mahdiehershad
عضو جدید
روحم در حال پرواز بود، دست و دلم می لرزید. بعد از تمام شدن آهنگ بابا خواست تا آهنگ دیگری بخواند. همه آهنگ هایش بوی غم می داد و خاله با ناراحتی گفت: مدتیه که این پسره عوض شده. تقصیر این سعیده، از وقتی صحبت ازدواج با هانی رو پیش کشیده اخلاقش عوض شده.
سهیل با شیطنت جواب داد: مامان شاید هم عاشق شده و شما بی خبرید.
خاله- سپهر و این کارا؟ فکر نکنم چون تنها کاری که از سپهر بر نمی یاد عشق و عاشقی است. چون انوقت هوس رفتن نمی کرد.
عمو- پدر سوخته تو این حرفها رو از کی یاد گرفتی؟ نکنه حرف دل خودته که پای سپهر و، وسط می کشی.
سهیل از شرم سرخ شد و سرش را پائین انداخت که باعث خنده شد. با خنده گفتم:
سهیل خجالت نکش، بگو. شاید فکری به حالت کردیم.
سهیل- استاد، دست شما درد نکنه، شما چرا؟
دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم تا مبادا حرفی بزند و باعث آبرو ریزی شود.
- خاله من الان ته و تو قضیه رو درمیارم.
عمو- غزال جان نرو، میترسم شرمنده ات بشم.
بابا- سعید نترس، غزال از زبون کم نمیاره. فوقش تو سر و کله همدیگه می زنن.
بهزاد- دائی جان حق با آقای سراج! غزال خانم از کسی کم نمیاره، درسته؟
- دقیقا همین طوره، چون من از رو نمی رم.
بلند شدم و به پذیرائی رفتم چون پشتش به من بود، منو ندید.
آهسته نزدیک شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. بدون اینکه نواختن پیانو را قطع کند، سرش را بالا گرفت و لبخندی زد.
صندلی را کنارش گذاشتم و به صورتش که با لبخند زیبا تر شده بود خیره شدم. وقتی تمام شد گفت:
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم بهاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی تو چشماتت
آن جان لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد.
- برای هر چیزی یه شعری میگی؟!
سپهر- میشه علت قدم رنجه کردن بانو رو بدونم.
- مثلا اومدم خبر از دل تو بگیرم چون سهیل به خاله گفت: حتما عاشق شدی که این کارو می کنی.
سپهر خنده بلندی سر داد و گفت: تو که خبر از حال من داری، چرا بهشون نگفتی. راستی پات هنوز درد می کنه؟
- یعنی اینقدر منو دوست داری که راضی به مرگمی، چون اگه جواب می دادم بابا پوست سرمو می کند البته نه... گردنمو میزنه.
- بی انصاف اگه من راضی به مرگت بودم که خودمو سپرت نمی کردم که از پله ها پرت نشی. ولی عجب لحظه قشنگی بود کاش ادامه داشت.
خندید و ادامه داد: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه. از من فرار می کنی اونوقت می افتی تو بغلم.
سرم را پائین انداختم و گفتم: خیلی لوسی، کاش منو نمی گرفتی و می افتادم پائین.
- آخه تو چرا نه رحم نه مروت، نه انصاف؟
- پس به دفعه بگو سلاخم.
با گفته من به قهقه افتاد و گفت: من فدای سلاخی به خوشگلی تو برم که دل وحشی منو رام خودش کرده. دیدی به خاطر تو و فقط با یه نگاه تو لب به مشروب نزدم و اومدم و عقده دلمو سر این خالی کردم. راستی عروس خانم، دومادو پسندیدی؟
چشمانم رابستم و گفتم: نه، چون جلوی همه خردم کرد و می خواد ترکم کنه.
در حالی که صداش می لرزید گفت: جان سپهر، چشماتو باز کن و جواب بده.
چشم باز کردم و به چشمانش خیره شدم که گفت: لعنتی چرا الان اینو میگی؟ الان که کار از کار گذشته و من بلیط گرفتم.
- اگه راستشو بگم ناراحت نمی شی؟
- نه بگو! خیلی هم خوشحال میشم.
- بیش از هر چیز به خاطر خاله اینا، راضی به رفتنت نیستم. چون من باعث شدم که تو بری. نمی گم...
به میان حرفم دوید وگفت من ساده لوحو باش که فکر کردم به خاطر دل خودت می خوای از رفتن منصرف بشم.
- من نگفتم فقط به خاطر اونا نمی خوام بری، بلکه گفتم هشتاد درصد به خاطر خانواده ات و بیست درصد به خاطر دل خودم.
- پس هر وقت دل رحیمت عزم صلح کرد و به صد در صد رسید بهم خبر بده تا برای همیشه برگردم. در ضمن از طرف من به مامان بگو من عاشق نشدم بلکه مجنون، دیوانه و آواره شدم. البته این قسمت شو به دل خودت بگو. حالا هم تا شک نکردن و گردن لیلی منو نزدن پاشو برو.
سهیل با شیطنت جواب داد: مامان شاید هم عاشق شده و شما بی خبرید.
خاله- سپهر و این کارا؟ فکر نکنم چون تنها کاری که از سپهر بر نمی یاد عشق و عاشقی است. چون انوقت هوس رفتن نمی کرد.
عمو- پدر سوخته تو این حرفها رو از کی یاد گرفتی؟ نکنه حرف دل خودته که پای سپهر و، وسط می کشی.
سهیل از شرم سرخ شد و سرش را پائین انداخت که باعث خنده شد. با خنده گفتم:
سهیل خجالت نکش، بگو. شاید فکری به حالت کردیم.
سهیل- استاد، دست شما درد نکنه، شما چرا؟
دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم تا مبادا حرفی بزند و باعث آبرو ریزی شود.
- خاله من الان ته و تو قضیه رو درمیارم.
عمو- غزال جان نرو، میترسم شرمنده ات بشم.
بابا- سعید نترس، غزال از زبون کم نمیاره. فوقش تو سر و کله همدیگه می زنن.
بهزاد- دائی جان حق با آقای سراج! غزال خانم از کسی کم نمیاره، درسته؟
- دقیقا همین طوره، چون من از رو نمی رم.
بلند شدم و به پذیرائی رفتم چون پشتش به من بود، منو ندید.
آهسته نزدیک شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. بدون اینکه نواختن پیانو را قطع کند، سرش را بالا گرفت و لبخندی زد.
صندلی را کنارش گذاشتم و به صورتش که با لبخند زیبا تر شده بود خیره شدم. وقتی تمام شد گفت:
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم بهاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی تو چشماتت
آن جان لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد.
- برای هر چیزی یه شعری میگی؟!
سپهر- میشه علت قدم رنجه کردن بانو رو بدونم.
- مثلا اومدم خبر از دل تو بگیرم چون سهیل به خاله گفت: حتما عاشق شدی که این کارو می کنی.
سپهر خنده بلندی سر داد و گفت: تو که خبر از حال من داری، چرا بهشون نگفتی. راستی پات هنوز درد می کنه؟
- یعنی اینقدر منو دوست داری که راضی به مرگمی، چون اگه جواب می دادم بابا پوست سرمو می کند البته نه... گردنمو میزنه.
- بی انصاف اگه من راضی به مرگت بودم که خودمو سپرت نمی کردم که از پله ها پرت نشی. ولی عجب لحظه قشنگی بود کاش ادامه داشت.
خندید و ادامه داد: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه. از من فرار می کنی اونوقت می افتی تو بغلم.
سرم را پائین انداختم و گفتم: خیلی لوسی، کاش منو نمی گرفتی و می افتادم پائین.
- آخه تو چرا نه رحم نه مروت، نه انصاف؟
- پس به دفعه بگو سلاخم.
با گفته من به قهقه افتاد و گفت: من فدای سلاخی به خوشگلی تو برم که دل وحشی منو رام خودش کرده. دیدی به خاطر تو و فقط با یه نگاه تو لب به مشروب نزدم و اومدم و عقده دلمو سر این خالی کردم. راستی عروس خانم، دومادو پسندیدی؟
چشمانم رابستم و گفتم: نه، چون جلوی همه خردم کرد و می خواد ترکم کنه.
در حالی که صداش می لرزید گفت: جان سپهر، چشماتو باز کن و جواب بده.
چشم باز کردم و به چشمانش خیره شدم که گفت: لعنتی چرا الان اینو میگی؟ الان که کار از کار گذشته و من بلیط گرفتم.
- اگه راستشو بگم ناراحت نمی شی؟
- نه بگو! خیلی هم خوشحال میشم.
- بیش از هر چیز به خاطر خاله اینا، راضی به رفتنت نیستم. چون من باعث شدم که تو بری. نمی گم...
به میان حرفم دوید وگفت من ساده لوحو باش که فکر کردم به خاطر دل خودت می خوای از رفتن منصرف بشم.
- من نگفتم فقط به خاطر اونا نمی خوام بری، بلکه گفتم هشتاد درصد به خاطر خانواده ات و بیست درصد به خاطر دل خودم.
- پس هر وقت دل رحیمت عزم صلح کرد و به صد در صد رسید بهم خبر بده تا برای همیشه برگردم. در ضمن از طرف من به مامان بگو من عاشق نشدم بلکه مجنون، دیوانه و آواره شدم. البته این قسمت شو به دل خودت بگو. حالا هم تا شک نکردن و گردن لیلی منو نزدن پاشو برو.