سخنی با فکه

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز


وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ با منحرف بزن فکه، بگو از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روحآسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست ...
شنیده بودم فکه فقط فکه است
فقط شنیده بودم...

آن زمان که خسته از زندگی در این دنیای گرگی بودم واردت شدم فکه. آن زمان که دیگر توان راه رفتن نداشتم بر رمل هایت قدم نهادم. زمانی که نفس هایم به شماره افتاده بودم هوایت را تنفس کردم. وقتی که از شدت عطش داشتم هلاک می شدم عطشت را حس کردم.


وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ نمی دانم اینجا فکه است یا کربلا! اما مطمئنم اگر کربلا نیست دربی از دربهای کربلا به اینجا باز می شود.


آنگاه که واردت شدم صدایی شنیدم: «العَطَش». خدایا این چه صدایی است؟ اشتباه شنیدم، چیزی نیست.

با من حرف بزن فکه، بلند تر بگو تا گوشهای کَر شده ام بشنوند، تو را جان مادرتزهرا(س) بلندتر بگو. آری می شنوم بگو... عطش... ناله... درد... آسمان... پرواز... مهدی...
بگو باز هم بگو می شنوم از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی رابه روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟
یک عمر سخن از دلدادگی شنیده ام اما نمی دانم چیست، فکه خاک هایت دلدادگی رابرایم معنی کرد.
فکه تمام اعضای بدنم حسادت پاهایم را می کنند، راستش را بخواهی من هم حسودی میکنم، چرا آنها می توانند تو را لمس کنند و من نمی توانم.
کاش اینجا هیچکس نبود، تا دل نگران ریا نباشم و آسوده بر خاکهایت غوطه ور شوم تاتمام اعضای بدنم آرام شوند، تا تمام اعضای بدنم عطش تو را حس کنند.هر چقدر که بیشتربر خاکت قدم می زنم قلبم بیشتر شوریده تر می شود.
باز هم صدا، آری همان صداست. اما این بار بیشتر؛ هر چقدر که به مشهد گردان حنظلهنزدیکتر می شوم این صدا بیشتر می شود. اما تنها آن نیست. صدای ناله هم می آید، صدابیشتر می شود: «اَلعَطَش... اَلعَطَش... یا حسین... فدای لب تشنه ات علی اصغر... مادر جگرم دارد می سوزد... مهدی بیا جگرم آتش گرفت... اَلعَطَش... اَلعَطَش... اَلعَطَش...»؛ آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را بهخدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدیبه آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده.

فکه قلبم را آتش مزن توانی برای نفس کشیدن ندارم، فکه آرام باش وگرنه هلاکَت میشوم. می دانی که آرزوی دیرینم هلاک شدن بر روی خاکهایت است، اما می دانی که قلب بیتاب مادرم در انتظار من است، او دیگر تحمل جدایی را ندارد، داغ دایی حمید کمرش راشکست و داغ دایی مجید قلبش را تکه تکه کرد. فکه آرامتر، جان زهرا آرامتر دیگر تابندارم.
اشک هایم چرا جاری شدید؟ مگر این همه آدم را نمی بینید، مگر دوستانم را دراطرافم نمی بینید؟ نه نیست، هیچکس نیست، اطرافم را نگاه می کنم کسی نیست. خوب کهدقیق می شوم می بینم، آن سو تر نگاه کن آنجا را می گوییم. شقایق ها را می گوییمدارند ناله می زنند. گوش هایم تیز شوید؛ آری می شنوماَلعَطَش...اَلعَطَش....اَلعَ� �َش...»؛ تیر به قلبم نزن فکه این چه معراجی ست، اینچه ملکوتی است؛ فکه مگر راه کربلا از تو می گذرد که این قدر ناله اَلعَطَش را درسینه داری؟
اشک هایم بر شما سخت نمی گیرم جاری شوید اینجا دیگر کسی نیست، آنهایی که هستندلایق اشک ریختن بر پیکرشان هستند پس تا می توانید جاری شوید، حالا که کسی نیست عقدهیک ساله را از دل باز کنید. حالا که در محضر یار هستم تا می توانید التماس کنید، تامی توانید به پایش جاری شوید مگر قلب مهربان یار به سوی من هم نظری بیاندازد.
فکه تو را به خدا مرا از خود مران، آنهایی که دنبالشان بودم اینجایند بگذار درمحضرشان آسوده جان سپارم. دیگر نگران منتظرانم نیستند جانم را بستان تا کنار اینجان بر کفان آبرویی داشته باشم. منِ بی آبرو که چیزی جز این امانت الهی چیزی ندارمپس آن را بگیر و آبرومندم کن.
فکه نجواهایم را می شنوی؟ پس چرا جوابم نمی گویی؟
ناگاه تمام شد. آری تمام شد. فلاش دوربین بود یا دست رد به سینه ام؟ هر چه کهبود مرا از تو جدا کرد. فکه اشک هایم را ببین که برای وصالت جاری شده اند. اما چرااین همه آدم کنارم هستند. چند دقیقه پیش اینها کجا بودند. نکند در کنار اینها اشکریخته ام؟ نکند بر معصیت هایم افزوده باشم. نکند مغرور شوم؟
فکه مرا از آسمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم را در خودتنگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده میشوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران....
چون چاره نیست می روم و می گذارمت ای پاره پاره تن به خدامی سپارمت
خداحافظی نمی کنم فکه، چون نمی روم، آنها که در کنارم مرا از تو جدا می کنند دراشتباهند، کسی که آنها با خود می برند من نیستم او کسی نیست جز جسم من؛ تمام روح مناینجاست. ترکت نمی کنم فکه چه بخواهی چه نخواهی.

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست ...
شنیده بودم فکه فقط فکه است
فقط شنیده بودم...
واقعاً فکه ،فکه است و بس
فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!
فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!
رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیرابکرد!
فکه تشنه ترین عاشق است
فکه فقط فکه است
فکه را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله هایشبانه خواستند میعادگاهشان را فکه یافتند
فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند
فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت
فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند
فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است
فکه را باید حنظله روایت کند
فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان میننیست
فکه را نباید شنید باید دید و دریافت
که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدارکمیل و حنظله می وی

فکه فقط فکه است...
 

Similar threads

بالا