Pirate Girl
عضو جدید
در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود.
صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
_شیوا جان...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_خیلی درس دارم.
پدرش با دلخوری گفت:
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.
شیوا گفت:
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت:
_مطمئنباشم که...
شیوا ناراحت پاسخ داد:
_گفتم که...می آیم
صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
_شیوا جان...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_خیلی درس دارم.
پدرش با دلخوری گفت:
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.
شیوا گفت:
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت:
_مطمئنباشم که...
شیوا ناراحت پاسخ داد:
_گفتم که...می آیم