زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
چر ا اتفاقا حل شده
مشكل در نحوه بيان معامله انجام شده هست

بار اول اونا 30 تومن دادن ساعت30تومني گرفتن

ايندفعه 27 تومن دادن ساعت 25 تومني گرفتن و 2 تومن ما بقي رو شاگرد برداشته

در معامله اول عدد سي و جود داره و در محاسبات ما به عدد 30 ميرسيم

اما در معامله دوم عدد30 وجود نداره بنا بر اين به هيچ وجه در محاسبه به اون نميشه رسيد


اما بيان صورت مساله هم درسته اما نحوه محاسبه كه در ادامه بيان ميشه از شما ميخواد در معامله انجام شده دوم يه عدد معامله اول برسيد كه امكانش وجود نداره




مثلا حالا همون فروشنده اومده قيمت ساعت بوده 20 تومن 10 تومن رو ميده شاگرده برگردونه به خريدارا شاگرده 4تومن ميگيره از روش و 6 تومن رو ميده به اون سه نفر(هر نفر 2 تومن) حالا حساب ميكنيم

30تومن داده بودن اما حالا نفري 8 تومن دادن چون نفري 2 تومن از شاگرده پس گرفتن بنا بر اين ميشه

3*8 = 24
تومن 4 تومن هم شاگرده برداشت ميشه 28 تومن

24+4=28
پس حالا دو هزار تومن كه كمه چي شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


عالی بود!!!!!!!!!!!!!
ممنون
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز
ای خدااااااا ما هم دولتی قبول شدیم ولی چرا بلوچستان:cry: !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی دانشگاه سطح بالایی هست

رتبه جهانیش از شاهد و الزهرا بالاتره

تبریک میگم ;)

منم موافقم
دانشگاه خوبیه و امکانات خوبیم در اختیار دانشجوهاش میذاره
اما خب از اینور ایران قبول شدی اونور ایران که یکم راحت دور شده، اما محیط دانشگاهش انقدر خوبه که یه سال هم توش بمونی احساس دلتنگی نمیکنی
 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم موافقم
دانشگاه خوبیه و امکانات خوبیم در اختیار دانشجوهاش میذاره
اما خب از اینور ایران قبول شدی اونور ایران که یکم راحت دور شده، اما محیط دانشگاهش انقدر خوبه که یه سال هم توش بمونی احساس دلتنگی نمیکنی


پس با این حساب
خوش به حالشون
تبریک
 

سیندا

عضو جدید
واقعا باید الان بشینیم زنگ تفریح داشته باشیم اصلا نمی خواد غصه بخورین بیشتر ما به قولا مهندسان کشاورزی بعد فارغ التحصیلی میریم زنگ تفریح یکیش که خودم باشم......:w42:
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیگه این تالار دوست ندارم:(
چرا؟! :(
باز زیبان درازی کردی بی تلبیت؟
عوض اینکارا برو گوش افشین رو بگیر بیار اینجا :razz:
خوتی بی تلبیت!

چرا من؟! چکارش داری اصن؟! مگه افشین همسن توئه که میگی افشین؟! بگو افشین خان!!! خعلی میخوای صمیمی بشی بگو افشین آقا!!!
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
سلاممممم خوووبییییییییین ؟ زهرا- رزا- میترا.... رضا. پیشی و بقیه کجایین ؟
 

roze888

عضو جدید
سلام به دوستای گلم
هر از گاهی میام یه سر میزنم و یه سلامی عرض میکنم یادش به خیر یه زمانی اینجا شلوغ بود
 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلاش برای زنــده کردن ِ یک رابطه ی از دست رفته
مثل ِ‌اینه که بخوای
با ریختن آبِ جوش هویــّـتِ چای سرد شده را بهش برگردونی
کمرنگ میشه خیـــــــلی کمــــــرنگ




 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ی رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ‌های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم.
اما او به‌جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی‌اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست.”
آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود.
از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم.”
ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای…
آن وقت بود که برای نخستین‌بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود!
ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد.
او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ام گرفتم و رایحه‌ی گل سرخی زیبا را احساس کردم…
وقتی که دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم:
“او در حال تغییر دادن زندگی مرد سالخورده‌ی دیگری بود.”
 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم برای اینجاااااااااا تنگ شده بود

بیاین دیگه
خودمون باید اینجا رو گرمش کنیم
بیاین...
 

sey

عضو جدید


[h=3]ده قرن سکوت[/h]



در خویش فرو رفته ام از سایه ی چاقو
چون گربه ی وحشت زده خاموشم و ترسو


من آجر افتاده ی ده قرن سکوتم
تو روزن وامانده ی ده قرن هیاهو

تاراج خزان بود و خران بود درین باغ
چون میوه ی آفت زده بی رنگم و بی بو

دلتنگ ترم از گره بسته ی قالی
تاریک ترم ازشب بی روزن پستو

تو حاکم این شهری و من رند و زمین ،گرد
پیش از تو ثنا گویم و بعد از تو ثنا گو....
 
  • Like
واکنش ها: n30e

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ما يك رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (ديگر حسابش را بكنيد كه او كي بود) اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبيرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگيش. زده بود توي كار بنائي و عملگي ساختمان (از همين كارگرهائي كه كنار خيابان مي ايستند تا كسي براي بنائي بيايد دنبالشان) از اينجاي داستان به بعد را خود اين بنده خدا تعريف مي كند: يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم. حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم! (اينگفتگو ها را دقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه. يه دفعه ديديم يه خانم سانتال مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت اولش همه فكر كرديم ميخواد آدرس بپرسه واسه همينم كسي به طرف ماشينش حمله نكرد. ولي يهو ديدم از ماشين پياده شد و يه نگاه عاقل اندر سفيهي به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بيايد لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنايت قرار مي دادم. رسيدم نزديكش كه بهم گفت: ميخواستم يه كار كوچيكي برام انجام بديد. من كه حسابي جا خورده بود گفتم خواهش مي كنم در خدمتم. سوار شديم رفتيم به سمت خونه ش. تو راه هي با خودم مي گفتم با قيافه اي كه اين خانم داره هيچي بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم ميده! آخ جون عجب نوني امروز گيرم اومد. ديدي گفتم امروز كارم مي گيره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت دروني ايشان است اينها!) وقتي رسيديم خونه بهم گفت آقا يه چند لحظه منتظر بمونيد لطفا. بعد با صداي بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتين! پسرم! عسل! دختر عزيزم! بيايد بچه ها كارتون دارم! پيش خودم مي گفتم با بچه هاش چي كار دار ديگه؟ البته از حق نگذريم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!! بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه هاي گلم اين آقا رو مي بينيد؟ ببينيد چه وضعي داره! دوست داريد مثل اين آقا باشيد؟ شما هم اگر درس نخونيد اينطوري مي شيدا! فهميديد؟! آفرين بچه هاي گلم حالا بريد سر درستون! بچه هاش هم يه نگاه عاقل اندر احمقي! به من انداختن و گفتن چشم مامي جون! و بعد رفتند. بعد زنه بهم گفت آقا خيلي ممنون لطف كرديد! چقدر بدم خدمتتون؟ منم كه حسابي كف و خون قاطي كرده بودم گفتم: - همين؟ گفت: - بله گفتم: - ميخوايد يه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بديد تا بترسن و بخوابن؟ گفت: - نه ممنونم نيازي نيست! فقط شما معمولا همون اطراف هستيد ديگه؟!!






سلام عرض شد، احوال بچه های گل کشاورزی چطوره؟
 
بالا