عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن!!
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها
این سال دیگه میریم راهنمایی. دو سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال دیگه دیپلم..
و مدام این جمله روی زبونمون بود. وقتی بزرگ شدم.
با هر نوبرانه ، چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم. چقدر آرزو داشتیم ...
دنیا دنیا امید..
روزی که نوبرانه زردآلو بود ، چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم ، هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم.
چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بیآرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود.
بزرگ شدیم و هیچ نشد...
حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز. هر سال که گذشت هیجانها کمتر و کمتر شد. سالها تکراری تر...
کار و کار و کار برای هیچ..
آرزوها حسرت شد و ماند و بیمهایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد.
زندگی ، فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و مامیترسیدیم از دچار شدن بهش..
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن...
دیگه میتونستیم از خیابانها رد بشیم. ردشدیم بارها و بارها و بی پناه..
خوشا روزهایی که نمیتوانستیم و دستهایمان را به دست بزرگ و نرم پدرمیدادیم و طعم تکیهگاه را میچشیدیم..
بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر میلغزیدیم و خوش میخوابیدیم.
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی حس و سرد عابر بانک پول میگیریم و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانیهایی که از دست پدر میگرفتیم با لبخند.
(متاسفانه چون خیلی وقت پیش این مطلب را سیو کردم منبعش یادم نیست)
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها
این سال دیگه میریم راهنمایی. دو سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال دیگه دیپلم..
و مدام این جمله روی زبونمون بود. وقتی بزرگ شدم.
با هر نوبرانه ، چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم. چقدر آرزو داشتیم ...
دنیا دنیا امید..
روزی که نوبرانه زردآلو بود ، چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم ، هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم.
چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بیآرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود.
بزرگ شدیم و هیچ نشد...
حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز. هر سال که گذشت هیجانها کمتر و کمتر شد. سالها تکراری تر...
کار و کار و کار برای هیچ..
آرزوها حسرت شد و ماند و بیمهایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد.
زندگی ، فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و مامیترسیدیم از دچار شدن بهش..
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن...
دیگه میتونستیم از خیابانها رد بشیم. ردشدیم بارها و بارها و بی پناه..
خوشا روزهایی که نمیتوانستیم و دستهایمان را به دست بزرگ و نرم پدرمیدادیم و طعم تکیهگاه را میچشیدیم..
بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر میلغزیدیم و خوش میخوابیدیم.
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی حس و سرد عابر بانک پول میگیریم و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانیهایی که از دست پدر میگرفتیم با لبخند.
(متاسفانه چون خیلی وقت پیش این مطلب را سیو کردم منبعش یادم نیست)