با تمام قدرت به عقب هلش دادم و به بالا دویدم و در را پشت سرم قفل کردم وسر جایم دراز کشیدم. ولی از فکر وخیال خوابم نمی برد. حرفهایش همانند ناقوسی در گوشم زنگ می زد. حالم از او به هم می خورد. تا صبح بیدار بودم قبل از اینکه کسی بیدار شود ،بلند شدم دست وصورتم را شستم ولباس هایم را پوشیدم و بعد به پایین رفتم وچایی ووسایل صبحانه را آماده کردم. سرم روی میز بود که خاله آمد وبا دیدن میز گفت:
- سلام، به به آفرین به دختر گلم! عجب میزی چیدی و کار منو آسون کردی دستت درد نکنه.
- سلام، همیشه حاضر و اماده می خوریم یه بار هم خواستم شما آمادشو بخورید.
خاله به صورتم دقیق شد وگفت : غزال جون چرا چشمات پف کرده، دیشب راحت نخوابیدی؟
- چرا خوب خوابیدم، شاید از خواب زیادی باشه.
کم کم بقیه هم از خواب بیدار شدند. فقط سپهر هنوز خواب بود . میلی به خوردن صبحانه نداشتم. به چای شیرین دو لقمه قورت دادم و به سها گفتم: سها یه خورده امروز زودتر بریم چون می خوام پیاده روی کنم.
سها- باشه.
از کنار میز بلند شدم وبه طبقه بالا رفتم تا کیفم را بردارم. وقتی از اتاق بیرون آمدم کنار در اتاقش ایستاده بود و برو بر نگاهم میکرد. سرم را پایین انداختم واز پله ها پایین آمدم و توی حیاط منتظر سها شدم. در دلم طوفانی به پا شده بود و دمل چرکینی روی دلم سنگینی می کرد. باید تلافی می کردم. فقط خدا می دانست چه حالی داشتم. سها هر چه می گفت فقط سر تکان می دادم . وقتی به مدرسه رسیدیم مینا و زیبا زودتر از ما رسیده بودند. چند دقیقه بعد بقیه هم آمدند. زیبا ومهناز سر به سرم می گذاشتند وهر یک چیز ی می گفتند.
زیبا- چی شده اول صبحی عین برج زهرمار شدی،از چشات خون می باره.
بهناز- سها جون، دیشب غزال رو سگ گاز نگرفته که هار شده؟
از کوره در رفتم وگفتم : بهناز خفه شو .
با معصومیت گفت : چشم.
از معصومیتش دلم به درد آمد. دستم را دور گردنش انداختم و محکم در آغوشش گرفتم که آهسته گفت: سپهر حرفی زده، اذیتت کرده؟
سرش را از سینه ام جدا کرد و به چشمانم خیره شد. سرم را به علامت نفی تکان دادم . با آمدن دبیر همه سر جایشان نشتندو بهناز فرصت را غنیمت شمرد وگفت : دروغ نگو تو به خاطر سها چیزی نگفتی ولی چشات لوت می ده.
تا آخر زنگ بهناز دیگر حرفی نزد و سر به سرم هم نگذاشت ولی ظهر به خانه که رفتم بهناز تلغن کرد: غزال جان بهناز بگو چی شده واز چی ناراحتی ؟
چون قسم خورد علت ناراحتی ام را برایش گفتم که او هم خیلی ناراحت شد. تا چند روز حوصله نداشتم حتی در باشگاه حوصله تمرین نداشتم در فکر روز پنجشنبه جمعه بودم که چطور از به فشم رفتن سر باز بزنم. خدا خدا می کردم اتفاقی بافتد تا برنامه به هم بخورد. تا اینکه روز پنجشنبه که به خانه رسیدم دیدم ساناز دمغ گوشه ای کز کرده است.
- چی شده چرا خواهر کوچولوی من حوصله نداره وزانوی غم بغل گرفته؟
با دلخوری جواب داد: آخه هر چی به مامان می گم این هفته به فشم نریم،میگه نمیشه! چون بابات مهمون دعوت کرده من هم شنبه امتحان دارم و نمی تونم تو شلوغی درس بخونم.
- خوب عزیزم اینکه غصه نداره من وتو می مونیم مامان وبابا میرن.
ساناز با خوشحالی بغلم پریدمرا بوسید وگفت: راست میگی، اصلا باورم نمیشه تو به خاطر من خونه بمونی.
- چی اشکالی داره یه بار هم که شده به خاطر خواهر نازم تو خونه بمونم.
مامان در آشپزخانه مشغول جمع کردن وسایل بود از همان جا پرسید: شب رو چی کار میکنید تنایی چه جوری می مونید نمی ترسید؟
- مامان خونه ما طبقه سومه، دیگه ترسی نداره شب موقع خوابهم در رو قفل میکنیم با وجود حفاظ دزد نمی تونه بیاد تو.
ظهر ساعت دو بود که مامان وبابا رفتند بعد از رفتن آنها منهم خوابیدم،تا ساعت شش که ساناز بیدارم کرد وگفت: غزال پاشو! چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفت. چن کسل بودم به حمام رفتم. وقتی برون امدم فکری به خاطرم رسید وبه ساناز گفتم: اگه مزاحم درس خوندنت نمی شم به بچه ها زنگ بزنم اگه کاری نداشتند بیان اینجا.
ساناز- باشه، اینطوری شب رو تنها نمی مونیم .