[FONT=times new roman, times, serif]همه به سخن دايي بهزاد خنديدند .فتاح خان كه هنوز نگران حال پسرش بود، خطوط صورت او را مي كاويد .اما رايكا آنقدر آرام بود كه او حتم پيدا كرد كه متوجه طعنه آنها نشده .رايكا بي صدا كناري نشست و به آتش زل زد .شعلههاي آتش رقص دلفريبي مي كردند و صداي قهقهه همه بلند بود. نگاهش را از روي شعلههاي آتش گرفت و به صورت رزا در سايه روشن آتش چشم دوخت .زير اين نور نارنجي رنگ، صورتش زيباتر از هميشه جلوه ميكرد و نگاهش چه معصومانه به زمين دوخته شده بود! نگاه او را دنبال كرد و روي چوب خشكي كه بر ماسههاي مي كشيد، ثابت ماند.چقدر دلش ميخواست بداند چه چيزي را بر روي ماسهها نقاشي مي كند، اما اينكار محال بود.لحظه اي با خود انديشيد او نام ميلاد را به نقش در آورده، دلش ميخواست از جا بلند شود پايش را روي نام او بكوبد؛ كاري كه ساعتي پيش رزا انجام داده بود .اما او همچنان با صورتي گرفته به ماسههاي نرم روي زمين خيره بود .رايكا به صورت سرخ از نور آتش او نگريست، زير نور قرمز رنگ آتش، صورتش از معصوميت بيشتري برخوردار شده بود و حالت چشمهايش..........لحظهاي انديشيد ؛ نه، او تا بحال دختري به اين زيبايي نديده بود .به ذهن خود فشار آورد، پس اگر اينچنين بود، چرا در برخورد اول، چنين احساسي نداشت؟ خطوط صورت او را در كنار خطوط صورت عسل ترسيم كرد، اما اين بار حقيقتا به دور صورت سفيد و يكدست عسل ، خط بطلاني كشيد .زيبايي رزا آسماني بود .حقيقتا آسماني بود! پس با زيبايي بت زميني اش قابل قياس نبود .اين فرشته با اين صورت معصوم و نگاه مهربان او، نه..........نه، حقيقت اين بود كه او اين بار واقعا عاشق شده بود؛ يك عشق زيبا و آسماني! عشق به دختري كه از چشمهايش نجايت مي باريد و از رفتارش متانت.دختري كه عشق در آسمان شب رنگ چشمهايش جا خوش كرد و به همين دليل او را اسير خود ساخته بود. چقدر دلش ميخواست بلند مي شد و در كنارش مي نشست و با دست، خطي بر روي نام ميلاد كه به گمانش روي ماسهها نقش بسته بود مي كشيد .بعد تارهاي پريشان مو را از صورت محبوبش كنار مي زد و آنگاه سير نگاهش ميكرد .اما افسوس كه بايد باز هم خوددار مي بود .هنوز از برخورد پدرش بيم داشت ، اگر باز هم مي فهميد كه پسرش اين بار به پرستارش دل بسته چه قشقرقي به راه مي انداخت و شايد او را از خانواده طرد ميكرد، رابطه آنها آنقدر تاريك و سياه مي شد كه مجبور بود براي هميشه از او هم مثل عسل دور بماند . پس بايد پا روي دل خود مي گذاشت و براي حفظ او از ابراز علاقهاش خودداري ميكرد، يا لااقل به ظاهر خود را عادي نشان مي داد، هرچند اين دختر با نگاه گاه و بي گاهش آتشي به پا كرده بود كه به هيچ طريقي خاموش نمي شد .چارهاي جز سكوت و تحمل نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در افكارش غرق بود كه همه يكي يكي از اطراف پراكنده شدند اما او دوست داشت همچنان بنشيند و به خطوط صورت او بينديشد و در جواب مادرش كه پرسيده بود به ويلا نمي آيي، فقط با لحني آرام جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند دقيقه ديگه مي يام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و باز به آتش خيره شد. همه از او دور شده بودند كه بياد نوشته روي ماسهها افتاد . بسرعت بلند شد و چندگام آنطرفتر به ماسههاي كنار دريا خيره شد، اما ديگر اثري از نوشته روي زمين نبود.مايوس كنار آتش نشست ، چقدر آرزو داشت كه نام خود را روي ماسهها ببيند! لحظهاي به افكار خود خنديد ، چقدر رويا پرداز بود، به خصوص بعد از مشاجره امروز اين فكر ديگر كاملا غير منطقي بنظر مي رسيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خستگي از جا برخاست و بسمت ويلا حركت كرد. نزديك كه شد، صداي هياهو به گوشش خورد .از شلوغي بيزار بود اما چارهاي نداشت، باز هم بايد تظاهر به آرامش ميكرد و خود را خشنود نشان مي داد .با گامهاي سنگيني بسمت در سالن رفت . براي آخرين بار بوي نارنجها را بلعيد و در را گشود .صداي خنده بلند دانيال به گوشش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين زنها هميشه و همه جا مستبدند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك با اعتراض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا اينطور نيست دانيال خان. اين شما مردهاييد كه هميشه دوست داريد علايق و خواستههاتون رو به ما زنها تحميل كنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها مال گذشتههاست نه حالا، يادش بخير قديما حرف مردها حرف بود و زنها حق جيك زدن نداشتند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير آقا؛ خيلي دلتون ميخواست الان هم همينطور بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان لبخند بر لب به همسرش نگاه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا.... ما كه بدمون نمي اومد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونوقت سرديتون مي شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين بار باز هم دانيال به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله جون، چطور شما زنها از اينهمه حكمراني سرديتون نميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مژگان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما زنها اين تاج حكومت و فرمانروايي رو ديگه هيچوقت به شما برنمي گردونيم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آسمون من، تو چه نظري داري؟ تو هم ميخواهي مستبدانه اين تاج رو محكم روي سر خودت نگه داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك قيافه بامزهاي از خود در آورد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه باور كن اينطور نيست .من دو دستي ، اونم با منت تاج رو به شما مي بخشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي قهقهه همه بلند شد .رايكا نگاهش را به گردش در آورد .اما رزا را نيافت . او هم حوصله حضور در آن جمع پر سرو صدا را نداشت .بهمين خاطر آرام بسوي اتاقش رفت .تازه وارد راهروي كوچك منتهي به اتاق خوابها شده بود كه چشمش به پنجره اتاق او افتاد .پرده اتاق را كمي كنار رفته بود .آرام بسوي پنجره رفت و به داخل نگاه كرد. رزا در نور كمرنگ چراغ خواب نشست و روي ميز خم شده بود و مطالبي را يادداشت ميكرد. با دقت بيشتري نگاه كرد و برق اشك را روي گونههاي برجسته او ديد .باز هم نوعي حسادت به تمام وجودش چنگ انداخت و به سرعت از پنجره دور شد و به اتاقش رفت .در تاريكي اتاق، تخت را پيدا كرد وروي آن دراز كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي نگذشته بود كه ضربهاي به در خورد و لحظهاي بعد قامت مادرش در آستانه در ظاهر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوابي پسرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان، بياتو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود گامي به داخل اتاق گذاشت و دستش را براي روشن كردن چراغ، روي ديوار كشيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، لطفا چراغ رو روشن نكن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود كورمال كورمال خود را به تخت پسرش رساند و گوشه آن نشست و با بغضي سنگين گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پسرم؟ تا كي ميخواي خودت رو عذاب بدي ؟ تا كي بايد تاريكي و غم مهمان دلت باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خستهتر از آن بود كه جواب مادرش را بدهد، اما چارهاي هم نداشت، مادر منتظر جواب او بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، من غمگين نيستم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگو كه اين گوشه گيري از شاديه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما توقع داريد من چكار كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود دست نرمش را روي دستهاي مردانه پسرش كشيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزو دارم توبشي همون رايكاي سه چهار سال پيش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضي سنگين در گلوي او هم چنگ انداخت و بي اختيار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امكان داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشكهاي خانم بهنود روي گونههايش سر خورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني من بايد در حسرت بميرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرف رو نزنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعارف كه نداريم .قلب مريض من هر لحظه ممكنه از ضربان بايسته، اما من هنوز خيلي آرزوها دارم كه به هيچكدومشون نرسيدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا دستهاي گرم مادر را فشرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دوست دارم آرزوي شما رو برآورده كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزوي من لب خندون توئه، نه ظاهري بلكه دوست دارم خوشي از عمق صورتت فرياد بزنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا چشمهايش را روي هم گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين خواسته........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، خواسته خودخواهانهاي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من منظورم اين نبود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم اما من يه مادرم ، دوست دارم تو رو خوشبخت ببينم ، دوست دارم ببينم در كنار زن و بچهات خوشبختي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند تلخي روي لبهاي رايكا نشست و مادر ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر جون، تو هنوز خيلي فرصت داري! عسل رفت اما تو باز هم ميتوني زندگي كني، دخترهايي....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سخن مادرش را قطع كرد و با صدايي گرفته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، تمومش كنيد ، من حوصله ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من كي بايد با پسرم درددل كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همين الان، اما خواهش ميكنم ديگه در مورد اون صحبت نكنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور كن پسرم، پدرت خير تو و زندگيت رو ميخواد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تمسخر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم، مي دونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل به درد تو نميخورد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا كه رفت، پس اين حرفها چه لزومي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم؛اما شايد كمي آروم مي شم.شايد اگه يه روزي بذاري ما در مورد عسل حرف بزنيم مطمئن مي شم كه فراموشش كردي و ميشه به آيندهات اميد داشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا روي تخت نشست و در تاريكي اتاق به صورت مادرش خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از من چي ميخوايد؟ از ميخوايد فراموش كنم كه كي بودم، كجا بودم و زنم كي بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت هم مي دوني كه اون زنت نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله شما درست مي گيد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود پنجه هاي پسرش را فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پسرم، خواهش ميكنم ما رو درك كن ، بخدا قسم عسل دختر خوبي نبود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، من ميخوام فراموش كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اين راهش نيست .توداري خودت رو نابود مي كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سرش را به زير انداخت و به موهايش چنگ زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من نياز به فرصت دارم .مادر، هيچكس نميخواد بفهمه پدر با قلب من چه كرد ، من انسانم، اما مثل اينكه همه فراموش كردند! من يه مردم؛يه مرد سي ساله ، اما انگار شما هم اينو فراموش كرديد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود بسوي پسرش چرخيد و انگشتهاي ظريف خود را روي صورت او كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم، زندگي با عسل يه كابوس بود ، اما تو فقط چشمات گرم شده بود و تا خواب عميق و اين كابوس وحشتناك فاصله داشتي....... پدرت از مدتها پيش با هرمز شوهر سابق اون حرف زده بود، اون زن اونقدر پسته كه حتي پسرش سهيل رو توي اون شرايط تنها گذاشت، اون به جگر گوشه خودش هم رحم نكرد، پس چطور مي تونست به تو رحم كنه؟ اون زندگي تو رو به آتيش مي كشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لحظهاي رزا را با عسل مقايسه كرد . حالا ديگر سخن خانوادهاش را مي فهميد .عسل واقعا زن ايدهالي نبود ، اما رزا چه؟ او كه ديگر هيچكدام از خصلتهاي عسل را نداشت، با اين حال مطمئن بود خانوادهاش باز هم با او مخالفت مي كنند. نااميد سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، خودتون رو عذاب نديد .من به شما قول مي دم به زودي همه چيز رو فراموش كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود هرچند مي دانست پسرش فقط قصد دارد موضوع بحث را عوض كند ، با اين حال بسمت در رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم پسرم، اميدوارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اتاق را ترك كرد. رايكا بلند شد و روبروي پنجره رو به دريا ايستاد؛ صداي برخورد امواج خشمگين دريا از دور به گوش مي رسيد .كمي با دقت نگاه كرد، كف امواج، محكم به ساحل كوبيده مي شدند، دريا هم خشمگين بود،اما چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي كنار پنجره ايستاده و به روبرو خيره بود، اما خودش هم نمي دانست در آن تاريكي در جستجوي چيست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در افكارش غرق بود كه همه يكي يكي از اطراف پراكنده شدند اما او دوست داشت همچنان بنشيند و به خطوط صورت او بينديشد و در جواب مادرش كه پرسيده بود به ويلا نمي آيي، فقط با لحني آرام جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند دقيقه ديگه مي يام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و باز به آتش خيره شد. همه از او دور شده بودند كه بياد نوشته روي ماسهها افتاد . بسرعت بلند شد و چندگام آنطرفتر به ماسههاي كنار دريا خيره شد، اما ديگر اثري از نوشته روي زمين نبود.مايوس كنار آتش نشست ، چقدر آرزو داشت كه نام خود را روي ماسهها ببيند! لحظهاي به افكار خود خنديد ، چقدر رويا پرداز بود، به خصوص بعد از مشاجره امروز اين فكر ديگر كاملا غير منطقي بنظر مي رسيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خستگي از جا برخاست و بسمت ويلا حركت كرد. نزديك كه شد، صداي هياهو به گوشش خورد .از شلوغي بيزار بود اما چارهاي نداشت، باز هم بايد تظاهر به آرامش ميكرد و خود را خشنود نشان مي داد .با گامهاي سنگيني بسمت در سالن رفت . براي آخرين بار بوي نارنجها را بلعيد و در را گشود .صداي خنده بلند دانيال به گوشش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين زنها هميشه و همه جا مستبدند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك با اعتراض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا اينطور نيست دانيال خان. اين شما مردهاييد كه هميشه دوست داريد علايق و خواستههاتون رو به ما زنها تحميل كنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها مال گذشتههاست نه حالا، يادش بخير قديما حرف مردها حرف بود و زنها حق جيك زدن نداشتند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير آقا؛ خيلي دلتون ميخواست الان هم همينطور بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان لبخند بر لب به همسرش نگاه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا.... ما كه بدمون نمي اومد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونوقت سرديتون مي شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين بار باز هم دانيال به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله جون، چطور شما زنها از اينهمه حكمراني سرديتون نميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مژگان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما زنها اين تاج حكومت و فرمانروايي رو ديگه هيچوقت به شما برنمي گردونيم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آسمون من، تو چه نظري داري؟ تو هم ميخواهي مستبدانه اين تاج رو محكم روي سر خودت نگه داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك قيافه بامزهاي از خود در آورد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه باور كن اينطور نيست .من دو دستي ، اونم با منت تاج رو به شما مي بخشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي قهقهه همه بلند شد .رايكا نگاهش را به گردش در آورد .اما رزا را نيافت . او هم حوصله حضور در آن جمع پر سرو صدا را نداشت .بهمين خاطر آرام بسوي اتاقش رفت .تازه وارد راهروي كوچك منتهي به اتاق خوابها شده بود كه چشمش به پنجره اتاق او افتاد .پرده اتاق را كمي كنار رفته بود .آرام بسوي پنجره رفت و به داخل نگاه كرد. رزا در نور كمرنگ چراغ خواب نشست و روي ميز خم شده بود و مطالبي را يادداشت ميكرد. با دقت بيشتري نگاه كرد و برق اشك را روي گونههاي برجسته او ديد .باز هم نوعي حسادت به تمام وجودش چنگ انداخت و به سرعت از پنجره دور شد و به اتاقش رفت .در تاريكي اتاق، تخت را پيدا كرد وروي آن دراز كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي نگذشته بود كه ضربهاي به در خورد و لحظهاي بعد قامت مادرش در آستانه در ظاهر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوابي پسرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان، بياتو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود گامي به داخل اتاق گذاشت و دستش را براي روشن كردن چراغ، روي ديوار كشيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، لطفا چراغ رو روشن نكن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود كورمال كورمال خود را به تخت پسرش رساند و گوشه آن نشست و با بغضي سنگين گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پسرم؟ تا كي ميخواي خودت رو عذاب بدي ؟ تا كي بايد تاريكي و غم مهمان دلت باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خستهتر از آن بود كه جواب مادرش را بدهد، اما چارهاي هم نداشت، مادر منتظر جواب او بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، من غمگين نيستم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگو كه اين گوشه گيري از شاديه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما توقع داريد من چكار كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود دست نرمش را روي دستهاي مردانه پسرش كشيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزو دارم توبشي همون رايكاي سه چهار سال پيش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضي سنگين در گلوي او هم چنگ انداخت و بي اختيار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امكان داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشكهاي خانم بهنود روي گونههايش سر خورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني من بايد در حسرت بميرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرف رو نزنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعارف كه نداريم .قلب مريض من هر لحظه ممكنه از ضربان بايسته، اما من هنوز خيلي آرزوها دارم كه به هيچكدومشون نرسيدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا دستهاي گرم مادر را فشرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دوست دارم آرزوي شما رو برآورده كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزوي من لب خندون توئه، نه ظاهري بلكه دوست دارم خوشي از عمق صورتت فرياد بزنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا چشمهايش را روي هم گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين خواسته........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، خواسته خودخواهانهاي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من منظورم اين نبود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم اما من يه مادرم ، دوست دارم تو رو خوشبخت ببينم ، دوست دارم ببينم در كنار زن و بچهات خوشبختي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند تلخي روي لبهاي رايكا نشست و مادر ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر جون، تو هنوز خيلي فرصت داري! عسل رفت اما تو باز هم ميتوني زندگي كني، دخترهايي....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سخن مادرش را قطع كرد و با صدايي گرفته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، تمومش كنيد ، من حوصله ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من كي بايد با پسرم درددل كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همين الان، اما خواهش ميكنم ديگه در مورد اون صحبت نكنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور كن پسرم، پدرت خير تو و زندگيت رو ميخواد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تمسخر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم، مي دونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل به درد تو نميخورد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا كه رفت، پس اين حرفها چه لزومي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم؛اما شايد كمي آروم مي شم.شايد اگه يه روزي بذاري ما در مورد عسل حرف بزنيم مطمئن مي شم كه فراموشش كردي و ميشه به آيندهات اميد داشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا روي تخت نشست و در تاريكي اتاق به صورت مادرش خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از من چي ميخوايد؟ از ميخوايد فراموش كنم كه كي بودم، كجا بودم و زنم كي بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت هم مي دوني كه اون زنت نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله شما درست مي گيد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود پنجه هاي پسرش را فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پسرم، خواهش ميكنم ما رو درك كن ، بخدا قسم عسل دختر خوبي نبود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، من ميخوام فراموش كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اين راهش نيست .توداري خودت رو نابود مي كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سرش را به زير انداخت و به موهايش چنگ زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من نياز به فرصت دارم .مادر، هيچكس نميخواد بفهمه پدر با قلب من چه كرد ، من انسانم، اما مثل اينكه همه فراموش كردند! من يه مردم؛يه مرد سي ساله ، اما انگار شما هم اينو فراموش كرديد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود بسوي پسرش چرخيد و انگشتهاي ظريف خود را روي صورت او كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم، زندگي با عسل يه كابوس بود ، اما تو فقط چشمات گرم شده بود و تا خواب عميق و اين كابوس وحشتناك فاصله داشتي....... پدرت از مدتها پيش با هرمز شوهر سابق اون حرف زده بود، اون زن اونقدر پسته كه حتي پسرش سهيل رو توي اون شرايط تنها گذاشت، اون به جگر گوشه خودش هم رحم نكرد، پس چطور مي تونست به تو رحم كنه؟ اون زندگي تو رو به آتيش مي كشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لحظهاي رزا را با عسل مقايسه كرد . حالا ديگر سخن خانوادهاش را مي فهميد .عسل واقعا زن ايدهالي نبود ، اما رزا چه؟ او كه ديگر هيچكدام از خصلتهاي عسل را نداشت، با اين حال مطمئن بود خانوادهاش باز هم با او مخالفت مي كنند. نااميد سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، خودتون رو عذاب نديد .من به شما قول مي دم به زودي همه چيز رو فراموش كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود هرچند مي دانست پسرش فقط قصد دارد موضوع بحث را عوض كند ، با اين حال بسمت در رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم پسرم، اميدوارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اتاق را ترك كرد. رايكا بلند شد و روبروي پنجره رو به دريا ايستاد؛ صداي برخورد امواج خشمگين دريا از دور به گوش مي رسيد .كمي با دقت نگاه كرد، كف امواج، محكم به ساحل كوبيده مي شدند، دريا هم خشمگين بود،اما چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي كنار پنجره ايستاده و به روبرو خيره بود، اما خودش هم نمي دانست در آن تاريكي در جستجوي چيست ؟[/FONT]