصه ی اسب ِ سفيد ، کهنه شده[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] وقتي که آخر ِ جاده‌ها رسيدن نداره[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] نقض ِ قانون ِ آدم‌بزرگا جـُرمه ، عزيزم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] چشاتو وا نکن ، اينجا هيچ چي ديدن نداره

[/FONT] برگزیده از وبلاگ : پـــــروانــه
 
چشم های تو

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] وقتي سكوت ِ دهكده فرياد مي شود
تاريخ ، از انحصار ِ تو آزاد مي شود
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن
از زخم هاي كهنه ي من ياد مي شود
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم
تا كي به اهل ِ دهكده بيداد مي شود؟
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن
موسي ، دل ِ من است كه نوزاد مي شود
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با اين غزل ، به مـُلك ِ سليمان رسيده ام
اين مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مي شود
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اي ابروان ِوحشــي ِتو لشكر ِ مغول!‏
پس كي دل ِ خراب ِ من ، آباد مي شود؟
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود
[/FONT]


برگزیده از وبلاگ : آرش علیزاده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را

ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا