*فصل ششم *
"سيما اينقدر مهمان دعوت نكن از پسش بر نمي آييم."
"تو غصه نخور با من!"
"تو چرا هميشه با من مخالفت مي كني فقط آشنايان نزديك را دعوت كن مگر خانم رزيتا را چه
قدر ميشناسي.؟"
"اتفاقا ايشان جزو اولويتها هستند شما دخالت نكنيد آقاي ستايش."
پدر مثل هميشه حريف مادر نشد . سزش را تكان داد و زير لب چيزي گفت و رفت پاي تلويزيون.
از پنجره به خيابا ن خلوت خيره شدم .
"ماني بيا اينجا عزيزم تلفن باهات كار دارد."
"كيه؟"
مادر لبخند بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت و گوشي را به دستم داد . آرام گفتم:"الو."
از آن طرف صداي گيرا و گوشنواز او را شنيدم."سلام حالت چطور است؟"
قلبم تند ميكوبيد و عرق روي پيشاني ام نشست
"نمي دانستم بستري بودي والا بهت زنگ مي زدم."
با طعنه گفتم:"دوستان خوب هيچ وقت از حال هم بي خبر نمي مانند ."
" تو درست مي گويي مي خواهم ببينمت ."
داغ شدم و پرسيدم :"كجا؟"
" با مادرت صحبت كردم بعد از ظهر مي آيم دنبالت بعد تصميم ميگيريم كجا برويم."
قلبم انگار مي خوايت از سينه بزند بيرون. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم :"باشد
منتظرت ميمانم."
"خداحافظ عزيزم."
"خدا...حافظ.!"
صداي بوق مي آمد ولي من گوشي دستم بود. فكر ميكردم در عالم خواب اين تلفن به من شده است .
"ماني باهات قرار گذاشت؟"
به روي مادر نگاهي انداختم."متشكرم مادر."
پدر خانه نبود . مادر پالتويي را كه تازه خريده بود بر تنم پوشاند. ماريا آرايش ملايمي بر صورتم كرد و گفت:"ماني مواظب رفتارت باش!بگذار رفتارت هميشه جذبش كند نه اينكه او را از خودت براني."
"واي انگار آمد صداي ماشينش را شنيدي؟"
"زود باش ماني سلام مارا هم به او برسان . خودت او را براي مهماني شب جمعه دعوتش كن."
از خانه بيرون زدم نمي دانم چه طوري پله ها را پايين آمدم.چقدر پشت فرمان بنز نشستن به او مي آمد . با ديدنم پياده شد . هم زمان با هم سلام كرديم و به هم چشم دوختيم . نگاهم به پنجره طبقه دوم افتاد متوجه مادر و ماريا شدم كه به شيشه پنجره چسبسده بودند. خنده ام گرفت.
"خوب كجا برويم؟"
"نميدانم ! جاي خاصي را سراغ ندارم ."
"خوب مي رويم جايي كه من سراغ دارم."
سوئيچ را چرخاند خيلي آرام و متين رانندگي ميكرد.
جلوي در بزرگ و سبز رنگي تو قف كرد .
"اينجا زماني خانه پدري ام بود..."
"سيما اينقدر مهمان دعوت نكن از پسش بر نمي آييم."
"تو غصه نخور با من!"
"تو چرا هميشه با من مخالفت مي كني فقط آشنايان نزديك را دعوت كن مگر خانم رزيتا را چه
قدر ميشناسي.؟"
"اتفاقا ايشان جزو اولويتها هستند شما دخالت نكنيد آقاي ستايش."
پدر مثل هميشه حريف مادر نشد . سزش را تكان داد و زير لب چيزي گفت و رفت پاي تلويزيون.
از پنجره به خيابا ن خلوت خيره شدم .
"ماني بيا اينجا عزيزم تلفن باهات كار دارد."
"كيه؟"
مادر لبخند بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت و گوشي را به دستم داد . آرام گفتم:"الو."
از آن طرف صداي گيرا و گوشنواز او را شنيدم."سلام حالت چطور است؟"
قلبم تند ميكوبيد و عرق روي پيشاني ام نشست
"نمي دانستم بستري بودي والا بهت زنگ مي زدم."
با طعنه گفتم:"دوستان خوب هيچ وقت از حال هم بي خبر نمي مانند ."
" تو درست مي گويي مي خواهم ببينمت ."
داغ شدم و پرسيدم :"كجا؟"
" با مادرت صحبت كردم بعد از ظهر مي آيم دنبالت بعد تصميم ميگيريم كجا برويم."
قلبم انگار مي خوايت از سينه بزند بيرون. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم :"باشد
منتظرت ميمانم."
"خداحافظ عزيزم."
"خدا...حافظ.!"
صداي بوق مي آمد ولي من گوشي دستم بود. فكر ميكردم در عالم خواب اين تلفن به من شده است .
"ماني باهات قرار گذاشت؟"
به روي مادر نگاهي انداختم."متشكرم مادر."
پدر خانه نبود . مادر پالتويي را كه تازه خريده بود بر تنم پوشاند. ماريا آرايش ملايمي بر صورتم كرد و گفت:"ماني مواظب رفتارت باش!بگذار رفتارت هميشه جذبش كند نه اينكه او را از خودت براني."
"واي انگار آمد صداي ماشينش را شنيدي؟"
"زود باش ماني سلام مارا هم به او برسان . خودت او را براي مهماني شب جمعه دعوتش كن."
از خانه بيرون زدم نمي دانم چه طوري پله ها را پايين آمدم.چقدر پشت فرمان بنز نشستن به او مي آمد . با ديدنم پياده شد . هم زمان با هم سلام كرديم و به هم چشم دوختيم . نگاهم به پنجره طبقه دوم افتاد متوجه مادر و ماريا شدم كه به شيشه پنجره چسبسده بودند. خنده ام گرفت.
"خوب كجا برويم؟"
"نميدانم ! جاي خاصي را سراغ ندارم ."
"خوب مي رويم جايي كه من سراغ دارم."
سوئيچ را چرخاند خيلي آرام و متين رانندگي ميكرد.
جلوي در بزرگ و سبز رنگي تو قف كرد .
"اينجا زماني خانه پدري ام بود..."