abdolghani
عضو فعال داستان
رمان غزال
679 صفحه
نویسنده طیبه امیر جهادی
قسمت 1
در اخرين لحضات غروب دومين شب پاييزي وقتي بابا ماشين روتو پاركينگ نگه مي داشت از فرط خستگي فقط كيفم را برداشتم و به طرف اسانسور رفتم و منتظر بقيه نشدم كه صداي اعتراض ساناز بلند شد:
- اي خانوم ما كه حمالت نيستيم
حركت اسانسور مجال بگو مگو را نداد. به سختي توانستم قفل حفاظ را باز كنم. وقتي به داخل رفتم به سرعت لباس راحتي تنم كردم و روي تخت ولو شدم.
صبح با نوازش مادرم از خواب بيدار شدم.
- سلام صبح به خير.
- سلام عزيزم صبح تو هم بخير بلند شو يه دوش بﮕير تا سر حال بري مدرسه!بعد از دوش آب گرم از اتاق بیرون رفتم بابا و ساناز از من زودتر بیدار شده و مشغول صبحانه بودند. سلام کردم و کنار ساناز نشستم و لیوان آبمیوه را برداشتم و تا ته سر کشیدم.
ساناز با اخم و عصبانیت گفت: غزال تو همیشه حق منو میخوری. خندیدم و جواب دادم: قربون خواهر کوچولوی خودم برم که حقش پایمال میشه، آخه دختر مگه پول که حق تو رو بخورم. می دونی آخه آبمیوه تو یه طمع دیگه داره!
برای اینکه اخمهایش را باز کند لیوان خودم را به دستش دادم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم ادامه دادم: قهر نکن، ببخشید یادم نبود که ته تغاریا، ناز نازو هستن و باید نازشونو کشید.
اخمهایش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد. بعد از خوردن صبحانه مامان رو به بابا گفت: مسعود امروز من دیرتر به کارخونه میرم چون باید بچه هارو به مدرسه برسونم و غیبت دو روزشونو موجه کنم.
هر سه تایی به طرف مدرسه راه افتادیم. بین مدرسه ی من و ساناز یک کوچه فاصله بود. او کلاس اول راهنمایی بود و من کلاس سوم دبیرستان .بهد از رساندن ساناز، همراه مامان وارد دبیرستان شدیم. خانم رحیمی با دیدن ما با روی گشاده از جا برخاست. و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: کلاست طبقه دومه، کلاس سوم ریاضی b، راستی غزال امسال باید به جای شیطنت، حواست جمع درسات باشه فهمیدی؟
لبخند زنان گفتم: چشم
و از دفتر بیرون امدم. پله ها رو دو تا یکی کردم و خودم را به طبقه بالا رساندم. در کلاس بسته بود همهمه بچه ها بیرون میامد. ضربه محکمی به در زدم که باعث شد همگی ساکت شدند. به آرامی دستگیره را چرخاندم و سرم را از لای در داخل کردم. بچه ها با دیدن من نفس راحتی کشیدند. زیبا گفت: غزال اللهی جوون مرگ بشی، این چه وضع در زدنه؟ زهر ترک شدیم.
- اول سلام کن بعد قربون صدقم برو، زیبا خانوم.
با تک تک بچه ها شروع به احوالپرسی و روبوسی کردم. همه از بچه های سال قبل بودند،فقط بین آنها دختری لاغر اندام با قد متوسط و چشمهای عسلی و سبزه رو ناآشنا بود برای آشنایی جلو رفتم و گفتم: سلام من غزال سراج هستم به کلاس ما خوش اومدین. با لهجه خاصی گفت: سلام. از آشناییت خیلی خوشحالم! منم سها زمانی هستم.
ثریا میان حرفش دوید و گفت: سها تازه از ایتالیا اومده به همین خاطر فارسی رو با لهجه حرف میزنه. چشمکی زدم و گفتم: عیب نداره، برای اینکه احساس تنهایی نکنی از این به بعد روی دوستی ما حساب کن .
بعد به ردیف آخر، به قول مهناز به لژ خودمان رفتیم. ما شش نفر بودیم که از اول راهنمایی با هم دوست و همکلاس بودیم. زیبا، مینا، بنفشه، ثریا، بهناز و من. به محض نشستن بهناز گفت: ببینم این دو روزه رو کجا بودی و چه غلطی میکردی؟
- نامزدیه آیدین با دختر خالش آیدا بود.
- سه ماه تابستان چی کار میکردن که نگه داشتن واسه مهرماه.
- بابا و مامان رفته بودن فرانسه که هم دایی رو ببینن هم مواد اولیه واسه کارخونه بگیرن.
- چه خوب، یه کیلو رنگ بیار تا سر همه فامیلا و خودمو رنگ کنم.
- بنفشه گفت: احمق جان، رنگ صنعتی نه موی سر.
- می دونه، ما رو دست انداخته.
زیبا گفت: تو چرا نرفتی؟
بهناز به جای من جواب داد: مگه دیوونه است که اون همه پسر عمو و پسر عمه رو بذاره و بره پیش دائیش؟
- ببینم مگه تو زبون من هستی که به جای من جواب میدی، اولا ما با هم از این حرفا نداریم ثانیا صد بار گفتم من دوست ندارم تلبستونا غیر از ارومیه جای دیگه ای برم.
- بهناز خندید و گفت: خوب عزیزم منمبه جای تو بودم همین کارو میکردم.
نیم ساعتی از زنگ کلاس گذشته بود ولی هنوز از دبیر فیزیک خبری نبود، بچه ها از زیبا خواستن که به دفتر برود و علت نیامدن معلم را بپرسد. بعد از چند دقیقه زیبا با خوشحالی وارد کلاس شد و خبر داد که فعلا این هفته دبیر فیزیک نداریم. دبیر خودمان به مدرسه دیگری منتفل شده است.همه هوررا کشیدند، خوشحال از اینکه ساعتی را به حرف زدن میگذراندند.
از سها خواستم که پیش ما بیابد. بعد از کمی صحبت بهناز گفت:
- سها جون برای آشنایی بیشتر،اول از خودت بگو.بعد یکی یکی از شجره نامه بقیه با خبر میشی. به عنوان مثال این غزال میمون رو که امروز اشنا شدی،پدرش کرده و مادرش ترک ارومیه، یه خواهر دتره چهار تا عمو و دو تا عمه که پسراشون مثل یه تکه ماه میمونن، الهی همشون پیش مرگم بشن.
منبع : www. forum..98ia.com