رمان "ریشه در عشق"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pirate Girl

عضو جدید
شب یه قسمته دیگه می ذارم « راستی کسی هست تو تایپه رمان کمکم کنه اگه هست بهم PM بده. ممنون»

فصل دهم : قسمت چهارم

بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
_سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم و تو...؟
_من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
_خیلی خوب و غم انگیز.
جان خنده ای سر داد و گفت:
_چیزی می خوری؟
_اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
_اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
_خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
فرهاد لبخندیزد و گفت:
_چقدر برات خرج برداشت؟
جان پوزخندی زد و گفت:
_میزنم به حسابت!
فرهاد گفت:
_ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
_مثلا...؟
_پیدا کردن یه منزل مناسب.
_اجاره ای؟
_نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
_منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
_معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
جان خندید و گفت:
_با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
فرهاد با تعجب گفت:
اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
_نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
_تو چطور؟
_فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
_واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
_الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
فرهاد لبخندی زدو گفت:
_راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
_معلومه... جسیکا!
و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
فرهادبا ناراحتی پرسید:
_او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
_بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.


ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دهم : قسمت پنجم

جان پاسخ داد:
_هر کس به یه دردی می خوره. تو با مهارک کامل قلب ها رو به کار میندازی و منم مغزها رو و در مورد جیمی هم باید بگم که تو یه حادثه ای فوت کرد.
فرهاد با اندوه گفت:
_چی، فوت کرد؟ چطور؟
جان از جا برخاست و گفت:
_بعدا راجبش حرف می زنیم.
_اما من باید بدونم چطور فوت شده. به هر حال او دوست صمیمی من بود.
جان با تغیر گفت:
_بعدا فرهاد... بهدا... صحبا درموردش منو عذاب میده. اصلا دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم. خودت از زبون همسرش می شنوی.
_همسرش؟
_جسیکا.
_چی، جسیکا...! تون با جیمی ازدواج کرد؟
_بله و یه دختر کوچولو هم از جیمی بهش به ارث رسیده.
فرهاد از این حرف جان لبخندی زد و گفت:
_دفعه ی قبل از ازدواج جسیکا حرفی نزدی.
جان پوزحندی زد و گفت:
_آخه شنیده بودم دخترهای ایرونی خیلی حساسند. دلم نمی خواست همسرت راجب به این موضوع حساس کنم.
فرهاد هم از جا بلند شد و گفت:
_راستی از اون دختر ایرونی، آن دلبرت چه خبر؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
_به زودی از او با خبر می شم! حالا بهتره بریم، می خوام با محیط کارت آشنات کنم.
و هر دو منزل مجلل جان را ترک کردند.
ساختمان بیمارستان در ابعادی وسیع در محوطه ی باز و بزرگی بنا شده بود و لابراتوار های تحقیقاتی و آزمایشگاه ها در ضلع غربی آن قرار گرفته بود و بهترین پزشکان، جراحان و محققهایی چون جان در آن مشغول به کار و تحقیق بودند. محوطه ی سرسبز و پر از گل ان آنجا را بیشتر شبیه باغ کرده بود تا بیمارستان.
فرهاد پس از انجام تشریفات و معرفی خود به روسای بیمارستان همراه جان به سمت اتاقش رفت. جان مقابل در اتاقی ایستاد و اجازه داد تا فرهاد خودش در اتاق را باز کند. با باز کردن در چهره ی خندان هم کلاسی ها و هم دوره هایش نمایان شد. صدای کف زدن و خوش آمد گویی فضا را پر کرد. آنها با گل و شیرینی از فرهاد استقبال کردند و شروع کار او را در بیمارستان تبریک گفتند. بعد از اینکه اتاق خلوت شد و همه سر پستشان رفتند، جان گفت:
_خب منم باید برگردم لابراتوار، یه سری تحقیقات جدید دارم. کلی کار داری. خودت می دونی که این بیمارستان مخصصوص آدم های کله گنده ی آمریکایی، پس بیکار نمی مانی. همینجا باش تا کسی را برای آشنایی با بیمارانت بفرستند.
و بعد از اتاق خارج شد. فرهاد کتش را در آورد و به جای ان روپوش سفیدش را پوشید. پرده را کنار زد و به فضای وسیع زیبای بیمارستان نگاه کرد. در همین هنگام ضربه ای به در نواخته شد و فرهاد به سمت در برگشت و گفت:
_بفرمایید.
در به آرامی باز شد و او با دیدن جسیکا جا خورد. جسیکا با دسته ی گل وارد شد.
_سالم فرهاد. خیلی خوش آمدی. خیلی خوشحالم که تورو صحیح و سالم می بینم.
فرهاد بدون اینکه چیزی بگوید او را می نگریست.جسیکا چند قدمی به او نزدیک شد و گلها را روی میز او گذاشت. از نظر فرهاد او هیچ فرقی نکره بود، فقط کمی لاغر و مغموم به نظر می رسید. درست مثل دوران دانجویی اش موهای بلوندش را از پشت جمع کرده بود و آرایشی کم رنگ به صورتش داده بود. جسیکا که سکوت او را دیده بود گفت:
_نمی خوایی به خاطر خوش امد گویی و گلها تشکر کوچکی از من بکنی؟
فرهاد با جدیت گفت:
_من نه از تو گل خواستم و نه انتظار خوش آمدگویی ات را داشتم.
جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:
_همنوز هم مثله ده ساله قبل خشک و بی روحی!
_حالا لطف کن و تنها بذار.
_و مثله همشه خیلی مودبانه مرا کوبیده ای و باز هم قصد داری ادامه اش بدی. متاسفانه نمی تونم تنهات بذارم چون باید با بیمارانت آشنات کنم.
فرهاد معترضانه گفت:
_چرا تو؟ مگه سرپرستاری؟
_نمی دونم چرا من. در ضمن حتما نباید سرپرستار باشی تا با بیمارانت آشنایی داشته باشی. به هر حال آشنایی با بیماران و فضای کارت را بر عهده ی من گذاشتند.
فرهاد با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جاسوسی هم یکی دیگه از وظایفته.
_بله... به قول تو من جاسوسی افرادیرو می کنم که به نوعی از زیر تعهد شان قصد شانه خالی کردن را دارن. به هر حال یه وظیفه است. در مورد تو هم مجبور بودم که گزارش بدم. من هم نمی فهمیدم خودشون می فهمیدن و بعد منو مواخذه می کردن. تو بهترین جراح قلب معرفی شدی. در ضمن می خوام چیز هایی را یاد آور شوم؛ اگه می بینی که به توهینات جوابی ندارم فقط به خاطره این بود که چند سالی رو باهم هم کلاسی و دوستان صمیمی بودیم. قضیه ی عشق و عاشقی تموم شده فرهاد، و من برات احترام قایلم. پس فکر نکن که هنوز هم خودم را به خاطرت به آب و آتش می زنم و در برابر توهین ها و سرکوفت هایت ساکت می شینم. لطفا سعی نکن که در مقابل دیگران مرا بکوبی چون آنوقت احترامت هم از بین می ره.
فرهاد در برابر صحبت های جسیکا هیچ حرفی نداشت که بزند و جسیکا ادامه داد:
_اگه مایلی تو را با کار و بیمارانت آشنا کنم.
فرهاد همراه جسیکا ار اتاق خارج شد و از ایستگاه پرستاری شماره ی یک عبور کردند. جسیکا مقابل در اتاقی استاد و به آرامی در را باز کرد و گفت:
_این مرد را می بینی؟ یکی از سهام داران شرکت هوایی. دچار گرفتگی رگ های عروقی شده. باید هر چه زودتر عملش کنی. فقط برای معاینه سراغش میری زیاد سوال پیچش نکن چرا که بعدش چنان بر سرت فریاد می زنه که بعدش مجبوری به یک متخصص گوش مراجعه کنی. آدمه خشنیه. پرونده اش را از ایستگاه پرستاری برات می گیرم تا مطالعش کنی.
سپس در اتاق را بست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
_این بیمار خوبت بود!
فرهاد به چشمان سبز جسیکا نگاه کرد و گفت:
_بده کدومه؟
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_بده خیلی وسواسیه. ترجیح داده تا یه قسمت از ویلاش رو تبدیل به بیمارستان کنه تا اینکه بخواد در بیمارستان بستری بشه و یه تیم پزشکی هم آنجا مستقر کرده تا تو از راه برسی و عملش کنی.
فرهاد با تعجب گفت:
_منتظر من بوده؟
جسیکا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
_بله هنوز خودتم نمی دونی اینجا چقدر مشهوری. همه کسایی که اینجا کار می کنن قبل از خودشون آوازه شان به اینجا رسیده، تو هم همینطور!
_حالا این بیمار وسواس چیکارست؟
_یه بانکدار مشهور! خیلی وقته که دریچه ی قلبش مشکل پیدا کرده. باید طوری عملش کنی تا هیچ دردی را متحمل نشه.
فرهاد همراه با پوزخندی گفت:
_چی؟ این دیگه از محالاته.
جسیکا هم لبخندی زد و گفت:
_درسته ولی اون که دیگه این چیزها را نمی دونه. مثله همه سهامدارا فقط پول داره و تا دلت بخواد بی سواد و خشنه. به هر حال باید داد و هوارش را تحمل کنی. امروز باید به ملاقاتش بری. مطمئنا از دیر آمدنت حسابی عصبانیه و باید در مقابل خشمش سکوت کنی.
فرهاد پرونده را از ایستگاه پرستاری گرفت و به فرهاد داد و گفت:
_بعضی از بیمارانت هم در بخش سی سی یو در حال اختصارند. یه سری هم به آنها می زنیم. شاید تونستی به بخش منتقلشون کنی.
فرهاد همراه با جسیکا به بخش سی سی یو رفت و بیمارانش را معاینه کرد. بعد از آن همراه جسیکا از بخش خارج شد. جسیکا جلوی در اتاق فرهاد ایستاد و گفتک
_خب من دیگه باید به لابراتوار برگردم. اگه کاری داشتی بیا اونجا.
فرهاد با تردید گفت:
می خواستم... می خواستم درمورد جیمی بپرسم... شنیدم که...
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
_اینجا نمی شه در موردش صحبت کرد اگر دوست داشته باشی وقت ناهار در رستوران بیمارستان با هم صحبت می کنیم.
_باشه...جبش فکر می کنم. فعلا خداحافظ.


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دهم : قسمت ششم


فرهاد وارد سالن رستوران شد. تقریبا شلوغ بود. بدنبال جان و جسیکا در سالن گشت. از جان خبری نبود اما جسیکا در کنار پنجره به تنهایی نشسته بود، گویی که انتظار او را می کشید. به محض دیدنش برایش دست تکان داد. فرهاد با کمی تردید به سمت او رفت و گفت:
_سلام، پس جان کو؟
جسیکا به او تعارف کرد که بنشیند و بعد گفت:
_رفته دنباله سفارشات. برام عجیبه که چطور با شهرت و آوازه ای که داره افتاده به دنباله کارای تو!
_فرهاد مقابل صندلی او نشست و گفت:
_منظورت چیه؟
_جسیکا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_در مقابل یک پرفسور...
فرهاد با تعجب گفت:
_پرفسور؟!
_نمی دونستی که درجه پر فسور گرفته؟ اون جز هیئت علمی هم هست. خیلی هم خودش را می گیره.
_نمی دونستم. یعنی به من چیزی در این مورد نگفته. در ضمن فکرم نمی کردم که به خاطر درجه و مقام خودش را بگیره.
_درسته. برای دوستاش خیلی متواضعه. اما دیگران... و تو... شما دوتا روزی دشمن هم بودید.
_فرهاد اخم هاش را در هم کشید و گفت:
_ما دوستان صمیمی هستیم. درسته ی سالهای پیش سماجت ها ی تو باعث کدورت بین ما شد، اما دشمنی نه... من فکر می کنم شما می تونید زوج خوشبختی برای هم باشید.
_من هیچ وقت از او خوشم نیامده.
_چطور شد که با جیمی عروسی کردی؟ یادمه که همیشه می گفتی او آدم خودپسندیه.
_مجبور شدم. یعنی برای فرار از انتقام جان به او پناهنده شدم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_انتقام؟ فکر نمی کنم که آدم انتقام جویی باشه.
_اشتباه می کنی. اون تا زهرش را تا نریزه از کینه خالی نمی شه. او هنوز اونو نشناختی.
_بهر حال بهتر بود که با جان ازدواج می کردی.
_جان دیگه منو نمی خواست. عجز و لابه ی من در برابر تو باعث شده بود که او من متنفر بشه. در ثانی او خودش را برابر تو یه آقای درست و حسابی و پولدار می دید، بنابر این فکر کرد که چیزی رو که تو نپسندی نباید قابل قبول باشه. اون اصلا عاشقه من نبود. من از اول اینو می دونستم.
_پس چرا فکر کردی که قصد انتقام جویی داره؟
_به خاطر غرور شکستش. فکر می کرد به وسیله من خورد شده. فکر می کرد چون ثروتمند است من اونو به همه ترجیح می دم اما این طور نشد و من به...
_فرهاد فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
_جیمی چطور مرد؟ اصلا چطور با هم ازدواج کردید؟
جسیکا متوجه شد که فرهاد از مرور خاطرات گذشته فرار می کند. مکثی کرد و گفت:
_خیلی ساده از من تقاضای ازدواج کرد و من هم جواب مثبت دادم. برعکس آنچه که فکر می کردم اون اصلا خودپسند نبود و فقط به کارش علاقه داشت. تمام وقتش را در آزمایشگاه می گذروند، فقط یه سال با هم زندگی کردیم و بعد... من سارا را باردار بودم که آن اتفاق ناگوار افتاد. یه شب سرد ماه ژانویه نیمه شب با صدای انفجاری مهیب از خواب بلند شدم. جیمی رفت پشت پنجره و با دیدن آزمایشگاهش را که در شعله آتش می سوخت سراسیمه به حیاط دوید. پشت سرش دویدم. از دیدن آتش وحشت کرده بود. اصلا دیوانه شده بود. حاصل تلاش چندین چند سالش در حال سوختن بود. برای نجات آن نتایج مهم و کشفیاتش خودش را به آتش زد. خیلی سعی کردم جلویش را بگیر اما نشد و او رفت. شعله های آتش مهلت نجات به او ندادن و همه چیز سوخت. وقتی ماموران آتش را خاموش کردند جسد نیمه سوخته اش را که پر از شیشه خورده بود بیرون کشیدند. نمی توانستم باور کنم مرگش بام سخت و غیر قابل تحمل بود. با از دست دادنش شوکه شدم. مرا بستری کردند. در همین ایام بود که سارا به دنیا آمد. زایمان سختی داشتم. همین باعث شد تا مدت طولانی را بستری شوم.
فرهاد نفس عمیقی کشید گفت:
_واقعا متاسفم.
جسیکا از جا بلند شد و گفت:
_اجازه بده ناهار را من بگیرم.
فرهاد با سر رضایت خود را اعلام کرد و جسیکا به سمت بوفه رفت. فرهاد از همان جا به چشم دوخت. دیگر از آن خودسری و لوس بازی چیزی در رفتارش باقی نمانده بود. احساس کرد ناملایمات زندگی از او زنی مستقل و با رفتارهای معقول و به دور از عواطف غلیظ ساخته است. و ناگهان به یاد دوران تحصیلش افتاد. بدون اینکه متوجه شود توسط جسیکا تعقیب شده بود. محل زندگی، اسم، رشته ی تحصیلی، همه چیز او را می دانست و یک روز خیلی غیر مترقبه عاشقانه جلوی او سبز شده بود و خیلی احساساتی از احساسش با او صحبت کرده بود و از او تقاضای ازدواج کرده بود. او هم مات و مبهوت فقط نگاهش کرده بود. وقتی او به جسیکا جواب منفی داده بود خواهش کرده بود تا به عنوان یک دوست او بپذیرد. او هم به ناچار قبول کرد و او به دوستی او و جان وارد شد. جان بی انازه به جسیکا دل باخت اما جسیکا از او کناره می گرفت و با گرم نمی گرفت. بالاخره سماجت های جسیکا در روابط عاطفی اش باعث جنگ لفظی بین او و جان شد و تا مدت ها با کدورت با هم رفتار می کردند.

ادامه دارد...

 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دهم : قسمت هفتم

فرهاد در اصلی را با کلید باز کرد و وارد شد. برقها تماما روشن بود. نگاهی به اطراف انداخت. جان آنجا را با سلیقه ی خودش مبله کرده بود. همه چیز را آماده کرده بود. آنجا منزلی نسبتا بزرگ با دو در اصلی بود.
در شمالی به حیاط باز می شد و در جنوبی به کوچه ی پشتی راه داشت. سه در دیگر در اطراف سالن دیده می شد. او در های یکی یکی باز کرد. یکی از درها به آشپزخانه باز می شد. پله ها دقیقا از وسط سالن به طبقه ی بالا می پیوست. به سمت پله ها رفت. هنوز پله ی اول را بالا نرفته بود و چند ضربه به در ورودی نواخته شد. بار دیگر به سمت در رفت و آن را باز کرد. چهره ی جسیکا در چارچوب در نمایان شد. همراه با تبسمی گفت:
_سلام فرهاد مثله اینکه زنگ منزل خرابه چند باز زنگ زدم.
فرهاد از جلوی در کنار رفت و گفت:
_آدرس اینجا را از کجا اوردی؟
جسیکا وارد شد و نایلونی را که در دست داشت را بر روی میز گذاشت و گفت:
_با التماس از جان گرفتم. مزاحمت که نیستم؟
نگاهی به دورو بر منزل انداخت و گفت:
_آمده بودم کمکت کنم. اما انگار کاری نیست. دوست عزیزت ترتیب همه چیز را داده.
_بله جان لطف کرده و اینجا را آماده کرده.
جسیکا روی مبل نشست و گفت:
_جراحی امروزت چطور بود؟
_فرهدا روی مبل دیگری نشست و گفت:
_خوب بود. فکر می کنم تا یه مدت دیگه می تونم سودهای کلانی از وام های کوتاه مدتش بگیرم.
جسیکا در حال خارج کردن محتویات داخل نایلون گفت:
_چنین آدم هایی را باید کشت نه اینکه درمان کرد.
فرهاد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. جسیکا گفت:
_حتما شام نخوردی؟
_نه
_فکرش را می کردم برای همین از یه رستوران ایرانی برات غذا گرفتم.
فرهاد لبخندی ز و بسته بندی غذا را باز کرد و گفت:
_متشکرم. راستی در مورد آشپز ایرانی برام چیکار کردی؟
جسیکا در حال دراوردن پالتویش گفت:
_ایرانی نیست، اما خوب طرز درست کردن غذاهای ایرانی را بلده. خیلی دلم می خواد همسرت را ببینم. خیلی به فکرشم.
فرهاد با لبخندی کیف پولش را از کتش خارج کرد . عکس شیوا را از آن خارج کرد و به سمت جسیکا گرفت. جسیکا رد حال نشستن عکس را گرفت و به آن چشم دوخت و گفت:
_خیلی زیباست اما بیشتر جذاب و خیره کننده است.
_ و با وقار و با وفا!
_خیلی دوسش داری؟
فرهاد دست خورن کشید و نگاهی پرسش آمیز به او کرد.
جسیکا گفت:
_جان می گفت تو زمان بی هوشیت ساعتها کنار تختت می نشسته، پس باید...
فرهاد لیوانش را از نوشابه پر کرد. در حالی که یادآوری شیوا دچار دلتنگی شده بود گفت:
_عاشقشم. بهترین همسر دنیاست من از داشتنش به خود می بالم.
_چند سالشه؟
_تازه وارد بیست و یک سالگی شده.
جسیکا ناباورانه گفت:
_اه .... شما پانزده سال اختلاف سنی دارید!
_بله دانشجوی پزشکیه.
_چطور با این سن کم حاظر شد با تو ازدواج کنه.
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_او هم به اندازه ی من عاشقه. سالهاست که همدیگر را می شناسیم. دختر یکی از دوستانمه، پدرش برام مثله یه برادره.
جسیکا با شیطنت گفت:
_او چه خوب. پس ماجراها داشتید.
فرهاد اخم کرد و گفت:
_نه ماجراهایی را که تو فکر می کنی. ملاقات های مخفیانه، تماسهای پنهانی، اصلا... ما خیلی معمولی با هم برخورد می کردیم در حالی که هر دو از درون می سوختیم.
_چه عشق پاکی! راستی تو که از همسرت راجب به من حرف نزدی؟
فرهاد نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
_نه برای چه باید در مورد تو حرف بزنم؟ دلم نمی خواد احساس نا امنی بکنه.
_تو که فکر نمی کنی که من هنوز با همون احسسا با تو برخورد می کنم.
فرهاد با جدیت پاسخ داد:
_اگه چنین فکری می کردم نه تنها الان اینجا نبودی بلکه جرات رویایی به منو هم پیدا نمی کردی. شیوا تموم هستی منه، می فهمی که..
_بله. تو هم مطمئن باش تنها کسی که برام مهمه دختر کوچکم سارا هست. در ضمن اگه دوست نداشته باشی که رابطه خانوادگی نداشته باشی خیلی ساده و راحت تو و همسرت را نبینم و نادیده بگیرم.
_شیوا به یه دوست احتیاج داره. در این کشور غرب و نا آشنا نمی تونه به هر کسی اعتماد کنه.
_ امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
_حالا دخترت کجاست؟
_من با مادرم زندگی می کنم. بیشتر موقع ها با اونه.
_خیلی دلم می خواد دخترت را ببینم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_اگه تو عکس همسرت را داری منم عکس دخترم را دارم.
و زا داخل کیف دوشی اش عکسی را بیرون آورد و به فرهاد داد. فرهاد با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت. موهای بورش شبیه جسیکا بود و چشمهای عسلی اش او را به یاد جیمی و شیوا می انداخت. در همین هنگام تلفن زنگ خورد
.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دهم : قسمت هشتم

فرهاد عکس را روی میز قرار داد و برای برداشتن گوشی از جا برخاست. گوشی را برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط با تردید گفت:
_فرهاد جان خودتی؟
فرهاد لبخندی زد و به زبان فارسی گفت:
_سلام مادر، حالتون چطوره.
_خوبم پسرم، حتما از خواب انداختمت. انجا باید دیر وقت باشه.
_نه مادر جان، داشتم شام می خوردم. شما شماره ی اینجا را زا کجا آوردید؟
_از دوستت جان. زنگ زدم آنجا گفت رفتی منزل خودت، مارت را بهم داد.
_شیوا چطوره مادر؟ حالش خوبه؟
_کمی کسالت داره.
فرهاد با نگرانی پرسید:
_چی شده مادر؟ اتفاقی براش افتاده؟ مریض شده؟
_نه پسرم. انقدر دل نگران نباش. یه سرماخودگیه. از وقتی رفتی خیلی دلتنگ شده. به زبون نمی یاره اما خودم می فهمم. تنگ غروب تو این هوای سرد یا توی باغ قدم میزنه، یا روی تاب میشینه و عکساتو نگاه می کنه. حالا هم سرما خورده و از دیروز تو رخت خواب افتاده.
_از دیروز؟ حالا به من اطلاع میدید؟
_شیوا نمی ذاشت بهم خبر بدم. نمی خواست نگرانت کنمه اما امروز دیگه به حرفش گوش ندادم. می دانستم اگه صدات رو بشنوه کمی از کسالتش بر طرف میشه. تو هم که زنگ نمی زنی بیشتر دلخورش می کنی.
_باور کنید سرم خیلی شلوغه. تو این چهار روز سه تا عمل داشتم. حالا عزیز من کجاست؟
_خان جان لبخندی زد و گفت:
_تو اتاقتون داره استراحت می کنه. خبر نداره که به تو زنگ زدم. گوشی دستت تا صداش کنم. از من خداحافظ.
فرهاد هم خداحافظی کرد. روی مبل میز تلفن نشست. با پیچیدن صدای شیوا در تلفن ضربان قلبش دو چندان شد. شیوا با صدای گرفته گت:
_الو... سلام فرهاد.
فرهاد با هیجان گفت:
سلام عزیز دلم، چی شده؟ مادر گفت مریض شدی.
_زیاد مهم نیست یه سرماخوردگیه جزیی
و صدای سرفه اش در گوشی پیچید.
فرهاد با نگرانی گفت:
_چرا مراقب خودت نیستی عزیزم. من اینجا نگران حالتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم..
شیوا با اندوه گفت:
_نگران نباش فقط... فقط... به من زنگ بزن، حتی اگه شده نیمه شب، خیلی دلم برات تنگ شده. من... من...
و بغض اجازه نداد تا حرفش را تموم کنه. فرهاد لبخند تلخی زد، دستی به موهایش کشید و گفت:
_معذرت می خوام عزیز دلم. می دونم در این مورد کوتاهی کردم. ولی باور کن شیوا سرم خیلی شلوغ بود. شیوا... الو... شیوا...
شیوا در حالی که می گریست گفت:
_می شنوم، بگو...
_گریه می کنی عزیزم، آره؟
صدای نفس های ملتهب شیوا در گوشی پیچید. فرهاد سعی کرد خود را نبازد و به آرامی گفت:
_دوست دارم شیوا. خیلی... عزیزم. حالا... حالا دیگه گریه نکن، حرف بزن و اجازه بده تا صدات را بشنوم.
شیوا اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت:
_چی بگم؟
_هر چی دوست داری، فقط می خوام صداتو بشنوم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_هنوز نمی خوای بخوابی؟ ظاهرا آنجا سعت باید از یازده شب هم گذشته باشه.
فرهاد با شوخی گفت:
_ببینم تو شبا ساعت چند خوابت می بره؟ نکنه خیلی راحت می خوابی؟!
شیوا خنده ی اندوه باری کرد و گفت:
_باور می کنی تا صبح بیدارم و روی تخت غلت میزنم؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
_باور می کنم عزیزم. اما این روزها هم تموم میشه. فقط قول بده مواظب خودت باشی، باشه؟
_باشه. تو هم مواظب خودت باش. یادت نره زنگ بزنی. خب دیگه باید خداحافظی کنیم.
فرهاد لبخندی دز و گفت:
_باشه خداحافش. به همه سلام برسان.
بعد از قطع تماس گوشی را بر روی دستگاه گذاشت. جسیکا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_همسرت بود؟
_بله.
جسیکا از جا بلند شد و پالتویش را برداشت و گفت:
_خب دیگه من باید برم. خیلی متشکرم که...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_ظاهرا من باید از تو تشکر کنم. این روزها ناهار و شام مزاحمت هستم.
جسیکا در حال پوشیدن پالتویش لبخندی زد و گفت:
_قابلی نداره. فردا می بینمت. شب خوش.
فرهاد او را تا جلوی در بدرقه کرد و تمام آن شب را به شیوا فکر کرد.


«پایان فصل دهم»
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل یازدهم : قسمت اول

جان از پشت پنجره به بازش شدید برف نگاه کرد و گفت:
_اگه با این برف و بوران پرواز فرود اضطرابی نداشته باشه باید خدا رو شکر کرد.
فرهاد که از آمئن شیوا خوشحال و هیجان زده بود در حال پوشیدن پالتوش گفت:
_جان انقدر پیش بینی های خوب نکن به اندازه ی کافی نگرانش هستم. هیچ وقت به تنهایی مسافرت نکرده.
سارا دختر زیبای جسیکا که در این مدت به شدت وابسته ی فرهاد شده بود، پالتوی او را گرفت و گفت:
_عمو فرهاد منم میتونم باهات بیام؟
جسیکا در عوض فرهاد به او گفت:
_نه عزیزم نمیشه.
فرهاد همراه با لبخندی مقابل سارا زانو زد و موهایش را نوازش کرد و گفت:
_من باید برم فرودگاه خانوم کوچولو. هوا سردا ممکنه سرما بخوری.
_قول می دم دختر خوبی باشم و داخل ماشین بشینم.
_تو همیشه دختر خوبی هستی اما مامانت دوست نداره تو این هوای سرد بیرون بری.
سارا لبهایش را جمع کرد و با بهانه جویی گفت:
_اما من داخل ماشین می شینم. داخل ماشین گرمه، من هم میام.
جسیکا با عصبانیت گوشه ی پالتوی فرهاد را از دست سارا خارج کرد و گفت:
_تو دختره بدی شدی. گفتم که نمی شه.
فرهاد گفت:
_راحتش بذاز. اگه از تظرت مشکلی نداشته باشه با خودم می برمش.
_فکر نمی کنی باعث ناراحتی همسرت بشه؟
_نه، اصلا.
جسیکا لباس های گرم سارا را پوشاند. فرهاد او را بغل کد و بعد از خداحافظی از جسیکا و جان از خانه خارج شد. بعد از رفتن او جان روی مبل نشست و گفت:
_این همه خوش خدمتیت به فرهاد رو، رو چه حسابی باید گذاشت؟
_مواظب حرف زدنت باش آقای لوییس! فرهاد حالا ازدواج کرده و منم نمی خواب به خاطر حرفای بی خود تو زندگیش خراب بشه.
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_حرفهای بی خود من یا حضور بی مورد تو؟
_فرهاد خودش مایله که من و شیوا...
_اه... خب اون داره اشتباه بزرگی مرتکب میشه. چون تورو نمی شناسه.
_این دیگه به خودش مربوطه. حالا لطف کن و ساکت شو!
جان لبخند تمسخر آمیزس زد و ساکت شد. نیم ساعت ازرفتن فرهاد می گذاشت که صدای تلفن بلند شد. جان گوشی را برداشت و گفت:
_الو بفرمایید.
و با شنید صدای شیوا به فارسی ادامه داد:
_شیوا تویی؟ من جان هستم. تو از کجا زنگ می زنی؟ فرهاد... اوه خدای من، فکرش را می کردم. اومد فرودگاه دنباله تو. خیلی خب... خیلی خب دستپاچه نشو. فقط همون جا بمون تا چند دقیقه دیگه فرهاد برمی کرده و یه فکری می کنیم. دوباره تماس بگیر. یادت نره همون جا بمون. خداحافظ.
جسیکا از مکالمه او فقط کلمه فرهاد و شیوا را تشخیص داد، بعد از قطع تماس از جان پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
جان با نگرانی گفت:
_به خاطر شزایط بد جوی هواپیما فرود اضطراری داشته اند، در یه فرودگاه محلی کوچک مخصوص بارگیری به زمین نشسته.
_خب لابد مسافرین را با قطار یا اتوبوسی به نیویورک میارن.
_متاسفنه تا صبح هیچ قطار و اتوبوسی به نیویرک ندارن.
_پس تکلیفه همسره فرهاد چی میشه. فرهاد گفت اون تاهاست و جایی هم بلد نیسن.
_می بینم که خوشحالی. فکر کردی می ذارین همون جا بمونه که گم بشه و تو...
جسیکا با عصبانیت فریاد زد:
_خفه شو! تو یه احمقه دهن گشادی.
درهمین حال در باز شد و فرهاد سارا را که در بغل داشت وارد شد و هراسان بی مقدمه گفت:
_خدا لعنت کنه جان. بس که نفوس بد زدی این طوری شد...
_همسرت همین الان طنگ زد.
_شیوا...؟ از کجا؟
_از رستوران کوچکی که در یک فرودگاه محلی قرار داره. خیلی مشوش بود. متاسفانه تا صبح هیچ قطار یا اتوبوسی به نیویورک نمیره. در ضمن اگه هم منتظر بمونیم ممکنه راه ها بسته بشه.
_من نمی تونم اونجا تنهاش بذارم. باید برم دنبالش.
_صبر کن ببینم تو یه ساعت دیگه جراحی داری.
_همشون برن به درک! من نمی تونم همسرم رو اونجا تک تنها بذارم. به چه کسی می تونه اعتماد کنه؟
_حالا وقت عصبانی شدن نیست. ات اونجا با ماشین دوساعت راهه. مطمئنا تو جاده هم به خاطره برف ترافیکه. اگه اجازه بدی من می رم دنبالش و تا بعد زا ظهر برمی گردم.
فرهاد با تردید به جسیکا نگاه کرد و جسیکا گفت:
_منم همراش می رم. حالا وقته فکر کردن نیست. تو نمی تونی جراحیت را به تعویق بندازی. اگه اتفاقی برای سفیر بیفته بای تمام عمرت را پاسخ گوی سفیر باشی. من و جان همسزت زو صحیح و سالم تحویلت می دیم.
فرهاد با کمی مکث گفت:
_بسیار خب. لطفا سریعتر برید.
جان گفت:
_ما همین الان راه می افتیم. همسرت چند دقیقه دیگه زنگ می زنه. بهش بگو سعی کنه نزدیکی های فرودگاه بمونه.
جان و جسیکا بلافاصله رفتند. بعد از رفتن آنها فرهاد مشوش و نگران کنار تلفن منتظر تماس شیوا نشست. زیر لب دائم به خاطر بی فکری اش به خود ناسزا می گفت.
در همین هنگام صدای زنگ بلند شد. فرهاد اجازه نواخته شدن زنگ دوم را نداد و گوشی را برداشت و در حالی که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:
_الو... شیوا عزیزم...
شیوا با شنیدن صدای او با بغض گفت:
_فرهاد من نمیدونم باید چیکار کنم. تنهایی تو این کشور غریب به کی اعتماد کنم؟
_نترس عزیزم. نزدیک فرودگاه بمون. جان اومده دنبالت. تا دو سه ساعته دیگه اونجاست. به کسی اعتماد نکن حتی مسافرای ایرانی. سعی کن همون جا بمونی.
_من تو این سه ساعت چیکار کنم؟ فرودگاه تقریبا تعطیل شده. اینجا هوا سرده، من می ترسم.
_ترس نداره شیوا. اگه رستوران هم تعطیل شد داخله محوطه بمون. از فرودگاه دور نشو تا جان بمونه سریع پیدات کنه.
_باشه... فعلا خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم.
شیوا گوشی را رو گذاشت. مقداری پول روی پیشخوان گذاشت و به انگلیسی تشکر کرد. چمدانش را به دنبال خود روی زمین کشید. روی یک صندلی کنار پنجره نشست و به بیرون چشم دوخت. تازه یادش اومد که از فرهاد سوال نکرده که چرا خودش به دنبالش نیامده. نگاهی به سالت کوچک فرودگاه انداخت. مسافران کم کم از اونجا خارج می شدند و اضطراب شیوا بیشتر می شد. ساعتی بعد رستوران خالی شد و او تنها ماند. مدد بود که چه کند. مسئول رستوران به سمتش رفت و گفت:
_می بخشید خانوم، من باید رستوران را تعطیل کنم.
شیوا از جا بلند شد و خواشت چمدانش را بردارد که مرد گفت:
_اگه تنها هستید می تونید همرای من به منزلم بیاید. همسرم خوشحال میشه.
_متشکرم همسرم تا نیم ساعته دیگه می رسه.
_اما از اینجا تا نیویورک دوساعت راهه. با این برف سنگین حتما جاده ها هم بستن. اگه مایلید شما را به یه هتل می رسونم.
_نخیر آقا ترجیح می دم همین جا منتظر بمونم.
_اما هوا خیلی سرد و گزنده است.
شیوا بدون اینکه پاسخی بده چمدانش را برداشت و سریعا رستوران را ترک کرد. داخله محوطه هوا سرد بود. هیچکس آن اطراف دیده نمی شد. فقط مرد رستوران چی با نگاهی خیره از کنارش گذشت و انجا را ترک کرد. شیوا همان جا زیر سکوی ساختمان ایستاد تا از بارش بی امان برف در امان بماند. هر لحظه هوا سرد تز می شد و برف ها به همراه باد سرد به سمتش هجوم می اوردند. شیوا نگاهی به اطاف انداخت. نمی دونست که می توناد دو ساعت زیر این برف و بوران دوام آورد با نه. همون طور که فرهاد گفته بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه. بیشتر مسافران و حتی خدمه هم خارجی بودند و تنها سه مرد جوان از بین آنها ایرانی بودند و او نمی توانست به آنها اعتماد کند و ازشون درخواست کمک کنه. چمدانش را کنار دیوار گذاشت و روی آن نشست. زیپ پالتویش را تا زیر گلو بالا کشید و نگاه منتظزش را به خیابان دوخت. از اینکه کسی آن اطراف نبود تا مزاحمش شود خوشحال بود.

* * *
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش پایان یکی خوب باشه مردم اینقدر رمان غم انگیز خوندم :(
دستت درد نکنه گلم :gol::gol::gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل یازدهم : قسمت دوم


جان با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، برف و بوران باعث ترافیک جاده شده بود. برف روب ها که برای پاکسازی جاده بودند خود عامل دیگری برای حرکت کند اتومبیل ها بودند. با حرکت ماشین جلویی جان هم راه افتاد. جسیکا که تا آن زمان ساکت بود پتو را بر روی سارا کشید و گفت:
_چند ساعته دیگه مونده؟
_اگه ترافیک همین جوری باشه تا یه ساعته دیگه به شهر می رسیم. یعنی راه دو ساعته را چهار ساعته اومدیم.
_فکر می کنی وقت برگشتن جاده با زباشه؟
_فعلا که برف روب ها جاده ها راب از نگه داشتند. اخبار گفت راه آهن هم تعطیل شده پس مجبورند تا جایی که امکان داره جاده ها با زنگه دارند. به هر حال باید زودتر خومون رو به شیوا برسونیم.
_لابد خیلی ترسیده.
_نه اونقدر که تو فکر می کنی.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_از اون جایی که همسر فرهاد و خودت خوب م یدونی که فرهاد از دخترای ترسو و لوس بدش می اد.
_داری به من طعنه می زنی؟ می خوای دوبار جار و جنجال راه بندازی؟
_اصلا دلم نمی خواد که حال خوش امروزم رو با جر و بحث با تو خراب کنم.
جسیکا با تردید به حان نگاه کرد و چیزی نگفت. یه ساعته بعد ماشین در شهر به سمت به فرودگاه حرکت می کرد و دقایقی بعد مقابل فرودگاه کوچک محلی متوقف شد. جان با عجله از ماشین پیاده شد و خود را به محوطه رساند. شیوا با دیدن جان با خوشحالی از جا برخاست. جان با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت و به زبان فارسی گفت:
_سلام شیوا... امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی؟
_نه اصلا... فقط داشتم اینجا از سرما بی هوش می دم و زیر این برف به یه آدم برفی تبدیل می شد.
_مثل همیشه پرخاشگر! این دیگه تقصیر من نیست که شوهر جنابعالی بی فکری کردند و گذاشتند شما به تنهایی سفر کنید اونم برای اولین بار. ببینم کسی مزاحمت نشد؟
_نه یعنی کسی برای مزاحمت وجود نداشت. به هر حال برای اولین بار از دیدنت خوشحال شدم.
جان پوزخندی زد و چمدان شیوا را برداشت و گفت:
_از لطفت ممنونم. همین یه بار برای من کافیه و خاطرم می مونه. حالا بهتره تا هر دو آدم برفی نشدیم بریم.
شیوا به دنبال جان راه افتاد و گفت:
_نمی دونم چرا فرهاد به تو اعتماد داره؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چون هنوز از قضیه خواستگاری من از تو بی خبره. در ضمن مجبور شد تا منو بفرسته دنبالت. قرار بود یکی از سفرای واشنگتن را عمل کنه.
شیوا متوجه جسیکا شد و گفت:
_ازدواج کردی؟
_هنوز نه! اما اگه یه وقت قصد این کار را داشته باشم سعی می کنم دور افرادی مثله جسیکا را خط بکشم!
_اون همون جسیکایی که...
_بله و با همسرت در یه بیمارستان کار می کنه.
شیوا یاد ماه عسلشان افتاد. فرهاد به او گفته یود که از جسیکا دل خوشی نداره. فکر کرد که جان عمدا او را با خود اورده. جسیکا زا ماشین خارج شد و به شیوا نگاه کرد. زیباتر از عکسش و با وقارتر از تعرف های فرهاد به نظرش آمد. وقتی شیوا به او نزدیک شد رو به شیوا کرد و به زبان انگلیسی گفت:
_سلام شیوا، خیلی خوش آمدی.
شیوا به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد و جان با لبخندی گفت:
_جسیکا بهت خوش آمد گفت.
شیوا به فارسی تشکر کرد. جسیکا به جان نگاه کرد تا کلمه ی شیوا را برایش ترجمه کند. جان در حال باز کردن صندوق عقب گفت:
_تشکر کرد.
جسیکا به شیوا لبخندی زد. در جلو را برایش باز کرد. شیوا سوار شد و بعد از دقایقی به سمت نیویورک حرکت کردند. جان موزیک ملایمی را داخل ضبط گذاشت و گفت:
_تو کلا دختر پنهان کاری هستی!
_منظورت از این حرف چیه؟
_تو که خودت انگلیسی بلدی پس چرا خودت از جسیکا تشکر نکردی؟
_فرهاد بهت گفته؟
_نهخیر، فقط سزکی به پرونده هایی که برام فرستادید زدم.
_پس آدم فوضولی هستی!
نخیر فوضول نیستم. فقط برای ثبت نام تو بهترین دانشگاه آمریکا لازم بود تا کمی اطلاعات ازت داشته باشم.
_منظورت از بهترین دانشگاه چیه؟
_دانشگاهی که همسرت تو ان تحصیل کرده؟
شیوا با فریاد گفت:
_چی؟ اما قرار بود که من توی دانشگاه فارسی زبان درس بخونم نه اینکه...
_هی خانوم... چه خبره؟ تو باید ازم تشکر کنی نه اینکه سرم فریاد بزنی.
_هیچ دوست ندارم که به خاطر یه تعهد دیگه پنج ساله دیگه هم تو این کشور قبول زحمت کنم.
_زیاد تند نرو. افرادی مثله تو که با پارتی بازی افرادی مثله من وارد این دانشگاه می شن به درد دادن تعهد نمی خورن. تو فقط از دانشگاه مدرک می گیری و می تونی با اون در ایران پز بدی.
_تو داری به من توهین می کنی.
_نخیر فقط خواستم مطمئنت کنم که تو متعهد نمی شی.
شیوا مکثی کرد و از داخل آینه نگاهی به جسیکا کرد و گفت:

_فرهاد می دونه که اونو با خودت آوردی؟
_مثله اینکه از همه چیز بی خبری؟
_تا جایی که من می دونم فرهاد از این خانوم خوشش نمی یومد.
_گفتم که بی خبری. یه موقعی فرهاد مقابلش جبهه می گرفت اما تو این دو ماه وقت کافی رو برای حل اختلافاشون داشتند.
_منظورت چیه؟
_خب فرهاد فهمیده که زمانی راجب به جسیکا اشتباه فکر می کرده
_اشتباه؟
_چیزی به تو نگفته؟
_نه فقط گفته که اختلاف شما ها سر رتبه و درس بوده....
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ایرانی ها یا بهتره بگم زوج های ایرانی خیلی محافظه کارند.
_اصلا منظورت را برای لغت محافظه کار نمی فهمم.
_مثلا همين كه نمی ذاری فرهاى قضيه ی خواستگاری منو بفهمه اين خودش يه محافظه كاريه!
_چیزی هایی که قبلا برای ما اتفاق افتاده ربطی به حال و گذشته ی ما نداره.
_مطمئنی یا اینکه مثله فرهاد فقط داری شعار می دی؟
_تو حق نداری راجب به منو و فرهاد اینطوری حرف بزنی. در ضمن دوست ندارم راجبه فرهاد اینطوری فکر کنی، اون مرد عمله نه اهل شعار!
جان با خنده گفت:
_بله ... بله... مرد عمل، یا همون به قول شما ایرانی ها مرد میدان!
شیوا به آسمان نگاه کرد. احساس کرد هر چه او برای فرهاد بی تابی کند آسمان بیشتر می بارد و ترافیک سنگین تر می شود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست تا حرکت کند ماشین آزارش ندهد.
ساعاتی بعد با شنیدن صدای بوق ماشین از خواب بلند شد. چراغ های روشن خیابان ها و مغازه به او فهماند که بالاخره به نیویورک رسیده اند. بارش برف هنوز ادامه داشت. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_خدای من، شش ساعت در راه بودیم؟
جان خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_بله و شما پنج ساعتو به راحتی خوابیدید. به هر حال خواب بهت کمک کرد تا گذر کند زمان را متوجه نشی.
_تا منزل چه قدره دیگه مونده؟
جان به خیابان دیگر پیچید و گفت:
_یه دقیقه دیگه.
و مقابل منزل فرهاد ترمز کرد.
_رسیدیم. اگر بیرون نگاه کنی می بینی که کدوم منزلتونه.
شیوا بی صبرانه در را باز کرد و قبل از اینکه از خارج شود نگاهش به چشم های انتظار کشیده ی فرهاد افتاد. روی پله ی در ورودی ایستاده بود. شیوا مشتاق و بی تاب از اتوموبیل خارج شد. باید به سویش می رفت و او را در آغوش می گرفت، اما زیر نگاه های پر محبت و انتظار کشیده ی او نتوانست حرکتی کند. جان از ماشین پیاده شد و چمدان او را از صندوق خارج کرد و به سمت فرهاد رفت و گفت:
_بفرمایید. اینم عزیز درنانت، صیحیح و سالم!
فرهاد خواست تشکر کنه اما جان پیش دستی کرد و گفت:
_تشکر و تعارف باشه برای بعد، یعنی می نویسم به حسابت! فعلا خداحافظ.
و آنها را تنها گذاشت. هر دو به سمت هم رفتند و مقابل هم ایستادند. فرهاد با لبخندی با صدای که عشق در آن موج میزد گفت:
_خوش آمدی عزیزم.
شیوا طاقت نیاورد و خود را در آغوشش انداخت. فرهاد او را محکم به خود فشرد و همگام هم به داخل ساختمان رفتند. فرهاد کمک کرد تا شیوا پالتویش را درآورد و در همان حال با شوخی گفت:
_انگار منو نمی دیدی بهت خوش گذشته، کمی چاق شدی.
_فرهاد...!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_بذار خوب نگاه کنم. یه دنیا دلتنگت هستم. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
اشک به چشمان شیوا دوید. فرهاد به سختی لبخندی زد. این بار محکم تر او رادر آغوش گرفت و گفت:
_روزهای جدایی تموم شد، دیگه تموم شد عزیزم.
و او را مانند ضریحی غرق بوسه هایش کرد.

:heart:دردم از یارست و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می گویند آن خوشتر زحسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آنکو بمقصد خون ما

عهده را بشکست و پیمان نیز هم

چون سرآمد دولت شبهای وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه برگردون گردان نیز هم:heart:


ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
شب اگه تونستم یه قسمته دیگه هم میذارم

فصل یازدهم : قسمت دوم

صدای ضرباتی که به در نواخته شد باعث شد فرهاد از خواب بیدار شود. روی تخت نیم خیز شد و با خواب آلودگی گفت:
_بله...؟
صدای خدمتگار از پشت در به گوشش رسید:
_اقای دکتر امروز بیمارستان نمی روید؟
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
_باید زودتر بیدارم می کردی، خیلی دیر شده.
شیوا هم از صدای فرهاد و خدمتکار از خواب بلند شد و از حرکات تند و سرامیسه او فهمید که دیر از خواب بیدار شده. همراه با تبسمی گفت:
_سلام صبح به خیر.
فرهاد در حال خشک کردن صورتش گفت:
_سلام عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_چرا انقدر عجله داری؟
_برای جبرانه یه ساعت تاخیر بایدم اینطوری عجله کنم.
_یعنی صبحونه را نمی تونی با من بخوری؟
فرهاد در حال بستن کرواتش گفت:
_معذرت می خوام عزیزم. خودم هم خیلی دلم می خواست بعد از این دو ماه اولین صبحانه را با تو بخورم، اما قول می دم برای ناهار به منزل بیام.
سپس به سمت شیوا رفت و گفت:
_اگه مخالف نباشی جان و جسیکا را برای شام دعوت کنم.
_پس جا راست می گفت که تو و جسیکا اختلافاتون رو کنار گذاشتید.
فرهاد مکثی کرد و با تردید گفت:
_جان در این باره حرفی به تو زده؟
شیوا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_نه فقط گفت اختلافاشون از بین رفته، همین.
فرهاد خم شد و همراه با تبسمی شیوا را بوسید و بعد از خداحافظی منزل را ترک کرد.
فرهاد همان طور که قول داده بود ناهار را به منزل برگشت و به او اطلاع داد که برای شام جان و جسیکا را دعوت کرده و ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفت. شیوا بعد از ظهر را به تماشای تلوزیون و آشنایی با خدمتکارها سپری کرد.
کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که صدای زنگ منزل بلند شد. با شوق برای استقبال فرهاد از جا بلند شد و در را باز کرد و با دیدن چشم های آبی جان مثله همیشه تکانی خورد. جان در حالی که دسته گل بسیار زیبایی داشت تبسمی زد و خیلی مودبانه گفت:
_سلام خانوم شیوا. شبتان بخیر.
شیوا سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با لحنی سرد و صنگین گفت:
_سلام اقای لوییس. شب شما هم بخیر.
_نمی خواید تعارفم کنید بیام تو؟
شیوا با دستپاچگی کنار رفت و اجازه داد تا جان وادر شود و در را پشت سزش بست. جان نگاه عمیقی به او کرد که دستپاچگی در رفتارش مشهود بود و گفت:
_این گلها برای شماست. خوشحال که به همسرتان پیوستید.
شیوا خواست تا گلها را بگید اما با ورود خدمتکار به داخل سالن گفت:
_متشکرم. لطفا گلها را به خدمتکار بدهید تا به داخل گلدان بذاره.
جان لبخند معنا داری زد و گلها را به همراه کتش به خدمتکار داد و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:
_شنیده بودم ایرانی ها آدم های مهمان نوازی اند. کم کم داره حقیقت این امر به من ثابت میشه.
شیوا پشت سر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_منم شنیده بودم که شما آمریکایی ها آدم فرصت طلبی هستید و این امر کاملا به من ثابت شد.
جان روی مبلی کنار شومینه نشست و پس از خنده ی کوتاهی گفت:
_پس خیلی مواظب شوهرتان باشید.
شیوا مقابل او نشست و در حالیکه سعی می کرد خشمش را پنهان کند گفت:
_شوخی بی مزه ای بود!
جان دوباره لبخند به شیوا تحویل داد. نگاهی به دور و بر منزل انداخت و گفت:
_مثله اینکه فرهاد هنوز نیومده؟
شیوا در جواب فقط سکوت کرد و جان ادامه داد:
_خب تا نیم ساعته هر سه از راه می رسن.
شیوا این بار با تردید پرسید:
_هر سه؟ منظورت چیه؟
_فرهاد، جسیکا و سارا...
و با لبخندی منتظر عکس العمل شیوا شد. اینبار شیوا خشمش را بروز داد و با عصبانیت گفت:
_شما عمدا اینطوری حرف می زنید. شما در مورد رابطه ی همسرم با جسیکا مشکوک حرف می زنید. درست مثله دیروز... و سعی می کنید تا منو نسبت به فرهاد بدبین کنید.
جان قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_اه من اصلا قصد چنین کاری را ندارم. این فقط برداشت شما از صحبت های منه.
شیوا سریعا موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
_چه وقت کلاسام شروع میشه؟
شیوا فنجان قهوا را که خدمتکار به او تعارف می کرد براداشت و گفت:
_فردا یکشنبه است که تعطیله. از پس فردا کلاسات شروع میشه. ساعت هشت صبح میا دنبالت.
شیوا با جدیت گفت:
_لازم نیت شما زحمت بکشید. ترجیح می دم با همسرم برم.
جان با پوزخندی گفت:
_متاسفانه همسرتون راس ساعته هشت همون روز یه عمل جراحی مهم داره. به هر حال منم در همون بیمارستان تدریس می کنم. اگه دوست داشتید شما را همراهی می کنم.
شیوا با تمسخر گفت:
_امیدوارم استادم نباشی!
جان گفت:
_این دیگه بستگی داره به انتخاب تو. اگه برا یادامه تحصیل مغز و اعصاب را انتخاب کنی حتما در خدمتتان هستم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_در مورد انتخاب واحد و...
_نگران نباشید من ترتیب همه چیزو دادم. تعدادی کتابم برات خریدم. کتاب های عالی و خوبی هستن.
شیوا ناخود آگاه لبخندی دز و گفت:
_متشکرم.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل یازدهم: قسمت سوم

جان با لودگی گفت:
_عجیبه! بالاخره یه بار احساس کردی که باید به خاطر لطف هایم به تو و همسرت می کنم، از من تشکر کنی.
شیوا جلوی خنده اش را گرفت و گفت:
_شاید اگه اون در خاوست احمقانه را از من نمی کردی...
جان حرفش را قطع کرد و گفت:
_هر دختری چند بار با این درخواست احمقانه روبه رو می شه. من فقط از شما درخواس ازدواج کردم، حق انتخابو رو که ازت نگرفتم. شما به درخواس احمقانه فرهاد جوا مثبت دادید و من خیلی محترمانه خودم را کنار کشیدم. حالا هم اگه می بینید که از جانبتون این همه قبول حمت می کنم، فقط به خاطر دوستیم با فرهاده.
_حرف اهی شما در ویلاتون اثر بدی رو من گذاشت، چه توضیحی واسه اون دارید؟ چطور می تونم با خیال راحت حضورتون را بپذیرم؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_به خاطره اون شوخی واقعا احمقانه معذرت می خوام. من یه مسیحی پاکم و حاظرم که قسم بخورم که همیشه در صداقت و پاکی به شما نگاه می کنم.
سپس مسیحی را که در گردن داشت کمی بالا گرفت و گفت:
_به مسیح قسم می خورم.
شیوا به صلیب طلا نگین کاری شده ی جان نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:
_این زیباترین صلیبی که دیدم.
جان لبخندی زد و گفت:
_این ییکی از بارزترین چیزهایی که از اجدادم به من رسیده. در حقیقت نشون خانوادگیمونه. دلم می خواست که به شما بدمش اما از این کار معذورم.
صدای باز و بسته شدن در و صدای خنده های کودکانه سارا باعث شد تا صحبت هایشان به پایان برسد. شیوا برای استقبال از فرهاد و جسیکا اتاق پذیرایی را ترک کرد. با دیدن سارا در آغوش فرهاد احساس بدی و ناشناخته ای به او دست داد. اام به روی خودش نیاورد و با رویی گشاده از جسیکا استقبال کرد. جسیکا با ورود به اتاق پذیرایی و دیدن جان با تمسخر گفت:
_چه زود اومدی!
جان در حالی که روی کاناپه لم داده بود گفت:
_فرهاد باید قبلش می گفتی که اونم می خوای با خودت بیاری تا خودم را برای مقابله آماده می کردم!
فرهاد پالتویش را در آورد و روی مبل انداخت و گفت:
_بهتر نیست شما هم کدورت هاتون را بی خیال شید؟ دلم می خواد تو برای من و جسیکا و برای همسرم شیوا دوستان خوبی باشید.
جان با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جسیکا خلاف نظر تو رو داشته باشه. درست عکسه چیزی که گفتی.
جسیکا با خشم گفت:
_تو یه آدم پستی، خیلی پست و گستاخ!
سپس سارا را در آغوش گرفت و رو به فرهاد کرد و گفت:
_ترجیح می دم که برگردم خوانه.
فرهاد متلمسانه گفت:
_میشه خواهش کنم پس کنسد و عین بچه ها به جون هم نیفتید؟
سپ سارا را از آ؛وش جسیکا گرفت گفت:
_تو هم بشین. جان هم قول می ده تا جلوی زبونشو بگیره و افکارشو تو ذهنش بایگانی می کنه.
جان همراه با لبخندی گفت:
_من که چینین قولی ندادم.
جسیکا با عصبانیت روی مبل نشست. فرهاد خطاب به شیوا که جلوی در ایستاده بود و ناظر جر و بحث آنها بود گفت:
_عزیزم لطفا به خدمتکارها بگو تا برامون شربت بیارند.
شیوا با تردید اتاق را ترک کرد و فرهاد بلافاصله گفت:
_شما دو تا تا کی می خواید با هم بجنگید؟ راستش من اصلا دلم نمی خواد که جنگه لفظی شما باعث ناراحتی شیوا بشه.
جان گفت:
_تو از چی می ترسی فرهاد؟ از ناراحتی همسرت یا آشفتگی روحیش؟
جسیکا در پاسخ گفت:
_یادم باشه که من از فرهاد در خواست ازدواج کردم.
جان گفت:
_پس خودتم اعتراف می کنی که آدم سمجی هستی. و این را می دونی که فرهاد نگران که همسرش راجب به این موضوع چیزی بفهمه و تو را خطری برای زندگی مشترکش بدونه. در حالی ه فرهاد سعی می کنه تا تو همسرش را از تنهایی و غربت در بیاری. اما نگران نباش تو هم نباشی....
فرهاد این بار با جدیت حرف جان را قطع کرد و گفت:
_جان... جان... خواهش می کنم تمومش کن، لطفا هر دوتون ساکت شید و گرنه مجبور می شم خیلی محترمانه بندازمتون بیرون.
جان از جا برخواست و گفت:
_من در مورد حضور بی دلیل این خانم تو خونت ساکت بمونم و ترجیح می دم خودم برم.
فرهاد گفت:
_دست از مسخره بازی بردار جان!
جان بدون توجه به گفته ی فرهاد از اتاق خارج شد. شیوا جان را داخل سالن در حال پوشیدن پالتویش دید و با تعجی پرسید:
_می خوی جایی بری؟
_دلم نمی خواد شوهرتون خیلی محترمانه منو بیرون کنه. قبل از اینکه این اتفاق بیفته می خوام خودم برم.
شیوا جلوی در ایستاد و گفت:
_چه تافاقی افتاده؟
_می فهمی، حالا لطفا از جلو در برو کنار.
فرهاد وارد سالن شد و گفت:
_جان منظورم فقط تو نبودی حالا لطفا برگرد.
_گفتم که نمی تونم ساکت باشم.
و از منزل خارج شد، شیوا به فرهاد که با کلافگی موهایش را عقب می رد نگاه کرد و گفت:
_چی شده فرهاد؟ چرا جلوشو نگرفتی؟
_دیدی که...
و هر دو وارد اتاق پذیرایی شدند و در کمال تعجب دیدند که جسیکا به سختی می گرید. سارا مغموم در کنار او نشسته بود و سرش را به مبل تکیه داده یود. فرهاد گفت:
_جسیکا تو دیگه چرا گریه می کنی؟
_جسیکا هق هق کنان گفت:
_تو خودت خوب می دونی که منظر جان از اون کنایه ها چیه. اما باور کن من...
و باقی حرفش را به خاطر حضور شیوا نا تمام گذاشت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_من می دونم و هیچ فکر بدی هم راجب به حضور تو در اینجا نکردم. حالا خواهش می کنم تا گریه رو تموم کنی. برو صورتت را بشو و بیش از این شبمون را خراب نکن.
شیوا دچار شک و تردید شده بود. نمی تونست بفهمه چرا یه اختلاف درسی باید انقدر پیچیده باشه، انقدر که برای جان هنوز لاینحل باشه. احساس می کرد در مورد موضوع اختلاف او دروغ گفتند حتی فرهاد...
تمام شب ذهنش درگیر حله این مسئله بود و تنها چیزی که از مهمانی آن شب فهمید، هیاهوی کودکانه سارا بود که تا آخر شب فرهاد و جسیکا را سرگرم خودش نگه داشت. آخر شب هم جسیکا از او و فرهاد دعوت کرد تا در جشنی که به مناسبت تولد سارا، روز بعد برگزار می شد شرکت کنند.
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل یازدهم: قسمت چهارم

صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب بیدار کرد. با رخوت از جا بلند شد و گوشی را برداشت و با خواب آلودگی گفت:
_بله بفرمایید.
جسیکا از آن سوی خط گفت:
_سلام شیوا جان، می خواستم با فرهاد صحبت کنم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_فرهاد خوابه.
_اه معذرت می خوام که از خواب بیدارت کردم. فکر نمی کردم تا این ساعت از روز بخوابید.
شیوا به ساعت نگاه کرد. عقربه روی نه و نیم قرار گرفته بود. سپس گفت:
_اگه کار مهمی داری بیدارش کنم؟
_نه... فقط یه مشکل کوچیک پیش آمده. سارا نمی ذاره سالن را برای جشن تولدش تزیین کنم. می خواد حتما فرهاد این کار را انجام بده. لطف کن وقتی بیدار شد بگو که سر به منزل ما بیاد.
_باشه اما ممکنه تا ظهر استراحت کنه.
_مهم نیست. صبر می کنیم تا بیاد. فعلا خداحافظ.
فرهاد که از گفت و گوی او با تلفن بیدار شده بود گفت:
_کی بود عزیزم؟
شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
_جسیکا خواست تا یه سر به منزلشان بری.
_اتفاقی افتاده؟
شیوا در حالی که وارد حمام می شد.
_نه فقط سارا بهانه ی تو را می گیره.
شیوا احساس بدی داشت. نمی خواست باور کند که به رابطه ی بین سارا و فرهاد حسادت می کند. دلش نمی خواست که باور کند که فرهاد می خواد جای خالی بچه اشان را با وجود سارا پر کند. شب قبل شاهد بود که فرها مثل بچه ها با سارا بازی می کرد و او می خنداند. احساس می کرد محبت فرهاد بین او و سارا تقسیم شده و در آن دو ماهی که نبوده جسیکا و سارا جای خالی او را بای فرهاد پر کردند. این افکار او را دچار تشویش می نمود، از طرفی کنایه اهی جان بر این تشویش می افزود. از حمام که بیرون آمد برای خشک کردن موهایش جلوی میز توالت ایستاد . فرهاد که متوجه گرفتگی اش شده بود برخاست و به سمت او رفت و خواست تا سشوار را برایش نگه دارد. اما شیوا با لحن سردی گفت:
_مکم نمی خوام.
فرهاد جلوی ایینه ایستاد و مانع از دید شیوا شد و گفت:
_چیزی شده؟
_لطف کن برو کنار.
فرهاد سشوار را از برق کشید بیرون و گفت:
_جواب منو بده. پرسیدم چیزی شده؟
شیوا نگاهی به او نمود، روی صندلی نشست و با بی حوصلگی گفت:
_نه خودت رو لوس نکن. اجازه بده موهامو خشک کنم.
_سعی نکن به من دروغ بگب. من تو رو از خودت بهتر می شناسم. تو دلخوری، اما از چی؟
شیوا با کلافگی گفت:
_فرهاد..و خواهش می کنم. من اصلا دلخور نیستم حالا بذار موهامو خشک کنم.
فرهاد که می دانست شیوا علت ناراحتی اش را بروز نمی دهد سشوار را دوباره به پریز زد و سپس او را تنها گذاشت.
نیم ساعته بعد مشغول صرف صبحانه بودند که دوباره تلفن زنگ زد. فرهاد برا ی براداشتن گوشی از جا بلند شد و گوشی را برداشت و گفت:
_بفرمایید
صدای گریه ی کودکانه سارا در گوشی پیچید و فرهاد لبخندی زد و با ملاطفت گفت:
_سالم قشنگم. نبینم گریه می کنی.
سارا با گریه و لحنی کودکانه گفت:
_من دوست ندارم مامی سالن را برام تزیین کنه. می خوام که با هم این کار را انجان بدیم. مگه به مامی قول ندادی زود بیایی؟
_چرا قشنگم. قول دادم. اما حالا دارم صبحانه می خورم بعد صبحانه حتما می یام. حالا تو هم قول بده دیگه گریه نکنی و مامانت را اذیت نکنی.
سارا فورا ساکت شد و با شادمانی گفت:
_قول می دم عمو جون.
و گوشی را به دست جسیکا داد و جسیکا گفت:
_سلام فرهاد معذرت می خوام که مزاحمت شدم.
_نه اصلا...
_پس منتظرت هستیم. فعلا خداحافظ.
شیوا از سر میز بلند شد. فرهاد گفت:
_لباس بپوش تا بریم.
شیوا مقابل پله ها ایستاد و گفت:
_از من دعوت نشد که بیام.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_شیوا عزیزم... سارا هنوز یه بچه است. تو که اینو می فهمی.
شیوا سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند و با بی تفاوتی گفت:
_بله می فهمم... اما من دوست ندارم که بیام. به رفتن تو هم اعتراضی ندارم.
فرهاد معترضانه گفت:
_بدون تو برم؟
شیوا در حال بالا رفتن از پله ها گفت:
_میله خودته. به هر حال من دوست ندارم که بیام.
_بسیار خوب من میرم و تا یه ساعته دیگه برمی گردم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل یازدهم : قسمت پنجم


شیوا روی پله اه نشسته بود و به عقربه اهی ساعت چشم دوخته بود که صدای زنگ منزل بلند شد. یکی از خدمتکارها که مشغول نظافت بود در را باز کرد . شیوا از پله ها پایین رفت و با شنیدن صدای جان به سمت در رفت. جان از مقابل در اصلی که نرده ای شکل بود گذشت و خطاب به شیوا گفت:
_سلام وقت بخیر.
شیوا اجازه داد تا اول خدمتکار به داخل خانه برود و بعد گفت:
_سلام.
جان با تردید نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:
_فرهاد نیست؟
شیوا به سردی گفت:
_نخیر، نیست.
جان گفت:
_خب... کتابایی که برات گرفته بودم رو آوردم. گفتم شاید بخوای امروز یه نگاهی بهشون بندازی.
سپس به سمت ماشین رفت و با جعبه ی کتابها برگشت و گفت:
_اجازه هست بیام تو؟
شیوا با لحن تندی گفت:
_گفتم که فرهاد نیست.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_اه بله... گفتی کجاست؟
شیوا با تغیر گفت:
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_هی خانوم ایرانی، کمی مودب باش. حالا جعبه را اینجا بذارم یا بیرمش داخل؟
شیوا بعد از کمی مکث وارد خانه شد و جان هم پشت سرش داخل شد. جعبه را روی میز وسط سالن گذاشت و گفت:
_خب به فرهاد سلام برسون.
شیوا با کمی تردید او را که به در ورودی رسیده بود صدا زد:
_جان!
جان لبخندی زد و جلوی در ورودی ایستاد و بدون اینکه به سمت شیوا برگردد گفت:
_بله.
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
می خواستم یه چیزی ارت بپرسم. می تونی واقعیت را به من بگی؟
جان به سمت او برگشت و گفت:
_سعی می کنم که واقعیت را بگم.
شیوا با دلخوری گفت:
_سعی می کنی؟
جان نگاه عمیقی به او کرد. در آن پیراهن بلند آبی رنگ، با شکوه و بی نظیر شده بود. لبخند دیگری زد و به سمتش رفت و گفت:
_تا جایی که باعث رنجش خاطرت نشه.
شیوا گفت:
_فقط می خوام واقعیت را بدونم. وقتی فکر می کنم که از خیلی چیزها بیخبرم و دیگران هم بهم دروغ می گن عذاب می کشم.
جان به فراست دریافت که شیوا چه سوالی از او دارد و گفت:
_باشه، حقیقت را می گم. حالا این موضوع چیه که تو را انقدر بی ادب و غمگین کرده؟
شیوا با بی حوصلگی گفت:
_کمی جدی باش.
_جدی هستم.
شیوا نگاهش را به چشمان آبی جان دوخت و گفت:
_می خواهم علت واقعی اختلاف بین شما سه نفرو بدونم.
جان خودش را به نادانی زد و گفت:
_ما سه نفر!؟
شیوا گفت:
_تو، فرهاد و جسیکا!
جان کمی مکث کرد، سیگاری از داخل جاسیگاری روی میز برداشت و با فندکش روشن کرد و گفت:
_چرا از شوهرت نمی پرسی؟
شیوا گفت:
_می خوام منظورت را از کنایه هایت بفهمم. چرا دیشب وقتی فرهاد گفت می خواهد جسیکا برای من و تو برای او دوستان خوبی باشید تو گفتی جسیکا برعکس نظره فرهاد را داره. چرا مشکلت با جسیکا حل نشده و فرهاد....
جان با جدیت گفت:
_واقعا می خوای بدونی؟
شیوا هم با همان جدیت گفت:
_بله می خوام بدونم.
جان به سیگارش نگاه کرد و گفت:
_گفتن حقیقت به تو فقط باعث درگیری با همسرت میشه و من...
شیوا حرف او را قطع کرد و متلمسانه گفت:
_نمی ذارم او چیزی بفهمه.
جان مکثی کرد و گفت:
_سالهاست که به خاطر این موضوع با هم جنگیدیم. دو دوست که ناگهان دشمن هم شدند. اما حالا به اندازه ی اون سالها جوان و پر حوصله نیستم که بخوام خودمو درگیر جنگهای لفظی کنم.
شیوا گفت:
_انقدر طفره نرو. می خوام حقیقت را بدونم و مطمئن باش حقایقی را که از تو می شنوم را هرگز برای فرهاد از جانب تو برای فرهاد بازگو نمی کنم.
جان گفت:
_بسیار خب، پس تو تصمیم گرفتی که حقیقت را بدونی و می خوای که منو هم درگیر کنی. باشه اما بدون سماجت چیز خوبی نیست آن هم برای دونستن حقیقتی که همه سعی در پنهان کردنش دارند، و اما اختلاف ما...
در همین هنگام در باز شد و فرهاد وارد سالن شد. با دیدن جان تعجب کرد و گفت:
_تو اینجایی؟
جان لبخندی زد و گفت:
_سلام، فکر می کردم روز تعطیل در منزل باشی. کتابایی را که برای همسرت تهیه کردم را آوردم.
فرهاد همراه با تبسمی گفت:
_متشکرم و به خاطر دیشب معذرت می خوام. امیدوارم ناهار را با ما صرف کنی امروز.
جان گفت:
_خیلی دلم می خواست. اما کمی کار دارم. باید برم.
نگاه کوتاه معنا داری به شیوا انداخت و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد. [/font">


پایان فصل یازدهم
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت اول

شیوا دائم به ساعتش نگاه می کرد. کلاسورش را به دست گرفته و پلتویش را روی دست دیگری انداخته بود. فرهاد در حال پوشیدن پالتویش گفت:
_شیوا چرا انقدر مضطربی عزیزم؟
شیوا پاسخ داد:
_من اصلا مضطرب نیستم.
_می خوای خودم برسونمت؟
_نه نمی خوام به این زودی برم.
_پس چرا انقدر زود آماده شدی؟
_خب... خب....
و چون پاسخی نداشت سکوت کرد.
فرهاد در مقابل او ایستاد و گفت:
_تو از موضوعی دلخور و ناراحتی نمی خوای به من که شوهرتم حرفی بزنی؟
شیوا خواست تا از مقابل او فرار کند اما فرهاد بازویش را گرفت، دستش را زیر چانه اش قرار و سرش را بالا گرفت. به چشمهایش دقیق شد و گفت:
_احساس بدی دارم. فکر می کنم نسبت بهم بی مهر شدی.
شیوا فقط به او نگاه کرد و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_دیشب توی جشن تولد خودت آنجا بودی اما فکر و خیالت جای دیگری بود!
_دلتنگ شده بودم.
_و آخر شب چرا منو از خودت راندی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خسته بودم.
_فقط خسته بودی؟
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
_تو به من دروغ گفتی فرهاد و من به شدت از دستت ناراحتم.
فرهاد با تردید پرسید:
_دروغ؟! در مورد چی عزیزم؟
شیوا روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:
_در مورد اختلافت با جسیکا.
فرهاد کمی شوکه شد و سکوت کرد. شیوا به او نگاه کرد و ادامه داد:
_پرای چی سعی کردی به من دروغ بگی؟ چی رو می خواستی ازم پنهان کنی؟
_جان در این مورد بهت چیزی گفت؟
_نه ... من دیروز در این باره ازش پرسیدم اما اون طفره رفت. حالا می خوام واقعیت را از زبون خودت بشنوم.
_چرا فکر می کنی بهت دروغ گفته باشه؟ اصلا...
شیوا با عصبانیت گفت:
_فرهاد من احمق نیستم. می خوام واقعیت را بدونم.
_من فکر نکردم که تو احمقی فقط نمی خوام ...
_می خوام حقیقت را بدونم. همین الالن.
_اما من باید برم بیمازستان. یه ربع دیگه جراحی دارم.
_خیلی خب برو. از جان می پرسم اما اگه واقعیت را از زبون اون بشنوم هیچ وقت تو رو به خاطر دروغات نمی بخشم.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
_عزیزم این موضوع ماله سالها قبله، وقتی تو هنوز یه دختره کوچوله ی ده ساله بودی.
_برو سر اصل مطلب!
_من بهت دروغ گفتم اما قصدم پنهان کاری نبود فقط نمی خواستم باعثه تشویو خاطرت بشم.
شیوا در حالیکه از شنیدن حقیقت ترس داشت گفت:
_تو از جسیکا خواستگاری کردی؟
فرهاد کنار او نشست و گفت:
_نه... نه... من هرگز او را نخواستم. این اون بود که به من پیشنهاد ازدواج داد، اما من قبول نکردم. در این میان جان هم جسیکا را دوست داشت. جان عصبانی بود که دختر مورد علاقش به بهترین دوستش ابراز علاقه می کند. این مسئله باعث سو تفاهم بین منو جان شد و بعد هر سه با هم درگیر شدیم. جنگ لفظی، جبهه گیری در برابر هم و بعد هم...
شیوا ناباورانه در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
_تو... تو... به خاطره جان پیشنهاد جسیکا را...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه عزیزم... نه... اصلا این طور نیست.
شیوا گفت:
_چرا به من دروغ گفتی؟چرا اجازه دادی جسیکا وارد زندگیمون بشه؟
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_شیوا، من نمی خواستم تو رو آشفته ببینم. در ثانی جسیکا ازدواج کرده.
شیوا فریاد زد:
_ولی حالا شوهرش مرده. اون کاری کرده تا تو گذشته را فراموش کنی و شاید هم یاده گذشته بیفتی و با رویی گشاده از او و دخترش استقبال کنی.
فرهاد ناباورانه گفت:
_شیوا، تو در مورد من چه فکری می کنی؟
_تودیروز منو تنها گذاشتی و به خاطره آها رفتی.
و سعی کرد خود را از دستان قوی فرهاد رها کند. فرهاد محکم او را بهخود فشرد و گفت:
_شیوا انقدر خودت را عذای نده. من فقط تو را دوست دارم، فقط با نگاه کردن به تو و با لمس کردن تو و با داشتنه تو ارضا می شم. فقط تو عزیز دلم. برای داشتنت سالها زجر کشیدم و حاضر نیستم تا را با تموم داراییهای دنیا عوض کنم. آن وقت تو به عشق و علاقه ی من شک می کنی؟

ادامه دارد....
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت دوم

شیوا با اندوه گفت:
_من... من نمی تونم علتی برای پنهان کاریت پیدا کنم. نمی تونم حرفاتو باور کنم.
_عذابم نده شیوا. خیلی خب. من معذرت می خوام فقط بگو چیکار کنم که باور کنی همیشه به تو وفادارمه؟
در همین هنگام صدای زنگ در بلند شد. شیوا با خشم خودش را از دستان فرهاد رها کرد. کلاسور و پالتویش را برداشت و با عجله از منزل خارج شد. جان با دیدن چهره عصبی و آشفته اش گفت:
_چیزی شده؟
شیوا بدون اینکه جوابی به او دهد سوار ماشینش شد. جان با دیدن فرهاد با تعجب گفت:
_تو چرا اینجایی؟ الان باید تو اتاق عمل باشی.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
_همه چیزو بهش گفتم. سعی کن آرومش کنی. حالا دیگه اصلا حرفامو قبول نمی کنه. فکر می کنه که به خاطره تو با جسیکا ازواج نکردم.
جان گفت:
_من هیچ وقت تو دعواهای خونوادگی دخالت نمی کنم. در ضمن خودت که خوب می دونی خانومها این جور موقع ها چه جرین، پس از من نخواه که با دم شیر بازی کنم!
_لعنت به تو جان! تو دستمی باید کمکم کنی.
_آراه دوستم و فقط من باید به تو کمک کنم و تو اصلا گوش نمی دی من چی می گم. من از همون اول هم گفتم که تغییر رفتادت با جسیکا مشکل آفرینه. بعدش هم تو رفتی اون دروغ مسخره رو به همسرت گفتی. حاال می خوای من خرابکاریتو درست کنم؟
_حالا وقته پند و اندرز نیست. می خوام که مواظبه همسرم باشی.
_باشه تو هم حواست باشه با این اعصابت نزنی بیمارته بکشی.
و بعد از گفتن این حرف از فرها جدا شد. به محض سوار شدن به ماشین شیوا گفت:
_پس حقیقت این بود! اون همه ایما اشاره هات ... چرا همون اول راست و پوست کنده جرایانو بهم نگفتی؟
جان ماشین را روشن کرد و گفت:
_خودت گفتی اونچه که تو گذشته برای هر کدوممون اتفاقی افتاده هیچ ربطی به آینده مون نداره.
_بله هیچ ارتباطی نداره. برای منم مهم نیست که جسیکا یه موقعی عاشقه فرهاد بوده. الان این برام مهمه که وارد زندگیمون شده. اینکه چرا فرهاد اونو به زندگی مون راه داده. تو باید موضوع را به من می گفتی.
_بایدی در کار نیست خانوم. من حق نداشتم چیزی که شوهرت ازت پنهان کرده بهت بگم، حالا بهتره که تمومش کنی انقدر اعصابتو داغون نکنی. به هر حال اگه مانعه روابطه خانوادگیشون بشی نمی تونی مانع از روابطشون در محیط کار باشی.
شیوا سزیعا گفت:
_ساکت شو، من به همسرم اعتماد دارم.
جان مکثی کرد و بعد گفت:
_پس اون طوری ترکش کردی؟
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_می دونستم همچین جوابی بهم می دی.
_می تونستی فوضولی نکنی و نپرسی.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_می خواستم جوابت را بشنوم و مطمعن بشم درست حدس زدم.
شیوا ناخود آگاه لبخندی زد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟
جان با شوخی گفت:
_پرفسور جان لوییس! یادت باشه از این به بعد مودبانه تر و محتاط تر با من رفتار کنی. چون کوچیکترین اششتباهی باعث میشه که از استادات که دوستام هستند بخوام تا یه نمره ی صفر در مقابل درسات بذارن.
_تنها کاری که تو نمی کنی پر دادن به ثروت و شهرته سزشارته.
_این تنها دلخوشیه که من دارم چون به هر کسی که رو کردم ازم روی برگردوند.
_چرا فرهاد پیشنهاد جسیکا رو رد کرد؟ به خاطره تو که نبود؟
جان اول نگاه کوتاهی به شیوا کرد و خندهی سر داد و بعد سکوت کرد.
_چرا اول خندیدی بعد هم ساکت شدی؟
_خندیدم چرا که این فکرت مثه موریانه ای داره فکر و ذهنته رو می جود و سکوت کردم چون دوست ندارن راجبه جسیکا فکر کنم.
_فقط می خوام مطمعن بشم که...
_مطمعنا فرهاد به خاطره من این کارو نکرده.
_چرا سعی نکردی دوباره مند نسبت به فرهاد بدبین کنی و بگویی که به خاطزه تو فرهاد پیشنهاد اونو قبول نکرده.
_من هیچ وقت سعی نکردم که تو را نسبت به شوهرت بدبین کنم. اصلا دلم نمی خواد که زندگی شما را بهم بزنم.
_شاید هم خواستی خودتو یه جلتنمن واقعی نشون بدی.
صدای خنده جان فضای ماشین فضا را پر کرد و در حال خنده گفت:
_بیچاره فرهاد! با چه آدم مخ خرابی داره زندگی می کنه.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت سوم

شیوا مطمئن بود با قهر و رفتاری که در پیش گرفته موجب شکنجه ی روحی فرهاد شده. از طرفی از التماس های فرهاد لذت می برد به همین سبب تا آن ساعت قهرش را نشکسته و در اتاق را که از داخل قفل کرده بود باز نکرده بود. او ناهارش را در دانشگاه و شام را به تنهایی در اتاق خواب صرف کرده بود. فرهاد هم ساعت به ساعت خودش را به پشت در می رساند و از شیوا خواهش می کرد تا در را باز کند و به حرفایش گوش کند. سماجت های او داشت کم کم شیوا را در ادامه تصمیمش برای قهر سست می کرد.
فرهاد بعد از صرف شام بار دیگر به طبقه ی بالا رفت، پشت در ایستاد و گفت:
_شیوا درو باز کن. آخه من چجوری تورا مطمئن کنم که همیشه به تو وفادار بوده و می مونم. گفتم هر کاری دوست داشته باشی می کنم، فقط با دیده ی شک و تردید به من و عشقم نگاه نکن.
و چون جوابی نشنید ادامه داد:
_باور کن اگه دستم بهت برسه حسابتو می رسم. اگه می دونستی چقدر دوست دارم در اتاقو قفل نمی کردی و به خاطره یه موضوع بی اهمیت با من قهر نمی کردی و این همه عذابم نی دادی. خانوم جوان اینم بدون من به اندازه ی تو جوون نیستم و به همین خاطر صبر و حوصلم هم نصفه تو هستش، پس به نفعته که بلند شی و همین حالا درو باز کنی.
شیوا لبخندی زد و جواب نداد. همان طور روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود. فرهاد دوباره گفت:
_خیلی خب اگه همین الان درو باز کردی باهات کاری ندارم اما اگه خودم به زور درو باز کردم آنوقت به حسابت می رسم، فهمیدی؟آنوقت تو باید التماس کنی.
مدتی منتظر ماند و چون جوابی نشنید گفت:
_خیلی خب به اندازه کافی کفرم را دراوردی.
لگد محکمی به در زد. در سریعا باز شد و به شدت به دیوار خورد. شیوا با ترس و ناباوری به فرهاد که چهره غضبناکی به خود گرفته بود نگاه کرد. فرهاد در حال وارد شدن به اتاق کمربندش را باز کرد و از دور کمرش بیرون کشید و گفت:
_حالا نوبته توست که به من التماس کنی.
شیوا ب چشمانی وحشت زده به او نگاه کرد و بیاد خشمش در مقابل سارا افتاد. صدای خنده ی فرهاد در اتاق طنین انداخت و گفت:
_تو ترسیدی؟... خدای من! عزیزم، تو از من وحشت کردی؟
کمربندش را روی مبل انداخت، لبه ی تخت نشست و با مهربانی گفت:
_بشکنه دستی که روی تو بلند شه.
لبهای شیوا به تبسمی زیبا باز شد و آهسته گفت:
_فرهاد، من نمی خوام محبته تو با من و یکی دیگه تقسیم شه. من تو رو با تمومه عشقت می خوام.
فرهادبه آرامی او را نوازش کرد و گفت:
_من با تموم عشقی که تو سینمه متعلق به توام. اما منظوره تو از یکی دیگه کیه؟
_سارا... دختره جسیکا.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ای دخترک حسود! باید از اول علت تغییر رفتارتو می فهمیدم. اما تو جایی تو قلبم داری که هیچ کس دیگه نداره. در ثانی تو خودت می دونی من دختر کوچولوهارو دوست دارم. یادت نرفته که چطور باهات بازی می کردم .درسته که پیر شدم اما هنوز بچه هارو دوست دارم.
شیوا خنده ی ریزی کرد و گفت:
_پیر مرد درو شکستی.
فرهاد اب طنز گفت:
-فراموش نکن که من فرهاده کوه کنم. در اتاق در برابر عشقو و خواستم مثه پر کاهیه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_به خاطره رفتاره نا معقولم معذرت می خوام البته تو مه مقصر بودی. من در مورد تو خیلی حسودم. وقتی توجهات تورو به سارا و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و به او نزدیک شد و آهسته گفت:
_خب خودت یه دختر کوچولو برام بیار. یکی که حاصله عشقه دیوانه وار مون، یکی که از وجود عزیزترین عزیزم سرچشمه گرفته باشه!
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
_می ترسم جای منو بگیره. خودت گفتی دختر کوچولو ها رو خیلی دوست داری. وای به وقتی که دختر خودت هم باشه.
فرهاد موهای او را نوازش کرد و گفت:
_این گفتم که هیچ کس نمی تونه جای تورو تو قلبم بگیره. شیوا تو به من گرما می دی. تو عزیزترین موجود زندگی من هستی، حتی فکر کردن به تو منو شاد و سرحال می کنه. انقدر دوستت دارم که در ذهنت نمی گنجه.
شیوا به چهره ی جذاب و پر مهر فرهاد نگاه کرد و همراه با تبسمی به آغوش گرم و مطمئنش پناه برد.
فرهاد رفت و آمدش را با جسیکا کمتر کرده بود تا موجبات روحی شیوا را فراهم سازد و سعی می کرد در برابر شیوا کمتر به سارا توجه کند. در همین حال همچنان آرزوی داشتن فرزندی را در دلش می پروراند. در این میان جان، به عنوان یه دوست، رابطه صمیمانه تری را با شیوا و فرهاد برقرار نموده بود.
زمستان نیویورک هم به پایان رسید و بهار قدم به غربت شیوا و فرهاد نهاد. آن ساله نو و عید نوروز برای شیوا، جز دلتنگی چیزی به ارمغان نداشت، اما محبت های فرهاد، صبر و تحمل را به قلب اندوهگین و گرفته اش هدیه می اد. خان جان و امیر و باقی اعضای فامیل طی یک تماس تلفنی سال نو را به آنها تبریک گفتند و برایشان آرزوی سلامتی نمودند.
روزها آرام و بی تشویش می گذرند بدون آنکه کسی بداند در بطن زمان چه حوادثی در حال شکل گیری است. شیوا و فرهاد هم بدون نگرانی از حوادث آینده زندگی می کردند تا روزها به سال مبدل گشتند و یکسال از زمانه ورودشان به نیویورک گذشت.


* * *
 

ilili

عضو جدید
لولوفر خانم

لولوفر خانم

عزيزم آخه چرا انقدر دير به دير؟آخرين پستت يه هفته پيش بوده
ما هر شب ميايم سر ميزنيم باز مي بينيم كم لطفي كردي
يعني ميشه يه روز به آخر رمان برسيم؟
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت چهارم

فرهاد در حال لباس پوشیدن خطاب به شیوا گفت:
_من امشب مجبورم که بیمارستان بمونم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس جشنه کریسمس چی می شه؟ ما به جان قول دادیم که حتما میریم. تازه از ما خواسته تا برای تزیین درخت به ویلاش میریم.فراموش کردی؟
_متاسفانه باید کنسل بشه.
_اما من خیلی دلم می خواد در اون جشن شرکت کنم. تو تموم امروز و امشبو توبیمارستان موندی، حتما خدمتکارها هم برای سال نو می رند مرخصی، انوقت تومی خوای تو می خوای من تک و تنها تو این خونه بمونم؟
فرهاد بدون توجه به اتماسهای شیوا پالتویش را پوشید و گفت:
_می دونم عزیزم، اما چاره ای نیست.
شیوا متلمسانه گفت:
_اجازه بده من برم. جان خودش می یاد دنبالم.
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
_شیوا امشب اونجا شلوغه. جشنای اینجا با جشنای سال نوی ما فرق می کنه. مننموتنم اجازه بدم بری جایی که... که تو تنها موندنت در خانه خیلی بهتر ازرفتن به اون جشنه.
_اما جان هم اونجاست. مگه به او اعتماد نداری؟
فرهاد با جدیت گفت:
_شیوا... اصلا صحبت از اعتماد نیست. من می دونم آنجا چه خبره.
شیوا با سماجت گفت:
_خیلی وقته به من قول دادی در جشن کریسمس شرکت می کنیم.
_بله قول دادم اما اون موقه نمی دونستم که باید تو شب کریسمس هم باید بیمارستان بمونم. فکر می کردم خودم هم کنارتم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_به هر حال اگه جان اومد دنبالم من میرم.
فرهاد نگه سرزنش آمیزی به شیوا انداخت و شیوا با لجاجت گفت:
_فهمیدی چی گفتم، من می رم.
فرهاد چند دقیقه ای همون طور به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند رفت. شیوا با کلافگی روی مبل نشست و گفت:
_این بعنی نه، تو نمی ری. اصلا منو درک نمی کنه. من بچه نیستم می تونم مراقبه خودم باشم.
شیوا نمی تونست دلیل فرهاد را برای ماندن در خانه قبول کند. دقایقی ازرفتن فرهاد نمی گذشت که زنگ منزل بلند شد و او را به سمت در کشاند. در راباز کرد چهره خندان جان در چارچوب در نمایان شد. کلاه لبه دار زیبایش رابرداشت و گفت:
_کریستمس مبارک شیوا!
شیوا بدون اینکه جوابش را بدهد با بی حوصلگی وارد منزل شد و با حالت قهر روی مبل نشست. جان با تعجب به دنبالش رفت و گفت:
_این دفعه چی باعثه بی ادبی شما شده؟ چرا آماده نشدی؟
شیوا نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
_فرهاد امشب باید تو بیمارستان بمونه. ما نمی تونیم بیایم.
جان با نارایضتی گفت:
_و حتما اجرازه آمدن شما را صاد رنکرده؟
شیوا پاسخش را نداد و جان با جدیت گفت:
_فرهاد حق نداره تورو تو خونه زندونی کنه.
_به هر حال من نمی تونم بیام.
_پاشو لباس بپوش جواب فرهاد با من.
شیوا با تردید گفت:
_اما فرهاد عصبانی میشه.
_فرهاد فقط نمی خواد اتفاقی برای تو بیفته. وقتی مطمعن بشه که مزاحمتی برات ایجاد نکرده حرفی نمی زنه.
شیوا متفکرانه به جان نگاه کرد. بر سر دوراهی مانده بود. جان مصرانه گفت:
_درخت کریستمس منتظر دستان هنرمند شماست.
شیوا با دودلی برخاست و گفت:
_به اندازه کافی وسوسه شدم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه.
و بعد از آماده شدن همراه جان منزل را ترک کرد.
دقایقی بعد ماشین مقابل ساختمان متوقف شد. باد سردی که از جانب اقیانوس می آمد باعث شد تا شیوا سریع به ساختمان برود. جنب و جوش هم در اونجا بطور محسوسی به چشم می یومد. خدمتکارها در حال آماده کردن سالن برای جشن بودند. یک درخت کاج بزرگ و زیبا روی پایه ای مخصوص کنار در شیشه ای قرار گرفته بود و چند جعبه حاوی وسایل تزیینی پای آن به چشم می خورد. جان گفت:
_خب آماده ای که درخت را تزیین کنیم؟
شیوا با شوق گفت:
_من تا حالا اینکارو نکردم و نمی دونم باید چه کنم.
جان در حال در آوردن پالتویش گفت:
_اول پالتویت را درار. بعد بهت می گم چیکار کنی.
شیوا پالتویش درآورد و آن را به یکی از خدمتکارها سپرد. و همراه جان به سمت جعبه اه رفت. روی زمین نشست و یکی از جعبه ها را باز کرد و با دیدن توپهای کوچک رنگی گفت:
_چقدر قشنگ هستند. اینها باید به درخت وصل شوند؟
_بله.
شیوا یکی از توپ ها را برداشت و گفت:
_پس لابد یه معنا و مفهومی هم دارند.
_بله.
در حالیکه توپ ها را به کمک شیوا به درخت آویزان می کرد گفت:
_نشانه جاودانگیه.
شیوا به توپ ها نگاه کرد و گفت:
_حالا چرا نشونه جاودانگی؟
_چون توپ ها مدور هستند و اشکال دایره ای شکل آغاز و پایانی در خطوطشان دیده نمیشه.
شیوا ناقوس کوچکی را براداشت و گفت:
_و این زنگوله ها چه معنایی میده؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_زنگوله چیه بی سواد؟! اینها ناقوسند و ناقوسها معنی شادی را میدن.
شیوا به اشتباه خود خندید و به جان کمک کرد تا کار تزیین درخت به پایان رسید. بعد از آن کمی عقب رفت و به درخت و نگاه کرد و گفت:
_خیلی قشنگ شدش.
جان در حالی که چهار پایه ی را کنار درخت می گذاشت گفت:
_شب که چراغهای کوچک را روشن کنیم قشنگتر هم میشه.
سپس روی چهارپایه رفت و ستاره بزرگ و زیبایی را بر روی نوک درخت گذاشت. شیوا گفت:
_خب این یعنی چه؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_بخت و اقبال! چیزی که من هیچ وقت نداشت. در حقیقت چیزی که همیشه از من گریزان بوده.
و بعد خدمتکارها راصدا کرد و دستور داد تا هدایا را در زیر درخت قرار دهند. لحظاتی بعد زیر درخت پر ازهدیه شد. شیوا با هیجان گفت:
این همه هدیه!
_این هدایا نشانه ی برکت و نعمته.
_چقدر جالب! حالا اینا مال کیه؟
_البته لازم نیسن حتما تو هدیه چیزی باشه.
و در حالیکه بسته ی بزرگی را از بین آناه برداشت و گفت:
_اما مطمعنا این ماله شماست.
_متشکرم، اما خالی که نیست؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_می تونی بازش کنی.
شیوا کادو را باز کرد و از دیدن پیراهن زیبای ابریشمی گفت:
_وای خدای من! جان تو از کجا فهمیدی من سبز زمردی دوست دارم؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_خیلی ساده. از رنگ بندی لباسات . از رنگ هایی که در دکوراسیون منزلتون استفاده میکنی و از... نگین های سینه ریزت.
شیوا بی اختیار دستش را بر روی سینه ریزش گذاشت. یک بار دیگر از رویارویی با جان احساس سرما بهش دست داد. احساس می کرد جان هنوز هم به او عشق می ورزد.
با دستپاچگی گفت:
_به هر حال... متشکرم.
_نمی خوای از جعبه درش بیاری و مدلش را ببینی؟
شیوا سر جعبه را روی میز قرار داد و گفت:
_باشه برای بعد
جان نگاه کوتاهی به انداخت و فهمید که را ناراحت کرده. بسته ی دیگری را از زیر درخت برداشت و گفت:
_اینم هدیه فرهاده. لطفا بهش بده.
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت پنجم

صدای خنده و شادی فضای ویلا را پر کرده بود و همه کریسمس را به هم تبریک می گفتند. جان در لباس فاخر گران گران قیمتش به مهمانان خوش آمد می گفت. نگاهی به ساعتش انداخت و چون از تاخیر شیوا نگران شده بود، از میان جمعیت گذشت و به طبقه بالا رفت. چند ضربه به در نواخت و گفت:
_شیوا هنوز آماده نشدید؟
قبل از اینکه پاسخی بشنود در اتاق باز شد و شیوا با نگرانی گفت:
_جان، تو باید به من می گفتی که باید لباس شبم را همراه خودم بیاورم.
_آه فکر می کردم شما خانوم ها در این موارد خیلی وسواس به خرج می دهید. خیلی عجیبه که خانومی لباس شبش را برای جشنی فراموش کند.
_حالا وقته مسخره کردن من نیست. من نمی تونم با این لباس ها در میان مهمانان میلیونر تو حضور پیدا کنم.
_من که نگفتم با این لباسا بیا.
_بعنی حاضری منو دوباره ببری خونه تا آماده شم؟
_اه من نمی تونم مهمونام را ترک کنم.
شیوا با کلافگی گفت:
_پس من چیکار کنم؟ از دستور شوهرم سرپیچی کردم که بیام و کنج یکی از اتاق های مجللت بشینم!
_خوب بهتر نیست از لباسی که هدیه گرفتی استفاده کنی؟
شیوا سکوت کرد و به جعبه لباسی که روی تخت قرار گرفته بود نگاه کرد. جان گفت:
_لباس قشنگیه، مطمعن باش. حالا زودتر آماده شو.
و لبخندی تحویل شیوا داد و رفت. مابین پله ها ایستاده بود که از دیدن جسیکا که با مرد غریبه ای وارد می شد، شوکه شد. مرد جوان از جسیکا جدا شد. جان با صدایی رسا و تمسخر بار گفت:
_فکر نمی کنی برای جبران گذشته کمی دیر دست به کار شدی؟
جسیکا به سمت جان چرخید و گفت:
_من برای جبران گذشته اینجا نیومدم. فرهاد منو فرستاده تا مواظب همسرش باشم. فقط در خواس فرهاد منو اینجا کشونده.
سپس نگاهی به دور و ورش تنداخت و بعد گفت:
_شیوا کو؟
_طبقه بالا داره لباس عوض می کنه. می تونی از همین الان ماموریتت را شروع کنی.
جسکا بدون اعتنا به حرف او به طبقه بالا رفت.
شیوا لباس مانکن و زیبای اهدای جان را به تن کرد. شال بلندی را که روی لباس داشت روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. لباس زیبا چون جواهری می درخشید. پارچه لخت و لطیف پیراهن با حرکات شیوا همچون درسا موج برمی داشت و شیوا را دلربا تر می کرد. مقابل آینه ایستاده و خود را نگاه می کرد که چند ضربه به در نواخته شد و صدای جسیکا از پشت به در به گوشش خورد:
_شیوا، شما اینجایید؟
شیوا از شنیدن صدای جسیکا تعجب کرد. از مقابل آیینه گذشت و در را باز کرد. جسیکا از دیدن شیوا در آن لباس حیرتزده شد و گفت:
_لباس زیبایی دارید، خیلی زیباست!
شیوا لبخندی زد و گفت:
_هدیه کریسمسه. جان به من هدیه داده.
جسیکا لبخند مرموزانه ای زد و با کنایه گفت:
_جان همیشه مرد خوش سلیقه ای بوده. جای فرهاد خالیه تا همسرش را تو این لباس ببینه.
شیوا که متوجه کنایه جسیکا شده بود کمی جدی شد و گفت:
_راستی شما اینجا چیکار می کنید؟ شما که رابطه ی خوبی با جان نداشتید.
_فرهاد ازم خواست تا بیام و مراقبتون باشم.
_من بچه نیستم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. خودم مواظب خودم هستم. اصلا نمی دونم فرهاد بر چه اساسی اینو ازتون خواسته؟
_مطمعنا شوهرتان مرد فهمیده ای هست و بی دلیل حرفی نمی زنه و شما چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد من موظفم که همراهتون باشم.
شیوا با کنایه گفت:
_فرهاد دوست جان فدایی داره!
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_این کنایه زهرآگین شمارو فراموش نمی کنم. حالا بهتره بریم پایین.
شیوا همراه جسیکا رفت. وسط پله ها که رسید از دیدن آن همه جمعیت هول شد. از وقتی که به نیویورک آمده بودند قدم به مکان های شلوغ و جشن های باشکوه نگذاشته بود. از اینکه جسیکا باهاش بود احساس رضایت می کرد. وقتی به پایین پله ها رسید نگاه سنگین جان را احساس کرد. او سمت راست درخت ایستاده بود و با نگاهی تحسین انگیز به او نگاه می کرد. شیوا نگاهش را از جان دزدید و سعی حواسش را متوجه جای دیگری کند. تازه متوجه طرز لباس پوشیدن زنان حاضر در جشن شده بود. آرایش های غلیظ و لباس هاینیمه برهنه شان، که قسمت از بدن هایشان برهنه به نمایش گذاشته بود، باعث شرمندگی او شد. او به جای آنها از وقاحت آنها شرمنده شد. سعی کرد آنها را هم نادیده بگیرد، اما هر طرف را که نگاه می کرد تعدادی ازآنها را مشغول خنده و شادی و خوش و بش با مردان بودند. بار دیگر نگاهش به طرف جان کشیده شد. او گیلاسی به دست داشت و به سمت میکروفون می رفت. پشت آن ایستاد و گفت:
_خیلی خوش آمدید.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دوازدهم : قسمت ششم

صدای کف زدن در سالن طنین انداخت و بعد همه سکوت کردند. جان در حالیکه گیلاسش را در دست داشت ادامه داد:
_کریسمس مبارک.
بار دیگر صدای کف زدن در فضا پیچید.
جان ادامه داد:
_امیدوارم امشب شب خوش و به یاد ماندنی داشته باید و حالا می خوام مهمون افتخاری امشب در جشن کریسمس امسالو بهتون معرفی کنم، ملکه زیبای ایران! خانوم شیوا شریف، همسر آقای دکتر پناه! به افتخارشان...
تمامی نگاه ها به سمت او چرخید و همه برایش کف زدند. عرق سردی بر وجود شیوا نشست. مردان با نگاه تحسین آمیز و زن ها با حسادت به او نگاه می کردند، جسیکا زیر لب گفت:
_خب فرهاد اگه اینجا بود مطمعنا خفش می کرد!
جان گیلاسش را بالا برد و گفت:
_به افتخار ایشان و برای سلامتی و شادکامیشان!
او و کسانی که گیلاس در دست داشتند، مشروبهایشان را نوشیدند. شیوا در اون زمان به دنبال جایی می گشت تادر آنجا پنهان شود. بعد از سخنرانی جان بار دیگر صدای موزیک در فضا پیچید و رقص های دو نفره شروع شد. اما شیوا هنوز سنگینی نگاه مردان جوان را روی خودش حس می کرد. با عصبانیت گفت:
_برای چه این کارو کرد، منظورش از معرفی من چی بود؟
_معلومه فقط می خواست تورو به همه معرفی کنه و به همه بگه تو اینجایی. بیشتر کسایی که اینجان به طریقی فرهادو می شناسند و از تعصبات مردان ایرانی باخبرند.
جان همراه با لبخندی خود را به آنها رساند و با لبخندی گفت:
_کریسمس مبارک.
جسیکا گفت:
_تو یه احمق کثیفی. یک شیاد رذل! تو اجازه نداشتی همسر فرهاد را به همه معرفی کنی.
جان اخمی کرد و گفت:
_شیوا مهمانه افتخاری منه. فکر نمی کنم کار ناشایستی کرده باشم. فقط حس حسادت بعضی ها برانگیخته ام.
شیوا با خشم گفت:
_باید برای اینکار ازم اجازه می گرفتی. تو نمی دانی که فرهاد به خاطره اینکارت چقدر عصبانی میشه.
جان خنده ای کرد و گفت:
_اما من که کاری نکردم.
شیوا با همان لحن گفت:
_اینکه به افتخار من مشروب بنوشند چه معنی می ده؟
_من از کجا می دونستم معرفی تو به دیگران اینقدر کار زشت و ناشایستیه؟ حالا هم می تونم برم و یکی دیگه از مهمونارو معرفی کنم.
جسیکا با جدیت گفت:
_دست از لودگی بردار. خودت خوب می دونی که الان همه متوجه شیوا شدن و داعما می خوان مزاحمش بشن.
_باید به عرضه شما برسونم که به هر حال همه متوجه ماه مجلس می شدن. باید کور باشن که او را نبینند. اگر هم کسی مزاحمش شد خودم به خدمتش می رسم. در ضمن کار من باعث شد تا کسی جرات نزدیک شدن به شیوا را پیدا نکند. حالا همه می دونن فرهاد شوهره شیواست.
جسیکا با تمسخر گفت:
_می بینم!
جشن به اوج خود رسیده بود. خدمتکارها مدام در حال پذیرایی از مهمانان بودند. جسیکا دعوت ییکی از دوستانش را برای رقص پذیرفته بود و جان هم مشغول صحبت و خنده با دوستانش بود. شیوا هم به هر طرف نگاه می کرد نگاه ها را متوجه خود میدید. احساس تهوع می کرد. تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. تصمیم گرفت به محوطه برود تا از نگاه وحشیانه مردان نجات یابد. با سرعت از جا برخاست و به سرسرا رفت و به نرده ها تکیه داد و به بارش آرام برف و نور افشانی زیبای فشفشه ها چشم دوخت. محو تماشای آنها بود که ناگهان دستی را بر بازویش نشست و با دیدن جوان غریبه سعی کرد بازویش را از دست او خارج کند. جوان گستاخ تر بازویش را چسبید و گفت:
_افتخار یک دور رقص را به من می دهید؟
شیوا با غضب گفت:
_نه، لطفا رهایم کنید.
جوان لبخندی زد و گفت:
_شما خیلی زیبا و وسوسه انگیزید. جان چطور در برابر شما مقاومت می کند؟
_خفه شو و راحتم بزار.
_واقعا شما همسر دکتر پناه هستید؟
_بله، حالا دستم را ول کنید.
_بیچاره جلن فکر کنم بدجوری به شما دل سپرده. نکنه شما همونید که جان تو ایران عاشقش شده بود؟شما همون هستید مگه نه؟
_خفه شو کثافت! ولم کن و گرنه فریاد می کشم.
_لااقل اجازه دهید دستتان را ببوسم.
قبل از آنکه شیوا خود را از دست او نجات دهد او با گستاخی تمام خم شد و دست او را بوسید. موجی از ترس و وحشت و سرما در وجود شیوا سراریز شد، با صدای لرزان و بغض نشسته گفت:
_ولم کن آشغال، ولم کن.
جوان به شدت بازویش را گرفت و گفت:
_باید با من بیایید.
درد شدیدی در بازوی شیوا نشست. در تقلا بود که خود را از دست او نجات دهد. این بار فریاد کشید:
_ولم کن کثافت...!
خواست فریاد دیگری بکشد که جوان با ضربه ی مشتی به عقب پرت شد و به شدت به نرده ها خورد. جان با خشم در مقابل چشم مهمانان فریاد زد:
_بلند شو کثافت... بلند شو... مثل سگی کثیف می کشمت.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
سلام .شرمندم.می دونم دارم خیلی کند تاپیکو ادامه می دم اما باور کنید که نمی تونم تو هفته ادامشو بذارم. خودم هم خیلی دلم می خواد تا زودتر تمومش کنم. پس تحمل کنید. هر وقت بتونم ادامشو می ذارم.:thumbsup:
فصل دوازده : قسمت هفتم

قبل از اینکه جوان بتواند حرکت دیگری بکند، جان به سمتش رفت، یقه اش را گرفت، بلندش کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای جیغ خانوم ها در فضا پیچید. مردها جلو رفتند و به سختی او را از مرد جدا کردن. شیوا با رنگ و روی پریده به جان که نفس نفس می زد نگاه می کرد. جان با موهای به هم ریخته و نگاهی پر از تشویش به او نگاه کرد. بغض شیوا ترکید و قبل از اینکه جان حرفی بزند، دوان دوان از وسط سالن و جمع مهمانان گذشت و به طبقه بالا رفت. خودش را به یکی از اتاق ها رساند و گریه را سر داد. با خودش گفت:«باید به حرف فرهاد گوش می دادم و به اینجا نمی آمدم.»
از یادآوری نگاه سبز وحشی جوان بر خودش لرزید. جان فشار دستش بر روی بازویش درد گرفته بود. در همین هنگام در اتاق باز شد و جان و جسیکا وارد شدند. جسیکا به سمت شیوا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_خدای من! آن کثافت تو را اذیت کرد؟
جان با دستپاچگی گفت:
_معذرت می خوام نباید این اتفاق می افتاد.
جسیکا با تمسخر گفت:
_حالا که این اتفاق افتاده، مطمعن باش که فرهاد می کشتت. باید سگهای هارت را کمی تربیت کنی.
جان با غضب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
_او جزو مهمانان من نبود. همراه تو بود. خودم دیدم که با تو آمد.
جسیکا خنده ی تمسخر
آ»یزی زد و گفت:
_تو... تو اونو با من دیدی؟ بهتره یه دلیل بهتری برای تبرعه ی خودم پیش فرهاد بیاری.
جان رو به شیوا که گریه می کرد کرد و به فارسی گفت:
_شیوا به من نگاه کن. خواهش می کنم سرت را بلند کنو به من نگاه کن.
شیوا سرش را بلند کد و با چشمانی اشک آلود به او نگاه کرد. تشویش و نگرانی در چهره ی جان موج میزد. چیزی که شیوا هیچ گاه در چهره ی شوخ و نگاه های پر تمسخرش ندیده بود. جان به زبان فارسی گفت:
_به مسیح قسم، من اون جوان را هنگام ورود با جسیکا دیدم. تو که حرفمو باور می کنی؟
شیوا در حال گریه گفت:
_فقط می خوام برگردم خونه، خوهش می کنم.
جان از ادامه حضورش در جمع پرهیز کرد و اداره ی امور جشن را به یکی از دوستانش سپرد. خودش، جسیکا و شیوا را به منزل رساند. شیوا به شدت وحشت کرده بود. جسیکا او را به اتتاقش برد و سعی کرد ارامش کند. اما شیوا که شوکه شده بود ساعتها گریست تا اینکه به خواب رفت. ساعتی بعد که جسیکا به بالای سر او رفت، شیوا در تبی سخت می سوخت.

* * *
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارتفاع علف های زیر پاهایم به سه متر رسید اما باز هم ..................
 

dokhtarepaeiz

عضو جدید
دوست عزیز شما نمی خواین این رمانو ادامه بدین
شما که یه رمانو می ذارین باید فکر همه ی کاراتونو بکنید که آیا می تونید بذارید یا نه
باید یه کم مسولیت داشته باشین در قبال کاری که انجام می دین
بهتره اول فکرتونو بکنین بعد مسولیت قبول کنید
 

abdolghani

عضو فعال داستان
این

این

سلا م بچه ها این دوست عزیز این رما نرو هم در سایت نودوهشتیا نصفه ول کرد ومدیر بخش بقیه اش رو اسکن کرد که خیلی افتضاح شدچون این جوری به افرادی که رمان وردنبال می کردند لطمه زد بعضیاش که اصلاً بالا نمی اومد حالا من خواستم بهتون بگم از امروز رمان چشمهای بارانی شروع می کنم واگه خدا بخواد تاهفته دیگه تمامش میک نم نظریادتون نره درضمن اگه خشتون اومد لطفاً فقط تشکر کنید یا فقط پی ام بدید من تا فرداشب سعی می کنم ت افصل ش رو براتون بذارم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا