توران اشتباه کرده بود و براستی حال عمو خوب نبود.او با دیدن من بسختی چشم باز کرد و برویم لبخند زد.صورتش را بوسیدم و کنار بسترش نشستم.عمو نجوا کرد:بچه ها را نیاوردی؟گفتم:عمو جان امتحان داشتند.بسختی سر تکان داد و گفت:امتحان واجب تر است خوب شد که خودت آمدی.شرمسارم که ترا با مسئولیت بچه ها تنها گذاشتم .این وظیفه من و مادر عماد بود.گفتم:عمو جان خودتان را ناراحت نکنید من و بچه ها سالهاست با یکدیگریم و بهم عادت کردیم.
تا عماد بود موضوع فرق میکرد اما پس از او تو دیگر ضامن آنها نیستی و میبایست بفکر زندگی خودت باشی اما...
عموجان فراموش کردید که من بخاطر بچه ها همسر عماد شدم؟من پیش از آنکه عماد را دوست داشته باشم بچه ها را دوست داشتم.
میدانم پری جان میدانم تو بخاطر بچه ها و بخاطر اینکه آنها زیر دست غیر نیفتند با عماد ازدواج کردی و الحق هم در حقشان مادری کردی.تو برای عماد هم زن خوبی بودی و اینرا همه قبول دارند .اما افسوس که زندگی پسرم کوتاه بود و زود مرگ او را از ما گرفت اما خوشحالم که با خوشبختی چشم از جهان پوشید.ترا خواستم تا از تو بپرسم پس از منهم آیا میخواهی با بچه ها باشی یا اینکه تصمیم دیگری داری.تا مرگ بسراغم نیامده میبایست تکلیف بچه ها را مشخص کنم.بی درنگ پاسخ دادم:بچه ها هرگز از من جدا نمیشوند این را مطمئن باشید مگر اینکه خودتان تصمیم دیگری گرفته باشید.عمو سر تکان داد و گفت:نه تصمیمی نیست مگر آنکه نخواهی این راه را ادامه دهی.دستش را گرفتم و گفتم:عمو جان بهتر نیست بجای این حرفها به فکر سلامتی خودتان باشید و راضی شوید که در بیمارستان بستری شوید آنجا همه نوع امکانات دارد و شما زودتر شفا میابید.عمو گفت:خدا میداند بعد از عماد دنیا را نخواستم و با مرگ غلام و هادی از دنیا متنفر شدم و روزی 3 بار در سر نماز استغاثه کردم تا خدا زودتر جانم را بگیرد من دلم نمیخواهد زنده باشم و اخبار دیگری بشنوم دوست دارم با این امید که پسرها هنوز زنده اند و دارند مبارزه میکنند از دنیا بروم و تو هم اگر مرا دوست داری دعا کن که زودتر بمیرم و از این دنیا چشم بپوشم.مرگ برای من عروسی است باور کن پری جان.به چشم اشکبارم خندید و گفت:این چشمها خیلی گریه کرده اند و دیگر نباید بگریند.اگر میدانستی که با چه شوقی آماده پذیرفتن مرگ هستم اینگونه غصه دار نمیشدی.حالا هم نباید گریه کنی تو باید استوار باقی بمانی و مثل یک مرد خانواده سلیمانی را اداره کنی .من هیچوقت روی توانایی توران حساب نکردم بلکه فقط بتو امیدوار بودم و هستم به داداش گفتم که اگر پسرها برگشتن مراقبت از مادرشان را باید بعهده بگیرند و در غیر اینصورت میتوانم روی حمایت تو حساب کنم.مراقبتش میکنی؟سر فروئ آوردم و آهسته توانستم بگویم:بله!عمو دستم را بر لبش برد و آنرا بوسید و با لبخند رضایت بخواب رفت.پدر و آقای عابدینی در گوشه اتاق نشسته بودند و همه حرفهای ما را شنیدند پدر بلند شد و دستش را پیشانی عمو گذاشت و با اطمینان از اینکه او آسوده خوابیده بمن اشاره کرد برخیزم و به آن طرف اتاق جایی که عابدینی نشسته بود بروم.در کنار آنها نشسته بودم اما سنگینی مسئولیت شانه ام را خم کرده بود.از چهره عابدینی نارضایتی بخوبی مشهود بود و بدون آنکه سخنی بگوید ناراضی بنشر میرسید.زن عمو و زن پدر هر دو با هم وارد اتاق شدند و به پذیرایی مشغول شدند.عابدینی صحبت از خراسان پیش کشید و پدر برایش تعریف کرد که به هر بیمارستانی که مجروح در آن بستری بود سر زده و سراغ گرفته است اما خوشبختانه یا بدبختانه آنها جز مجروحان نبودند.آقای عابدینی گفت:امیدوار باشید انشاالله همگی صحیح و سلامت هستند و بزودی بخانه برمیگردند .زن پدر رو بمن کرد و گفت:اگر میتوانستی چند روز بمانی خوب بود.هر دوی ما خیلی خسته هستیم .خواستم حرف بزنم که عابدینی دخالت کرد و گفت:پری خانم هم خسته است.چون بچه ها بقدر کافی زحمت دارند و شبها از ترس بمباران تا صبح نمیگذارند پری خانم استراحت کند.توران خانم هم که ماشاالله خودشان از بچه ها ترسوتر هستند و میبینید که مواظبت کردن از 3 بچه هم کار اسانی نیست.مضافا به اینکه امتحانات بچه ها هم هست و باید پری خانم کمکشان کند .پدر بعنوان تایید سر فرود آورد اما نگاه دو زن در هم گره خورد و زن عمو ناراضی سر تکان داد .به پدر گفتم:اگر بشود عموجان را با خود ببرم حاضرم اینکار را بکنم که پدر گفت:این غیر ممکن است در اینجا به دکتر و دارو دسترسی داریم و هر وقت احتیاج باشد به آنی دکتر حاضر میشود اما در آنجا هیچ امکاناتی نیست و نمیشود ریسک کرد.به زن عمو گفتم:قرار است بعد از امتحانات بچه ها توران آنها را نگهدارد و من برای کمک به شما برگردم چند روزی دیگر نمانده تحمل کنید!بجای زن عمو پدر گفت:باشد تحمل میکنیم شکوفه هم قول داده بمحض تمام شدن امتحانات شاگردان بکمکمان بیاید نگران نباش و مواظب بچه ها باش .عمو هنوز در خواب بود که بوسیدمش و از خانه خارج شدیم.در اتومبیل هر دو ساکت بودیم اما پس از مقداری رفتن عابدینی گفت:من هیچوقت در شناخت آدمها اشتباه نمیکنم از اولین بار که با این دو زن روبرو شدم حدس زدم که هر دوی آنها انسانهای خودخواه و راحت طلب هستند که تنها به فکر آسایش و ارامش خودند.دیدی که چطور میخواستند تو را نگهدارند تا بقول خودشان خستگی در کنند؟
گفتم:آن مردی که در بستر خوابیده بود عموی من است!من به نیت آنها کاری ندارم اگر میشد بمانم یا او را همراه بیاورم اینکار ار میکردم.عابدینی خشمش را فرو خورد و گفت:توران خانم که آنجا مسئولیتی ندارد میتواند بیاید و پرستاری کند.خود عابدینی خوب میدانست که اینکار از عهده توران ساخته نیست.اما برای اینکه خشمش را فرو بنشاند این حرف را زده بود.راه طولانی در پیش بود و او بقدر کافی جانب مرا گرفته بود و نمیبایست میگذاشتم با افسوس از کنار همدلی بگذرد که گفتم:برای شما هم ناخواسته دردسر درست کردیم و زحمت شما را زیاد کردیم.ار حرفم نه تنها خوشحال نشد بلکه اخمش درهم رفت و گفت:من هر کاری میکنم از روی میل و خواسته خودم میکنم و هیچکس مرا وادار به کاری نمیکند.خواستم جمله ام را تصحیح کنم پس گفتم:منظورم این بود که زحمت کشیدید و مرا آوردید حالا برمیگردانید .نگاهم کرد و با گفتن زحمتی نبود سکوت کرد.هرگز بیاد نداشتم با کسی از مکنونات قلبی و یا از گذشته ام گفتگو کرده باشم اما سکوت عابدینی حسی در وجودم بر انگیخته بود که برای اولین بار گفتم:وقتی دختر خردسالی بودم بخاطر شیطنتم و یا بقول پدر جسارتم زیاد به حساب نمیآمدم مثل نارد که همه سعی دارند ندیده بگیرنش.منهم چنین بودم و دیگران سعی میکردند مرا ندیده بگیرند تا اینکه مجبور نباشند نصیحت با توبیخم کنند .تنها کسی که مرا باور داشت و حرفم را میفهمید مادرم بود.و از همه آدمهای دور وبرش پرهیز میکرد و تنهایی و سکوت خانه را ترجیح میداد .او به استبدادها پدر و پدربزرگ گردن مینهاد اما طوری رفتار میکرد که کسی جرات نمیکرد در مقابلش ایراد بگیرد و یا اینکه او را متهم به غیر اجتماعی بودن بکند.مادر تمام سعی خودش را میکرد تا خانه ای تمیز و بچه هایی مودب تربیت کند.او همه بچه هایش را دوست داشت اما به پوران بیش از همه ما علاقه داشت.پوران تصویر دوران جوانی خود بود خواهرم چون مادر ساکت و صبور بود و با خوبی وبدی زندگی میساخت و کنار میآمد.در خاندان بزرگ سلیمانی پدربزرگ صدارت میکرد و حرف او حرف شاه بود که باید بدون چون و چرا اجرا میشد.وقتی برای پوران تصمیم گرفت که همسر عماد شود رنگ از رخسار مادر پرید و آشکارا دستش لرزید.او عماد را دوست داشت اما از زن عمو میترسید.گریه های پنهان مادر را هیچکس ندید جز من که همیشه بدنبالش روان بودم تا مبادا مورد تنبیه یا توبیخ پدر یا جواد قرار بگیرم.من به هادی بیش از جواد و توران علاقه داشتم.هادی برایم تنها یک برادر نبود او دوست دنیای تنهایی من بود و گاهی با هم در پشت بام خانه مینشستیم و او بادبادکم را هوا میکرد.از دوران کودکی فقط خاطره بادبادک بیادم مانده و بقیه خاطرات تاریک و تلخند.وقتی پوران نعیمه را بدنیا آورد خیال مادر کمی آسوده شد اما برعکس زندگی پوران به جهنمی تبدیل شد چرا که نوزاد دختر بود و زن عمو برغم بر زبان نیاوردن حسرت پسر بدل داشت .برای عماد دختر و پسر فرقی نمیکرد و عقیده اش را بعدها هم ثابت کرد اما پوران از حرکات زن عمو و اینکه عقده اش را به گونه ای دیگر خالی میکرد در امان نبود.وقتی نیلوفر را حامله شد وزن طبیعی بدنش بجای اینکه افزون گردد رو به نقصان گذاشت و هنگام زایمان نیلوفر تاب نیاورد و سر زا رفت.بعد از مرگ پوران شیرازه زندگی ما از هم گسست مادر دیوانه شد و در تیمارستان هم از دینا رفت کینه من به زن عمو آنقدر شدید بود که دلم میخواست هر طور شده از او انتقام بگیرم و بهمین خاطر هم راضی شدم زن عماد شوم و جای خواهر را بگیرم.قسم خورده بودم که کاری کنم تا اینکه بفهمد چه گوهری را از دست داده من خواسته های او را به عمد انجام نمیدادم و هر چه که میگفت و یا هر چه که میخواست بر خلاف آن عمل میکردم.زن عمو باورش شده بود که من بخاطر حیاط کوچیکه که توی وصیت نامه پدربزرگم قید شده بود زن پسرش شدم و پسرعمو هم همین باور را داشت اما خودم میدانستم که حقیقت چیز دیگری است و حیاط کوچیکه شق دوم آن است.ولی متاسفانه بجای اینکه به زن عمو ضربه بزنم ضربه نصیب عماد شد و او از بی مهری ام لطمه دید.جوان بودم وبیشتر اسیر احساس میخواستم انتقام بکشم اما در دامان مادر این راه را نیاموخته بودم و عمل کردم بزعم خودم درست بود اما هیهات تنها کسی که در این میان ضربه نخورد و ندید زن عمو بود.فکر میکردم با دور شدن از او و تصاحب پسر و نوه هایش ضربه مهلک را وارد کردم اما ناخواسته آرزوی قلبی او را برآورده کردم و آزادی را به او هدیه کرده بودم.در مورد عماد هم را خطا رفته بودم و فکر میکردم با سکوت و فرار از مسائل زناشویی انتقام پوران را میگیرم اما در این مورد هم خودم صدمه دیدم چرا که رفتار صبورانه عماد موجب شد تا تعلق خاطری نسبت به او احساس کنم و دوستش داشته باشم.گرچه زمان این تعلق بسیار کوتاه بود اما معتقد شدم که عشق میتواند کینه را به مهر تبدیل کند و مسئولیتی عاطفی و دور از قراردادهای اجتماعی بر شانه ام نهد.من پذیرفته ام که بچه ها را بقول عماد به سرانجام برسانم و اگر عمری باقی باشد اینکار را خواهم کرد.
عابدینی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود به آرامی پرسید:پس زندگی و اینده خودتان چه میشود؟شما هنوز جوانید و این حق شماست که بخواهید برای خودتان زندگی کنید !خندیدم و گفتم:شور زندگی خیلی وقت است که از وجودم خالی شده یا بهتر بگویم پاره پاره شده و دیگر چسباندن آن بهم ممکن نیست.میدانم که خوشبختی دیگر بسوی من باز نخواهد گشت و فروغ محبت هیچ مردی قلب یخ زده ام را گرمی نخواهد بخشید.من به لحظه ای رسیده ام که تنها سعادت دیگران میتواند خوشحالم کند.از انتقام که نصیبی نیافتم شاید در گذشت و ایثار آرامش روح خود رابیابم.عابدینی اتومبیل را کنار جاده کشید و توقف کرد و سپس از آن خارج شد و در کنار نرده ای که به پرتگاه منتهی میشد ایستاد.منهم پیاده شدم و بدون آنکه او خواسته باشد کنارش ایستادم و هر دو به دره نگاه کردیم.عابدینی گفت:فکر میکنید درختان آن پایین خوشبت ترند یا درختانی که این بالا روییده اند؟و چون سکوت مرا دید ادامه داد:وقتی پایین باشی درخت بالا را زیبا میبینی و از بالا درختی که ته دره روییده بنظرت زیبا می آید.در حالیکه هر دو درختند و تفاوتی میانشان نیست تنها زیبایی فاصله نگاه میان تو و درخت است.پرهز کن از آنهایی که زیاد از تو توقع سایه دارند.چرا که برای اجابت و ارضادیگران خودت از ریشه میپوسی و از آنهایی که تملق ات را میگویند بیشتر بپرهیز که این کسان تبر دارنند و آنها اولین کسانی خواهند بود که رگ حیات تو را با زمین قطع میکنند .به پیچک هایی که نرم و آهسته بدورت میپیچند و بالا میروند فرصت رویش مده روزی تو برای دریافت ذره ای نور و هو حسرت خواهی خورد و به آنها لب به التماس باز میکنی.با من چند روزی سفر کن و دنیا را از چشم من نگاه کن.خواهی دید که چطور ترا با خودت و با زندگی آشتی میدهم.مطمئنم وقتی که برگردی دیگر این موجود در خود تکیده و د رانتظار مرگ نشسته نیستی.تو فرصت میکنی به خودت و به زیبایی که اطرافت را فرا گرفته نگاه کنی و تجربه بیندوزی من قصد کرده ام که پس از 10 سال سفری به موطن خود بکنم و تو هم میتوانی در این سفر با من همراه باشی .پس از 10 سال 10 روز سفر خواهم کرد تا آنچه را که اسان از دست دادم بار دیگر بدست آورم و این سفر میتواند بحال هر دوی ما مفید واقع شود حالا دیگر با خود تست که همراه من بیایی یا اینکه بمانی و اجازه دهی که دیگران کوله بار خود را روی شانه هایت بگذارند و خود استراحت کنند.صدای خنده ام موجب شد تا نگاه رنجیده اش را بر دیده ام بدوزد و بپرسد:به چه چیز اینطور میخندی؟
تا عماد بود موضوع فرق میکرد اما پس از او تو دیگر ضامن آنها نیستی و میبایست بفکر زندگی خودت باشی اما...
عموجان فراموش کردید که من بخاطر بچه ها همسر عماد شدم؟من پیش از آنکه عماد را دوست داشته باشم بچه ها را دوست داشتم.
میدانم پری جان میدانم تو بخاطر بچه ها و بخاطر اینکه آنها زیر دست غیر نیفتند با عماد ازدواج کردی و الحق هم در حقشان مادری کردی.تو برای عماد هم زن خوبی بودی و اینرا همه قبول دارند .اما افسوس که زندگی پسرم کوتاه بود و زود مرگ او را از ما گرفت اما خوشحالم که با خوشبختی چشم از جهان پوشید.ترا خواستم تا از تو بپرسم پس از منهم آیا میخواهی با بچه ها باشی یا اینکه تصمیم دیگری داری.تا مرگ بسراغم نیامده میبایست تکلیف بچه ها را مشخص کنم.بی درنگ پاسخ دادم:بچه ها هرگز از من جدا نمیشوند این را مطمئن باشید مگر اینکه خودتان تصمیم دیگری گرفته باشید.عمو سر تکان داد و گفت:نه تصمیمی نیست مگر آنکه نخواهی این راه را ادامه دهی.دستش را گرفتم و گفتم:عمو جان بهتر نیست بجای این حرفها به فکر سلامتی خودتان باشید و راضی شوید که در بیمارستان بستری شوید آنجا همه نوع امکانات دارد و شما زودتر شفا میابید.عمو گفت:خدا میداند بعد از عماد دنیا را نخواستم و با مرگ غلام و هادی از دنیا متنفر شدم و روزی 3 بار در سر نماز استغاثه کردم تا خدا زودتر جانم را بگیرد من دلم نمیخواهد زنده باشم و اخبار دیگری بشنوم دوست دارم با این امید که پسرها هنوز زنده اند و دارند مبارزه میکنند از دنیا بروم و تو هم اگر مرا دوست داری دعا کن که زودتر بمیرم و از این دنیا چشم بپوشم.مرگ برای من عروسی است باور کن پری جان.به چشم اشکبارم خندید و گفت:این چشمها خیلی گریه کرده اند و دیگر نباید بگریند.اگر میدانستی که با چه شوقی آماده پذیرفتن مرگ هستم اینگونه غصه دار نمیشدی.حالا هم نباید گریه کنی تو باید استوار باقی بمانی و مثل یک مرد خانواده سلیمانی را اداره کنی .من هیچوقت روی توانایی توران حساب نکردم بلکه فقط بتو امیدوار بودم و هستم به داداش گفتم که اگر پسرها برگشتن مراقبت از مادرشان را باید بعهده بگیرند و در غیر اینصورت میتوانم روی حمایت تو حساب کنم.مراقبتش میکنی؟سر فروئ آوردم و آهسته توانستم بگویم:بله!عمو دستم را بر لبش برد و آنرا بوسید و با لبخند رضایت بخواب رفت.پدر و آقای عابدینی در گوشه اتاق نشسته بودند و همه حرفهای ما را شنیدند پدر بلند شد و دستش را پیشانی عمو گذاشت و با اطمینان از اینکه او آسوده خوابیده بمن اشاره کرد برخیزم و به آن طرف اتاق جایی که عابدینی نشسته بود بروم.در کنار آنها نشسته بودم اما سنگینی مسئولیت شانه ام را خم کرده بود.از چهره عابدینی نارضایتی بخوبی مشهود بود و بدون آنکه سخنی بگوید ناراضی بنشر میرسید.زن عمو و زن پدر هر دو با هم وارد اتاق شدند و به پذیرایی مشغول شدند.عابدینی صحبت از خراسان پیش کشید و پدر برایش تعریف کرد که به هر بیمارستانی که مجروح در آن بستری بود سر زده و سراغ گرفته است اما خوشبختانه یا بدبختانه آنها جز مجروحان نبودند.آقای عابدینی گفت:امیدوار باشید انشاالله همگی صحیح و سلامت هستند و بزودی بخانه برمیگردند .زن پدر رو بمن کرد و گفت:اگر میتوانستی چند روز بمانی خوب بود.هر دوی ما خیلی خسته هستیم .خواستم حرف بزنم که عابدینی دخالت کرد و گفت:پری خانم هم خسته است.چون بچه ها بقدر کافی زحمت دارند و شبها از ترس بمباران تا صبح نمیگذارند پری خانم استراحت کند.توران خانم هم که ماشاالله خودشان از بچه ها ترسوتر هستند و میبینید که مواظبت کردن از 3 بچه هم کار اسانی نیست.مضافا به اینکه امتحانات بچه ها هم هست و باید پری خانم کمکشان کند .پدر بعنوان تایید سر فرود آورد اما نگاه دو زن در هم گره خورد و زن عمو ناراضی سر تکان داد .به پدر گفتم:اگر بشود عموجان را با خود ببرم حاضرم اینکار را بکنم که پدر گفت:این غیر ممکن است در اینجا به دکتر و دارو دسترسی داریم و هر وقت احتیاج باشد به آنی دکتر حاضر میشود اما در آنجا هیچ امکاناتی نیست و نمیشود ریسک کرد.به زن عمو گفتم:قرار است بعد از امتحانات بچه ها توران آنها را نگهدارد و من برای کمک به شما برگردم چند روزی دیگر نمانده تحمل کنید!بجای زن عمو پدر گفت:باشد تحمل میکنیم شکوفه هم قول داده بمحض تمام شدن امتحانات شاگردان بکمکمان بیاید نگران نباش و مواظب بچه ها باش .عمو هنوز در خواب بود که بوسیدمش و از خانه خارج شدیم.در اتومبیل هر دو ساکت بودیم اما پس از مقداری رفتن عابدینی گفت:من هیچوقت در شناخت آدمها اشتباه نمیکنم از اولین بار که با این دو زن روبرو شدم حدس زدم که هر دوی آنها انسانهای خودخواه و راحت طلب هستند که تنها به فکر آسایش و ارامش خودند.دیدی که چطور میخواستند تو را نگهدارند تا بقول خودشان خستگی در کنند؟
گفتم:آن مردی که در بستر خوابیده بود عموی من است!من به نیت آنها کاری ندارم اگر میشد بمانم یا او را همراه بیاورم اینکار ار میکردم.عابدینی خشمش را فرو خورد و گفت:توران خانم که آنجا مسئولیتی ندارد میتواند بیاید و پرستاری کند.خود عابدینی خوب میدانست که اینکار از عهده توران ساخته نیست.اما برای اینکه خشمش را فرو بنشاند این حرف را زده بود.راه طولانی در پیش بود و او بقدر کافی جانب مرا گرفته بود و نمیبایست میگذاشتم با افسوس از کنار همدلی بگذرد که گفتم:برای شما هم ناخواسته دردسر درست کردیم و زحمت شما را زیاد کردیم.ار حرفم نه تنها خوشحال نشد بلکه اخمش درهم رفت و گفت:من هر کاری میکنم از روی میل و خواسته خودم میکنم و هیچکس مرا وادار به کاری نمیکند.خواستم جمله ام را تصحیح کنم پس گفتم:منظورم این بود که زحمت کشیدید و مرا آوردید حالا برمیگردانید .نگاهم کرد و با گفتن زحمتی نبود سکوت کرد.هرگز بیاد نداشتم با کسی از مکنونات قلبی و یا از گذشته ام گفتگو کرده باشم اما سکوت عابدینی حسی در وجودم بر انگیخته بود که برای اولین بار گفتم:وقتی دختر خردسالی بودم بخاطر شیطنتم و یا بقول پدر جسارتم زیاد به حساب نمیآمدم مثل نارد که همه سعی دارند ندیده بگیرنش.منهم چنین بودم و دیگران سعی میکردند مرا ندیده بگیرند تا اینکه مجبور نباشند نصیحت با توبیخم کنند .تنها کسی که مرا باور داشت و حرفم را میفهمید مادرم بود.و از همه آدمهای دور وبرش پرهیز میکرد و تنهایی و سکوت خانه را ترجیح میداد .او به استبدادها پدر و پدربزرگ گردن مینهاد اما طوری رفتار میکرد که کسی جرات نمیکرد در مقابلش ایراد بگیرد و یا اینکه او را متهم به غیر اجتماعی بودن بکند.مادر تمام سعی خودش را میکرد تا خانه ای تمیز و بچه هایی مودب تربیت کند.او همه بچه هایش را دوست داشت اما به پوران بیش از همه ما علاقه داشت.پوران تصویر دوران جوانی خود بود خواهرم چون مادر ساکت و صبور بود و با خوبی وبدی زندگی میساخت و کنار میآمد.در خاندان بزرگ سلیمانی پدربزرگ صدارت میکرد و حرف او حرف شاه بود که باید بدون چون و چرا اجرا میشد.وقتی برای پوران تصمیم گرفت که همسر عماد شود رنگ از رخسار مادر پرید و آشکارا دستش لرزید.او عماد را دوست داشت اما از زن عمو میترسید.گریه های پنهان مادر را هیچکس ندید جز من که همیشه بدنبالش روان بودم تا مبادا مورد تنبیه یا توبیخ پدر یا جواد قرار بگیرم.من به هادی بیش از جواد و توران علاقه داشتم.هادی برایم تنها یک برادر نبود او دوست دنیای تنهایی من بود و گاهی با هم در پشت بام خانه مینشستیم و او بادبادکم را هوا میکرد.از دوران کودکی فقط خاطره بادبادک بیادم مانده و بقیه خاطرات تاریک و تلخند.وقتی پوران نعیمه را بدنیا آورد خیال مادر کمی آسوده شد اما برعکس زندگی پوران به جهنمی تبدیل شد چرا که نوزاد دختر بود و زن عمو برغم بر زبان نیاوردن حسرت پسر بدل داشت .برای عماد دختر و پسر فرقی نمیکرد و عقیده اش را بعدها هم ثابت کرد اما پوران از حرکات زن عمو و اینکه عقده اش را به گونه ای دیگر خالی میکرد در امان نبود.وقتی نیلوفر را حامله شد وزن طبیعی بدنش بجای اینکه افزون گردد رو به نقصان گذاشت و هنگام زایمان نیلوفر تاب نیاورد و سر زا رفت.بعد از مرگ پوران شیرازه زندگی ما از هم گسست مادر دیوانه شد و در تیمارستان هم از دینا رفت کینه من به زن عمو آنقدر شدید بود که دلم میخواست هر طور شده از او انتقام بگیرم و بهمین خاطر هم راضی شدم زن عماد شوم و جای خواهر را بگیرم.قسم خورده بودم که کاری کنم تا اینکه بفهمد چه گوهری را از دست داده من خواسته های او را به عمد انجام نمیدادم و هر چه که میگفت و یا هر چه که میخواست بر خلاف آن عمل میکردم.زن عمو باورش شده بود که من بخاطر حیاط کوچیکه که توی وصیت نامه پدربزرگم قید شده بود زن پسرش شدم و پسرعمو هم همین باور را داشت اما خودم میدانستم که حقیقت چیز دیگری است و حیاط کوچیکه شق دوم آن است.ولی متاسفانه بجای اینکه به زن عمو ضربه بزنم ضربه نصیب عماد شد و او از بی مهری ام لطمه دید.جوان بودم وبیشتر اسیر احساس میخواستم انتقام بکشم اما در دامان مادر این راه را نیاموخته بودم و عمل کردم بزعم خودم درست بود اما هیهات تنها کسی که در این میان ضربه نخورد و ندید زن عمو بود.فکر میکردم با دور شدن از او و تصاحب پسر و نوه هایش ضربه مهلک را وارد کردم اما ناخواسته آرزوی قلبی او را برآورده کردم و آزادی را به او هدیه کرده بودم.در مورد عماد هم را خطا رفته بودم و فکر میکردم با سکوت و فرار از مسائل زناشویی انتقام پوران را میگیرم اما در این مورد هم خودم صدمه دیدم چرا که رفتار صبورانه عماد موجب شد تا تعلق خاطری نسبت به او احساس کنم و دوستش داشته باشم.گرچه زمان این تعلق بسیار کوتاه بود اما معتقد شدم که عشق میتواند کینه را به مهر تبدیل کند و مسئولیتی عاطفی و دور از قراردادهای اجتماعی بر شانه ام نهد.من پذیرفته ام که بچه ها را بقول عماد به سرانجام برسانم و اگر عمری باقی باشد اینکار را خواهم کرد.
عابدینی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود به آرامی پرسید:پس زندگی و اینده خودتان چه میشود؟شما هنوز جوانید و این حق شماست که بخواهید برای خودتان زندگی کنید !خندیدم و گفتم:شور زندگی خیلی وقت است که از وجودم خالی شده یا بهتر بگویم پاره پاره شده و دیگر چسباندن آن بهم ممکن نیست.میدانم که خوشبختی دیگر بسوی من باز نخواهد گشت و فروغ محبت هیچ مردی قلب یخ زده ام را گرمی نخواهد بخشید.من به لحظه ای رسیده ام که تنها سعادت دیگران میتواند خوشحالم کند.از انتقام که نصیبی نیافتم شاید در گذشت و ایثار آرامش روح خود رابیابم.عابدینی اتومبیل را کنار جاده کشید و توقف کرد و سپس از آن خارج شد و در کنار نرده ای که به پرتگاه منتهی میشد ایستاد.منهم پیاده شدم و بدون آنکه او خواسته باشد کنارش ایستادم و هر دو به دره نگاه کردیم.عابدینی گفت:فکر میکنید درختان آن پایین خوشبت ترند یا درختانی که این بالا روییده اند؟و چون سکوت مرا دید ادامه داد:وقتی پایین باشی درخت بالا را زیبا میبینی و از بالا درختی که ته دره روییده بنظرت زیبا می آید.در حالیکه هر دو درختند و تفاوتی میانشان نیست تنها زیبایی فاصله نگاه میان تو و درخت است.پرهز کن از آنهایی که زیاد از تو توقع سایه دارند.چرا که برای اجابت و ارضادیگران خودت از ریشه میپوسی و از آنهایی که تملق ات را میگویند بیشتر بپرهیز که این کسان تبر دارنند و آنها اولین کسانی خواهند بود که رگ حیات تو را با زمین قطع میکنند .به پیچک هایی که نرم و آهسته بدورت میپیچند و بالا میروند فرصت رویش مده روزی تو برای دریافت ذره ای نور و هو حسرت خواهی خورد و به آنها لب به التماس باز میکنی.با من چند روزی سفر کن و دنیا را از چشم من نگاه کن.خواهی دید که چطور ترا با خودت و با زندگی آشتی میدهم.مطمئنم وقتی که برگردی دیگر این موجود در خود تکیده و د رانتظار مرگ نشسته نیستی.تو فرصت میکنی به خودت و به زیبایی که اطرافت را فرا گرفته نگاه کنی و تجربه بیندوزی من قصد کرده ام که پس از 10 سال سفری به موطن خود بکنم و تو هم میتوانی در این سفر با من همراه باشی .پس از 10 سال 10 روز سفر خواهم کرد تا آنچه را که اسان از دست دادم بار دیگر بدست آورم و این سفر میتواند بحال هر دوی ما مفید واقع شود حالا دیگر با خود تست که همراه من بیایی یا اینکه بمانی و اجازه دهی که دیگران کوله بار خود را روی شانه هایت بگذارند و خود استراحت کنند.صدای خنده ام موجب شد تا نگاه رنجیده اش را بر دیده ام بدوزد و بپرسد:به چه چیز اینطور میخندی؟