زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
ای بابا رفتین ؟ شرمنده مشتری داشتم نشد بیام در هر صورت حمید جان خوش اومدی
 

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار


کاری به هیچ چیز دیگش ندارم ولی حفظ تعادل این محموله کار هر کسی نیست!
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
احوال مریم خانوم خوبی اقا محمودو خوبه نماز روزتون قبول اون اذون خودتون ضبط کردین ؟:gol:


پویان تو چطوری داداش خوش میگذره :gol:

اقا سید خوش اومدی :gol:
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احوال مریم خانوم خوبی اقا محمودو خوبه نماز روزتون قبول اون اذون خودتون ضبط کردین ؟:gol:


پویان تو چطوری داداش خوش میگذره :gol:

اقا سید خوش اومدی :gol:

سلام
ممنونم...خوبيم شكر...شما خوبيد؟
اره...محمود ضبط كرده....
 
  • Like
واکنش ها: fgni

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
احوال مریم خانوم خوبی اقا محمودو خوبه نماز روزتون قبول اون اذون خودتون ضبط کردین ؟:gol:



پویان تو چطوری داداش خوش میگذره :gol:

اقا سید خوش اومدی :gol:

سلام بر آقا دایی تالار..:gol::gol:

احوال شما ..
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه…



باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها، ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم می پرند، این سو و آن سو.

می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر نیست نیلی.

یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم، شاد و خرم
نرم و نازک، چست و چابک.

از پرنده، از خزنده، از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا، یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من، روز روشن.

بوی جنگل، تازه و تر، همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر، هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی، برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان، آفتابی.

سنگ ها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آنجا نشسته، دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه، با دو صد زیبا ترانه، زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آنها سنگ ریزه، سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده، رازهای زندگانی.

هر چه می دیدم در آنجا، بود دلکش، بود زیبا، شاد بودم، می سرودم
"روز، ای روز دلارا! داده ات خورشید رخشان، این چنین رخسار زیبا، ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان، با همه سبزی و خوبی،
گو چه می بودند جز پاهای چوبی، گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا! گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا! هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره. آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان، ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان، چرخ ها می زد چو دریا،
دانه ها ی "گرد" باران، پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران، پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران، مشت میزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی، از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را، شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا، می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل، به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه، بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران، به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی، رازهای جاودانی، پند های آسمانی.

"بشنو از من، کودک من، پیش چشم مرد فردا،
زندگانی، خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.
 
بالا