عشق مطلق ، آرامش مطلق ، نور مطلق

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. میتوانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هربهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تاخدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر ازآن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهدبسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیرخروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کسکمک خواستم.
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی امحتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی امرا آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.
خدایا! نجاتم بدهکه تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایمرا باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیرآوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تامحبت تو را جبران نمایم.


خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن وبدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا رابپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتماز خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمیشد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخآرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتماگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک میکند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارمادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتماز رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.
عده ای که خدا را میدیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند وسری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند.
اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرمچیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها کهبه کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوختههایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها راتماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم.
هر چه فریادزدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامیدشده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن کهبرخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمکخواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیههستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همانکنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم راباور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم وبه زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر ومرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرااصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت راباور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذتعظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاییبه زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدانکه من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم.
اگر عشقم رابپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.
 

spring sis

عضو جدید
خدای من !

من هرگز نمیتوانم


تو را از روی ترس دوست بدارم.

من همیشه معشوقی را جسته ام

که با او احساس امنیت کنم

او را از روی صداقت دوست بدارم

و با تمام وجود شیفته اش گردم.

پس ای خدای من !

[SIZE=+0]بگذار تورا دوست بدارم

بگذار شیفته ات باشم


[/SIZE]
[SIZE=+0]هرگز نمیخواهم

او را که از جان عزیزترش میدانم

و او را با همه ی وجود

به سویش میشتابم

از او بترسم

[/SIZE]و از او وحشت داشته باشم
...
 

Similar threads

بالا