رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdiehershad

عضو جدید
روحم در حال پرواز بود، دست و دلم می لرزید. بعد از تمام شدن آهنگ بابا خواست تا آهنگ دیگری بخواند. همه آهنگ هایش بوی غم می داد و خاله با ناراحتی گفت: مدتیه که این پسره عوض شده. تقصیر این سعیده، از وقتی صحبت ازدواج با هانی رو پیش کشیده اخلاقش عوض شده.
سهیل با شیطنت جواب داد: مامان شاید هم عاشق شده و شما بی خبرید.
خاله- سپهر و این کارا؟ فکر نکنم چون تنها کاری که از سپهر بر نمی یاد عشق و عاشقی است. چون انوقت هوس رفتن نمی کرد.
عمو- پدر سوخته تو این حرفها رو از کی یاد گرفتی؟ نکنه حرف دل خودته که پای سپهر و، وسط می کشی.
سهیل از شرم سرخ شد و سرش را پائین انداخت که باعث خنده شد. با خنده گفتم:
سهیل خجالت نکش، بگو. شاید فکری به حالت کردیم.
سهیل- استاد، دست شما درد نکنه، شما چرا؟
دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم تا مبادا حرفی بزند و باعث آبرو ریزی شود.
- خاله من الان ته و تو قضیه رو درمیارم.
عمو- غزال جان نرو، میترسم شرمنده ات بشم.
بابا- سعید نترس، غزال از زبون کم نمیاره. فوقش تو سر و کله همدیگه می زنن.
بهزاد- دائی جان حق با آقای سراج! غزال خانم از کسی کم نمیاره، درسته؟
- دقیقا همین طوره، چون من از رو نمی رم.
بلند شدم و به پذیرائی رفتم چون پشتش به من بود، منو ندید.
آهسته نزدیک شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. بدون اینکه نواختن پیانو را قطع کند، سرش را بالا گرفت و لبخندی زد.
صندلی را کنارش گذاشتم و به صورتش که با لبخند زیبا تر شده بود خیره شدم. وقتی تمام شد گفت:
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم بهاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی تو چشماتت
آن جان لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد.
- برای هر چیزی یه شعری میگی؟!
سپهر- میشه علت قدم رنجه کردن بانو رو بدونم.
- مثلا اومدم خبر از دل تو بگیرم چون سهیل به خاله گفت: حتما عاشق شدی که این کارو می کنی.
سپهر خنده بلندی سر داد و گفت: تو که خبر از حال من داری، چرا بهشون نگفتی. راستی پات هنوز درد می کنه؟
- یعنی اینقدر منو دوست داری که راضی به مرگمی، چون اگه جواب می دادم بابا پوست سرمو می کند البته نه... گردنمو میزنه.
- بی انصاف اگه من راضی به مرگت بودم که خودمو سپرت نمی کردم که از پله ها پرت نشی. ولی عجب لحظه قشنگی بود کاش ادامه داشت.
خندید و ادامه داد: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه. از من فرار می کنی اونوقت می افتی تو بغلم.
سرم را پائین انداختم و گفتم: خیلی لوسی، کاش منو نمی گرفتی و می افتادم پائین.
- آخه تو چرا نه رحم نه مروت، نه انصاف؟
- پس به دفعه بگو سلاخم.
با گفته من به قهقه افتاد و گفت: من فدای سلاخی به خوشگلی تو برم که دل وحشی منو رام خودش کرده. دیدی به خاطر تو و فقط با یه نگاه تو لب به مشروب نزدم و اومدم و عقده دلمو سر این خالی کردم. راستی عروس خانم، دومادو پسندیدی؟
چشمانم رابستم و گفتم: نه، چون جلوی همه خردم کرد و می خواد ترکم کنه.
در حالی که صداش می لرزید گفت: جان سپهر، چشماتو باز کن و جواب بده.
چشم باز کردم و به چشمانش خیره شدم که گفت: لعنتی چرا الان اینو میگی؟ الان که کار از کار گذشته و من بلیط گرفتم.
- اگه راستشو بگم ناراحت نمی شی؟
- نه بگو! خیلی هم خوشحال میشم.
- بیش از هر چیز به خاطر خاله اینا، راضی به رفتنت نیستم. چون من باعث شدم که تو بری. نمی گم...
به میان حرفم دوید وگفت من ساده لوحو باش که فکر کردم به خاطر دل خودت می خوای از رفتن منصرف بشم.
- من نگفتم فقط به خاطر اونا نمی خوام بری، بلکه گفتم هشتاد درصد به خاطر خانواده ات و بیست درصد به خاطر دل خودم.
- پس هر وقت دل رحیمت عزم صلح کرد و به صد در صد رسید بهم خبر بده تا برای همیشه برگردم. در ضمن از طرف من به مامان بگو من عاشق نشدم بلکه مجنون، دیوانه و آواره شدم. البته این قسمت شو به دل خودت بگو. حالا هم تا شک نکردن و گردن لیلی منو نزدن پاشو برو.
 

mahdiehershad

عضو جدید
- چشم به هر دوشون میگم.
بلند شدم که بروم دوباره صدایم کرد: غزال.
- بله؟
- خیلی دوست دارم،خیلی،خیلی! فهمیدی؟
در حالی که می رفتم جواب دادم: دیوونه،دیوونه، دیوونه!
کنار دست خاله نشستم و گفته سپهر را برایش گفتم که جواب داد: من که می دونم سپهر اهل این حرفا نیست. بیخود نبود که هانی رو قبول نکرد.
مامان- نازی سپهر حق اونو قبول نکنه. آخه حیف نبود که پسری به این خوبی با هانی ازدواج کنه؟ سپهر هم خوش قیافه است هم شغل خوبی داره. من هم بودم قبول نمی کردم.
- شیرین دست رو دلم نذار که از دست سپهر خونه. به قیافه و شغل نیست که، اگه از کارهاش و اخلاقش بگم، میگی هانی از سرشم زیادیه.
عمه- نازی بس کن، سپهر هم جوونه. همه اول جوونی از این کارا می کنن. شما هم همچین بی تقصیر نیستید که زیاد پر و بالش دادید و آزادش گذاشتین.
سپهر که حرفهایشان را شنیده بود با صدای بلند گفت: شما خانم ها تا بیکار میشینین غیبت می کنین.
و در خالی که نزدیک می شد گفت:
- شیرین خانوم ممنون که طرفداریمو می کنید. شما بگید آخه دختر قحطیه که این لقمه رو واسم گرفتن. دختره وراج سر آدمو می خوره.
مامان- تو هر وقت خواستی زن بگیری بگو خودم یه دختر خوب و خوشگل برات پیدا کنم که مثل حوری باشه.
سهیل به جای سپهر جواب داد: حتما این کارو می کنه، کی بهتر از شما که حامی و طرفدارش هستین.
سپهر که حرفهای مامان به مزاجش خوش آمده بود با لبخندی که بر لب داشت جواب داد: خوب درسای استادت رو یاد گرفتی.
عمه- مگه سهیل دانشگاه میره؟
سپهر خنده ای کرد و گفت: نه عمه جون، سهیل پیش غزال درس می خونه و حسابی هم ازبر میشه. مگه نه؟ هفته پیش که به شمال رفته بودیم دو تایی، سه تا مار گرفته بودند که یکی رو زیر پای هما خواهر هانی انداخته بودند که بیچاره از ترس داشت سکته می کرد. دو تاشو هم تو جیب من گذاشته بودند.
بهزاد با چشمان گشاد شده گفت: غزال خانم کارای شما دیدنیه، خیلی هنره که دختر از مار نترسه.
- من دختر کوهستانم، نه دختر نازنازوی شهری.
مامان در حالی که می خندید سرش را تکان داد وگفت: این دختر من آخر چک برگشتی میشه، چون هر خونه پا بذاره، ویرون می کنه. البته یه پسر عمو داره که لنگه خودشه، که به تازگی سهیل هم به اونا اضافه شده. خوبه هما متوجه نشده که کار شما دوتاست و گرنه آبرومون می رفت.
- اتفاقا شیرین خانم کارای غزال آدمو به وجد میاره و به نظرم تو هر خونه ای پا بذاره شادی و شعف میاره. مگه نه مامان؟
عمه خانم گفته هایش را تایید کرد. زیر چشمی به سپهر نگاه کردم که اخم کرده بود.
شب هر چقدر لیلی و سها اصرار کردند، نماندم و به بهانه درس و کتاب به خانه خودمان رفتم چون برای شب جمعه مامان همه را برای شام دعوت کرده بود.
صبح در مدرسه، زنگ آخر، نرگس خانم، فراش مدرسه با یک جعبه شیرینی به داخل کلاس آمد و گفت: غزال این جعبه شیرینی مال قنادی لادن که سفارش داده بودی آوردم.
مات ومبهوت جعبه را گرفتم تا شک نکند که من سفارش ندادم و باعث دردسر نشود. وقتی در جعبه را باز کردم کاغذی داخلش بود که نوشته بود: نذرتان قبول. فهمیدم سپهر سفارش داده.
مینا- غزال راستشو بگو خودت سفارش دادی یا کس دیگه ای فرستاده.
- مگر فرقی هم می کنه، مهم اینه که حاجت من روا شده، حالا پاشو برای بقیه هم تعارف کن.
مینا- این روزا خیلی مشکوک شدی. نکنه تو هم مثل بنفشه عقلتو از دست دادی و خبریه؟
- نه خیالت راحت باشه، من عقلم سرجاشو اگه هم خبری باشه اول تو رو خبر می کنم تا نصیحت ام کنی.
بعد از رفتن مینا، بهناز آهسته در گوشم گفت: سپهر فرستاده، آره کلک؟
چشمکی زدم که صدای اعتراض بقیه درآمد که می گفتند: زود باش، به ما هم بگو کی فرستاده.
هرچقدر سیم، جیم کردند نتوانستند از زیر زبانم حرف بکشند و آخر دست از بازجویی کشیدند. ظهر هر چقدر نشستم خبری از سپهر نشد. حالا دیگه اون ناز می کرد، با خودم گفتم حتما عصری جلوی باشگاه می آید. عصر به بتشگاه رفتم چون پایم درد می کرد زیاد تمرین نکردم و گوشه ای نشسته و تماشا می کردم. وقتی از کلاس بیرون آمدم به جای سپهر، یاشار رو دیدم. تعجب کردم چون هیچ وقت بدون خبر نمی آمد. جلو رفتم و سلام کردم و پرسیدم: یاشار چی شده که بدون اطلاع اومدی دنبالم.
- مگه باید خبری باشه که به دیدنت بیام. از وقتی که از شمال آمدیم به خونه ما سر نزدی، برای همین اومدم تا ببرمت خونه خودمون. حالا اگه ناراحت شدی برگردم.
- نه خیلی هم خوشحال شدم فقط یه خورده نگران شدم. یاشر موبایلتو بده به خونه زنگ بزنم بعد بریم.
- زحمت نکش خودم از عمو اجازه گرفتم و حتی کتاب و لباساتو آوردم تا شب هم بمونی.
- آفرین صد باریک الله، چفدر زرنگ شدی و همه کارا رو ردیف کردی. بابت همه چیز ممنونم. راستی یاشار اگه کار بخصوصی نداری بریم برای سها و سپهر کادو بگیریم.
- بنده در خدمتم، شما امر بدید تا اونجا برم.
خندیدم و گفتم: امروز چی شده لفظ قلم حرف می زنی؟ برو مغازه نقره فروشی می خوام کادوی شیک و فانتزی بگیرم.
با هم به مغازه نقره فروشی که صاحبش دوست بابا بود رفتیم. با کمک و همفکری یاشار، یک قاب عکس برای سها و ست خودکار و جا سوئیچی برای سپهر خریدیم. یاشار هم از طرف خودش برای سپهر یک جا خودکاری خرید. موقعی که از مغازه بیرون آمدیم یاشار گفت: غزال انشاالله دفعه بهد برای خریدن آئینه و شمعدان اینجا بیایم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. چون این حرف از طرف یاشار اصلا باور کردنی نبود. نگاهی به صورتش انداختم. عشق و محبت در چشمانش موج می زد. بدون اینکه جوابی بدهم به طرف ماشین رفتم. یاشار هم پشت سر من آمد. در دلم گفتم: خدایا یه سر دارم و هزار سودا. حالا جواب کدومشون رو بدم.
 

یاکاموز

عضو جدید
دوست عزیز من از صفحه ی 200 به بعد این رمان رو از سایت نودو هشتیا دانلود کردم میشه بگی تو الان صفحه ی چندمی؟
بابت رمان هم ممنون واقعا عالی بود.....
 

mahdiehershad

عضو جدید
هر دو ساکت بودیم و من به جلو چشم دوخته بودم که یاشار سکوت را شکست و گفت: غزال ناراحتت کردم.
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم.
یاشار- پس چرا یکدفعه ساکت شدی و حرف نمی زنی؟
- دارم فکر می کنم، آخه ازدواج کردن کار بسیار مشکلیه، مخصوصا اگه خلق و خوی طرف مقابل رو نشناسی.( وانمود کردم که متوجه منطورش نشدم) و قبول مسئولیت برای آدمی مثل من خیلی سخته. ترجیح میدم تا آخر عمرم مجرد بمونم.
یاشر احساس کرد متوجه منظورش نشدم با لحن خاصی پرسید: نظرت در مورد عشق چیه؟
خنده ای کردم و جواب دادم: یاشار عجب سوال سختی کردی. من با معنی این واژه ها بیگانه ام! فقط تا اونجایی که شنیدم و دیدم مثل لیمو شیرین می مونه.
یاشار نتونست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالی که می خندید گفت:
- چه تشبیه جالبی کردی، پس خیلی شیرینه.
- اولش آره شیرینه بعد از مدتی که بمونه مثل لیمو شیرین میشه و مثل زهر مار می مونه.
- پس عشقو زهر شیرین باید بخونیم. ولی زهر گرم و سینه سوزیه، و شیرینی این زهر به خاطر این که شورمستی از اونه، زهر است اما!... نوشداروست.
- یاشار من یه کلمه گفتم و تو با هزار جمله جواب دادی. به نظرم تو باید استاد ادبیات بشی.
- اگه به اطرافت توجه کنی، معنی و مفهوم عشق و می فهمی و دیگه بیگانه نمیشی.
- چشم استاد از این به بعد بیشتر به اطرافم توجه می کنم.
شام را بیرون خوردیم، سپس به خانه رفتیم. سهند از دیدنم با خوشحالی گفت: غزال به موقع اومدی، یه آهنگ ترکی برای پس فردا شب باید تمرین کنیم.
- حتما خیلی قشنگه که اینطر هیجان زده شدی؟
- آره، باید ببینی اسمش سودالمه. باید از همه بهتر ظاهر بشیم.
عمو- سهند بذار وارد بشه، بعدا فکر رقص و تمرین غیر باش.
یاشار- الان همه دانش آموز ها به فکر کلاس کنکور و دانشگاه هستند اونوقت شما دوتا به فکر وقت گذرونی با رقص و کاراته هستید.
تا نصفه های شب مشغول تمرین بودیم. روز بعد از مدرسه یکراست به خانه عمو رفتم. سهند هم همزمان با من رسید، زن عمو هم برای کمک به مامان به خانه ما رفته بود. دوتایی خوته را روی سرمان گذاشته بودیم. طفلکی یاشار از سر و صدای ما نمی توانست استراحت کند. شب قبل هم تا موقعی که ما بخوابیم بیدار نشسته بود. تا عصر سرمان گرم بود و عصر با هم به باشگاه رفتیم. حسابی خسته و بی خواب بودم. بعد از اتمام کلاس با یاشار که به دنبالم آمده بود به خانه برگشتم. توی ماشین چرت می زدم. مهمان ها قبل از من آمده بودند. تلو تلو خوران به زحمت بالا رفتم. قبل از اینکه به پذیرائی پیش مهمان ها بروم به حمام رفتم تا رفع کسالت کنم. از خستگی حوصله سشوار کشیدن نداشتم و با حوله کمی خشک کردم. شلوار جین آبی با تی شرت آبی پوشیدم و به پذیرائی رفتم و سلام کردم. مامان با دیدن سر و وضعم گفت: غزال این چه وضعیه؟ چرا این جوری اومدی؟ برق نداشتیم یا سشوار، برو تا دوباره سرما نخوردی موهاتو خشک کن.
- حوصله ندارم، خوابم میاد.
مامان- سیمین این دو تا دیشب چی کار می کردن که یکی اونجا غش می کنه و این یکی هم در حال بیهوشیه.
یاشار- زن عمو اگه بهد از ظهر به باشگاه نمی رفتند، حتما من هم بیهوش می شدم چون تا نصفه شب دو تایی دیوونه ام کرده بودند. امروزظهر هم که جاتون خالی، خونه رو، رو سرشون گذاشته بودند. مثل زلزله می مونند.
مامان- مگه چی کار می کردند که صدای تو هم در اومده؟
بعد لبخندی زد و ادامه داد: هر کس طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد. دیروز با پای خودت زلزله رو به خونه بردی.
یاشار از خجالت سرش را پائین انداخت. آهسته در گوشم گفت: توبه کن و دیگه زلزله رو با خودت نبر.
یاشار- در عوض این زلزله هم شیرینه هم خانمان سوز.
عمو سشوار به دست آمد و منو مثل بچه ها کنار خودش نشاند و شروع کرد به خشک کردن موهام.
عمو سعید- محمود دلم به حالت می سوزه که نمی تونی بچه دار بشی. مرد مگه بچه است که اینقدر لوسش می کنی؟
عمو- سعید چطور دلت ممیاد به دختر گلم بگی لوس. دخترم مثل شیر می مونه، چند تا مردو حریفه.
عمو با حوصله وظرافت موهایم را می بافت که سهند از خواب بیدار شده و با چشمان پف کرده آمد و وقتی ما رو دید گفت: خدایا کاش من هم دختر بودم تا بابا، نازمو می کشید. بابا اینقدر لوسش نکن فردا اگه شوهرش نازشو نکشه، یا هر روز قهر می کنه میاد خونه خودمون یا طرف رو کتک می زنه و هر روز باید کلانتری بریم. چرا که خانم آقا رو گوشمالی داده.
- حسود، چون عمو عاشق و شیدای منه این کارا رو می کنی.
سهند به حالت تسلیم دستانش را بالا برد و گفت: ببخشید من غلط کردم حرفی زدم.
سپهر- سهند تا تو باشی که دیگه سر به سر غزال نزاری. ببین با یه جمله چطوری کوتاه اومدی.
سهند کنار سپهر نشست و با هم آهسته حرف می زدند و می خندیدند. حرصم گرفته بود. بنابراین بلند شدم و جلوی پای سهند زانو زدم و گفتم:
- سهند نمی دونی وقتی مهمون داریم نباید پچ پچ کرد و خندید؟
سپهر- حرف های منو تکرار می کنی. چطور تو می تونی به داداش من درس بدی ولی من نمی تونم به داداشت درس سیاست یاد بدم.
- نکنه یه وقت آقا سپهر از راه بدرش کنی؟ هرچند که مد تیه از راه بدر شده و همچین بی دست و پا نیست.
سهند آهسته گفت: غزال ببین آقا دوماد چطوری نگاه می کنه. آخه قبل از این که تو تشریف فرما شی، عمه خانم برای بهزاد خان، از تو خواستگاری کرد. به گمونم به غیرتش برخورده.
لحظه ای سکوت کردم، سپس جواب دادم: به اون چه ربطی داره، حالا که اینجوریه بکش اونطرف می خوام بین شما دو تا بشینم.
بین آن دو نشستم و دستم را دور گردن سهند انداختم. سپهر موذیانه پرسید: غزال میشه نظرتو در مورد بهزاد بپرسم. هر چند که آقا محمود جواب رد بهشون داد.
- وقتی بزرگترم جوابشو داده، چرا از من سوال می کنی. حتما صلاح ندونستن.
سپهر- من نگفتم که صد در صد جواب نه رو گفت. بلکه چون بهزاد ایران زندگی نمی کنه، قبول نکرد که بهزاد هم گفت، اگه نظر تو مثبت باشه حاضره برای همیشه به ایران بیاد.
برای اذیت کردنش جواب دادم: من ترجیح می دم با یکی از پسرای فامیل ازدواج کنم تا غریبه. چون از بچگی باهاشون بزرگ شدم و با اخلاق و رفتارشون آشنا هستم.
برای اینکه آثار جمله ام را در صورتش ببینم، نگاهش کردم و ادامه دادم: سپهر راستی، تو این چند وقته به دربند رفتی؟
آه بلندی کشید و گفت: من خودم در بند زندگی می کنم، اونجارو می خوام چیکار؟
- راست میگی، خونه شما هم مثل دربنده، پر دار و درخت. فقط کوه و رودخونه نداره. حالا امشب به خاطر من از دربند خودت بیرون بیا تا با هم به دربند ما بریم.
- مثل دفعه قبل، دعوتم می کنی؟
- نه این دفعه، جدی، جدی دعوتت می کنم. می خوام روزهای آخر بهت خوش بگذره. و اونجا که میری گهگاهی به یاد ما بیافتی.
چنان نگاهی کرد که دلم لرزید و برایی همین بلند شدم و پیش سها و لیلی رفتم. مامان و خانم ها به آشپزخانه سروقت غذا رفتند و بابا و مردها برای تماشای تلویزیون به هال رفتند. ما هم دور هم نشسته و راجع به مسائل مختلف صحبت می کردیم که کم کم بحث به درس و دانشگاه کشیده شد. سها در مورد تست و کنکور سوال می کرد و یاشار هم منو سهند رو نصیحت می کرد. سپهر که دلش پر بود و دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. با تمسخر گفت: همه که نمی تونن دکتر یا ( اشاره به خودش) مهندس بشن. یکی هم باید رخت شور بشه. اونم لازمه. اونوقت میگن غزال رخت شور.
آنقدر بهم برخورد و عصبانی شدم که حد نداشت. دلم می خواست خفه اش کنم. لحظه ای چشمم به شیرینی های بزرگ خامه ای وی میز افتاد. بلند شدم و دو تا برداشتم و به صورت سپهر مالیدم که یاشار داد زد:
- غزال این چه کاریه که می کنی؟ تو که طاقت شوخی نداری، چرا شوخی می کنی؟
- طاقت شوخی دارم، ولی طاقت مسخره و متلک رو ندارم.
از سر و صورت سپهر شیرینی می بارید. قیافه اش خیلی خنده دار شده بود و با خنده گفتم: سپهر چقدر قیافه ات خوشگل و بامزه شده، پاشو توی آیینه خودتو ببین.
سهیل- کاش دوربین بود و عکس می گرفتیم.
- اتفاقا تو دوربینم عکس هست، الان میارم.
بلافاصله دستانم را پاک کردم . دوربینم را آوردم و عکسی از سپهر گرفتم.
- حالا می تونی بری و صورتتو بشوری.
سپهر- چشم خانم رخت شور، فقط یادت باشه که پیراهنمو خوب بشوری و گرنه اخراج میشی.
و به دنبالش خنده ای سر داد . زیر لب زمزمه کردم: هه، هه و زهرمار، دیوونه.
 

یاکاموز

عضو جدید
مهدیه جان عزیزم همون طور که میدونی این رمان بالای 650 صفحه هستش.واقعا می خوای مسیر به این طولانیی رو بری؟؟؟؟!!!!! بهتر نیست لینکشو بزاری تا بچه ها دانلودش کنن این جوری خودتم راحت تر میشیا البته فقط یه پیشنهاد دوستانه بود چون واقعا رمان قشنگی رو انتخاب کردی منکه انقده هول بودم از صفحه ی 200 تا آخرشو یه شبه خوندم حتی برای شام هم جایی دعوت بودیم ولی من نرفتمو موندم تا رمان رو تموم کنم.....بازم هر طور که خودت مایل باشی گلم.:w30:
 

!sar gol

عضو جدید
با هم دوست باشید!

با هم دوست باشید!

سلام...:heart:

من برای اولین بار از سایت شما بازدید کردم و خوشحالم که بخاطر وجود غزال با شما پیوند

خوردم!پیوندمان مبارک دوستان!:gol::smile:
 

mahdiehershad

عضو جدید
مهدیه جان عزیزم همون طور که میدونی این رمان بالای 650 صفحه هستش.واقعا می خوای مسیر به این طولانیی رو بری؟؟؟؟!!!!! بهتر نیست لینکشو بزاری تا بچه ها دانلودش کنن این جوری خودتم راحت تر میشیا البته فقط یه پیشنهاد دوستانه بود چون واقعا رمان قشنگی رو انتخاب کردی منکه انقده هول بودم از صفحه ی 200 تا آخرشو یه شبه خوندم حتی برای شام هم جایی دعوت بودیم ولی من نرفتمو موندم تا رمان رو تموم کنم.....بازم هر طور که خودت مایل باشی گلم.:w30:

سلام یاکاموز عزیز. منم حرفی ندارم این لینک دانلودش:
http://www.98ia.com/News-file-article-sid-780.html
 

ساناز64

عضو جدید
مهدیه جان سلام:heart: ممنون و مرسی از زحمتی که میکشی
عزیزم نکنه ادامه ندی من هم اون رمان رو از سایت نودوهشتیا گرفتم ولی حوصلم نمیشه از روی کامپیوتر بخونم و میخوام متنش رو داشته باشم و از روی گوشی موبایل بخونم پس خواهشا ادامه رو بذار
 

شیرین عسل

عضو جدید
ای بابا شما چرا اینطوری می کنین

پس من که نمیتونم از رو گوشی بخونم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من امیدم به اینجاس

واقعا که ، یکمی فکر کنین شاید یکی گوشیش طوری نباشه که بتونه لینکشو بگیره و از موبایل بخونه
من که خیلی ناراحت شدم
مهدیه جون اگه زحمتت نیست تایپ کن اگه هم نمیتونی بگو من دیگه نیام سر بزنم ، خبرم کنی ممنون میشم
 

ساناز64

عضو جدید
سلام شیرین عسل خانم منم منظورم اینه که رمان تایپ بشه که هر که دوست داره اون رو از روی کامپیوتر بخونه و هر کس هم دوست داره متن اون رو تبدیل به فرمت موبایل کنه و از روی گوشی بخونه پس منم موافق اینم که رمان تایپ بشه
 

mahdiehershad

عضو جدید
سپهر برای شستن صورتش به هال رفت. عمو سعید با دیدن قیافه سپهر خنده کنان گفت: سپهر مگه قحطیه که با سر رفتی تو شیرینی، چه عجله ای برای خوردن داشتی که خودتو به این وضع انداختی.
بابا- حتم دارم کار غزاله!!
سپهر- بله آقای سراج، دست گل دختر شماست..
عمو سعید- عجب دسته گلی با شیرینی درست کرده.
بابا- غزال خانم، لطف کن و یکی از پیراهن های منو به سپهر بده تا عوض کنه چون مامان دستش بنده.
چون آدم وسواسی بود پیراهن نویی برداشتم و اتو کردم. سپس به اتاق ساناز که موهایش را آنجا خشک می کرد رفتم و گله مندانه گفتم: سپهر چرا سه روزه با من لج کردی و جلوی همه هر چی از دهنت درمیاد بهم می گی؟
سپهر- به همون دلیل که تو حرص منو درمیاری و آزارم میدی گوش کن ببین چی میگم:
بدین افسونگری، وحشی نگاهی
نزن بر چهرهرنگ بی گناهی
شرابی تو، شرابی زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی
پس... بی خودی جوش نزن. بالا بری پایی بیای آخرش مال منی.
- مثلا چرا؟
- چون بعد از رفتن من تازهه می فهمی همون بلایی که سر من آوردی سر خودت هم اومده.
- آقای شاعر پیشه تو خواب هم نمی تونی ببینی مالک روح و جان من شدی..
- نمی توانم؟!
ابروهایم را بالا انداختم اما او حرکتی کرد که حس کردم، داخل تنور افتاده ام، نمی دانم چه حالی بهم دست داد. تمام تنم می سوخت بدون اینکه عکس العملی نشان دهم، از شرم فورا اتاق را ترک کردم و او فاتحانه خندید. از جسارتش و صحنه ای که چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود دست و دلم می لرزید. سر میز با غذا بازی می کردم و او در حالی که مستانه می خندید غذایش را با اشتها خورد.
علی رغم میل باطنی ام به دربند رفتم و تا رسیدن به خانه حال خوشی نداشتم. خوشبختانه آنقدر خسته بودم که به محض دراز کشیدن خواب چشمانم را ربود و مجال فکر کردن را نداد. صبح با صدای ساناز بیدار شدم وقتی گفتم: سلام، صبح بخیر. ساناز خندید و گفت: سلام، ظهر بخیر. چون ساعت دوازده.
از خستگی تا لنگ ظهر خوابیده بودم.. ولی از موقع چشم باز کردن تمام صحنه های دیشب در ذهنم جان گرفته بود و مثل فیلم تکرار می شد. زندگی در اروپا بی پروا و جسورش کرده بود که به راحتی به خودش این اجازه را داده بود.
نزدیکی های عصر مامانم به اتاقم آمد و گفت: چند لحظه ای بشین می خوام باهات حرف بزنم.
چون می دونستم در مورد چی می خواد صحبت کنه، مثل بچه های متین و سر به زیر کنارش نشستم و گفتم: من در خدمتم شیرین خانم.
- دیروز، عمه خانم از تو برای بهزاد خواستگاری کرده، می خوام نظرتو بدونم.
- مامان شما هر کاری رو که خودتون صلاح می دونید انجام بدید چون من عقلم به این کارا قد نمی ده. فقط اینو میدونم که بهزاد نه سال از من بزرگتره و این فاصله خیلی زیاده و دیگه این که من با روحیات اون آشنایی ندارم و دیگه این که نمی تونم دور از شماها زندگی کنم.
مامان نگاه عمیقی به صورتم کرد و گفت: آفرین چه دلایل قاطع و خوبی آوردی. حالا عقلت قد نمی داد اینارو گفتی، اگه قد میداد چی می گفتی؟
مامن صورتم را بوسید و دوباره گفت: ما هم،همین نظر رو داریم. دیشب عمو محمود مخالفت خودشو اعلام کرد و هر چی سنگ جلوی پاشون انداخت اونا قبول کردند ولی خواستم باز نظر تو رو هم جویا شم. حالا پاشو آماده شو که زود باید بریم.
بعد از بیرون رفتن مامان، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدایا شکرت که از شر این یکی راحت شدم. چون حالا حالا نمی خوام درگیر خونه وزندگی بشم. و می خوام آزادانه زندگی کنم.
طبق معمول بلوز و شلوار مشکی پوشیدم. هیچ وقت دوست نداشتم دامن یا پیراهن بپوشم چون معذب بودم. مامان برای هر دو کادو ساعت گرفته بود. قبل از اینکه به خانه شان برویم بابا به گلفروشی رفت. لحظه ای با دیدن گلها به فکرم رسید که همه چیز را فراموش کنم و آخرین شب اقامتش، به کدورتها، پایان بخشم. از ماشین پیاده شدم و پیش بابا رفتم و دو شاخه گل رز برداشتم و همراه بابا به از مغازه بیرون آمدیم.
اولین مهمانشان ما بودیم. از خاله سراغ سها و سپهر را گرفتم که گفت در اتاقشان هستند. اول پیش سها رفتم، لیلی هم آنجا بود. صورت سها را گرفتم و بوسیدم و تبریک گفتم . کادو اش را همراه با شاخه گلی تقدیمش کردم. سپس به اتاق سپهر رفتم و چند ضربه زدم و وارد شدم. جلو آینه کراواتش را می بست که با دیدنم، نگاهی به سر تا پایم کرد.
- سلام، مثل اینکه بی موقع مزاحم شدم.
سپهر- سلام به روی ماهت، کاش همیشه مزاحم بشی. راستی آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما اینجا اومدی؟
جلوتر رفتم و کادو و شاخه گل را بطرفش گرفتم و گفتم: اومدم بهت تبریک بگم.
سپهر- دروغ نگو چون اگه می خوواستی تبریک بگی، همون پایین جلوی همه هم می تونستی بگی. نکنه غرورت اجازه نمی ده بگی دوستم داری. ولی من روزی طد بار میگم غزال دوست دارم، دوست دارم.....
به چشمانم خیره شد. عشق در چشمانش موج می زد. در برق نگاهش نمی دونم چی بود که دلم را به آشوب می انداخت. قلبم در سینه عاشقانه می تپید، احساس می کردم که صدای ضربان قلبم را می شنود. آتش این عشق هر لحظه ممکن بود خرمنی را بسوزاند که به جای خرمن، دل مرا می سوزاند. چشمانش همانند ستاره می درخشید. از خود بیخود شده بودم. نمی دونم چقدر در اون حال بودم که با صدای در هر دویمان از رویا بیرون آمدیم. سپهر چند قدم عقب رفت و روی صندلی جلوی آیینه نشست. سپس گفت: بله؟
که فرید داخل شد. با دیدنم دستپاچه شد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت. من هم گل و کادو را روی میز آرایش گذاشتم. خواستم بروم که سپهر دستم را گرفت . بوسید و تشکر کرد. بدون هیچ حرف و حدیثی از اتاق بیرون رفتم. برای آنکه مرا در آن حال نبیند و پی به آشفتگی و شیدایی درونم، نبرند به دستشویی پناه بردم. صورتم سرخ شده بود، برای اینکه از حرارت درونم کاسته شود صورتم را برای چند لحظه زیر آب گرفتم. بعد پیش سها ولیلی رفتم. به اصرار لیلی کمی آرایش کردم و به طبقه پایین رفتیم. کم کم سر و کله بچه ها هم پیدا شد. کتی و پدرام با عمو اینها هم رسیدند. بنفشه و بهناز را به پدرام نشان دادم و گفتم: آقا پدرام این دو تا هم شریک جرم من بودند.
و هر دو را معرفی کردم که با هم احوالپرسی کردند. پدرام به بهناز گفت: بهناز خانم شما بودین که غزال رو صدا می کردین، درسته؟
بهناز- بله، شما آدم باهوشی هستین، با یه بار صدا ها رو از هم تشخیص می دین.
پدرام- کارم منو اینقدر تیز بین بار آورده. مجبورم نسبت به اطرافم خیلی دقیق باشم.
مهمان زیادی دعوت کرده بودند و اغلب هم امده بودند و ولی از سپهر و فرید خبری نبود. بهناز مرتب می گفت: چرا عروس خانم تشریف نمی آرن؟
و هی متلک بار سپهر می کرد، با آمدن آقای بهادری هانی را به بچه ها نشون دادم وگفتم: بچه ها ببینید زن دادش سها رو می پسندید.
بهناز- غزال مثل جن می مونه، مخصوصا با اون موهای سیخ، سیخ اش.
و همه زدند زیر خنده، همان لحظه بهناز محکم به پهلویم زد و گفت: آقای داماد هم تشریف آوردند. به سلامتی ایشون به کف بلند.
بنفشه- چقدرهم شیک کرده، کت وشلوار و بلوز مشکی و کراوات سفید. صورت سه تیغ و بوی اودکلنش فضا رو پر کرده. به گمونم امشب قصد دلبری داره و سیندرلا رو پسندیده.
نگاهش کردم، حق با بنفشه بود چقدر خوشگل و تو دل برو شده بود. با تک تک مهمانها و بچه های کلاس، سلام و علیک کرد و خوش آمد گفت.
 

mahdiehershad

عضو جدید
[FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]آخر از همه پیش ما آمد. نوبت به بهناز که رسید، بهناز با تته پته سلام کرد و تبریک گفت. سپهر لبخندی زد و گفت:
بهناز [/FONT]
[FONT=&quot]خانم من به معذرت خواهی بابت اون روز بدهکارم و به خاطر رفتار بدی که با شما داشتم عذر می خوام[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز نتونست جوابی بده، به جای اون من گفتم: ایندفعه از خطات گذشتم ولی امیدوارم اولین و آخرین خطات باشه.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- چشم و ممنون که از گناه این حقیر گذشتی.[/FONT]
[FONT=&quot]بهنار نیشگونی ازپایم گرفت که یکدفعه گفتم: آخ، دردم گرفت!! بهناز مگه مرض داری؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز چپ چپ نگاهم کرد و آهسته گفت: نمی تونی جلوی اون زبونتو نگه داری؟[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]چرا می ترسی که باز داد و فریاد راه بندازه. نترس امشب استثنائا خوش اخلاق تشریف داره.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- برای اینکه امشب روح تشنه ام از دل پاک فرشته آب خورده.[/FONT]
[FONT=&quot]این جمله را گفت و از ما دور شد. بهناز و بنفشه نگاهی به من کردند و گفتند: یعنی چی؟ منظورش چی بود؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]راستی پسر عمه سها ازم خواستگاری کرده، همونی که پیش عمو سعید نشسته.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- به به، افتادیم تو عروسی. خوب تو چی جواب دادی؟[/FONT]
[FONT=&quot]با آمدن سهند نتوانستم جواب دهم. سهند، دست مرا گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]همه دارن برا خودشون می رقصند و کیف می کنن. اونوقت شما پیرزنا، نشستین و یکریز دارین حرف می زنین.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- سهند اگه مردی، برو اون از دماغ فیل افتاده رو بلند کن.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند با تعجب گفت: بهناز جان ببخشید کی از دماغ فیل افتاده! چون من فین دماغی نمی بینم.[/FONT]
[FONT=&quot]تا سهند این را گفت، صدای خنده من و بهناز بلند شد. طوری که از جمع جدا شدیم و دوباره رویی صندلی نشستیم. از خنده، اشکام سرازیر شده بود. سهند مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد و می گفت: هر چی نگاه می کنم این فین دماغ اقا فیل رو نمی بینم.[/FONT]
[FONT=&quot]سهیل هم پیش ما آمد و رو به سهند گفت: سهند چی گفتی که این دو تا از حال رفتن. حالا دنبال چی می گردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- دنبال فین دماغ می گردم.[/FONT]
[FONT=&quot]سهیل- اه سهند، حالمو بهم زدی.. این چه حرفیه که می زنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- خنگ خدا، دنبال فین دماغ فیل می گردم. این پیشنهاد و بهناز داده.[/FONT]
[FONT=&quot]سهیل- پس تو از من هم خنگتری، چون منظورش هماست.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- خوب اینو یه ساعته پیش می گفتین وقتمو تلف نمی کردم. الان جورش می کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از رفتن سهند، من وبهناز هم بلند شدیم. سهند پیش هما رفت. نمی دانم چی گفت که چند لحظه بعد هما بلند شد و با هم رقصیدند.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- غزال من دیگه نمی تونم سر پا وایسم، چون بدنم از بس خندیدم سست و بیحال شده.[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]پس بیا بریم پیش فرید و یاشار بشینیم.[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]ببخشید سرکار خانم فرید کیه؟[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]دوست جون جونیه سپهره، پسر خوب و نجیبیه.[/FONT]
[FONT=&quot]با هم پیش انها رفتیم . بهناز را به فرید معرفی کردم و کنارشان نشستیم.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار گفت: اونجا برای چی معرکه گرفته بودین و می خندیدین؟[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]خصوصی بودند و نباید همه بدونن.[/FONT]
[FONT=&quot]فرید- به گمونم به هما مربوط میشه. چون بعدش سهند اومد و هما رو بلند کرد.[/FONT]
[FONT=&quot]من و بهناز به هم نگاه کردیم و خندیدیم که فرید گفت: دیدی یاشار، درست حدس زدم.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- ببخشید فرید خان، آخه این دختره خیلی مغرور و خودخواه و خودشو خیلی می گیره....[/FONT]
[FONT=&quot]انگار بهناز بقیه حرفشو قورت داد و خندید که فرید ادامه داد: انگار از دماغ فیل افتاده، هان؟ پس شما جزو اون دخترا نیستید.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار به جای بهناز جواب داد: نه بهناز هم مثل غزال و سهند می مونه، اگه دو ، سه بار ببینیش، می فهمی چه نوبریه.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- حتما نوبره بهارم، تو رو خدا خجالتم نده.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر که دقایقی قبل پیش کارمندان شرکت نشسته بود بلند شد و پیش ما آمد و به فرید گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]-آقا فرید بد نگذره، جمعتون که جمعه!![/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- فقط گلمون کمه. که با وجود شما اونم تکمیل شد.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- ممنون از لطفتون.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار- فرید بفرما، من نمی دونم تو مدرسه چی به اینا یاد می دن، که اینقدر بلبل زبون شدن.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- اگه زبون نداشتیم که شما پسرا، تو سر و کله ما می زدین.[/FONT]
[FONT=&quot]سها از جمع بچه ها جدا شد و آمد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، امروز همش نشستین.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- کنفرانس مطبوعاتی تشکیل دادیم. الساعه خدمت می رسیم.[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از کلی ورجه وورجه کردن سهند ضبط را خاموش کرد که صدای اعتراض همگی بلند شد. بنفشه گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]داشتیم لذت می بردیم.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- فکر کنم نوبت ما جوونا باشه.[/FONT]
[FONT=&quot]زیبا- خوبه از اول این وسط مانور می دادی.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- این با همش فرق داره، لطفا چند لحظه همگی بشینید.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند ضبط را دوباره روشن کرد و به طرف من آمد.[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]خوب حالا چی کار کنیم؟[/FONT]
[FONT=&quot]بچه ها به سهند پیشنهاد کردند که جوک بگوید. من هم بلند شدم و رفتم پیش دخترای دیگه و شروع کردیم با هم صحبت کردن.[/FONT]
[FONT=&quot]در همین موقع صدای خنده پسرها بلند شده بود و همه داشتند می خندیدند.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]دیگه جک گفتن بسه.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- سهند جون حتی اگه من بخوام بازم جوک بگی دیگه نمی گی، آخه همه داشتند می خندیدند.[/FONT]
[FONT=&quot]سهند- چون جشن تولد شماست به ناچار قبول می کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]یلشار- آفرین پسر خوب، باریکلا.[/FONT]
[FONT=&quot]همه خندیند و بابا گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]باریکلا به این پسر گلم.[/FONT]
[FONT=&quot]این دفعه همه داشتند با هم شوخی می کردند و می خندیدند.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر به خنده به سهند گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]جای بعضیا خالی!![/FONT]
[FONT=&quot]سهند در جواب گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]نگو خجالت می کشم.[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]آخی چقدر این بچه خجالتیه!! بمیرم الهی.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر گفت : بچه ها خوش می گذره؟![/FONT]
[FONT=&quot]سهند ژستی گرفت و گفت: البته، چرا که نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]-[/FONT][FONT=&quot]به تو یکی که خیلی خوش می گذره، چون دائم داری می خندی.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر گفت : غزال تو اخم نکن لطفا.[/FONT]
[FONT=&quot]اخم هایم را باز کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=&quot]نه خیلی هم سر حالم و دارم خوش می گذرونم.[/FONT]
[FONT=&quot]سرش را تکان داد و پیش مهمانان دیگر رفت. دقایقی بعد که با مینا در حال حرف زدن بودیم، لیلی و بهزاد هم آمدند، لیلی پیش مینا و بهزاد کنار من نشست و پرسید:[/FONT]
[FONT=&quot]ببخشید غزال خانم می تونم بدونم علت اینکه پیشنهاد ازدواجمو رد کردین چی بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]غافلگیر شدم. نمی دونستم چه جوابی بدم. چون اگر لیلی می پرسید راحتتر می توانستم جواب بدم. ساکت چشم به زمین دوختم . لجظه ای سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم که شاید کسی به دادم برسد که چشمم به یاشار که با سپهر و فرید حرف می زد، افتاد. ملتمسانه چشم بهش دوختم.[/FONT]
[FONT=&quot]بهزاد دوباره گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]چرا ساکت شدین و جوابمو نمی دید؟[/FONT]
[FONT=&quot]-برای اینکه شما منو غافلگیر کردید.جواب دادن به شما و اونهم به خودتون خیلی برام سخته.[/FONT]
[FONT=&quot]بهزاد- چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]با دیدن یاشار که جلوم ایستاده بود نفس راحتی کشیدم.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار- غزال میشه چند لحظه بهزاد خان رو تنها بزاری و به دنبالم بیایی، کارت دارم.[/FONT]
[FONT=&quot]از خدا خواسته بلند شدم و همراه یاشار رفتم. یاشار گفت: [/FONT]
[FONT=&quot]چی می گفت که یه دفعه سرخ شدی و اونطوری دنبال ناجی می گشتی؟[/FONT]
[FONT=&quot]-داشت علت قبول نکردن پیشنهادشو می پرسید و من هم به دنبال فرشته نجات می گشتم که توبه موقع به دادم رسیدی.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار- خوب رک و پوست کنده بهش می گفتی که چرا قبول نکردی![/FONT]
[FONT=&quot]-مگه تو می دونی چرا قبول نکردم؟[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار- تقریبا، وقتی زن عمو به مامان و بابا می گفت شنیدم.[/FONT]
[FONT=&quot]-باید تا آخر شب پیش تو بمونم تا گرفتار بلا نشم.[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی نشستم، سپهر با طعنه گفت: غزال با بهزاد در مورد چی در و دل می کردین؟[/FONT]
[FONT=&quot]با ترشرویی جواب دادم: در مورد لیمو شیرین.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر متحیر پرسید: چی، مگه باغ مرکبات داری که در مورد لیمو شیرین صحبت می کردین؟[/FONT]
[FONT=&quot]یاشار خندید و رو به سپهر گفت: منظورش عشقه!![/FONT]
[FONT=&quot]سپس آنچه را من گفته بودم، برای او هم تعریف کرد و سپهر در جوابش گفت: پس حرفاشون خیلی شنیدنی بود.[/FONT]
[FONT=&quot]یاشر- برای همینه که فرار کرده و اومده پیش من سنگر گرفته.[/FONT]
[FONT=&quot]در این لحظه بهناز با چهره گرفته آمد و گفت: یاشار پاشو برو، سهند رو از دست این دختره دیوونه نجات بده. به زور زهرمار به خوردش می ده. فکر کنم چند دقیقه بعدم پای منقل بشینه![/FONT]
[FONT=&quot]یاشار- امروز باید من این دو تا رو بپام.[/FONT]
[FONT=&quot]با زفتن یاشار، سپهر گفت: ببخشید بهناز خانم مننظورتون از زهرمار چیه؟[/FONT]
[FONT=&quot]به جای بهناز جواب دادم: همونی که تو خودتو باهاش می کشی و غرق می شی.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- تو فقط متلک بارم کن.[/FONT]
[FONT=&quot]متاسفم دیگه چون حاجتم روا شده و فردا تشریف می بری.[/FONT]
 

شیرین عسل

عضو جدید
مهدیه جون نمی شه زود به زود بزاری منم خودم دارم تو سایت نود و هشتیا رمان میزارم ولی لا اقل روزانه یک فصل رو میزارم با اینکه کلی هم کار دارم ول شما هر سه روزی فکر کنم بیشتر از سه یا چهار صفحه نمیزاری لا اقل بعد از این سه روز که میای یک فصلو بزار تا زود هم تموم شه اینجوری از دو ماه هم بیشتر طول میکشه
 

mahdiehershad

عضو جدید
بهناز- راست میگی، عجب شیرینی های خوشمزه ای بود. سپهر خان دستت درد نکنه.
سپهر- نوش جان، زحمتش گردن فرید بود. هم خریدنش هم آوردنش. بهناز خانم یه خورده این غزال و نصیحت کنید اینقدر منو اذیت نکنه.
بهناز- اولا به من نگین خانم، همون بهناز بگین کافیه. دوما من واعظ نیستم، باید دنبال مینا برین و از اون بخواین تا نصیحت اش کنه.
-راست میگه معلم اخلاقمون میناست. اونهم جوابتو با لنگه دمپایی می ده که دیگه شاعری از سرت بپره. آخه تو اینجا رو با اروپا اشتباه گرفتی، بهتره بری اونجا زندگی کنی.
سپهر- ممنون که تذکر دادین و راهنماییم کردین.
فرید- سپهر اینقدر به خودت زحمت نده. از صبح تا شب هر چی تو گوش غزال زمزمه کنی بی فایده است.
سپهر که از کوره در رفته بود با عصبانیت جواب داد: مثل اینکه به تو هم سرایت کرده، عوض اینکه طرف منو بگیری داری جانب داری این لعنتی رو می کنی.
و سپس با عصبانیت از پیش ما رفت. بعد از رفتنش فرید دوباره گفت: وای دوباره هوا ابری شد. ولی خودمونیم غزال، خوب قاپشو دزدیدی و سر عقل آوردیش، چون نه من ، نه هیچ کس دیگه حریف اش نمی شدیم.
-به نظر من فردا که از این جا بره، همه چیز رو فراموش می کنه و همون سپهر چند ماه پیش میشه.
فرید- با این اوضاع و احوالی که من می بینم، بیشتر از پنج، شش ماه بیشتر دووم نمی یاره. یادت باشه کی من اینو بهت گفتم. می بینم امشب لب به مشروب نزده، در حالی که قبلا هر شب تا خرخره می خورد. در واقع از شبی مه با هم دعوا کردین، دور این چیزا رو خط کشیده. امروز هم سراغ هیچ دختری نرفته، یعنی بی محلیها و حرفهای تو آدمش کرده.
بهنار بلند شد و دست منو گرفت و گفت: پاشو بریم پیش بچه ها، چون کم کم منم عقل خودمو از دست می دم.
موقع صرف شام، مقداری غذا کشیدم و چون دیدم کتی تنها نشسته، پیشش رفتم و گفتم: پس چرا تو غذا نمی خوری.
تبسمی کرد و گفت: پدرام رفته برام بکشه. آخه وقتی چشمم به اون همه غذا می افته نمی تونم بخورم.
-چرا؟
بهناز- وای غزال چقدر تو از مرحله پرتی!
و با ناز و عشوه ادامه داد: چون تا چند ماه دیگه، یه نی نی کوچلو می یارم.
با چشمان از حدقه درآمده و هیجان زده بلند داد زدم: آخ جون، الان چند وقته؟
از داد و فریاد من همه به سمت ما برگشتند و کتی گفت: یواش تر دختر، الان همه می فهمن. تازه رفتم تو سه ماه.
-کلک، به خاطر همین سوار تله کابین نشدی، هان؟ گفتی من دوست ندارم. هنوز کسی نمی دونه؟
- نه فقز دو تا مامانا می دونن.
بلند شدم و به حرف کتی که می گفت « نگو خجالت می کشم» توجهی نکردم. خطاب به بقیه که دور میز جمع شده بودند با صدای نسبتا بلندی گفتم: مژده، مژده، مامان کتی جون حامله است.
این خبر همه را به وجد آورده بود. همگی به پدرام تبریم گفتند و پیش کتی رفتند. به نوبت صورت کتی را می بوسیدند و کتی به من چشم غره می رفت ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که مینا گفت: غزال اگه خودت بچه دار بشی چیکار می کنی. حتما تو روزنامه ها چاپ می کنی.
-لوس، خیلی بی ذوقی، ناسلامتی دختر عمه امه! همه که مثل تو بی احساس نیستن.
مینا- شوخی کردم، نمی خواد اخم کنی. روح بلند تو باعث میشه که با شادی همه شاد بشن.
-خوب خرم کردی مینا جون، نکنه می خوای سواری هم بگیری.
مینا- چه عیبی داره بیا دولا شو تا سواری بگیرم.
ثریا- پس به نوبت سوار میشیم.
-چشم، صف بایستین تا کسی جا نموونه. اول باید سها سوار شه.
بهناز- بعدش هم سپهر، عکس هم می گیریم.
سها در حالی که می خندید گفت: آره اول پاشین عکس بگیریم. بعدا خر سواری کنید.
همه بچه های کلاس جمع شدیم و با سها عکس گرفتیم که مینا گفت: بچه ها صبر کنید تا آقا سپهر هم صدا کنم آخه ناسلانتی تولد اونم هست.
مینا، خودش سپهر را دعوت کرد. در اغلب عکسها به عمد کنارم می ایستاد. تا اینکه بقیه مهمان ها هم شروع به عکس گرفتن کردند.. وقتی نوبت خانواده اقای بهادری رسید، به هانی گفتم: هانی جون صبر کنید تا یه عکس دسته جمعی بگیریم.. هانی قبول کرد و دستش را به من داد و گفت: باشه هر چی تو بگی.
عکس را گرفت و داشتم می رفتم که سپهر تشکر کرد.
سهند به شوخی گفت:
انشاالله روزی تو عروسیت عکسهای قشنگتری بگیریم.
بعد از گرفتن عکس، نوبت بریدن کیک شد. سهند آهنگ مللایمی گذاشت و گفت:
بچه ها همگی با هم آهنگ تولدت مبارک را می خونیم.
عمو محمود گفت: حالا نمی شه بدون آهنگ کیک رو ببرین.
سهند گفت:
تموم مزه اش به آهنگ شه.
تا سهند این را گفت همه هورا کشیدند و شروع کردند آهنگ تولدت مبارک را خواندند.
پدر وو مادرها به سمت دیگر سالن رفتند و شروع کردند به صحبت کردن به غیر یاشار ، که کسی را برای صحبت کردن پیدا نکرد و تنها گوشه ای نشست.
سپهر به من نزدیک شد و گفت:
غزال من ناراحت نیست که من دارم میرم.
لبخندی زدم و پرسیدم: یعنی دیگه هیچ وقت نمی یای؟
سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم.
لحن صداش تنم را لرزاند. به چشمانش که می درخشید نگاه کردم و گفتم: بله.
سپهر- خیلی دوست دارم بی انصاف، آخه تنها تسکین این دل اسیرم، عشق و محبت توئه. پس بیا این کبوتر زندونی رو با مهر و محبت خودت آزاد کن.
قلبم از نگاهش به تپش افتاده بود و به قفسه سینه ام می کوبید. ولی هر کاری می کردم فقل زبانم باز نمی شد. تا بهش بکویم من هم دوست دارم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
چرا ساکتی و حرف نمی زنی، یعنی اینقدر سخته که یه کلام نمی گی دوستم داری و راحتم کنی. من که همه چیز و از اون دو تا چشمای سیاهت می خونم چون دو چشمت سرزمین آرزوهای منه و تا آخرین روز عمرم به یادتم. اینو بدون. این قلب عاشقم فدای تو.
دیگه کاسه صبر و احساسم لبریز شده بود برای همین گفتم: سپهر......
فاتحانه لبخند زد و گفت: جانم.
-منتظرت می مونم زود برگرد.
دست و کمرم را محکم فشار داد و گفت: فدای تو بشم، خیلی زود برای همیشه بر می گردم.
با پایان رسیدن موزیک، همه عزم رفتن کردند. آخرین نفر ما بودیم. موقع خداحافظی سپهر گفت: یادت نمی ره که چه قولی دادی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و لبخندی زدم. شب با آرامش سر بر بالش گذاشتم. چون آخر سپهر برنده شده و منو عاشق خودش کرده بود و من دو دستی قلبم را به او تقدیم کردم.
 

artemes

عضو جدید
سلام.....من تازه عضو این سایت شدم ....این رمان ادامه داره یا به پایان رسیده.....لطفا اگه ادامه داره زودتر بقیه اشو بذارین......مرسی از زحمتی که میکشی.....
 

mahdiehershad

عضو جدید
صبح با ذوق و شوق عجیبی که تمام وجودم را در بر گرفته بود به مدرسه رفتم و ظهر با عشق سپهر به خانه برگشتم و منتظر تلفن اش شدم و به محض خوردن اولین زنگ، گوشی را برداشتم وبا عشق و علاقه جواب حرفهایش را می دادم. دقایقی با هم حرف زدیم و قرار شد عصر کمی زودتر از کلاس بیرون بیام تا با سپهر به خانه برگردم. طبق برنامه عصر یک ربع زودتر از خانم ادیب اجازه گرفتم و بیرون امدم که دیدم کمی پایین تر منتظرم ایستاده. با عجله به طرف ماشین رفتم و سوار شدم، چون ترسیدم یاشار دوباره بی خبربه دنبالم بیاید.
سپهر- سلام خانمی، خسته نباشی.
-سلام، مرسی! فقط سپهر زود از اینجا برو، چون می ترسم یاشار یکدفعه سر زده بیاید.
-چشم قربان، هر چی شما دستور بدید. در ضمن ممنون کادوت خیلی قشنگ بود. هم مال تو هم مال یاشار. با هم رفتین خریدین؟
چون موقع اومدن به قصد ماندن نیامده بودم و برای همین مدتی طول می کشه تا تملیف خونه و مدرکم رو روشن کنم. ولی قول میدم تا تابستون برگردم تا همیشه کنارت باشم و همسفر خاطره هات.
-سپهر؟
-جانم.
-خیلی دوست دارم.
-من هم همین طور، آهوی گریز پایی که به سختی اسیر کردم. راستی تا یادم نرفته اندازه هاتو بهم بگو.
-می خوای برام سوغات بیاری؟ قدم 173، کمرم 40، سایز پام 40. ولی خواهشا دامن یا پیراهن نیار که دوست ندارم.
- به روی چشم، هر چی که خانم دستور بده. ولی خودمونیم ، قدت خیلی بلنده ها، پانزده سانت از من کوتاهتری و فکر کنم در عرض یکی دو سال هم قد شیم.
- همه کردها درشت هیکل اند، مگه نمی دونی؟ حالا تا دیر نشده منو برشون خونه آقا سپهر.
سپهر- شب که نمی تونم ببینمت چون پروازم نصفه شبه، پس لا اقل بزار الان سیر ببینمت. اخه از الان دلم ماتم گرفته و برای دور شدن از معبودش گریه و زاری می کنه.
-می ترسم همه این حرفات خواب و رویا باشه و چند صباح دیگه از خواب بلند شم ، کابوسش برام بمونه.
بازویم را محکم فشار داد و گفت: آخه مرغ عشق که نمی تونه کوچ کنه.
ساعت هشت بود تقریبا نیم ساعتی بود که با هم بودیم. سپهر ماشین رو سر کوچه ای که ما رفت و آمد نداشتیم نگه داشت. چند بار تا می خواستم پیاده شم ، بازوم رو گرفت و گفت:
چند لحظه دیگه بمون.
به جون سپهرکه خیلی دیر شده. الانه که بیان تو خیابونا و دنبالم بگردن.
خیلی احساس ناراحتی می کرد هیچ وقت فکر نمی کردم آدم عاطفی باشه. که گفت:
می دونی چیه من همیشه تو غربت احساس تنهایی می کردم ولی الان خوشحالم که با تو اشنا شدم و می تونم به زودی تشکیل خانواده بدم. نمی دونی غربت چه دردی داره. آدم از صبح تا شب کار می کنه و آخر که برگشت باید تنها بره خونه. نه زنی، نه زندگی، فرهنگ اونا با اینجا زمین تا آسمان فرق می کنه.
دیگه وقت خداحافظی بود. و بلافاصله از اتومبیل پیاده شدم و گفتم:
خداحافظ و به امید دیدار.
من خداحافظی نمی کنم. فقط میگم به امید دیدار عشق و هستی من.
دست تکان دادم و فاصله بین سرکوچه و خونه رو دویدم. خوشبختانه کسی خونه نبود. یادداشتی روی میز تلفن قرار داشت که در آن نوشته بود:
غزال دخترم ما به دیدن سپهر رفتیم اگه خواستی تو هم بیا.
قربانت نسرین.
با خودم گفتم: من قبل از شما به دیدنش رفتم. و سپس با خیال اسوده لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. لحظه ای عمل سپهر یادم نمی رفت. احساس می کردم هنوز لب و صورتم گرم و داغ است.
در فکر و رویای خودم غوطه ور بودم که خواب چشمانم را ربود . مجال فکر کردن را از من گرفت.
روز سه شنبه وقتی به مدرسه رفتم قیافه بنفشه گرفته و چشمانش سرخ بود و با ثریا در حال حرف زدن بود. با نگرانی پرسیدم: بنفشه چی شده، چرا گریه می کنی؟
با صدای بلند به هق هق افتاد که ثریا گفت: این همه مدت، هی ما بهت گفتیم که حمید خان سر کارت گذاشته گوش نکرد که نکرد. دیروز عصر که بنفشه با دختر عموش بیرون می رفت، تصادفی حمید رو با یه دختر دیگه می بینن. و شب که بنفشه ازش می پرسه اون کی بوده، اول میگه خواهرم بعد که بنفشه پیله می کنه، آخر سر وحید با وقاحت تمام میگه دوست دخترمه و به تو هم ربطی نداره. چون دختر املی هستی و من از تو خسته شدم. تو به درد من نمی خوری. من یکی رو می خوام که باهاش حال کنم. خوش باشم. فهمیدی؟
دلم برای بنفشه سوخت، برای فریبی که خورده بود، برای دل شکسته اش. درست گفته اند که خود کرده را تدبیر نیست. ولی بشر جایزالخطا است و ممکنه اشتباه کنه ولی در مقابلش تاوان گزافی باید بپردازه.
لحظه ای خود رو جای اون گذاشتم، اگه روزی سپهر با من هم همین معامله رو بکنه، اون وقت من چیکار می کردم. یعنی من هم فقط گریه می کردم، نه حتما تلافی می کردم. دو روز از رفتنش می گذشت ولی یک بار هم زنگ نزده بود. تو این افکار بودم که با تکان دستی از جا پریدم.
سپهر- غزال می تونم ازت یه خواهشی بکنم.
-بله البته.
سپهر- تا وقتی عمه اینا خونه ما هستند خونه ما نیا یا حداقل کمتر برو.
-چرا حسودیت میشه؟
-نه عزیزم، میترسم تو رو ازم بگیره.
-مگه من چند تا دل دارم که به همه بخشش کنم. تازه مگه لنگ حمومه که هر لحظه به کمر یکی باشه.
سپهر خنده ای کرد و گفت: نه همچین جسارتی نکردم. حالا یه خورده بیا جلوتر که یه کمی نگات کنم، آخه نرفته دلتنگتم. راستی می تونم بپرسم چقدر دوستم داری؟
-نمی دونم، وقتی رفتی می فهمم. نشنیدی میگن آدم تا نعمتی داره قدرش رو نمی دونه وقتی از دستش بده تازه از خوب بیدار میشه. و اونی که باید بترسه منم نه تو، چون حضرت عالی نصفه شب میشینی پای تلفن و در و دل می کنی.
متحیر به صورتم چشم دوخت و گفت: من؟؟ کی و با چه کسی، اونهم نصفه شب؟
-با همون که اگه آشنا هستی دوبار فوت کن اگه غریبه ای یه بار.
گونه ام را نیشگون گرفت و در حالی که می خندید گفت: لعنتی پس اون شب مزاحم تو بودی. پس چرا حرف نمی زدی؟
-چون خوابم نمی اومد اول به سهند تلفن کردم و گمی سر به سرش گذاشتم بعد خونه شما به هوای اینکه سهیل جواب می ده، زنگ زدم که خودت برداشتی و به خاطر حرفهات تا صبح جلوی پنجره ایستادم و سرما خوردم.
سپهر- سرما نخوردی ، تب عشق کردی و امیدوارم این تب عشق همیشه گی باشه و با رفتنم زیر قولت نزنی. که اونروز روز مرگ منه.
-مطمئن باش نه فراموشت می کنم و نه زیرقولم میزنم. چون یه دختر کردم.
سپهر- حتی اگه پای یاشار در میان باشه.
خیره به چشمانش پرسیدم: تو از کجا می دونی؟
سپهر- چون تو نسبت به اطرافیانت بی توجه بودی و معنی و مفهوم نگاه ها و واژه ها رو از هم تشخیص نمی دادی. و اولین کسی که کتاب محبت را با تمام وجود برات باز کرد و هجی واژه ها رو گفت، من بودم. حاصل ضرب احساس و عشق را خودم بهت یاد دادم. و برای همیشه روح تشنه عاشقم از دل پاک تو اب می خوره و این چشمام با زبان بی زبانی آنقدر التماست می کنه تا کم کم خسته و ناامید می شد.
-مطمون باش هیچوقت استادمو از یاد نمی برم حتی اگه پای یاشار یا غیره در میون باشه. و همین حرفاته که دلمو می لرزونه. پس روحم فدای چشمای عاشقت.
بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید سرم را روی شانه اش گذاشتم که گفت:
عزیز دلم به محض اینکه کارم رو تموم کردم برمی گردم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
[FONT=&quot]چون موقع اومدن به قصد ماندن نیامده بودم و برای همین مدتی طول می کشه تا تملیف خونه و مدرکم رو روشن کنم. ولی قول میدم تا تابستون برگردم تا همیشه کنارت باشم و همسفر خاطره هات.[/FONT]
[FONT=&quot]-سپهر؟[/FONT]
[FONT=&quot]-جانم.[/FONT]
[FONT=&quot]-خیلی دوست دارم.[/FONT]
[FONT=&quot]-من هم همین طور، آهوی گریز پایی که به سختی اسیر کردم. راستی تا یادم نرفته اندازه هاتو بهم بگو.[/FONT]
[FONT=&quot]-می خوای برام سوغات بیاری؟ قدم 173، کمرم 40، سایز پام 40. ولی خواهشا دامن یا پیراهن نیار که دوست ندارم.[/FONT]
[FONT=&quot]- به روی چشم، هر چی که خانم دستور بده. ولی خودمونیم ، قدت خیلی بلنده ها، پانزده سانت از من کوتاهتری و فکر کنم در عرض یکی دو سال هم قد شیم.[/FONT]
[FONT=&quot]- همه کردها درشت هیکل اند، مگه نمی دونی؟ حالا تا دیر نشده منو برشون خونه آقا سپهر.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- شب که نمی تونم ببینمت چون پروازم نصفه شبه، پس لا اقل بزار الان سیر ببینمت. اخه از الان دلم ماتم گرفته و برای دور شدن از معبودش گریه و زاری می کنه.[/FONT]
[FONT=&quot]-می ترسم همه این حرفات خواب و رویا باشه و چند صباح دیگه از خواب بلند شم ، کابوسش برام بمونه.[/FONT]
[FONT=&quot]بازویم را محکم فشار داد و گفت: آخه مرغ عشق که نمی تونه کوچ کنه.[/FONT]
[FONT=&quot]ساعت هشت بود تقریبا نیم ساعتی بود که با هم بودیم. سپهر ماشین رو سر کوچه ای که ما رفت و آمد نداشتیم نگه داشت. چند بار تا می خواستم پیاده شم ، بازوم رو گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]چند لحظه دیگه بمون.[/FONT]
[FONT=&quot]به جون سپهرکه خیلی دیر شده. الانه که بیان تو خیابونا و دنبالم بگردن.[/FONT]
[FONT=&quot]خیلی احساس ناراحتی می کرد هیچ وقت فکر نمی کردم آدم عاطفی باشه. که گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]می دونی چیه من همیشه تو غربت احساس تنهایی می کردم ولی الان خوشحالم که با تو اشنا شدم و می تونم به زودی تشکیل خانواده بدم. نمی دونی غربت چه دردی داره. آدم از صبح تا شب کار می کنه و آخر که برگشت باید تنها بره خونه. نه زنی، نه زندگی، فرهنگ اونا با اینجا زمین تا آسمان فرق می کنه.[/FONT]
[FONT=&quot]دیگه وقت خداحافظی بود. و بلافاصله از اتومبیل پیاده شدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=&quot]خداحافظ و به امید دیدار.[/FONT]
[FONT=&quot]من خداحافظی نمی کنم. فقط میگم به امید دیدار عشق و هستی من.[/FONT]
[FONT=&quot]دست تکان دادم و فاصله بین سرکوچه و خونه رو دویدم. خوشبختانه کسی خونه نبود. یادداشتی روی میز تلفن قرار داشت که در آن نوشته بود: [/FONT]
[FONT=&quot]غزال دخترم ما به دیدن سپهر رفتیم اگه خواستی تو هم بیا.[/FONT]
[FONT=&quot]قربانت نسرین.[/FONT]
[FONT=&quot]با خودم گفتم: من قبل از شما به دیدنش رفتم. و سپس با خیال اسوده لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. لحظه ای عمل سپهر یادم نمی رفت. احساس می کردم هنوز لب و صورتم گرم و داغ است.[/FONT]
[FONT=&quot]در فکر و رویای خودم غوطه ور بودم که خواب چشمانم را ربود . مجال فکر کردن را از من گرفت.[/FONT]
[FONT=&quot]روز سه شنبه وقتی به مدرسه رفتم قیافه بنفشه گرفته و چشمانش سرخ بود و با ثریا در حال حرف زدن بود. با نگرانی پرسیدم: بنفشه چی شده، چرا گریه می کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]با صدای بلند به هق هق افتاد که ثریا گفت: این همه مدت، هی ما بهت گفتیم که حمید خان سر کارت گذاشته گوش نکرد که نکرد. دیروز عصر که بنفشه با دختر عموش بیرون می رفت، تصادفی حمید رو با یه دختر دیگه می بینن. و شب که بنفشه ازش می پرسه اون کی بوده، اول میگه خواهرم بعد که بنفشه پیله می کنه، آخر سر وحید با وقاحت تمام میگه دوست دخترمه و به تو هم ربطی نداره. چون دختر املی هستی و من از تو خسته شدم. تو به درد من نمی خوری. من یکی رو می خوام که باهاش حال کنم. خوش باشم. فهمیدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]دلم برای بنفشه سوخت، برای فریبی که خورده بود، برای دل شکسته اش. درست گفته اند که خود کرده را تدبیر نیست. ولی بشر جایزالخطا است و ممکنه اشتباه کنه ولی در مقابلش تاوان گزافی باید بپردازه.[/FONT]
[FONT=&quot]لحظه ای خود رو جای اون گذاشتم، اگه روزی سپهر با من هم همین معامله رو بکنه، اون وقت من چیکار می کردم. یعنی من هم فقط گریه می کردم، نه حتما تلافی می کردم. دو روز از رفتنش می گذشت ولی یک بار هم زنگ نزده بود. تو این افکار بودم که با تکان دستی از جا پریدم.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز خنده کنان گفت: غزال کجا سیر می کردی، هر چی صدات می کنم انگار نه انگار با تو هستم. خوابی یا بیدار، مرده ای یا زنده.[/FONT]
[FONT=&quot]-ولم کن بهناز حوصله ندارم.[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- چرا، نکنه از رفتنش دلگیری؟ ای خدا[/FONT]
[FONT=&quot]ز دلبرم که رساند نوازش قلمی[/FONT]
[FONT=&quot] کجاست پیک صبا، گر نمی کند کرمی[/FONT]
[FONT=&quot]-هم از رفتنش دلگیرم هم اینکه می ترسم، یه ر.زی عاقبت من هم مثل بنفشه بشه. و غزال بمونه و دل شکسته و پر دردش.[/FONT]
[FONT=&quot]معصومانه گفت: من هم مثل تو می ترسم، یه روزی طرف تو زرد از اب دربیاد.[/FONT]
[FONT=&quot]غم و درد خودم را فراموش کردم و با تعجب پرسیدم: بله، بله، نفهمیدم؟ یه بار دیگه تکرار کن، منظورت کی بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]با ناز و عشوه جواب داد: خوب واسه همین صدات می کردم می خواستم یک موضوع مهمی رو بهت بگم.[/FONT]
[FONT=&quot]با ورود دبیر فیزیک به کلاس حرفش ناتمام ماند. هرچقدر اصرار کردم که اهسته بگوید، ابروهایش را بالا انداخت. تا اینکه زنگ به صدا درآمد گفتم: بهناز تا سکته نکردم حرفتو بزن.[/FONT]
[FONT=&quot]با هم به بیرون کلاس رفتیم ، بهناز گفت: نخواستم بقیه بفهمند مخصوصا سها.[/FONT]
[FONT=&quot]با شنیدن نام سها، دلهره به جانم افتاد، با خودم گفتم: حتما سپهر باهاش تماس گرفته. احساس کردم زیر آوار خفه میشم طاقت شنیدن این حرف رو نداشتم.[/FONT]
[FONT=&quot]تا بهناز دهان باز کند، قلبم به شدت می تپید: بهناز زود باش بگو، جون بکن، دیوانه ام کردی.[/FONT]
[FONT=&quot]با حوصله و آرامش گفت: تو چرا دیوونه شدی، پس نمی گم تا خمار بمونی.[/FONT]
[FONT=&quot]با التماس گفتم: جون غزال، زود باش بگو، دیگه طاقتم طاق شد.[/FONT]
[FONT=&quot]با شتاب گفت: هیچی دیروز دوست سپهر، فرید زنگ زده بود.[/FONT]
[FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و گفتم: دو ساعت لفت می دی اینو بگی، حالا چی کار داشت؟[/FONT]
[FONT=&quot]قهقه زد و گفت: آهان فهمیدم، چرا رنگت پریده، فکر کردی حتما سپهر تماس گرفته، آره دیوونه؟ نه جونم خیلت راحت اون مال توئه. فرید اول سراغ تو رو گرفت، فهمیدم بهونه است گفتم چرا به جای سها از من می پرسی؟ خلاصه بعد از کلی بیراه رفتن و من من کردن فهمیدم منظورش چیه.[/FONT]
[FONT=&quot]-پس مبارکه، خوبکسی به تورت خورده، نجیب و سر به زیر، خانواده دار، شغل خوب، مهندس ساختمان، خوب از خدا چی می خوای. شماره تلفن تو رو از کجا پیدا کرده؟[/FONT]
[FONT=&quot]بهناز- آقای مجنون، سپهر خان از دفترچه تلفن سها برداشته و بهش داده.[/FONT]
[FONT=&quot]-نگفت از سپهر خبر داره یا نه، آخه دو روزه تلفن نکرده.[/FONT]
[FONT=&quot]-نه چون من ازش پرسیدم از سپهر چه خبر، گفت منم باید خبرشو از شما بپرسم.[/FONT]
[FONT=&quot]تا آخرین ساعت مدرسه، بهناز در مورد فرید از من سئوال می پرسید. ظهر پکر و سلانه، سلانه به طرف خانه رفتم چند دقیقه ای نگذشته بود که تلفن زنگ زد از شانسم ساناز هنوز بیدار بود، زودتر از من گوشی را برداشت که جواب ندادند و ساناز گوشی را گذاشت حدس زدم که سپهر باید باشد. دل تو دلم نبود و خدا خدامی کردم که ساناز زود بخوابد. وقتی مطمئن شدم خوابیده، تمام تلفن ها را از پریز کشیدم و روی تخت دراز مشیدم و منتظرش شدم، یک ساعت بعد به انتظارم پایان بخشیده شد. با اولین زنگ گوشی را برداشتم: الو.[/FONT]
[FONT=&quot]صدای گرم و دلنشینش در گوشی پیچید: سلام عشق من، خوبی؟[/FONT]
[FONT=&quot]-سلام، من خوبم. تو چطوری؟ چرا این دو روز زنگ نزدی؟ داشتم دیوونه می شدم.[/FONT]
[FONT=&quot]سپهر- فدات شم، روز اول اون ساعتی که باید زنگ می زدم تو هواپیما بودم و دیروز هم وقت نکردم چون به شدت دنبال کارام هستم تا هر چه زودتر به سوی محبوبم برگردم. وقتی فکر می کنم که حالا حالا از دیدن صورت ماهت محروم هستم، دیوونه میشم. اخه لعنتی نمیدونی چه بلایی سرم آوردی، آتیشی که تو به جونم انداختی، غیر از وجود تو هیچ چیز دیگر آرامش نمی کنه. ولی از فردا سر وقت زنگ می زنم.[/FONT]
[FONT=&quot]-سپهر؟[/FONT]
[FONT=&quot]-جانم.[/FONT]
[FONT=&quot]-خیلی دوست دارم. آخه این دو روز متوجه شدم من هم به درد تو مبتلا شدم و بدون تو میمیرم. ولی باید بگم تا ده روز نمی تونم باهات صحبت کنم چون از فردا مسابقات شروع میشه و ظهر ها به خونه نمیام.[/FONT]
[FONT=&quot]-وای خدای من، یعنی تا ده روز از شنیدن صدات هم محروم میشم؟ غزال بعضی از شبا نمی تونی به خونه ما بری و اون ساعتی که تو هستی به مامان اینا تلفن کنم. حداقل یه لحظه باهات صحبت کنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]-شرمنده عزیزم، چون آقا سپهر دستور داده تا رفتن عمه اینا خونشون نرم.[/FONT]
[FONT=&quot]-عجب مصیبتی گیر کردم. باشه برو ولی زیاد نه.[/FONT]
[FONT=&quot]-چشم آقا، وقت کردم حتما میرم.[/FONT]
[FONT=&quot]از روز بعد، وقتم به مسابقه و تمرین می گذشت. طوری که از مدرسه اجازه می گرفتم و دو ساعت آخر را به باشگاه می رفتم. شبها از فرط خستگی نای غذا خوردن هم نداشتم و در مدت ده روز فقط یک بار آنهم نیمساعت برای خداحافظی به دیدن عمه خانم رفتم البته آنروز شانس اسنکه با سپهر حرف بزنم را نداشتم. در مسابقات بین بانوان من مقام دوم و سهند مقان اول را بین آقایان را کسب کردیم. از خوشحالی روی پا بند نبودیم. دوست داشتم از همه اول این خبر را به سپهر بدم ولی چطوری؟ چون نه شماره ای از او داشتم نه چیزی.[/FONT]
[FONT=&quot]برای شب بعد، مامان به افتخارمان، خانواده عمو سعید، عمو محمود، کتی و پدرام را برای شام دعوت کرد. وقتی همه دور هم جمع شدیم، جای سپهر خیلی خالی بود، دلم برایش تنگ شده بود. و برای همین بغضم گرفت ولی چاره ای نداشتم، باید تحمل می کردم. مشغول خوردن شام بودیم که تلفن زنگ زد. بابا بلند شد و رفت و جواب داد. دل در سینه ام نبود، گفتم حتما سپهر خبردار شده و به این بهانه زنگ زده. تا موقعی که بابا صدایم کرد و گفت: قهرمانا، با شما می خوان صحبت کنن.[/FONT]
[FONT=&quot]زمان صد سال برایم گذشت.سهند زودتر از من رفت. از حرف زدنش فهمیدم که باید یکی از عمو ها یاشد. چند دقیقه بعد گوشی را به من داد و صدای عمو بهرام در گوشی پیچید.[/FONT]
[FONT=&quot]عمو- سلام عزیزم، تبریک میگم. امیدوارم همیشه در زندگیت موفق و سربلند باشی.[/FONT]
[FONT=&quot]-سلام عمو. مرسی که زنگ زدین. زن عمو چطوره؟ بچه ها چطورند؟[/FONT]
[FONT=&quot]-همه خوبند، پروانه و سیاوش هم می خوان بهت تبریک بگن.[/FONT]
[FONT=&quot]و سپس گوشی را به دست زن عمو داد: سلام عروس گلم، تبریک میگم. خوبی عزیزم.[/FONT]
 

mahdiehershad

عضو جدید
با شنیدن این جمله تنم یخ کرد. هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد مانند پتکی بر سرم کوبیده میشد. فقط بله و نخیر می گفتم. چند دقیقه هم با سیاوش صحبت کردم، هر چند نفهمیدم چون اصلا حواسم نبود. بعد از گذاشتن گوشی همانجا نشستم. چون دیگر اشتهایی نداشتم. چند دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. بی حوصله برداشتم و گفتم: بله!
سپهر- عزیز دلم، آهوی قشنگم بهت تبریک میگم.
از شنیدن صدایش خونم به جریان افتاد و انگار تمام دنیا را بهم دادند، در حالی که سعی می کردم عادی جواب دهم گفتم: ممنون که به یاد ما بودی. تو چطوری خوش میگذره؟
سپهر- دست رو دلم نزار که خونه، لعنتی پانزده روزه که ندیدمت. چطور می تونم بدون تو خوش باشم، دلم برات لک زده. آخ نمی دونی چقدر دلتنگ هستم.
-منم همین طور.
-فدای اون دل تنگت بشم. غزال خیلی دوست دارم خیلی ... خیلی
در حالی که با فریاد این جملات را تکرار می کرد، سهند آمد. با خنده به سپهرگفتم: بله سهند هم اینجاست. گوشی دستت باشه، تا باهاش حرف بزنی.
-میدونم عزیزم که نمی تونی حرف بزنی. پس خداحافظ تا فردا ظهر.
-خدانگهدار.
با بی میلی گوشی را به سهند دادم. دوست داشتم کسی مزاحمم نبود تا صبح باهاش حرف می زدم. شب موقع خواب، آلبومم را برداشتم تا با دیدن عکس هاش که روز تولد سه تایی گرفته بودیم شاید کمی، دل بی قرارم، آروم بگیره.
چند بار عکس اش را بوسیدم و سیر نگاهش کردم. از آن به بعد هر وقت خونه سها می ماندم به بهانه اینکه با هم بخوابیم، روی تخت سپهر می خوابیدم چون بوی عطر سپهر را می داد و مرهمی بر دل عاشق و بی قرار من بود. برای باز گشتنش لحظه شماری می کردم. هر وقت یاشار صحبت عشق و عاشقی می کرد دلم بیشتر هوای سپهر را می کرد. جرفهای یاشار که بی رودربایستی اعتراف می کرد که به من علاقه دارد، دلهره را به حانم می انداخت چون نمی دانست قلب من در گرو کس دیگری است، چاره ای جز سکوت نداشتم، و دو دلی و نگرانی مانند خوره به جانم چنگ می انداخت چون از طرفی می ترسیدم سپهر دیگر برنگردد و از طرفی هم می ترسیدمف وقتی بیاید خیلی دیر شده باشد، چون اگر امسال عمو محمود یا بهرام خواستگاری رسمی می کردند بابا به آنها جواب مساعد می داد.
اواسط اسفند ماه، پدر و مادر فرید برای آشنایی و خواستگاری از بهناز به تهران آمدند. خوشبختانه در همان جلسه اول ازیکدیگر خوششان امد و در عرض یک هفته تمام کار ها را انجام دادند و قرار شد روز بیستم اسفتد ماه، مراسم نامزدی برگزار شود. عصر همان روز با خانواده خودم و عمو محمود به خانه بهناز رفتیم. بهناز پیراهن نباتی و تنگ و بلندی پوشیده و با آرایش ملایمی که کرده بود مثل فرشته ها شده بود. از بین هم کلاسی ها فقط زیبا، مینا، ثریا و بنفشه دعوت شده بودند.
با دیدن بهناز و فرید که دست در دست هم به مهمان ها خوش آمد می گفنتد یک آن خودم را جای آنها دیدم، ولی حیف که رویایی بیش نبود. موقعی که می خواستند حلقه نامزدی را به دست هم بکنند، فرید صدایم کرد. وقتی پیش آنها رفتم فرید آهسته گفت: چرا مثل غریبه ها دور ایستادی؟ ناسلامتی تو هم دوست بهنازی هم نماینده بهترین و عزیز ترین دوست منی.
-فرید نمی دونی کی برمی گرده؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و بهناز قیچی را بدستم داد و گفت:-بیا غزال خانم روبان حلقه ها رو تو ببر تا بختت باز بشه و رو دستمون نمونی.
-ل.س، حیف که جلوی فرید نمی خوام جوابتو بدم، دعا کن به جون فرید. فرید آخه زن قحطی بود اینو گرفتی؟
فرید چشمکی زد و گفت: راست میگی، تحفه که چه عرض کنم.
بهناز در حالی که چپ چپ نگاهش می کرد گفت: آقا فرید تا دیر نشده بگو، پشیمون شدی؟
فرید لبخند زنان گفت: بهناز جون ناراحت نشو. منظورم اینه که تو فرشته هستی.
خندیدم و گفتم: فرید از الان جا نزن و گرنه تا اخر عمر زن ذلیل میشی ها........
در این اثنا خواهر فرید اعتراض کرد و گفت: شما سه تا چرا همش حرف می زنین. غزال جون عجله کن تا عروس خانم پشیمون نشده.
-چشم فرحناز خانم، الساعه.
شب بسیار خوبی بود. خیلی خوشحال بودم چون قسمت بهناز هم شوهر خوبی مثل فرید شده بود.
قلبا شاد بودم مخصوصا وقتی که عقد دائمی جاری شد. چون سال آخر بودیم و چیزی به تمام شدن مدرسه ها نمانده بود. خطبه عقد جاری ورسما ثبت شد.
روز بیست و شش اسفند ماه بابا از عمو ها دعوت کرد تا عید با ما به شمال بیایند فقط عمو بهرام و خانواده اش آمدند. آن شب همگی خونه عمو محمود دعوت شده بودیم تا مقدمات سفر را بچینند. عمو بهرام، در حض.ر جمع، مرا رسما برای سیاوش خواستگاری کرد. عمو محمود در جوابش گفت: اگه اینطور باشه، من هم امشب برای یاشار از غزال خواستگاری می کنم. چون می ترسم از قافله عقب بمونم.
موقعی که آنها در این مورد حرف می زدند، من و سروناز دختر عمو بهرام که دو سال از من کوچکتر بود مشغول چیدن میز غذا بودیم. بابا در جواب آنها گفت: من حرفی ندارم ولی غزال اول باید دیپلم شو بگیره و به دانشگاه بره بعد. در ضمن حق انتخاب با خودشه، چون نمی خوام به خاطر بچه هامون کدورتی پیش بیاد.
یکدفعه زندگی جلوی چشمانم تیره و تار شد و پاهام سست، بی اختیار روی صندلی نشستم چون توان ایستادن نداشتم. ترانه به شوخی گفت:
چرا هول شدی عروس خانم؟
لبخند تلخی زدم. شب سختی برایم بود و هرچقدر سروناز اصرار کرد شب مثل ساناز آنجا بمانم زیربار نرفتم و به بهانه نداشتن وسایل به خانه رفتم. چون نیاز به تنهایی داشتم. بهار داشت می آمد و دل من اسیر شهر طوفانی انتظار بود. کبوتر زندانی دلم، لحظه ها را می شمرد تا سپهر بیاید و به انتظار خاتمه بخشد. در خیالم عکس اش را در فاب طلایی گذاشتم و با خون دل زیرش نوشتم: لعنت بر عشق و جدایی.
بی اختیار اشک بر گونه هایم جاری شد. منی که تا آن لحظه اشک و آه برایم مفهومی نداشت. تا نصفه های شب گریه کردم تا خوابم برد. صبح با چشم های پف کرده به مدرسه رفتم. وقتی بهناز علت را جویا شد، همه چیز را بریش گفتم. او هم از غم و غصه من اندوهگین و متاثر شد. چشمم فقط به ساعت بود تا این آخرین روز مدرسه به پایان برسد و من به خانه برگردم. بدون اینکه مانتو ام را دربیاورم در تنهایی چشم به تلفن دوخته بودم تا هر چه زودتر سپهر تماس بگیرد. با شنیدن اولین زنگ، بلافاصله با عصبانیت گوشی را برداشتم و گفتم:
بفرمایید.
سپهر- سلام
به محض اینکه صدایش را شنیدم و مطمئن شدم که خودشه مجال ندادم و فریاد زدم:
آقا سپهر میشه بگی کی تشریف فرما میشی؟ الان سه ماه که رفتی ولی خبری از اومدنت نیست.
سپهر خونسرد جواب داد: چی شده آهوی قشنگ من؟ امروز عصبی و پریشون شده؟
با بغض جواب دادم: آخه دیروز عمو محمود و عمو بهرام ازم خواستگاری کردند. سپهر به دادم برس. آخه دل منو اسیر کردی و رفتی و حالا این گرفتار، اسیر دست طوفان شده و مثل مرغ اسیر قفس بی تاب و حیرونه. روحم آشفته و پریشونه، جان من اگه دوستم داری زود بیا.
-عزیز من، من که گفتم تا آخر تابستون کار دارم. اگه منو می خوای باید تا اون موفع صبر کنی و گرنه با هر کدوم که دوست داری ازدواج کن.
دقایقی مکث کرد و ادامه داد: چون من...من مثل سابق دوست ندارم. یعنی در واقع تب تندی بود که زود فروکش کرد. راستی تعطیلات عیدو با دوست دخترام و فامیلامون قرار گذاشتیم که با هم به مسافرت بریم. جای تو خالی.
دیگه طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم و با عصبانیت گوشی را کوبیدم. ولی اگه کارد می زدن، خونم در نمی اومد. از حرص و عصبانیت و از اینکه این مدت بازیچه دستش شده بودم. سرم را چند بار محکم به دیوار کوبیدم که پیشانی ام شکست و خون جاری شد. انگار روی زخمم نمک پاشیده بودند چون از درد و سوز می سوخت. با شنیدن صدای زنگ در و چرخش دستگیره حدس زدم ساناز اومده و فورا به حمامی که در اتاقم بود رفتم تا صورتم را بشورم که چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم یاشار و ساناز و سروناز بالای سرم ایستاده بودند. نگاهی به دور و برم کردم و خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، بی حال پرسیدم:
من اینجا چی کار می کنم، برای چی منو آوردین بیمارستان؟
یاشار- ما اومده بودیم دنبالت نهار بریم خونه، دیدیم کتابهات تو هال ریخته، وقتی هم به اتاقت اومدیم، بیهوش تو حموم افتاده بودی و سر و صورتت هم خونی بود. فکر کردیم حتما پات لیز خورده و به لبه وان خورده که زخمی شدی.
به یکی از دستهایم که سرم وصل بود و با دست دیگرم سرم را لمس کردم که باند پیچی شده بود و خیلی هم درد می کرد: سرم درد می کنه و خیلی هم می سوزه.
ساناز با گریه گفت: چون سه تا بخیه خورده.
بعد از تمام شدن سرم، با هم به خونه عمو محمود رفتیم، زن عمو به باغبان گفته بود تا گوسفندی بخرد و وقتی رسیدیم زیر پایم قربانی کرد. یکی اسپند دود می کرد، یکی آب میوه دستم می داد. وقتی بابا و مامان آمدند با دیدن سرم، رنگ از صورتشان پرید، مامان بر سرش کوبید و گفت: خدا مرگم بده، چه بلایی سرت اومده؟
لخند کم رنگی زدم و گفتم: چیزی نشده که خدا مرگتون بده، خدا سایه شما رو از سرم کم نکنه.
تا عصر روز بعد اجازه ندادند از رخت خواب بلند شوم. عصر خانواده ما، با خانواده عمو سعید و برادرش و خانواده اش که دو تا بچه داشت به اسم های رومینا و رامین که چهارده ساله و یازده ساله بودند و خانواده آقای سهرابی دوست خانواده گی ما به طرف چالوس به راه افتادیم. تا زمانی که برسیم چشمهایم را بستم چون یاد و خاطره سفر قبل در ذهنم جان گرفته بود. تصمیم گرفتم اگر بابا نظرم را جویا شود، جواب مثبت را به یاشار بدهم، هرچند که سیاوش از یاشار بزرگتر بود و سال اخر دانشگاه را به اتمام می رساند، ولی یاشار، روحیه اش بیشتر با من سازگار بود.
بعد از اینکه به چالوس رسیدیم ساعتی استراحت کردیم، سپس به پیشنهاد اشکان لب دریا رفتیم، دل و دماغ به ساحل رفتن را نداشتم، چون خاطره ها سحت عذابم می داد. مخصوصا فریبی که از سپهر خورده بودم. در دلم گفتم: « آقا سپهر بالاخره یک روزی می بینمت، چون گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه»
 

mahdiehershad

عضو جدید
ساعت دوازده بود قصد بازگشتن داشتیم. آخر از همه، سلانه، سلانه می آمدم که سیاوش پیشم آمد و گفت: غزال خوبه شما چلو کباب خوردی نه آش، که نای راه رفتن نداری. یا نکنه پیری زودرس پیدا کردی؟
-اتفاقا تازه اول جوونیم و بهتر و زرنگتر از هر چی مرده، هستم.
سیاوش- اگه راست میگی بیا تا جلوی در مسابقه بدیم.
-باشد، حرفی نیست.
سهند- غزال بزار یه پات از گور بیاد بیرون بعد، چون دیروز رو به موت بودی و نجاتت دادن.
رو به سیاوش کردم و گفتم: من حاضرم، 1، 2، 3.
و هر دو شروع به دویدن کردیم. چند قدمی به ویلا نمانده بودیم که بهناز و فرید را دیدم. سرعتم را زیاد کردم و خودم را به بهناز رساندم. بهناز با دیدن سرم، با بهت و حیرت پرسید: سرت چی شده؟
در این لحظه سپهر از پشت ماشین که کاپوتش بالا بود بیرون آمد، از دیدنش یکه خردم. چون سیاوش هم رسیده بود، سپهر جلو آمد و با هر دو نفرمان دست داد و گفت: غزال سرت چی شده؟
صورتم را بسوی بهناز برگرداندم و جواب دادم: یه خراش کوچک برداشته، آدم نازک نارنجی از این کارا زیاد می کنه.
سیاوش- راست میگه چون سر ادم نازک نارنجی، سه تا بخیه خورده و به همین خاطر باند پیچی شده.
سپهر هراسان به صورتم چشم دوخته بود و من با آمدن بقیه، مخصوصا سها و سهیل که با سپهر مشغول صحبت بودند از فرصت استفاده کردم و خداحافظی کرده و به داخل رفتم. رو به خاله گفتم: خاله مژده بده، شازده پسرت برگشته و دم در با بچه ها سرگرمه.
خاله با خوشحالی گفت: راست میگی؟ خدایا شکرت.
قبل از این که سپهر به داخل بیاید، خستگی را بهانه کردم و شب بخیر گفتم و به اتاق خواب رفتم تا بخوابم. سرجایم دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم تا هرکس آمد فکر کند خوابم. ولی قلبم به شدت می تپید، چون تا دو روز پیش برای دیدنش ثانیه شماری می کردم و چشم انتظارش بودم. ساعتی نگذشته بود که ضربه ای به در زده شد و به دنبالش، کسی به داخل آمد از بوی عطرش فهمیدم سپهر است. آهسته بالای سرم ایستاد: غزال... غزال.... می دونم قهر کردی و خودتو به خواب زدی.
چند لحظه صبر کرد و از صدای خش خش، حدس زدم بسته ای را بالای سرم گذاشت و گفت: عزیز دلم، سوغاتی هاتو گذاشتم اینجا.
و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش، نگاه کردم و دیدم بسته هایی بالای سرم گذاشته است.
دست نزدم تا مبادا شک کند. دقایقی بعد، سها و بقیه هم، بی سر و صدا آمدند و خوابیدند. ولی خواب از چشمانم رخت بر بسته بود و از این پهلو به آن پهلو غلت می زدم. نیمه های شب بلند شدم تا آب بخورم که دیدم سپهر در تاریکی روی کاناپه نشسته. خواستم برگردم که صدایم کرد
سپهر- غزال جان من نرو.
بدون اینکه رویم را برگردانم ایستادم که ادامه داد: آخه لعنتی چند لحظه بهم اجازه بده تا حرفامو بزنم....
تا این را گفت به داخل اتاق رفتم و اعتنایی نکردم.
صبح با صدای سها از خواب بیدار شدم: غزال پاشو چقدر می خوابی، دیشب زودتر از همه خوابیدی و حالا هم که خیال بیدار شدن نداری.
-سلام، مگه ساعت چنده؟
سها- سلام، ساعت ده و ربعه، راستی سپهر واست سوغاتی آورده، پاشو باز کن می خوام ببینم چی آورده برات؟
-اول تو نشون بده. بعدا من باز می کنم. چون اگه برا من کمتر از تو آورده باشه پوست سرشو می کنم.
سها انچه را سپهر آورده بود نشانم داد. که دو دست کت و شلوار و یک پیراهن آبی قشنگ و کیف و کفش و دستبند ظریفی هم به دستش بود. وقتی بسته های من را باز کردیم، هر سه دست لباس به خواست خودم بلوز و شلوار بود و با کیف و کفش. فقط دستبند کم داشت.
رو به سها گفتم: سها چقدر خان داداشت خسیسه، چرابرای من دستبند نیاورده. اصلا اینا رو هم نمی خوام. ببر بده به خودش.
سها معصومانه جواب داد: نمیدانم چرا برای تو نیاورده، غزال جون من جرات ندارم ببرم بهش بدم، چون عصبانی میشه.
-خوب کاری نداره، خودم بهش پس می دم. یا باید به من هم لنگه این دستبندو بیاره وگرنه اینارم نمی خوام.
-غزال این کارو نکن، جلوی همه، یه چیز میگه باعث ناراحتیت میشه. اصلا بیا ماله منو بگیر چه فرقی میکنه ما که با هم از این حرفا نداریم.
-خوب کاری نداره، خودم بهش پس می دم. یا باید به من هم لنگه این دستبندو بیاره وگرنه اینارم نمی خوام.
-غزال این کارو نکن، جلوی همه، یه چیز میگه باعث ناراحتیت میشه. اصلا بیا ماله منو بگیر چه فرقی میکنه ما که با هم از این حرفا نداریم.
همانطور با لباس خواب بی اعتنا به حرفهای سها بلند شدم، چون فرصت خوبیبود تا عقده دلم را خالی کنم. هرچه که گرفته بود به دستم گرفتم و از اتاق بیرون آمدم. سها هم دنبالم بیرون آمد. همه در سالن دور هم نشسته بودند، سلام کردم و یکراست به طرف سپهر رفتم و همه وسایل را در بغلش گذاشتم، هاج و واج نگاهم میکرد که گفتم: آقا سپهر چرا بین من و سها فرق گذاشتی، بیا اینا هم ارزونی خودت نمی خوام. چرا برای من دستبند نخریدی؟
مامان دستپاچه گفت: غزال این چه کاریه می کنی، عوض تشکر کردن، گله هم می کنی، خوب سها خواهرشه، مسلما بین اون و تو تفاوتی هست.
-فکر می کرد منم خواهرشم، چه فرقی می کرد؟ فکر نمی کردم اینقدر گدا و خسیس باشه.
سپهر هیچ حرفی نزد. فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد و من هم دوباره به اتاق برگشتم و روی زمین افتادم. های، های، گریه می کردم. وقتی خاله به اتاق امد و دید گریه می کنم گفت: غزال جان مگه بچه هستی که گریه می کنی این کارا از توبعیده.
همان لحظه سپهر به داخل آمد و رو به خاله گفت: مامان بیا این دستبندو بهش بده. من نگه داشته بودم که شب به جای عیدی، شما بهش بدین. حالا که این نی نی کوچولو قهر کرده و گریه می نه، الان بهش بدین. راستی مامان یه خورده شیرش هم بدین شاید گرسنه اش شده باشه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا