رمان خون ها بيان تو

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۵ رمان عطر نفس های تو.

کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد . شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند .
پدر غصد داشت در شب عروسی ٬ پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ٬ اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بلاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ٬ مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند .
مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ٬ باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ی رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم .

مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاری ای که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ٬ نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فئقه و فوزیه ٬ خواهران ناصرخان ٬ تزیین شده بود .
در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند .
من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود .
بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟
با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟
هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری .
من قصد ازدواج ندارم .
چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟
با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوزز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ٬ دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند . بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده اسن زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ٬ زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند . نه عزیزم من نمی خوام در گوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم . من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان بکوبد . بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ٬ سعی کن به اهدافت برسی ٬ نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دینا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی .
سخنان ویدا مانند جرغه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده وو اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لابخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ٬ بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی از مهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود٬ اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند . من که غرق در صحبت های ویدا بودم ٬ در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟
ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست . چی شده داری به چی فکر می کنی دیبا ؟
هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم .
ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟
خب مادرجان ٬ چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟
خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ٬ دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود .
مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ٬ او در مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم با شوخی گفتم : امدر جان من اول باید به اسر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد تقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه .
مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم .
ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم .
من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت و برایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . ان دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود که نام مبارک الله بر روی ان حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که ان را رمان رفتن به خانه خواهید دید .
با کنجکاوی گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟
پدر در حالی که لبخند می زد گفت : انقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان .
ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ٬ چکمه هایی بلند ٬ سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت .
خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسدله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم .
در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت : بلاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم .
با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپری کنید .
پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگر صلاح بدانید سری هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست.
هردو دور شدند و من با نگاهم انان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند . حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟
- دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم .
هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ایداشته باشم .
ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود . ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ٬ برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد . والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده .
ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت . چه مشکلی ؟ یعنی انقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟
- بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه ای را که از دولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ٬ او در رشته وبلاکت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند .
ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسدله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه .
- باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد . بعد از اتمام سخنان ویدا پدر و مادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ٬ عذری برای نماندن در مجلش پدر خواند .
صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سورش سر دارم بیهوش میشوم .
الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیارید ٬ راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود .
آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر نبود شاد شدیم .
در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت انقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم .
*
*
*
ادامه دارد .


 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۳ و ۴ رمان آتش دل

-ببينيد آقا،من از اين قيمتي كه گفتم يك ريال هم كم نمي كنم چون به اندازه كافي زير قيمت گفتم.
-نه خواهر من نمي صرفه،فكر مي كني من چند مي تونم اين دوپاره اساس رو بفروشم.
-من خواهر شما نيستم...قيمت هم هميني كه گفتم.
-چه كنيم كه دل نازكيم،جهنم وضرر مي خرم.
-نه آقا من به ضرر شما راضي نيستم،شما نخريد يكي ديگه مي خره.
-نه خانم مي خرم،حالا چكش رو بنويسم؟
-چك نه نقد.
-استغفرا...پسر اون كيف منو بده،فكر نكنم اينقدر پول همراهم باشه.
-اين ديگه مشكل شماست.
-چك پول قبول مي كنيد؟
-چه ميشه كرد،مجبورم.
-چقدر شما بدبين هستيد،يه خورده معطل مي شيد بايد بفرستم يكي برام پول بياره.
-مهم نيست.
از مرد سمسار فاصله گرفتم،طناز هم همراهم شد.
-خوب فروختي؟
-خوب!مفت فروختيم اين پول يك هشتمش هم نيست و لي خوب از هيچي بهتره.
-با اين حساب اين پول از خرج بيمارستان مامان هم خيلي بيشتر،بهتر نيست از خير فروش عتيقه ها بگذري.
-نه بهتر اها رو رد كنيم بره،كي ترسم اونا رو از دست بديم چيزي هم گيرمون نياد.
-اما فروشش هم درست نيست.
-حالا كمي دست نگه مي دارم ببينم چي پيش مي ياد،مي خوام يك تلفن بزنم.
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اينقدر سؤال نكن.
روي پله نشستم و شماره گرقتم،كسي از آن سوي خط تلفن را برداشت.
-الو آقاي ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنين هستم،نيازي.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشكرم خيلي بهتر هستن و همين روزا مرخص مي شن،عرضي داشتم.
-بفرماييد،در خدمتم.
-آدرسي از آقاي معيني فر مي خواستم.
-...
-الو،آقاي ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معيني فر چكار داريد؟
-مي خوام بابت به آتش كشيدن زندگيمون براشون لوح تقدير ببرم و از اين آقا تشكر كنم.
-طنين،شما مثل ختر من هستيد،معيني فر آدم خطر ناكيه بهتر از اون پرهيز كنيد.
-من بايد ادرس اين آقا رو پيدا كنم.
-از من نخواه دخترم،نمي تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمي شم،اگر بشه كفش آهنين به پا مي كنم و دونه دونه در خونه هاي اين شهر رو مي زنم.
-طنين اون مرد،نامردي تو خونشه.
-من هم مي خوام خونشو بريزم،خدا حافظ.
دكمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنين،من مي ترسم،چي توي سرت مي گذره؟
-بايد آدرس اين لعنتي رو پيدا كنم.
-طنين فراموشش كن.
-من نمي تونم پدر حلق آويزم رو فراموش كنم،پيداش مي كنم براش نقشه ها دارم،بيا بريم ببينم اين يارو پول رو آورد.
پول ها رو تحويل گرفتم و به كارگران اجازه دادم كه وسايل را ببرند،ديروز اساسيه مورد نيازمان را تا حدي كه فضاي آپارتمان اجازه مي داد به آنجا منتقل كرديم.به خونه خالي نگاه انداختم و براي آخرين بار به اتاق هايش سرك كشيدم و بعد ار داخل كيفم،كارت مچاله شده حقگو را پيدا كردم.
-سلام آقاي حقگو،نيازي هستم.
-خانم نيازي!؟...به جا نمي يارم.
-خواستم خدمتون عرض كنم خونه خالي شده.
-بله،بله ببخشيد تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشكرم،مي تونيد بيايد كليد ها رو تحويل بگيريد.
-كي مي تونم بيام؟
-همين حالا هم بيايد تحويل مي گيريد.
-الان...باشه كسي رو خدمتتون مي فرستم تحويل بگيره.
جرقه اي در ذهنم زد و تيري تو تاريكي رها كردم و گفتم:
-فقط آقاي حقگو مي خواستم از شما بپرسم آدرسي از اين آقاي معيني فر نداريد،يك امنتي از طرف پدر هست كه بايد به ايشون برسونم.
-آدرس كه نه،چند لحظه صبر كنيد فكر كنم يك شماره تلفن از ايشون دارم...خانم يادداشت كنيد،البته بگم اين تلفن شركتشونه.
-لطف كردين آقاي حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم
آهسته در اتاق را باز كردم،طناز دمر روي تخت خوابيده بود و داشت كتاب مي خواند.پاورچين كنارش رفتم و محكم برگه را روي كتابش كوبيدم،از جا پريد.
-هه هه خنده داشت،ديوونه از ترس سكته كردم.
-چي مي خوني...واي چقدر اين هوا گرمه،مثل جهنمه...
خودم را روي تختش رها كردم و با دست شروع به باد زدن خودم كردم.
-آهان بگو زيادي زير آفتاب بودي قاط زدي،حالا اين چي هست كه منو زهر ترك كردي؟
-آدرس...
-كور نيستم مي بينم،آدرس كجاست؟
-خونه عمه من!برو يه سر بزن دلش برات تنگ شده...من امروز رفتم كجا؟
-نمي دونم...نكنه آدرس معيني فر!
-نابغه،تو اينجا چه مي كني.
-پس آدرس شركتش رو پيدا كردي.
-نچ،آدرس منزل.
-نه...دروغ مي گي!
-دروغم چيه،پاشو يه ليوان شربت درست كن مردم از تشنگي.
-آخه چه طور ممكنه،تو آدرس شركتش رو نداشتي چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شركتش و تا خودم رو معرفي كردم با احترام وصلم كردن به آقاي رئيس،اون هم نگذاشت سؤال كنم و گفت خانم نيازي اين آدرس منزلم،خوشحال مي شم افتخار بديد و با خانواده تشريف بياريد مي خوام براتون فرش قرمز پهن كنم.
-مي شه دست از مسخره بازي برداري و مثل آدم بگي چيكار كردي.
-هيچي زنگ زدم شركت وقت ملاقات خواستم،وقتي براي هفته ديگه بهم وقت داد آدرس شركت رو پرسيدم و با اجازه ي شما از صبح جلوي در شركت كشيك كشيدم،مطمئنا كارمندان ساده ماشين چند صد ميليوني سوار نمي شن و قتي از پاركينگ شركت خارج شد جهت اطمينان رفتم پيش نگهبان و گفتم با آقاي معيني فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همين الان رفتن.من هم سريع حركت كردم و در يك تعقيب و گريز كاملا ماهرانه و مهيج معيني فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهي كردم.
-حالا از كجا معلوم جايي كه رفته منزلش باشه.
-از سلول هاي خاكستريت كار نكش حيفه...از فردا چند روزي جلوي خونش كشيك مي دم.
-بعد من بايد بيام كلانتري و با وثيقه آزادت كنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سركار خوانم يه نموره مشكوك مي زنه.
راست مي گفت،فكر اينجاشو نكرده بودم و بايد راه بهتري رو پيدا مي كردم.
-حالا بيا اين شربت رو بخور خوانم مارپل.
ليوان را گرفتم و گفتم:
-به جاي مسخره كردن فكر يه چاره باش.
-تو خيلي سخت مي گيري،آمديم اين آدرس درست بود بعدش چكار مي كني.
-به نابودي مي كشمش.
-نه بابا،جاني هم شدي!ببينم با تيزي ميزي كار مي كني يا با هفت تير مفت تير...ترشي نخوري يه چيزي مي شي ها.
-فكرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-يه لطفي كن بي خيال اين كارآگاه بازي شو.
-من نمي تونم بي تفاوت از خون پدر بگذرم...من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتي،فراموش كرده بودم...مرجان زنگ زد و گفت با مرخصي سركار خوانم موافقت شده،مي گفت خيلي سعي كرده با خودت تماس بگيره اما در دسترس نبودي.جريان اين مرخصي كذايي چيه؟چيزي نگفته بودي.
-در خواست شش ماه مرخصي بدون حقوق كردم.
-چرا؟
-براي كاري كه مي خوام انجام بدم نياز به وقت دارم.تو مي خواي چه كار كني؟
-من هم يه نابغه اي هستم لنگه تو،چكار بايد بكنم،آن هم با ليسانس مردم شناسي اما مثل تو هم قاط نزدم.با يه دارالترجمه صحبت كردم و قرار كار ترجمه انجام بدم بالاخره بايد از اين تافل اجباري كه پدر گردنمون خوابوند استفاده كنم،اگر بخواي مي تونم براي تو هم كار بگيرم.
-نه قربونت،من به اندازه كافي براي خودم كار تراشيدم...پس با اين اوضاع مدتي به ماشين نياز نداري.
-كي گفته،لطفا براي ماشين نقشه نكش چون براي مامان وقت فيزيوتراپي گرفتم و از پس فردا بايد بره،فكر نمي كنم بدون ماشين بتونم ببرمش.
-باشه خسيس،فردا عصر سوئيچ خدمتتونه...تابان كجاست؟
-خونه همسايه،يه معتاد بازي لنگه خودش پيدا كرده.
-كدوم همسايه؟
-واحد بغلي.
-بهشون نمي ياد بچه اي همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چيه،يه زنگوله پاي تابوت بيست و دو سه ساله دارن.
-تو خيلي راحت گذاشتي تابان بره با كسي بازي كنه كه دو سو برابر سن خودش سن داره،ببين من اين زندگي رو به اميد كي گذاشتم.
-مي گي چيكار كنم؟خيلي از من حرف شنويي داره.
-برو صداش كن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهي داخل كيفم كردم و با اطمينان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم كه طناز گفت:
-كجا شال و كلاه كردي؟
نگاهي به طناز كردم و گفتم:
-ادامه تحقيقات.
-صبر كن من هم مي يام.
-كجا،من بپا نمي خوام.
-كي با تو كار داشت مي خوام منو تا جايي برسوني،سخت نگير تو مسيرته...چند تا نمونه ترجمه هست بايد ببرم تحويل بدم.
-مامان چي؟
-ديروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بياد.
-باشه اما سريع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهي كردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بيرون آمدم،تابان كه جلوي در دستشويي داشت صورتش را خشك مي كرد گفت:
-آجي جون مي بيني طناز چقدر منو اذيت مي كنه به زور بيدارم كرده،من كه مدرسه ندارم.خودش نمي ذاره من پسر خوبي باشم،پس حقشه اذيتش كنم.
-چيه باز پشت سر من داري حرف مي زني،شكايت منو به طنين كردي.
-طناز برو براي بچه چاي بريز.
روي پا جلوي تابان نشستم و با دست موهاي ژ.ليده اش را مرتب كردم و گفتم:
-قرار من و طناز بريم بيرون و لازمه كسي مراقب مامان باشه تا عفت خانم بياد،اين كارو مي كني.
-خيالت راحت،مثل يه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرين پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صداي شماتت بار طناز را شنيدم كه مي گفت،حواست به در باشه عفت خانم نياد پشت در بمونه.
نشنيدم تابان چي جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث مي كردند،آمدم تو پاركينگ و منتظر طناز به ماشين تكيه دادم.بالاخره خانم بعد از يك ربع شرفياب شد.
-چه عجب ملكه اليزابت تشريف آوردن.
-واي از دست اين تابان،كم كم دارم ديوونه مي شم،چي مي شد تابستان هم مدرسه مي رفت.
-تو هم مقصري،كمي ملايم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش كن...امروز مي خواي چيكار كني؟
-ديشب كمي فكر كردم،تنها جايي كه از اهالي محل خبر داره سوپر ماركت اون محل.
-عجب استعدادي داري تو،بهتر نيست دفتر كاراگاه خصوصي بزني.كاراگاه عزيز،آمديم از محلشون خريد نمي كردن.
-اگر تيرم به سنگ خورد يه فكر ديگه مي كنم.
-همين جاست نگه دار...منتظرم مي موني،بهتر من هم همراهت باشم شايد دو نفري اطلاعات بيشتري به دست بياريم.
بعد از كمي فكر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زياد دير نكني.
-قربونت برم آمدم،نري ها...
-اه نمي دوني من از بوس بدم مياد،حالم بد شد برو ديگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه كردم بعد نگاهم روي تابلو متوقف شد،موسسه داخل يك خيابان خلوت بود كه بيشتر مسكوني بود.همراه با ريتم آهنگي كه از ضبط پخش مي شد روي فرمون ضرب مي زدم و بي هدف به هر سو نگاه مي كردم،نگاهم به زني افتاد كه چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغيير دادم اما ايده اي در ذهنم متولد شد كه باعث شد دوباره به آن زن نگاه كنم،زن مشغول گدايي بود.خودش بود بهترين فكر ممكن،زن را دقيق زير نظر گرفتم و سعي مي كردم كوچكترين حركت را به ذهنم بسپارم.صداي باز و بسته شدن در ماشين را شنيدم اما دست از نگاه كردنم برنداشتم.
-بريم.
براي آخرين بار به زن نگاه كردم و گفتم:
-چقدر معطل كردي.
-آخه آقاي مظفري تا نگاهي به متن كنه و نظرش رو بگه طول كشيد،از قيافش معلوم بود از كارم راضي اما همچين قيافه گرفته بود...چند تا كار جديد هم داد.
-شانس آوردي كه مسيرت با من يكي بود...حالا اين آقاي مظفري چطور آدمي هست؟
-يك پيرمرد بد اخلاق و غير قابل تحمل...بگذريم،حالا بگو اون مغز بي خاصيتت روي چه نقشه اي فعاليت مي كنه.
-روي نابودي معيني فر.
-نگو كه مي خواي سر راهش قرار بگيري و اون پير مرد رو عاشق خودت كني.
-كي گفته اون پيرمرد.
-چون پيرمردها راحت تر گول يه دختر جوون رو مي خورن...صبر كن ببينم،نمي خواي بگي كه اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تيپ.
-نه!طنين،جان من بي خيال شو،نكنه ديوونه شدي و مي خواي با حيثيت خودت بازي كني.
-زحمت نكش،من منصرف نمي شم و تا زهرم زو نريزم آروم نمي گيرم.
-تو يك احمق تمام عياري.
-اگر همراه من آمدي نصيحت كني،بهتر پياده شي.
-پياده شم تا تو تهي مغز با آبروي خودت و خانواده بازي كني.
ايستادم و ترمز دستي را كشيدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگي من خبر داري و مي دوني هر چه را كه بخوام به دست مي يارم،براي نمونه يادته وقتي خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبي به پا كردم تا پدر راضي شد.حالا ميل خودته،مي خواي همين جا بشين تا من برم پرس و جو كنم.
طناز نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:
-رسيديم؟چه زود،زياد هم با خونه ما فاصله نداره...اينجا كه سه تا سوپر ماركته.
-آره مي بينم،خودكار داري؟
-صبر كن...بيا،مي خواي چيكار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم كوچه و از پلاك صرف نظر كردم،كاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببين چطوره؟
-خب كه چي.
-واي طناز،تو ديگه شوت شوتي...اين آدرس چي كم داره؟
-پلاك...ايول دختر،تو آخرشي.
-اگر تو بودي از كدوم خريد مي كردي.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،اين اخلاقش بود و هر وقت كه مي خواست فكر كند اين كار را مي كرد.بعد ازم پرسيد:
-خونه معيني فر كدومه؟
-سمت راستت تو كوچه...اون پرشيا رو مي بيني،در اولي نه دومي اون خونه معيني فر.
طناز سوتي كشيد و گفت:
-عجب خونه اي...اما جديد ساخت نيست.
-شما به بزرگواري خودتون ببخشيد،اگر نمي پسنديد خوب نخريد...تو مگه مي خواي بخري كه به نوساز بودن يا كلنگي بودنش كار داري.
-حالا يه چيزي گفتم،چرا ترش مي كني.
بعد نگاهي به سوپر ماركت ها كرد و گفت:
-اون سوپري هم نسبت به بقيه قديمي تر به نظر مي رسه.
-اما اين سوپري سمت راستي بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-اين هم حرفيه،حالا تو مي گي از كدوم بپرسيم؟
-فكر مي كنم حق با توئه،بهتر از اون سوپر قديمي تر سؤال كنيم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد ميانسالي كه پشت ترازوي ديجيتالي نشسته بود پرسيد:
-امرتون؟
نگاه كنجكاوش از من به طناز و از روي طناز به روي من مي چرخيد،صدامو صاف كردم وگفتم:
-ببخشيد آقا،ما دنبال اين آدرس هستيم اما متاسفانه فراموش كرديم از پسر داييم پلاك رو بپرسيم،به دختر خالم گفتم شايد شما بتونيد كمكمون كنيد.
-اگر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست ديگش ته ريش سفيد روي چانه اش رو نوازش كرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدين،اين آدرس همين كوچه است.حالا شما منزل كي رو مي خواستيد؟
-آقاي معيني.
طناز حرفم را اصلاح كرد و گفت:
-معيني فر.
چشم غره اي به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش كرد.
-تعجب كردم،آخه چندين سال اقوام شهيد معيني اين طرفها نمي يان...پس شما خواهر زاده آقاي معيني فر هستيد،چه عجب ما به اين مرد كس و كار ديديم.بگذريم،حالا شما چي مي خوايد؟
-خدمتتون عرض كرديم،شما مي دونيد منزلشون كجاست؟
-بله داخل كوچه از طرف خونه هاي شمالي،در مشكيه...ديدم يكساعته داريد كوچه رو نگاه مي كنيد،خوب دختر جان زودتر مي آمدي مي پرسيدي اين همه معطل نشيد.
-خيلي ممنون آقا،خدانگهدار.
مي دانستم بيشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگي اين آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند گفت:
-اين آقاهه...
-هيس داخل ماشين حرف بزن.
روي صندلي خودم را رها كردم،طناز متعجب منو نگاه مي كرد.
-چيه؟چرا نگام مي كني،حركت كن برو جلو خونه اي كه گفت.
-چكار كنم؟...چرا؟...بريم چيكار كنيم.
-گفتم حركت كن،اين مردك فضول داره نگاه مي كنه.
-خب،چرا حرص مي خوري.
-متوجه نشدي از وقتي اينجا ايستاده بوديم،اين آقا نگاهمون مي كرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نياوردم.
-من هم گيج شدم.
-حالا ما با معيني فر طرف هستيم يا معني.
-نگهدار.
-چرا؟
-من براي هر حرفم بايد توضيح بدم.
-باشه برو ببينم چيكار مي كني.
جلوي در ايستادم و وانمود كردم دارم با آيفون حرف مي زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمي كني يك توضيح به من بدهكاري.
-اون آقاي فضول تمام حواسش به ما بود و فكر مي كنم مشكوك شده بود،نمي خواستم سؤال انگيز باشيم.
-بابا كاراگاه!
-طناز حرفاي اين مرد منو به فكر انداخت،بايد اون كسي كه پدر رو بدبخت كرد پيدا كنيم...فكر مي كنم اون آدمي كه من ديدم اون كسي كه ما مي خوايم نباشه.
-ولي آدرس درست بود.
-آره درست بود اما يك جاي كار مي لنگه،بايد مطمئن شد...يك كار از تو بخوام انجام مي دي.
-آره،هركاري بخواي انجام مي دم بگو چكار كنم.
-تنها كسي كه مي تونه جواب سؤالهاي منو بده آقاي ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمي ده.
-يك نفر ديگه هم هست.
-كي؟
-منشي شركت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل كردم و گونه اش را محكم بوسيدم.
-برو اونطرف،نمي بيني دارم رانندگي مي كنم.
-چكار كنم زيادي زوق زده شدم،پس جمع آوري اطلاعات با تو.
-و كار سركار چيه؟
-گدايي.
-چي!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدري شوكه شده بود كه فراموش كرد داره رانندگي مي كنه.
-چكار مي كني،نكشي منو،جلو رو نگاه كن.
-يكبار ديگه بگو.
-گفتم نكشي منو.
-نه،قبلش چي گفتي؟
-چيزي نگفتم...ها گفتم مي خوام برم گدايي.
طناز كنار خيابان توقف كرد و كاملا به طرفم چرخيد.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر يك دكتر معاينت كنه.
-نه حالم خوبه،حركت كن تا توضيح بدم...ببين بهترين راه براي اطمينان از اينكه اون خونه،همون جايي كه ما دنبالشيم اينه،در ضمن من بايد افراد اون خونه رو شناسايي كنم.
-اگر كسي از آشناها تو رو ببينه آبرويي براي ما نمي مونه.
-خيالت راحت،كسي منو نمي شناسه.
-با اون سوپري فضول چيكار مي كني؟اون تو رو ديده،مي شناستت.
-براي اون هم فكري كردم.
-با اين لباساي مارك دار مي خواي بري گدايي.
-نه يك قواره چادري براي عفت خانم مي خريم و چادرش رو مي گيريم،چند جاي اونو سوراخ مي كنيم بعد وصله مي زنيم.
-فكر همه جا رو كردي.
-اي بگي نگي تا ببينم چي پيش مي ياد.
طناز ديگه سؤالي نكرد و بي حرف به روبرو خيره شد،من هم به سكوتش احترام گذاشتم و به تصميمي كه داشتم انديشيدم


ادامه دارد ....
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت3 رمان به رنگ شب

باور نمی کرد پدر مستبدش بدون نظر خواهی از او به خاستگاري دختري رفته باشد که حتی به اندازه سر سوزنی به او گرایش
ندتشت با تعجب پرسید:
-منظورت اینه که بابا از سیما خاستگاري کرده ؟!!
-اره.
-ولی اون هنوز بچه است... بابا فکر می کنه من دنبال عروسک می گردم! چطور به خودش این اجازه رو داد.
-حالا که طوري نشده. هنوز که چیزي معلوم نیست.اصلا شاید سیما نخواست.
-بابا حق نداره با زندگی من بازي کنه.در همین لحظه صداي جمشید که ارام و بی صدا وارد ساختمان شده بود بلند شد:
-باز هم صحبت منه؟
سروش مثل برق گرفته ها از جا پرید و با دیدن پدر بر شدت عصبانیتش افزوده شد و گفت:
-تو فکر می کنی من عروسک خیمه شب بازي ات هستم؟ تو...
جمشید میان کلامش پرید و گفت:
-تو نه! شما.
-ببخشید یادم رفته بود ادب رو رعایت کنم ! حالا میشه بگید من این وسط چه کاره ام؟
-تو پسر منی و من صلاحت رو بهتر از خودت می دونم.
-ولی زندگی من متعلق به خودمه شما حق ندارید براي من تصمیم گیزي کنید . گفتی الهه نه و روي حرفت پا فشاري کردي.
اما این حرف رو نمی زارم به کرسی بنشونی.
-البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می کنم نه اون.
-نه نه نه. دیگه به شما اجازه نمی دم در مورد من تصمیم بگیري . دیگه حرف سیما توي این خونه نمی یاد همان طور که حرف
الهه نیست.
-حرف الهه توي این خونه نیست! واقعا این طوره ؟ نقل تو و مامانت جز الهه خانوم چی می تونه باشه. تو ناز می منی مادرت
هم می خره. پاي مامان رو وسط نکش . شیرین گفت:
-باز شروع کردین! بابا بسه دیگه .
جمشید نگاهی به شیرین انداخت و با غیظ گفت:
-تا تکلیفم رو با این پسره خودسر تموم نکنم این بحث تمومی نداره.
-ببین کی به کی میگه خود سر!
-می بینی شیرین خانوم! می بینی! تاثیر رفتار هاي الهه خانوم رو در اقا پسرت رو در یاب . ببین چطور وقیحانه به من بی
حرمتی می کنه.
-شما وادارم می کنی بی ادبی من رو ببخشید اما من زیر بار حرف زور نمی رم.
-پس هنوز دنبال راه حلی براي رسیدن به عشق الهه خانوم هستی درسته!
-اگه پیدا کنم که بله.
-بله و درد . بله و کوفت. می بینی شیرین ! میبینی! وجود این دختر توي زندگی ما سایه انداخته انگار نمی خواد دست از
سرمون بر داره . می تر سم همه زحماتی که براي حفظ خانواده ام باد هوا بشه.
جر و بحث جمشید و پدرش بالا گرفت.سروش با علی رغم انکه براي مدتی ارتباط خود را با الهه قطع کرده بود اما در واقع به
دنبال راهی براي رسیدن به او بود و امروز که پدر او را مورد ملامت و سرزنش خود قرار می داد در صدد دفاع جو متشنجی به
وجود اورد که حاصل ان دگر گونی حال مادر شد . وقتی شیرین با چهره کبود شده پیراهن سروش را کشید . سروش چون
دیوانگان به سر و روي خود می کوبید . تا رسیدن اورژانس و انتقال شیرین به بیمارستان دل توي دل پدر و پسر نبود . شیرین
بلا فاصله در سی سی یو بستري و مورد مداوا قرار گرفت در تمام لحظاتی که او در کما به سر می برد جمشید سرش را بین
دست ها پنهان کرده بود و دعا می خواند و سروش در میان اشک حسرت و ندامت نظر می کرد و صلوات می فرستلد. او
سلامت مادر را از خدا می خواست و در مقابل اجابت این دعا خود را مطیع اوامر پدر می خواند.
در منزل افشار هر کس با شور و نشاط سرگرم انجام کاري بود. مهوش با سلیقه اي خاص، هر طرف سالن پذیرایی را با گل هاي
خوشبو و زیبا ترئین می کرد و از اینکه دخترش با پسر دلخواه خود و خانواده اش وصلت می کرد، بسیار خوشحال و راضی به
نظر می رسید. جلال نیر دستور تهیه شیرینی و میوه و چیدن آنها را درجایگاه خاص خود می داد. امیر تنها کسی بود که در
هیچ امري دخالت نمی کرد و سرگرم خواندن روزنامه بود. او تا حدودي از عشق و علاقه سروش و الهه با خبر بود اما در این
شرایط که همه چیز حالت رسمی به خود گرفته بود و اکثر اقوام و بستگان به این مراسم دعوت شده بودند، لزومی نمی دید
که با اطلاعات ناقص و ضعیف خود، وسایل رنجش و آزردگی خواهر را فراهم آورد .
سیما نیز به اتفاق خواهرش مینا سخت مشغول انتخاب لباس بود. او سعی داشت لباسی مناسب و برازنده انتخاب کند تا ذره
اي از ارزشهایش کاسته نگردد. او با یک متر و هفتاد، گیسوانی کاملا بلند و سیاه، چشمانی درشت و به همان رنگ، پوستی
کاملا سفید و شفاف و مقذاري نمک در چاله روي لپش جذابیت خاصی داشت. دختري کاملا زیبا و بی عیب و نقص بود که به
راحتی می توانست بر بیننده اثر کند. اما هیچ گاه از اصول اخلاقی و دینی خود پا فراتر نگذاشته و به نجابت پایبند بود .
از بین لباسهایش، ماکسی خوش رنگی را انتخاب و با کمک مینا به تن کرد. مینا با مشاهده خواهر زیباي خود، گوئی او را در
لباس سفید عروس می بیند، ذوق زده دستها را به هم فشرد و گفت :
-اوه سیما جون چقدر بهت میاد. خیلی خوشگل شدي .
سیما چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد. چرخید راست، چرخید چپ، فکر می کرد آیینه دروغ می گوید. نگاه مضطربش را از
آیینه برگرفت و گفت :
-تورو خدا راست بگو مینا، اگه بهم نمیاد عوضش کنم .
-چی میگی دختر! معرکه شدي .
و تابی به چشم هاي درشت و قهوه اي رنگش داد و افزود :
-فکر کنم سر و کار پسره امشب به بیمارستان بیفته .
-لوس نشو مینا .
-پس چی؟... خیلی هم دلش بخواد که خواهر مثل ماه من رو داره صاحب میشه .
-فکر می کنی خوشش میاد .
-غلط می کنه که نیاد .
سیما با لحن شیرین و آواز داري گفت :
-مینا
مینا دستها را به علامت تسلیم بلال برد و در حالی که، نگاه و زبانش با هم شیطنت می کردند گفت :
-شوخی کردم. به شرافتم قسم دفعه آخره که به شوهر جنابعالی بی احترامی میشه .
-حالا شد .
زنگ آیفون به لبهاي سیما قفل زد و گویی ثانیه شماري به قلبش اتصال داد و به سرعتش در آماده شدن، فزونی بخشید
ادامه دارد.....
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۲ رمان هم فقس

بازم تنها شدم ولی این بار به تنهایی احتیاج داشتم.دلم می خواست با خودم وخدای خودم خلوت کنم.به دور از مشغله دنیا.صبح ها که بیدار می شدم کنار ساحل قدم می زدم ,روی سنگ ها می نشستم و به امواج بی قرار دریا نگاه می کردم.غروب ها می رفتم و توی شهر می گشتم و شب ها روی بالکن ویلا می نشستم و شعر می خوندم.شعر های شاملو رو خیلی دوست دارم ,شعرهاش بهم آرامش می ده.روزهای لذت بخشی بود,تا اون روز فکرش رو هم نمی کردم که بتونم یه روزی از تنهایی لذت ببرم.همیشه جنبه های منفی ش رو دیده بودم.ولی دیگه وضع فرق کره بود.دیگه دوست داشتم هم مثبت فکر کنم هم مثبت باشم. حدودا یک ماه گذشت طی تماسی که با خونه داشتم فهمیدم که عسل بارها تماس گرفته و رفته دم در خونه که هر بار دست به سر شده.رویا می گفت که هم تماس هاش کم شده و هم رفت وآمدهاش.
خدا رو شکر کردم که به خیر گذشت .یه شب که خیلی بی تاب شده بودم و اصلا خوابم نمی برد رفتم روی بالکن و یه سیگار روشن کردم .کتاب شعرهام روی میز بود.یکی رو برداشتم غرق خوندن بودم که در زدن.خیلی تعجب کردم.اون وقت شب کی می تونست باشه؟سریع رفتم ودر رو باز کردم,نمی تونستم باور کنم,سپیده رو بغل کردم,اشک تو چشمام جمع شده بود.نمی تونم بگم که چقدر از دیدنش خوشحال شده بودم.
_تنهایی داداشی؟
_تو کی اومدی ایران؟
_دیروز صبح با فرامرز اومدم.
_فرامرز؟
_وا؟مامان بهت چیزی نگفته؟ما با هم نامزدیم,اومدیم ایران عروسی کنیم.
_تنها اومدی شمال؟
_نه,مامان و فرامرز هم هستن.
همون موقع رویا و فرامرز که برای اولین بار می دیدمش,دیدم که با وسایل اومدن جلو,سلام واحوالپرسی کردیم و توی بردن وسایل کمکشون کردم.رفتیم تو وگفتم:
_خیلی خوش اومدین,من نمی دونستم دیروز اومدین ایران وگرنه می اومدم فرودگاه.
_خواهش می کنم ,سپیده خیلی از شما تعریف می کرد,خیلی مشتاق دیدارتون بودم.
_ممنونم,سپیده همیشه به من لطف داره,اون خواهر خوبیه ولی مطمئن نیستم که همسر خوبی هم باشه.
سپسده معترضانه گفت:
_نیستم فرامرز؟
_چرا هستی بر منکرش لعنت.
با دلخوری ظاهری گفتم:
_سپیده چرا زودتر بهم نگفتی که قصد ازدواج داری؟
سپیده لبخند زد و پاسخ داد:
_دو سال پیش با فرامرز آشنا شدم.با یکی دو نفر دیگه اونجا شرکت دارن,منم تو شرکتشون استخدام شدم.فرامرز خیلی وقته آمریکا زندگی می کنه, کم کم کار به این جا کشید که عروسی کنیم.دو هفته پیش تصمیم گرفتیم بیاییم ایران ,دیروز هم اومدیم.آخر ماه دیگه عروسی می کنیم.
_چه با سرعت,مبارکه .امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنین,پدر چرا نیومد؟
رویا با لحن خاصی گفت:
_جوک می گی افشین جان؟پدرت کی تا حالا با ما مسافرت کرده که این دومین بارش باشه؟
_درست می گین رویا جون,خب سپیده چه خبر از ارژنگ؟اون چرا با شما نیومد؟
_طفلی سخت مشغول کاره,هنوز که نتونسته بره دانشگاه,هم درس می خونه,هم کار می کنه,نتونست بیاد ولی حالش خوب خوبه.
_خب خدا رو شکر,ببخشید میوه نداریم,می خواستم فردا برم خرید,کاش لااقل قبل از حرکت بهم زنگ می زدین,خودمو آماده می کدم.
_می خواستیم غافلگیر بشی.وقتی با مامان تماس گرفتم که بگم داریم می یایم ایران گفت که به علت مشکلات خاصی ,آقا شمال تشریف دارن,ما هم گفتیم که بهت چیزی نگه.
_مشکلات خاص؟
_آره,منظورم همون دختره عسل بود,جریان رو برای سپیده تعریف کردم,کلی خندیدیم.
عادت رویا جونه,هیچ وقت نمی تونه حرفی رو از سپیده پنهان کنه,همیشه همه چیز رو از سیر تا پیاز براش تعریف می کنه.همه اقوام و آشنا هامون این موضوع رو به علت رابطه عاطفی عمیق اون دو تا می دونن,نمی دونم توی رابطه ای که هیچ رازی رو نتونی تو دلت نگه داری چه عمقی وجود داره؟!
فرامرز پسر خوبیه همون یکی دو روز اول حسابی با هم جور شدیم .پسر خونگرم و زود جوشیه,با همه خیلی زود صمیمی می شه.تقریبا ده سال با هم تفاوت سنی داریم ولی اصلا نشون نمی ده.فرامرز خیلی اصرار کرد که من هم باهاشون برم آمریکا و ادامه تحصیل بدم یا کار کنم منتها من عاشقانه خاک وطنم رو دوست دارم,مردم رو دوست دارم,دلم می خواد وقتی تو خیابون راه می رم همه با هم فارسی صحبت کنن.در ضمن نمی تونم مادرم و بیژن رو تنها بذارم.پدرم رو همین طور,پدر با تمام غرور و تحکمی که داشت برام عزیز بود.می دونستم با رفتن ارژنگ و سپیده تمام امیدش به منه.تازه منتظر جواب دانشگاه هم بودم.دانشگاهی که خیلی براش زحمت کشیدم.فرامرز خیلی خوب درک کرد.شاید تنها کسی بود که بعد از شنیدن حرفهام چون و چرا نیاورد.
از وقتی که سپیده اینا اومدن شمال بیشتر بهم خوش گذشت.می رفتیم شکار,ماهیگیری,قدم می زدیم,صحبت می کردیم,خلاصه تموم وقتمون پر بود.یک هفته اول خودمون بودیم ولی یکی دو هفته بعد مهمون داشتیم.خاله های سپیده وقتی فهمیدن سپیده اومده شمال همه سرازیر شدن .نزدیک ده,پونزده نفر بودن,حقیقتش اون چند روز زیاد خوش نگذشت.زیاد از شلوغی خوشم نمیاد.خاله های سپیده هم زیادی جیغ جیغو هستن.
وقتی برگشتیم تهران هنوز می ترسیدم که سر و کله این دختره پیدا بشه و دوباره داستان ادامه پیدا کنه ولی خوشبختانه خبری نشد.با این که کامران رو چند روز بعد تو کوچه دیدم هیچ کدوم به هم محل نذاشتیم ولی سر وصدا خوابیده بود.خوشحال شدم که قضیه فیصله پیدا کرده.
اواسط شهریور بود که سر گرم تدارکات عروسی سپیده شدیم.درست همون طوری که انتظارش رو داشتم. همه چیز خیلی خوب و با شکوه برگزار شد.زیباترین چیزی که تو عروسی سپیده دیده می شد عروس وداماد بودن که عاشقانه پیوند مشترکشون رو بستن.اون شب نزدیک پونصد نفر مهمون داشتیم که فکر کنم دویست نفرشون فقط دوست های رویا جون بودن.من نمی دونم این رویا جون چه جوری این همه دوست داره؟!پدرم اون شب خیلی خوشحال بود,یکی از دلایلی که اون شب به من خوش گذشت خوشحالی پدر بود.قبلا که گفته بودم پدرم زیادی جدی وخشکه ولی اون شب با تمام وجود می خندید.
شب قبل از برگشتن سپیده و فرامرز,توی اتاقم دراز کشیده بودم و داشتم سیگار می کشیدم که سپیده اومد تو.
_سلام داداشی.
_سلام کوچولو.
_مزاحم نیستم؟
_تو همیشه مراحمی.
اومد تو درست رو بروم روی صندلی نشست.
_فرامرز به نظرت چه جوری میاد افشین؟
_صبر می کردی بچه دار شدی نظر من رو می پرسیدی...شوخی کردم.پسر خوبیه,امیدوارم تو زندگیتون هیچ وقت مشکل نداشته باشین.
_تا حالا که همه چی ختم به خیر شده و مشکل حادی نداشتیم,می دونی افشین,فرامرز قبلا ازدواج کرده.
_چی؟ازدواج کرده؟!
_آره,خیلی وقت پیش,با یه دختر آمریکایی ازدواج می کنه,البته اینو مامان اینا نمی دونن,تو هم فعلا چیزی نگوسال ها قبل بعد از قبل بعد از یه عشق وعاشقی طولانی ازدواج می کنه ولی بعد از یکی دو سال همه چیز عوض می شه.آنیا همسر سابق فرامرز,اون زنی که اون فکر می کرده نبوده.با دوستاش هر شب می ره بیرون,الکل بیش ازحد مصرف می کنه و در نهایت کار به جایی می رسه که با یه پسر سیاه پوست دوست می شه,وقتی فرامرز اعتراض می کنه می گه متاسفم ولی من دیگه نمی تونم با تو باشم.تو مرد خوبی بودی و من روزای زیادی با تو خوش بودم ولی حالا می خوام با یکی دیگه زندگی کنم.شما رو به خیر رو ما را به سلامت.تازه اون موقع فرامرز بچه هم داشته!
_بچه داشته؟
_آره,اسمش مریمه ,بهش می گن ماری,چهار سالشه,قبلا با آنیا زندگی می گرده ولی الان دو ساله با فرامرز زندگی می کنه.
_اون وقت چی؟
_من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم,مثل بچه خودم دوستش دارم,می دونی افشین اونقدر دوستش دارم که حاضرم براش هر کاری بکنم.نمی دونم چرا ولی همیشه اونو با تو مقایسه می کنم.مامان در قبال تو بدی نکرد ولی خدایی روزهایی هم وجود داشت که مامان من و ارژنگ رو به تو ترجیح بده.
_خب این طبیعیه ,شما بچه های واقعی اون بودین.
_آره ولی نباید این طوری باشه,درست که یه مادربرای به دنیا آوردن بچه اش خیلی سختی می کشه ولی باید بتونه حس مادری رو اون قدر تو خودش پرورش بده که بتونه یه نامادری باشه ولی با احساسات کامل یه ملدر.
_پس تو می خوای آزمایش خودت رو روی اون طفل معصوم پیاده کنی,ببینی می تونی واقعا براش یه مادر بشی یا نه!درسته؟
_یه جورایی آره ,ولی نه با این جملاتی که تو گفتی.
_اصل موضوع همینه,حالا با هر جمله ای که گفته بشه.
_تو می خوایی منو محکوم کنی,ولی من قول می دم مادر خوبی باشم,مطمئنم که می تونم.
_منم مطمئنم عزیز دلم.
بلند شدم و بغلش کردم.
_وای افشین ,نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود,اگه بگم بیشتر از ارژنگ دوستت دارم شاید باور نکنی,الهی بمیرم,بعد از رفتن ما توخیلی تنها شدی,ولی بدون که من همیشه به فکرتم,مثل همیشه.
_میدونم سپیده,منم دوستت دارم خواهر کوچولو,تو برای من بهترینی,با دنیا عوضت نمی کنم.تو همیشه مونس من بودی وهستی.
صورتش رو بوسیدم.خواهر بیچاره من ,فردا می رفت تا زندگی جدیدی رو شروع کنه و شاید تا مدت ها نمی دیدمش.
_حالا به رویا جون چه جوری می خوایی بگی؟تا ابد که نمی تونی از همه مخفی کنی.
_کم کم بهش می گم,بعد از این که رفتم.خیلی چیزا رو باید بدونه ولی فعلا وقتش نیست.راستش راجع به ارژنگ دروغ گفتم.
_یعنی چی که روغ گفتی؟
_اصلا درس نمی خونه,پی رفتن به دانشگاهم نیست.از همون اول که رفتیم آمریکا هم قصد درس خوندن نداشت.تو یه کلوپ کار می کنه,اینم مامان اینا نمی دونن.البته بالاخره می فهمن,ارژنگ بدجوری جو زده شده.
_خب این حالت برای خیلی ها پیش میاد,شاید تا دوسه سال دیگه بهتر بشه!
_شاید تو راست بگی؟!به هر حال دوست داشتم تو همه چیز رو بدونی.
_خوشحالم که به من اعتماد کردی,مطمئن باش که حرفات پیش خودم می مونه.
_اگه مطمئن نبودم هیچی بهت نمی گفتم.
برام جای تعجب داشت,تا حالا ندیده بودم سپیده چیزی رو از مادرش پنهان کنه.خب بالاخره داشت وارد زندگی می شد و ناخوداگاه درس زندگی می گرفت.نمی تونستم تصور کنم که رویا بعد از شنیدن این موضوع ها چه حالی می شه.عکی العمل های رویا قابل پیش بینی نیست.تو موضوعی که هیجان زیادی داره خونسرد ویا بالعکس جایی که باید خونسرد باشه و خودشو کنترل کنه هیجان زده می شه.کار ارژنگ هم در نظرم تعجب آور نبود,ارژنگ همیشه از زندگی نرمال بدش می اومد.همیشه دنبال شر بود.کارایی می کرد که کمتر کسی می کنه.یکی از دلایلی که بی چون و چرا بلند شد ورفت آمریکا همین بود که تحت کنترل کسی نباشه.
فردای اون شب توی فرودگاه سپیده و رویا یک ریز گریه می کردن,عجیب این که پدرم هم برای بدرقه اومده بود فرودگاه.همه مون ناراحت بودیم,دو ماه خیلی زود گذشت,خیلی هم خوش گذشت.وقتی با فرامرز رو بوسی می کردم آروم تو گوشش گفتم:
_دختر کوچولوت رو ببوس.مواظبشم باش.
خیلی تعجب کرد.بهش لبخند زدم,دستم رو محکم فشار داد و گفت:
_مرسی,قول می دم.
چند روز بعد از رفتن سپیده و فرامرز,قشنگ یادمه که یکشنبه بود داشتم با رویا برای خرید می رفتم که دیدم جلوی یه دکه روزنامه فروشی غلغله اس.
_نگه دار افشین مثل این که جواب کنکور اعلام شده.
_حالا؟!هنوز که وقتش نیست!
سریع یه جا دوبله پارک کردم ورفتم جلو,چه هیاهویی بود!یکی جیغ می کشید,یکی گریه می کرد,خلاصه بلوایی بود.از روزنامه فروشی پرسیدم:
_جواب کنکوره؟کی اومده؟
_صبح زود.
_حرف الف مونده؟
_تموم شد خیلی وقته.
_از کجا می تونم پیدا کنم؟
_هر جا بری حتما تا حالا تموم کردن,همین جا لای جمعیت بگرد,شاید یکی داشته باشه.
در بین جمعیت راه می رفتم و می گفتم:
_آقا الف؟ ....الفه...؟
دو تا پسر که روزنامه شون روپخش کرده بودن تو پیاده رو صدام کردن.
_داداش بیا این جا,این الفه,ما که قبول نشدیم,توبگرد شاید اسمت باشه.
نشستم و روی روزنامه خم شدم,نبود,هرچی نگاه کردم نبود.
_نیست,اسمم نیست.
_بابا تو که داری پس می افتی,دقیق نگاه کن,هول نشو.
دوباره,سه باره,نبود,ازشون تشکر کردم و رفتم سمت ماشین.رویا پیاده شده بود و هیجان زده منتظر من بود.
_چی شد افشین؟
_نبود,به امید خدا سال دیگه قبولم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.رویا سعی می کرد آرومم کنه و بهم امیدواری بده ولی من آروم بودم.فقط همون چند دقیقه اول زیادی استرس داشتم بعدش قبول کردم که باید دوباره تلاش کنم.سال دیگه,هنوز امید داشتم.
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فکرم خیلی مشغول بود,نمی دونستم باید دوباره از کجا شروع کنم.وقتی کتاب ها رو روی میز تحریرم می دیدم غمم می گرفت.مجبور بودم که دوباره شروع کنم,دوست داشتم تلاشم به نتیجه برسه,نه این که با یک بار شکست ولش کنم به امان خدا.هوا هنوز خیلی تاریک نشده بودکه پدر از پایین صدام کرد.خیلی تعجب کردم.پدر هیچ موقع اون وقت شب خونه نمی اومد.رفتم پایین.پدر و رویا جون توی اتاق نشیمن بودن و هر دو خوشحال,سلام کردم.پدر بلند شد و بغلم کرد.کارهاش برام عجیب بود.چی شده بود که پدر محبتش گل کرده بود؟!
_تبریک می گم افشین جان,بیا دهنت رو شیرین کن.
بعد جعبه شیرینی رو از روی میز برداشت و گرفت طرفم.با تعجب گفتم:
_شیرینی برای چی؟
_دانشگاه.
_متاسفم پدر ,اسمم نبود ,قبول نشدم.
پدر لبخندی زد و روزنامه رو از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
_چرا ,بود,ایناهاش.
روزنامه رو از پدر گرفتم.دور اسمم رو با خودکارخط قرمز کشیده بود.نمی تونم بگم چه حالی پیدا کردم.با ناباوری گفتم:
_ولی من ..من ندیدمش.
_حالا که می بینی,اسم خودته,آفرین پسرم,سرافرازم کردی,حالا چی قبول شدی؟
روزنامه رو توی دست هام محکم فشار دادم.
_باید ببینم.
سریع از پله ها بالا رفتم.وقتی کد رو با دفترچه کنترل کردم بیشتر تعجب کردم.باورم نمیشد,بعد از اون همه سال!اون هم یه همچین رشته ای!برای خودم جای تعجب داشت چه برسه به بقیه,پدر هنوز از پایین پله ها فریاد می کشید:
_پیداش کردی؟چی قبول شدی؟چی شد؟
بلند داد زدم:
_کامپیوتر جنوب تهران.
بعد از ثبت نام هر چی به تاریخ کلاس ها نزدیک تر می شدم اضطراب بیشتری داشتم.مثل روز اولی که می خواستم برم مدرسه و رویا منو برد توی یه لوازم تحریر فروشی,محو دفترهای نقاشی و مداد رنگی ها و پاکن ها شده بودم ولی دیدم که همه بچه ها با پدر و مادرشون اومدن خرید,بدجوری دلخورشدم,با سن کمی که داشتم پیش خودم فکر می کردم,کاش منم با پدر و مادرم اومده بودم تابرای یکی از بزرگترین روز های زندگیم خرید کنم.طفلی رویا اون روز همه چیز رو خودش انتخاب کرد.ولی بعد از قبولی دانشگاه با این که سالها از کلاس اول دبستانم می گذشت مثل بچه ها رفتم و کلی برای خودم لوازم تحریر خریدم.تعجب نکن,کسی که مدت ها از مدرسه دور بوده و بعد از رهایی از یه مشکل بزرگ در نظر خودش داره به آینده ای بزرگتر می رسه حالش کمتر از من نمی تونست باشه.پدر و رویا جون خیلی خوشحال بودن,پدر به عنوان هدیه ماشینم رو عوض کرد و رویا برام مهمونی گرفت,خودم هم خیلی خوشحال بودم.
بالاخره این طوری شد که من رفتم دانشگاه,خوشحالی های من همیشه کوتاه مدته,اینجای داستان شروع تنهایی ها و غم های منه,هنوز خیلی چشم ها در کمین من نشسته بودن تا منو از اوج سعادت به سرداب غم بندازن.آره هم قفس من,دلم یه دشت اندوه داره و یه فصل صحبت ,منتها دستم دیگه یاری نمی کنه,امروز آخرین روزی یه که دارم می رم دانشگاه,دانشگاهی که ای کاش هیچ وقت قدم توش نمی ذاشتم...

حتی اگه هزار دفعه این نامه ها رو بخونم سیر نمی شم.کاش وقتی اولین نامه رسیده بود می رفتم و یه جوری تو دانشگاه پیداش می کردم.ولی حیف که اوایل اصلا جدی نگرفته بودم,تازه اون موقع من چیز زیادی از زندگی افشین نمی دونستم ,نمی دونستم دلیل اصلی نامه نگاریش چیه,شاید اگه زود هم اقدام می کردم به نتیجه نمی رسیدم.من حتی اسم فامیل افشین رو نمی دونستم.
قبل از این که نامه دوم رو بخونم به مامان زنگ زدم.باید برای اسباب کشی باهاش هماهنگ می مردم.
_الو،سلام مامان.
_سلام مادر،خوبی؟
_مرسی،مامان من یکی دو روز پیش رفتم آپارتمان دوست آقای افشار رو دیدم،خونه بدی نیست،فقط چون نوسازه کرایه اش یه کم بیشتره،قراره آقای افشار واسه قولنامه خبرم کنه،شما می تونین برای اسباب کشی بیایین تهران؟
_آره مادر،حتما میایم،سوده همین هفته امتحانش تموم می شه،پدرت نمی تونه مرخصی بگیره ولی من با بچه ها میام.درس ها تو می خونی؟
_آره می خونم.روز به روز داره سخت تر می شه.پدرم دراومده؟
_عیب نداره،آدم وقتی می خواد یه چیز بزرگ به دست بیاره باید براش زحمت بکشه.
_درسته،فعلا کاری ندارین؟
_نه مادر،مواظب خودت باش.
_سلام برسونید، خداحافظ.
_خداحافظ.

ادامه دارد......
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم شبی در گورستان ۲

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ضربان قلب نجف بالا رفته[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد گفت: باشه ميام...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مدام خرناس ميكشيد كه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خش خورد شدن برگها[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خواب بودم كه يكدفعه با صداي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ببينيم اينجا جن داره يا نه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و به فكر فرو رفت......[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ده سال قبل....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از يك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و رو به ليلا گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بي اختيار به سمتش راه افتاد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لحظاتي گذشت از شدت گريه از هوش رفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا اينكه با صدايي آشنا بهوش آمد ...صداي ليلا بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما اون واقعا ليلا نبود بلكه همزادش از جنس جنيان ، او يك مرزما بود...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سليمه بار سفر رو بست و شبانه براي هميشه آن روستا رو ترك كرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و به روستاي ايوان آباد آمد...و از بي خانگي سرايدار قبرستان ده شد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ده سال بعد.....ليلا به نوجواني رسيده و آماده گرفتن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انتقام و به آتش كشيدن آنها شده بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بنابراين آخرين روزهاي سال كه همه جا حال و هواي عيد گرفته بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سراغ قاتل همزادش سامان سجادي كه حالا جوان برومندي شده بود رفت...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنشب سامان بهمراه خانوادش براي سال تحويل راهي
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهرستان ورامين خانه مادربزرگش شده بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا در زيرزمين كهنه خانه ظاهر و در نيمه هاي شب سامان را به آنجا كشاند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و بشكر فجيحي به قتل رساند و بدنش رو تيكه تيكه كرد....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif](براي اطلاعات بيشتر به داستان نوروز وحشت يك مراجعه شود)[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سه سال پس از اين قضايا به اجبار دوست دوران كودكي اش مراد را كشت...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و از آنروز اتفاقات عجيب و غريبي برايش اتفاق افتاد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توي قهوه خانه مشغول كشيدن قليان و چاي خوري بودند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: خوب، مراد هم رفت..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حالا بايد يه فكري براي ليلا بكنيم......[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم كه مشغول سركشيدن استكان چاي بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چاي به گلويش پريد و شروع به سرفه كردن كرد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نجف بي توجه ادامه داد: بايد آستين بالا بزنم ، كار نيمه تموم مرادو تموم كنم..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همين فردا ننه مو ميفرستم خواستگاريش [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سپس نگاهي به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم يه زن خوب گيرت مياد..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم استكان رو محكم داخل نربكي گذاشت و روي ميز انداخت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و بدون اينكه حرفي بزنه از قهوه خونه بيرون زد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در مسير مدام به اين فكر ميكرد كه چيكار ميتونه بكنه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با مردن مراد تازه خيالش راحت شده بود كه رقيبي نداره[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما درست تو بدترين شرايط نجف سنگ جلوي پايش انداخته بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در چوبي خانه رو با عصبانيت باز كرد و بهم كوبيد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به پشتي كنار ديوار تكيه زد و سرش رو ميون بازوانش گرفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچوقت علاقه نجف به ليلا رو جدي نگرفته بود و هميشه فكر ميكرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين يه هوس و براي سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه اي كه روي ديوار خودنمايي ميكرد افتاد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]افكار پليدي در سرش پيچيد، اما ميدانست چاره اش نميتونه خونريزي باشه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مشتي از ناچاري و عصبانيت به زانواش كوبيد و كلافه از جايش بلند شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دستي در پيرهنش كرد و يك نخ سيگار مچاله شده رو بيرون كشيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چندين چوب كبريت حرومش كرد اما سيگار از فرط عرق نمور و روشن نميشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دستش مچاله و توتونش روي گلهاي فرش ريخته شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوباره از خانه بيرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت ميرفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه ناگهان اكرم دختر ترشيده رستمعلي رو ديد همان لحظه جرقه اي در سرش ايجاد شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ميدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باخودش زير لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد!!!! بدون معطلي به سمت خانه ننه سليمه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گويي به سنگ قبرهاي كنار خانه تيغ ميكشيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همين كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...ليلا رو ديد كه از سركوچه با چادر مشكي كه بسر داشت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به سمت خونه داشت مي آمد ..قاسم سراسيمه كنارش رفت و گفت: ليلا بايد باهات حرف بزنم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چي؟؟اين موقع ظهر ؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم سر تكان داد: خيلي مهمه نجف ميخواد ننه شو بفرسته خواستگاريت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا از حركت ايستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چي گفتي؟؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم با مظلوم نمايي گفت: ميخواد بياد خواستگاريت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا كه كلافه به نظر ميرسيد دوباره راه افتاد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم ادامه داد: وايسا....يه چيزايي هست كه تو نميدوني؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نكنه اشتباه كني قبول كنيا؟؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا بدون اينكه وايسه گفت: من زن كسي نميشم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و با عجله به داخل خانه رفت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شب و تاريكي دوباره ده رو دربرگرفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم همچنان اطراف خانه ليلا قدم ميزد و مشغول فكر كردن بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نميتونست باخودش كنار بياد و ميترسيد ليلا با نجف ازدواج كنه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در همين افكار غوطه ور بود كه يكدفعه در خانه باز شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم خود را پشت تير برق پنهان و متعجب نگاه كرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا با چادر و كيسه اي كه در دست داشت از خانه بيرون زد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و راه افتاد ، صداي ترق و تروق كفشهايش محيط رو گرفته بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم حيران تعقيبش كرد تا به حمام قديمي كنار گورستان رسيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا بكيباره ناپديد شد و بعد صدايي داخل حمام راه افتاد صداي ترق و تروق و آب..[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم حتي از چيزي كه به ذهنش خطور ميكرد هراسان بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در حاليكه بدنش مثل بيد ميلرزيد به كنار پنجره رفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چيزي كه ميديد برايش قابل باور نبود يه حيوان پشمالو انسان نما با سمهاي سياه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زير دوش بود قاسم پايش ليز خورد و محكم افتاد زمين ، صداي آب قطع شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند ثانيه بعد ليلا با چهره واقعي اش با دهان عمودي و وحشتانكش روبروش ظاهر شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قاسم داد زد: ليلا مردزما است ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ليلا هم دهانش رو باز كرد و شعله هاي آتش رو به جان قاسم كشيد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند لحظه بعد ليلا داخل خانه و آرام خوابيده بود و[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از بيرون صداي فريادهاي اهالي بگوش ميرسيد:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يكي سوخته...يكي اينجا آتيش گرفته....[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لبخند شيطاني روي لبهاي ليلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سحرگاه فردا ليلا و ننه سليمه بار سفر رو بستند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و براي هميشه ايوان آباد رو ترك كردند...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق يك طرفه نجف ناكام ماند...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و مردزما همچنان به كارهاي خود ادامه داد...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پايان[/FONT]
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام بر دوستان گل خودم . امروز دلم گرفته. اگه ولم کنند گریه می کنم
. دلیلش را هم نمی دانم .
دیگه کم کم داریم روی روال اصلی ماجرا می افتیم . از تمام کسانی که با نطراتشان من رو تشویق کردند خیلی ممنونم

فصل ۶ رمان عطر نفس های تو




دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش . از این که مهتا مرا با مینا ٬ خواهر کوچک زندایی خشایار که برادر دوم مادرم بود و از ملاکین بزرگ تهران به شمار می آمد مقایسه کرده بود هیچ خوشم نیامد ٬ زیرا می دانستم که مردم چه اراجیفی را راجع به او می گویند .
دایه دنبال حرفش را گرفت و گفت : والله مهتا خانم به خدا من شاهدم که هر وقت هر خواستگاری می آید و دیبا جان ردشان می کند ٬ مادرتان مثل بچه ها گریه می کند . به خدا قسم اگر گل گاوزبان نباشد ٬ قلبش می گیرد . دائم می گوید : دایه جان تو با دیبا خانم صحبت کن . او دارد راستی راستی مرا به گور می فرستد .
از حرف دایه و مهتا د دلم گرفت با ناراحتی گفتم : مهتا جان همه حرف ها صحیح به خدا من نمی خواهم لج کنم . ٬ ولی کسی را که مورد پسندم باشد نمی یابم .
مهتا - دیبا جان این چه حرفی است که میزنی ؟ خودت می دانی که در مورد این مسئله نباید زیاد سختگیر بود . فقط کافی است که آقاجان بپسندد . آن وقت بعد از ازدواج احساس می کنی که همسرت را دوست داری .
- مهتا درست است که نظر پدر شرط است ٬ اما شاید پسند پدر مورد قبول من نباشد .
دایه پشت دست کوبید و گفت : خدا مرگم بدهد . مادر ٬ نکند می خواهی قصه ی لیلی و مجنون راه زنده کنی ؟مگر نمی دانی که در خانواده ها عیان و اصیل این نسدله بی حرمتی به اصل و نسب است ؟ تو که دختر شیر فروش نیستی که عاشق پسرک هیزم شکن بشی . وای ! زمانه عوض شده . دختر ها قدیم حق نظر دادن نداشتن . بعد رو به مهتا کرد و افزود : مگر مهتا جان ٬ تو خودت عاشق ناصرخان بودی ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : این چه حرفی است دایه ؟ خودتون و دیبا شاهد بودید که من روی حرف آقاجان حرف نزدم . اما حالا ناصرخان رو دوست دارم .
دایه دوباره رو به من کرد و گفت : ببین مادر ٬ این هم خواهرت . اصلا یک کدام از نطر های تو را نداشته و نداره . حالا هم خوشبخت است . اخم کردم و گفتم : دایه جان بس است . آمده ایم مهتا را ببینیم ٬ نه این که حرف شوهر بزنیم . چشم ٬ من هم عروس می شوم تا خیال شما راحت شود . ولی نمی دانم چرا این مسئله برای شما مهم است . البته برای شما و مادر . پدر که حرفی ندارد . تازه ! تازه مگر ویدا دختر حسن خان چند سال از من بزرگتر نیست ؟ کسی او را در فشار گذاشته که تن به ازدواج بدهد ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : ویدا دختر حسن خان ؟ تو واقعا بچه ای . می دانی چرا او ازدواج نمی کند ؟ خبر داری مردم چه اراجیفی پشت سر پدر و مادر و برادر های بی غیرتش می گویند ؟ به خدا هممین آزادی بیش از اندازه ی اوست که باعث شده کسی در منزلشان را نزند . مادر راست می گوید. تو تحت تاثیر او قرار گرفته ای . اما نمی دانی همین خانم که به بهانه ی تحصیل به فرنگستان پناه برده اند ٬ از حرف مردم و آوازه ی بدنامی شان پا به فرار گداشته اند .
با تعجب پرسیدم : چه می گویی مهتا ؟
- مگر خبر نداری ؟ چند سال پیش همین خانم با فرهنگ عاشق جوانکی یک لاقبا شد و با وی گریخت . بیچاره حسن خان تمام شهر تهران را زیر پا گذاشت. و آخر سر دختره را از کنار مرد نامحرم بیرون کشید . نتوانستند مهارش مننند . به همین دلیل روانه ی فرنگش کردند . تازه بعد از گدشت چند سال مسدله فرار و رفتنش هنوز دهن به دهن مردم می چرخد . تو فکر می کنی ما می توانیم مثل خانواده ی انها چشم بر هم بگذاریم و تو را سرخود بار آوریم ؟
تازه فهمیدم چرا آن شب ویدا با حسرت به مهتا نگاه می کرد . اما چرا با آن اراده ی قوی به خاطر خواسته اش مقاومت نکرد ؟ به خاطر شباهت افکارش با نظرات خودم درباره ی ازدواج ٬ احساس نزدیکی شدیدی به او کردم . دختری که در انظار ندم بد جلوه می کرد در چشم من احترام خاصی داشت ٬ زیرا من هم معتقدر بودم ازدواج یعنی عاشقی و تفاهم ٬ و این امر نباید به اجبار صورت بگیرد .

تابستان فرا رسیده بود . در آن مدت یروان ماکان چندین مرتبه به خانه ی ما آمده بود . او مردی شوخ و بذله گو و در عین حال مودب و وقت شناس بود و عاشق کتاب خواندن . در مصاحبتی که چندین مرتبه با هم داشتیم ٬ روحیات وی را کاملا درک کردم . گاهی اوقات آنقدر به او نزدیک می شدم که دلم می خواست از خودم و علایقم بیشتر برایش سخن بگویم . زیرا در بین اطرافیانم به جز پدر - او تنها کسی بود که بسیار روشنفکرانه عمل می کرد . ولی همیشه فاصله ی دوستی خانوادگی را رعایت می کردم . پدر مرا تشویق به نواختن پیانو می کرد و من خیلی راحت و آسوده پشت پیانو می نشستم و برای آنها می زدم . ماکان با نگاهی سراسر تشویق به صورتم لبخند می زد .
صبح یکی از روز های تابستان خانواده ی ما و سروان ماکان همراه ناصرخان و مهتا و چندین نفر از مستخدمین به باغ شمیران پدر رهسپار شدیم . مهتا تازگی رنگ و رویش پریده به نظر می رسید ! اما مثل همیشه زیبا بود . در راه کنارش نشسته بودمو از پنجره ی ماشین به اظراف خیره شده بودم . آن سال ٬ سال پرباری بود ُ به خصوص برای کشاورزان و باغداران . تمام درخت ها پر بود از میوه های تابستانی .
مهتا آرنجی به پهلویم زد و گفت : دیبا ببین چه هوای خوبی است . هرچه به کوچه باغ ها نزدیسک تر می شویم ٬ بوی گل وحشی و کاهگل باران خورده ی بام ها بیشتر حس می شود .
خنده ای کردمم و گفتم : بله ٬ خواهر جان . اما می دانی به چه فکر می کنم ؟ مادر از این که دوباره با هم هستیم خیلی خوشحال است ٬ اما می توانم قسم بخورم اگر سروان ماکان در جمع خانوادگی نا نبود کیف مادر کوک کوک بود ٬ چون همانطور که می دانی امرد از دیدن غریبه ها خیلی دلشاد نمی شود .
مهتا با خنده گفت : پس اگر بفهمد امشب مهمان داریم چه می کند ؟
با تعجب پرسیدم : که می خواهد بیاید ؟ اگر منظورت دایی جان است که انها غریبه نیستند .
مهتا سری تکان داد و گفت : نه بابا ٬ خانواده ی حسن خان را می گویم . مثل این که چند روزی است که به باغشان آمده اند . ناصرخان می گفت آقاجان امشب آنها را برای شام دعوت کرده است . حتما آنها هم می آیند .
با خوشحالی گفتم : خدا کند ویدا بیاید . چون از دیدن دختر دایی های پر فیس و افاده مان هیچ خوشم نمی آید .
مهتا کمی سرخ شد و آهسته زیر گوشم گفت : آرام دیبا جان ٬ الان است که آقا ناصر صدایمان را بشنود . خدایا ٬ دختر ٬ تو چرا این طور از فامیلانت گریزانی ؟
به حرفش خندیدم : مهتا جان منظوری نداشتم . تو هم انقدر دفاع نکن می دانم دل خوشی از زن دایی نداری .
حرف هایمان به پایان نرسیده بود که به مقصد رسیدیم . ماشین ها جلوی در بتتغ نوقف کردند . باغبان پیر خانه ٬ با پای لنگش آرام آرام به نرده های در نزدیک شد . با دیدنمان قد راست کرد و به اححترام سلامی داد و بعد در ها را باز کرد و تا لحظه ی عبور ماشین ها به حالت تعظیم کمر خم کرد . به عمارت وسط باغ رسیدیم . دایه انگار حال خوشی نداشت . در حالی که به ما نزدیک می شد ٬ رو به من کرد و گفت : دیبا خانم سرم گیج می رود و حال به هم خوردگی دارم .
ناصرخان برگشت و به صورت دایه خیره شد ٬ یعد با خنده ای بلند گفت : دایه جان علت ماشین است ٬ شما را هوای ماشین گرفته .
دایه با اخم افزود : آقا ناصر یعنی چه ؟ مگر ماشین سگ است که مرا گرفته ؟
از حرف دایه همگی خندیدیم . دایه حق داشت چون حال من هم کمی شبیه او بود . ابتدای ورود به ماشین احساس سرگیجه کرده بودم . اما بعد از طی مسافتی حالم به حالت اولیه برگشت .
از صدای خنده ی ما متدر و سروان با تعجب به ما نزدیک شدند . مادر گفت : چی شده دایه جان ؟
دایه - ای بابا خانم بزرگ حالت تهوع دارم .
مادر چشم گرد کرد و گفت : دایه ساکت شو . جلوی سروان مراعات کن . با این حرفت حال همه را به هم می زنی .
دایه سکوت کرد . سروان با متانت خاصی دست به موهایش کشید و گفت : باید با آن چند نفر دیگه با کالسکه می آمدید . موقع برگشت با کالسکه برگردید . فعلا این حالت تا مدت ها برایتان ادامکه دارد .
دایه چشمی گفت و به طرف اثاث و چمدان ها رفت . عده ای دیگر از مستخدمان با کالسکه به شمیران آمدند . بیچاره دایه قرار بود همراه آنان باشد ٬ اما به اصرار من با اتومبیل آمده بود .
پدر مشغول صحبت با تقی بود . از بارندگی و محصول حرف می زدند . تقی می گفت : امسال تمام کشاورزان از بارندگی و محصول زیاد راضی اند .
نزدیک ظهر دایی جمشید و خانواده اش به ما پیوستند . در آن هوای گرم تابستانی هوس کردم کنار جوی آب بروم و صورتم را کمی خیس کنم . قبل از ناهار کتاب شعری رو که به همراه آورده بودم برداشتم و آرام آرام به سمت غرب باغ پیش رفتم . زیر سایه ی درختان هورا کمی خنک تر بود . تصمیم گرفتم به سمت درخت های نارون بروم . در زمان کودکی من و مهتا ٬ گاهی هم با فئقه و فوزیه ٬ در زیر آن سایه های درهم که در زیرشان هیچ اثری از نور آفتاب نبود ٬ می نشستیم و بازی می کردیم .
در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم بوی سیگار یرگ ماکان به مشامم می رسد . تازه به خاطر اوردم که ماکان قبل از من برای پیاده روی از پدر جدا شده بود و گفته بود در باغ گردشی می کند . در دل گفتم خدا نکند با من رو به رو شود و یا زن دایی یا دایی جان از غیبت همزمان با خبر شوند ٬ چون اصلا دلم نمی خواست پشت سرم حرفی گفته شود . می دانستم مادر در مورد این مسئله دیگر گذشت ندارد . تازه بعید هم نبود اجازه ندهند سروان به خانه ی ما رفت و آمد کند .
در زیر سایع ی یکی از درختان پیر باغ نشستم و سعی کردم آرامش خود را به دست آورم که ناگهان صدای پای ماکان مرا از عالم خود بیرون کشید . مدتی بود که بین ما نگاه های گرمی رد و بدل میشد . نمی دانم به چه جراتی احساس می کردم در دلم نسبت به او محبتی دارم . البته این راز سر به مهر فقط در قلب من جا داشت و نباید هیچ وقت در این صندوقچه را می گشودم ٬ مگر این که از جانب او ابراز علاقه ای به عمل آید .
ماکان به من نزدیک شد . آرام از جا برخاستم و سلام کردم . کنارم روی تنه ی بریده ی درختی نشست . صدای نفس هایمان تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید . سرم را پایین انداخته بودم و ناخن هایم را طبق عادت همیشگی می جویدم . حضور ماکان برایم لذت بخش و دلهره آور بود .صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : حیف نیست دستانی به این زیبایی و هنرمندی معیوب شود ؟
سر بلند کردم و از تحسین او تعجب شدم . گونه هایم را سرخی شرم فرا گرفته بود . دست هایم را پایین آوردم و بر روی زانو هایم گره کردم .
ماکان نگاهی به چهره ام انداخت و آرام تر از قبل گفت : دیبا ! واقعا که خودتان هم به ظرافت و زیبایی دیبا هستید . اسمتان کاملا برازنده ی شماست .
گفتم : ممنونم . و سپس سکوت کردم .
اماکن هم خاموش بود . اما بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت : شما با حرکاتتان من را یاد کسی می اندازید که مدتی در کنارم می زسیت .
تا آن لحظه احساس نکرده بودم در زندگی اش ٬ زندگی این مرد تنها ٬ طنی وجود داشته باشد . با لکنت گفتم : همسرتان ؟
ماکان با نگاهی غمگین گفت : بله همسرم .
الان کجا هستند ؟
- سال ها پیش مرا ترک کرد .
در دل گفتم : عجب زن سنگدلی بوده ! چگونه توانسته مرد به این شایستگی را ترک کنه ؟
ماکان با حسرت گفت : به دیار باقی شتافت و مرا در اول زندگی تنها گذاشت . اما او فرشته ای بود که تعلق به این کره ی خاکی نداشت .
نمی توانستم غمش را درک کنم با لحنی مصنوعی گفتم : متاسفم .
ماکان برای لحظه ای انگار که در فکر دوری باشد گفت : اما با دیدن شما همیشه احساس می کنم که او در کنارم است . حرکات شما فوق العاده شبیه اوست ٬ با این فرق که شما جوان تر و زیباترید . چشمای شهلای شما شب های کویر را به یادم می آورد ٬ خرمن گیسوانتان با جیران هیچ فرقی ندارد .
دستپاچه از تعریفش گفتم : چه اسم زیبایی جیران ! هنوز هم دوستش دارید ؟
ماکان خنده ای کرد و گفت : شاید گاهی اوقات که بسیار تنهایم ٬ به سادش می افتم و خاطرش را عزیز می دارم . اما می دانید ٬ از دل برود هر ان که از دیده برفت . حالا آرزو های دیگری در سر دارم . احساس می کنم عشقم مختص کس دیگری است . از نگاه زیبا و مردانه اش شراره های عشق ساطع می شد و من احساس می کرد در این شراره ها ذوب می شوم . گرمی حرف هایش قلب یخی مرا چون چشمه ای جوشان و سرشار از محبت می کرد .
سر بلند کردم . انگار حرف ها برای گفتن داشت . اما فقط به این بسنده کرد که بگ.ید : دیبا دوست دارم از این لحظه مرا همراز خود و برادر بزرگت بدانی . امیدوارم اعتمادت را جلب کرده باشم .
در جوابش گفتم : آه سروان من به دوستی شما افتخار می کنم امیدوارم لیاقت این دوستی را داشته باشم .
خنده ای کرد و گفت : مرا ماکان خطاب کن نه چیز دیگری . درضمن من امیدوارم لیاقت این مصاحبت را داشته باشم ٬ نه تو .
آخر اگر من شما را ماکان خطاب کنم جواب پدر و مادرم را چه بدهم . می دانید در خانواده ی ما احترام گذاشتن به بزرگ تر ها امری واجب و مهم است .
- من نخواستم تو رسوم خانواده ات را نادیده بگیری . جلوی جمع هر چه خواستی مرا خظاب کن اما در خلوت و تنهایی دوست دارم مرا ماکان بنامی . همین و بس و اط لحظه ای که تو را در خانه ی حسن خان دیدم مهرت را به دل گرفتم . اول قصدم خواستگاری از تو بود اما بعد که با پدرت پیمان برادری بستم و نان و نمکتان را خوردم ددیگر شرم و حیا و مردانگی نگذاشت چنین پیشنهادی بدهم .
از حرف هایش دلم گرفت . ای کاش چنین فکری نداشت. اگر مرا از پدر خواستگاری می کرد حتما جوابم مثبت بود . در دل گفتم : چه کسی از فردا با خبر است؟صدای دایه از ان سوی باغ به گوش رسید : دیبا دیبا جان مادر ناهار .
هول برم داشت نگاهی به ماکان انداختم و بلند شدم . قبل از این که حرفی بزنم خودش راهش را از من جدا کرد . چند قدمی برداشت ٬ سپس به سمتم بازگشت و دستهایم را در دست گرفت و گفت : حالا عشق و امیدم را تنها به پای تو می ریزم .
از لرزش دستانم احساس شرم کردم اما او به رویم نیاورد و قبل از این که دایه ما را ببیند از من جدا شد . از مسیر ان خلوتگاه ٬ که تصادفی برایم تبدیل به میعادگاه عشق شده بود ٬ برگشتم .
تو رو خدا نظر فراموش نشه

*
*
*
ادامه دارد .
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۵و۶ رمان آتش دل

خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چيزي خوردي؟
-نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
-برات ساندويچ و دلستر خريدم.
-آخ فداي خواهر گلم بشم.
-حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
-تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
-بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
-مي شه حاشيه نري.
-خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
-بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
-مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
-ديگه چي گفت؟
-گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
-پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
-مي شه بگي امروز چي ديدي.
-اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
-گدا آهني چيه؟
-آي كيو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
-نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
-به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
-بيا اين هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعريف كن.
-امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم كاري.
-از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
-نقشه بعديت چيه؟
-مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
-اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
-اين هم بد فكري نيست.
-چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
-هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
-دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
-نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
-نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
-نگو كه مي خواي...
-آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.
-تو يك احمق به تمام معنايي.
از ماشين پياده شد و بي اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پياده شدم و گفتم:
-حداقل در اين ابوطيارت رو قفل كن.
دستش را بالا آورد و دزدگير را زد،به قدم هايم سرعت دادم نمي خواستم كسي از اهالي مجتمع منو با ان سرووضع ببيند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر مي كني؟
-چرا قهر مي كنم!؟...هوم چه سؤال مسخره اي،اين چند روز هر كاري خواستي كردي و هر سازي زدي با تو رقصيدم اما تو ديگه داري شورش رو در آري.من ديگه نيستم و مطمئن باش نمي ذارم تو هم هر كاري مي خواي انجام بدي،خانم مي خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثيه خانوادگي رو نخوايم كي رو بايد ببينيم.
-ببين طناز اگر نمي خواي كمك كني بگو،ولي ادا در نيار.شايد براي تو مهم نباشه و بخواي از اون ارثيه بگذري اما من نمي تونم،من اگر بشه از اون مي گذرم اما به شرطي كه اون پيرمرد خرفت رو زجركش كنم.مي دوني چرا زماني كه تو براي پدر ضجه مي زدي من ساكت نگاهت مي كردم،چون نمي خواستم داغم سرد بشه و آتش كينه تو دلم خاموش بشه.
-طنين اينطور حرف نزن،مي ترسم...اين تو نيستي طنين،اگر اين انتقام به نابودي خودت بكشه چي.
-برام مهم نيست.
-اگر يكي از آشناها تو رو ببينه چي؟اگر شناخته بشي چي؟مي دوني آبرويي براي ما نمي مونه.
-حواسم رو جمع مي كنم.
ملودي داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام كرد و هردو ساكت و مغموم وارد آپارتمان شديم،قبل از اينكه تابان يا مامان منو ببينند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز براي شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت اين كار وحشت داشتم اما حرفهاي طناز به وحشتم بيشتر دامن زد.
شب از نيمه گذشته بود،اما من در جاي خودم غلت مي زدم و خبري از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهميدم ساعت چهار و نيم شبه،از جايم بلند شدم و پرده را كنار زدم،مهتاب اتاق را روشن كرده بود.به چهره طناز نگاه كردم،حرفهايش مرتب در مغزم زنگ مي زد.سرم را به شيشه چسباندم و به قرص كامل خيره شدم.از وقتي كه به ياد دارم لجباز بودم و هرچه را كه مي خواستم،چه منطقي بود چه نبود به دست مي آوردم.از عاقبت اين كار مي ترسيدم اما شهامت نداشتم شكست را بپذيرم و عقب بكشم،من اين كار را شروع كرده بودم و بايد آن را تا اخر دنبال مي كردم.با طلوع خورشيد،چشمانم در سياهي خواب فرو رفت.
-طنين بيدار شو.
-طناز بذار بخوابم،ديشب تا صبح بيدار بودم.
-من هم نمي خواستم بيدارت كنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روي هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصي گرفتن خواب جا كنند.
-بذار صورتم رو بشورم،مي دونم چيكارت كنم،تو مگه كار و زندگي نداري مزاحم مي شي.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و در آينه به چهره ام نگاه كردم،بي خوابي ديشب وحشتناكم كرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آينه به صورتم نگاه كردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمير دندان را روي مسواك كشيدم و خشمم را روي دندانهايم خالي كردم.وقتي روبروي مرجان نشستم با لبخند شيطنت آميزي گفت:
-حالا شدي دختر خوب اما كوچولو،يه دختر خوب بايد سحرخيز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت يه اختراع كرده تا آدم هاي وقت نشناسي مثل تو،مزاحم آدم محترمي مثل من نشن.
-نه بابا نمرديم و ادم محترم هم ديديم،آدم ناحسابي تشكر نخواستيم نبايد با همون اختراع گراهام بل حالي از ما بپرسي.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نكنه خبري هست و ما خبر نداريم.ببينم ين ارسياي بدبخت،تو آب نمك بود و ما خبر نداشتيم.
-من كي اين ارسيا خان شما رو اميدوار كردم كه شما حالا طلبكار شدي.
-نه...حالا بيخيال ارسيا،نگفتي خبري هست.
-نه،تو هم شيرين مي زني هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهيچ كاري بعيد نيست.
-خوبه اين ارسيا فقط همكار شوهرته،اگر داداش يا بچه ات بود چيكار مي كردي.
-زبونت رو گاز بگير،به من مي ياد بچه اي به سن ارسيا داشته باشم.در ضمن ارسيا همكار من و دوست صميمي شوهرم،اگر مي بيني جوس مي زنم براي اينكه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم اين موقعيت رو از دست بدي.
-تو نمي خواد دلت شور منو بزنه،برو يكي ديگه رو پيدا كن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربياره.
-من از خدامه،اما چيكار كنم گلوي طرف پيش توي تحفه گير كرده.
-تو هم از اين موقعيت استفاده كن و بگو نيازي شوهر كرده،الان هم مرخصي گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-كي شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول مي زني،تازه طرف نمي گه اين دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر كرد.
-اگر مثل تو شيرين بزنه،باور مي كنه.
-ببينم به قيافه من مياد كم عقل باشم؟
-كم نه.
با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
-مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
-از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
-گمشو مسخره!
-زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
-قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
-پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
-نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
-اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
-تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
-واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
-ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
-پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
-از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
-نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
-به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
-اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
-چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
-نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
-قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
-خيلي بدي طنين.
-ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
-مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.
-بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز كوچيك تو بعيد.
-طنين بخدا...
-چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
-اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
-مي خواستم ببينم فضول كيه.
مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
-طناز نگفتي چرا؟
ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشيدم و گفتم:
-عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
-حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
-تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
-حرفم رو پس مي گيرم.
-حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
-مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
-كجا،ناهار باش.
-مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
-براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
-چون سؤالات بي ربط بود.
-جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
-طنين،حواست كجاست؟
به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
-هيچ جا...تابان كجاست؟
-معلومه،كجاست؟
يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
-اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
-تصميمت قطعيه؟
-آره.
-با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
-نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.

از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
-چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
-طناز به خدا هنوز بو مي ده.
-لوس نشو ديگه عمرا بو بده،تو حساس شدي.
-بيا بو كن،باور نداري.
-با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
-حالا خوب هستم،ضايع نيست.
-بيست،عالي شدي اما...
-اما چي؟
-هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-بريم ديگه دير شد.
-مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
-خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
-چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
-طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
-هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
-نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
-كجا شروع كردي!
-طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
-طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
-چشم،من ديگه رفتم.
به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
-واي ببخشيد خانم.
بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
-عيبي نداره پيش مياد.
-بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
-نه دخترم،خودم مي برم.
-خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا كه اصرار داري باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
-خونه تون در اين محله؟
-اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
-آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
-اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
-واه چرا؟
-من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
-شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
-اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
-نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
-خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
-چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.
با صداي بانو از جا پريدم.
-وا تو كه هنوز چيزي نخوردي،بده من اون چايي رو حتما سرد شده،بده عوضش كنم...ترسيدي.
-نه فقط كمي جا خوردم،داشتم...فكر مي كردم.
-غصه نخور خداي تو هم بزرگه،حالا يه چيزي بخور رنگ به رو ندارري،نگران نباش درسته كه خانم خيلي جديه اما مهربونه،پس فكرشو نكن...بيا مادر اين هم چاي تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چي بگم.
-چند سالته؟چند كلاس سواد داري؟چند تا خواهر و برادر داري؟چه مي دونم مادر،از خودت بگو،هر چي دوست داري بگو.
-من 25 سالمه.
-انشاالله پير بشي،چقدر سواد داري؟
واز خدا جواب اين سؤالش رو چي بدم...فكر اين يكي رو نكردم...دلم را به دريا زدم و يك دروغ ديگه گفتم.
-ديپلمه هستم.
-اي مادر،چرا جويده جويده حرف مي زني ديگه خودت بقيه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چي بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-يك خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدي...چيزي نداري.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نكنه دلت جايي گيره.
-نه،وقتي براي ازدواج ندارم.
-اي مادر اينها همه حرفه،وقتي قسمتت پيدا بشه ديگه اينكه وقت ندارم و كار دارم كشكه.
ديگه حرفي نداشتم اما بانو همچنان به لبهايم نگاه مي كرد و منتظر بود،براي فرار از سؤالهاي بعدي گفتم:
-شما چي بانو،بچه نداريد؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم يه پسر.دخترها رو عروس كردم رفتن سر خونه زندگيشون،يكيشون همين تهران شوهر كرده اما دو تا ديگه رو دادم به فاميل رفتن ولايتمون،پسرم هم سربازيه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازي آمد مي ذارمش تو شركت سركار،منتظرم اين چند ماه تمام بشه براش دستي بالا كنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم،صداي مردانه اي كه بانو را صدا مي زد مرا از اين مخمصه نجات داد.به بانو نگاه كردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمي گردم.
به آن صدا فكر مي كردم،چقدر صداي معيني فر برعكس ظاهرش جوان بود اما يادم آمد اين ساعت اون پسر ريشو بيرون مي رفت حتما اون كه بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم كردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمي دوني چقدر اين پسر،آقاست.
-كي؟
-واي خدا مرگم بده يادم نبود كه تو نمي شناسيشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون مي گم آقا،حقا كه آقايي برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفنديار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهاي خانم هستند.
-معلومه خانم را خيلي دوست داريد؟
-آره من چهارده سال بيشتر نداشتم كه خونه پدر خانم شروع به كار كردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توي اين خونه،اي جواني كجايي كه يادت بخير.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختماني كه كار مي كرد...از داربست افتاد و...ما يتيم شديم،مادرم هم بعد از اون حادثه كه براي پدرم اتفاق افتاد زمين گير شد و من هم كه بزرگترين بچه ام بايد خرج بقيه رادربيارم.
-آخي...خدا رحمت كنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...واي امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم براي خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت كنم.
با اين حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخير كرد.سرم را پايين انداختم و چند نفس عميق بي صدا كشيدم،مرتب خودم را دلداري مي دادم و خدا خدا مي كردم كه قيافه ام براي خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چيكارت كنه با اين نفوذ بد زدنت اما اين يك واقعيت بود.اصلا نفهميدم بانو كي رفت و كي برگشت اما وقتي به من گفت خانم مي خواهد منو ببينه،عزرائيل را نديده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهايي لرزان با،بانو همراه شدم اصلا اميد نداشتم كه پاهاي مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتي از پله اي بالا مي رفتم فكر مي كردم پايم به پله بعدي نمي رسد و به پايين مي غلطم.به پشت سرم نگاه كردم،من اصلا اينجا چكار مي كردم بايد برگردم بايد بروم.از صداي دق الباب بانو از جا پريدم،بانو نگاهي به من كرد و لبش را به دندان گرفت و در حالي كه آهسته به پشت دستش مي كوبيد گفت:
-وا خدا مرگم بده اين چه رنگ و رويي كه تو داري،مادر مگه مي خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده مي پرسند اينكه ترس نداره.
به سختي آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان...نمي تونم،فردا ميام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-كجا،اگه الان بري يعني بي احترامي به خانم و خانم ديگه قبولت نمي كنه.
بانو بي اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط يك چيز را مي ديد،زني كه روي تخت خواب دونفره بزرگي نشسته و نگاهم مي كرد،تاب نياوردم و سرم را پايين انداختم.قيافه اش برايم ناشناس بود پس او را قبلا نديده بودم،كمي آروم شدم و شنيدم كه به بانو امركرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلي شدم كه از مادرش دور مي ماند مثل آدم هاي دست و پا چلفتي عمل مي كردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه كردن به من بود.وقتي نگاهم را متوجه خودش ديد گفت:
-بانو مي گه دنبال كار هستي.
مثل كسي كه جواب خود را مي دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
-ما فعلا به مستخدم جديدي نياز نداريم اما چون اين درخواست از طرف بانوست استخدامت مي كنم.اينجا قانون خودش رو داره كه بانو همه رو به تو مي گه اما بايد گوشزد كنم كه من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقي بازي ندارم،پس سرت به كار خودت باشه.سؤالي نيست؟اگر داري بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشي از خانواده ات ندارم كه بخوام عاشق پسزهايت بشم و بعد نگاه دقيق تري به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمي آمد پسرهايي به آن سن و سال داشته باشد.زير لب جواب منفي به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا يه فتوكپي از شناسنامه ات بيار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنويس.
به سمت كنسولي كه اشاره كرده بود رفتم و با دستاني لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدايي مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداريم،شماره تلفن همسايه رو بنويسم؟
-بنويس.
از نوشتن كه فارغ شدم دوباره نگاهش كردم،گفتك
-ديگه كاري ندارم و مي توني بري اما فردا هشت صبح اينجا باش،جمعه ها تعطيلي به شرطي كه مهمون نداشته باشيم.در ضمن تمام وسايل مورد نيازت رو بيار چون مستخدمين اين خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،هميشه بايد براي كار توي اين خونه لباس مخصوص بپوشي و من روي اين نكته خيلي حساسم يادت باشه.ضامن تو بانو،پس براي اون پيرزن دردسر درست نكني.
-نه خيالتون راحت باشه خطايي نمي كنم،ممنون هستم كه به من كار دادين.
-بايد خوب كار كني تا اين كار رو از دست ندي،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسي آسوده كشيدم،حالا فتوكپي شناسنامه رو چيكار مي كردم،درسته كه خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بيارم و معيني فر منو نشناسه اما با ديدن فتوكپي شناسنامه حتما مي شناسه.
-چرا اينجا ايستادي،چي شد خانم قبول نكرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهري خوشحال گفتم:
-چرا از فردا ميام سركار اما باورم نمي شه...نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
-اين چه حرفيه بايد از خدا سپاسگذار باشي،حالا بيا بريم اگه خانم ببينه پشت در اتاقش ايستاديم ناراحت مي شن


ادامه دارد....
 
آخرین ویرایش:

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل۴رمان هم قفس
ساعتی از سه نیمه شب گذشته بود،همیشه وقتی نامه های افشین رو می خوندم می رفتم تو رویا و صحنه های نامه رو توی ذهنم تجسم می کردم.مو به مو و خط به خط نامه ها رو حفظ بودم ولی خوندنش بدنم رو داغ می کرد و خون گرمی،توی رگهام می جوشید.دیگه از پیدا کردن افشین نا امید شده بودم.هر کاری که از دستم بر می اومد کرده بودم و پیش وجدانم احساس گناه نمی کردم؛نگاهی به دورو برم کردم،آپارتمان نقلی قشنگی داشتم.چقدر با عشق و علاقه وسایل خونه رو تغییر می دادم و با وسواس تزئینش می کردم که اگه یه روزی افشین اومد از دیدن این آپارتمان لذت ببره؟!چه شب هایی که با کوچکترین صدا از جا می پریدم به امید اینکه افشین اومده تا هم قفس خودش رو ببینه،ولی حیف که افشین هیچ وقت نیومد.خودش نوشته بود که می خواد بدونه من کی ام!شاید هم اومده بود؟شاید وقتی دیده بود که هم قفسش یه دختره پشیمون شده بود و برای همین دیگه نامه نمی داد!افشین از تمام دخترا فقط به شکست رسیده بود.توی تمام رابطه هاش جدایی یا غم از دست دادن بود.شاید وقتی دیده بود که منم یه دخترم مثل دخترای دیگه تصمیم گرفته باهام روبرو نشه.این افکار مثل دایره تو ذهنم می چرخید که خوابم برد.


صبح دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم،ساعت تقریبا ده بود.بعد از اینکه یه کمی به سر و وضع خونه رسیدم رفتم خرید.توی آسانسور منصوری رو دیدم،آقای منصوری مرد جا افتاده ای بود که با مادرش زندگی می کرد.تقریبا یک سال بود که همسایه شده بودیم.مادرش زن خوبی بود،اوایل زیاد با من رفت و آمد می کرد ولی من اصلا اهل این همسایه بازی ها نیستم.یکی دو بار که اومد و دید از خاله زنک بازی تو خونه من خبری نیست روابطش رو با من تقریبا قطع کرد و با خانوم طلوعی همسایه طبقه بالا چیک تو چیک شد.خانوم طلوعی کلانتر ساختمون بود.همه اش تو کار مردم بود که ببینه کی میره و کی میاد؟!برای خانوم منصوری هم صحبت خوبی شده بود.آقای منصوری خیلی دوست داشت سر حرف رو با من باز کنه،یه بار هم بهم پیشنهاد ازدواج داد،ازش خوشم نمی اومد،برای همین خیلی محترمانه عذرش رو خواستم ولی ول کن نبود،منتظر فرصت بود تا منو به حرف بکشونه.با این که ازش خوشم نمی اومد ولی مرد بدی نبود.

_سلام هیوا خانوم.

_سلام آقای منصوری،مادر خوبن؟

_بله،ممنون.معذرت می خوام،روی پیشنهاد من فکر کردید؟

_کدوم پیشنهاد؟

_من که قبلا همه حرف هام رو به شما گفتم.

_منم قبلا به شما گفتم که قصد ازدواج ندارم.خواهش می کنم آقای منصوری دیگه درباره این موضوع صحبت نکنید.شما قول دادید که دیگه حرفی نزنید،فراموش کردید؟

_خیر،دقیقا خاطرم هست،ولی گفتم شاید نظرتون عوض شده باشه،امروز قصد ازدواج ندارید ولی بالاخره که می خواید ازدواج کنید.

_درسته من فعلا قصد ازدواج ندارم ولی اگه یه روزی بخوام ازدواج کنم،معذرت می خوام که اینومی گم ولی شما رو انتخاب نمی کنم.

در آسانسور باز شد و من سریع از ساختمون خارج شدم.دلم نمی خواست اون قدر جوابش رو بدم ولی تقصیر خودش بود،خودش این جوری خواست.رفتم سمت ماشین،یه رنوی قدیمی داشتم که هدیه پدر و مادرم بود.خیلی زود پشیمون شدم و تصمیم گرفتم که قدم بزنم.هوا کم کم داشت گرم می شد.تابستون داشت ورود خودش رو اعلام می کرد.

خسته و کوفته رسیدم خونه،صدای تلفن رو از توی راهرو شنیدم.زود کلید انداختم توی قفل و رفتم تو.

_الو...؟الو؟...چرا ساکتی؟..چرا حرف نمی زنی؟..الو...

چیز تازه ای نبود.گوشی تلفن رو گذاشتم و کیسه خرید رو بردم توی آشپزخونه.یه غذای حاضری درست کردم و جلوی تلویزیون خوردم.کانال ها رو چند بار بالا و پایین کردم،طبق معمول چیز به در بخوری نظرم رو جلب نکرد،تلویزیون رو خاموش کردم و ترجیح دادم خوندن نامه های افشین رو ادامه بدم.

%%%%%

سلام هم قفس!

دوست دارم بی مقدمه شروع کنم به نوشتن اصل داستان.سال نو نزدیک بود،مثل هر سال رویا جون سرگرم خونه تکونی بود.رفتار پدرم همچنان نا امید کننده بود.اصولا هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که پدرم رو هیجان زده بکنه،نه عید نوروز،نه شادی یا غم بچه هاش،نه مرگ عزیزاش،خلاصه من فکر می کنم نتها چیزی که برای پدر مهم باشه و شاد یا غمگینش بکنه اتفاق هاییه که درمورد کارخونه اش می افته،قرارداد های جدید،ورشکستگی رقبا،خرید سهام تازه و...

چند روزی بود که کلاس ها تعطیل شده بود.مهرداد موظف بود برای خرید و خونه تکونی همه اش توی خونه باشه در نتیجه منم اکثر مواقع خونه بودم.از بیکاری خوشم نمی اومد برای همین با کمال میل خواستم تو خونه تکونی به رویاون و نرگس و علی آقا کمک کنم.من و علی آقا یک روز تمام فقط داشتیم شیشه ها رو تمیز می کردیم.آخرای کار بودیمکه رویاجون از پایین صدام کرد،وقتی رفتم پایین دیدم میز شام رو چیده و منتظرمه.

_دستت درد نکنه رویاجون،داشتم از گرسنگی تلف می شدم.پس علی آقا و نرگس چی؟

_خوردن،همین یک ساعت پیش،صدا کردم که ما هم باهاشون بخوریم ولی نیومدی.

_ببخشید،من صدای شما رو نشنیدم،الان کجان؟رفتن؟

_آره،خسته بودن،گفتم بقیه اش باشه فردا.

همون طور که مشغول غذا خوردن بودیم ازرویاجون پرسیدم:

_رویاجون،تا حالا هیچ وقت شده که پدر لحظه تحویل سال خونه باشه؟

_چرافدومین سال ازدواجمون،یادت نمی یاد؟

_نه.

_خب تو اون موقع خیلی کوچیک بودی،سپیده و ازژنگ هم تازه به دنیا اومده بودن.

_یعنی به خاطر به دنیا اومدن بچه هاش سال تحویل با شما بوده؟

_نمی دونم،شاید.

_من هیچ وقت ندیدم پدر نسبت به خونواده اش هیجان زده بشه،فقط تو عروسی سپیده،اون روز فکر کنم از دستش در رفت.

_این جوری هم که تو می گی نیست.

_رویا جون شما و پدر با عشق ازدواج کردین؟

_چی شد که همچین سوالی به ذهنت رسید؟فکر نمی کرده هیچ وقت دونستن این موضوع برات جالب باشه.

_خیلی هم برام جالبه،بهم میگین؟

رویا لبخندی زد و به صندلیش تکیه داد.

_من هوشنگ رو از بچگی دوست داشتم.از همون موقع کع توی حیاطشون با هم بازی می کردیم.آخه ما همسایه دیوار به دیوار بودیم.هوشنگ پنج سال از من بزرگ تر بود.از همون بچگی توی بازی ها مقتدر بود و می خواست حرف حرف خودش باشه.از وقتی معنی عشق و عاشقی رو فهمیدم متوجه شدم که عاشق هوشنگم.زمانی که برای تحصیل رفت آمریکا یه کمی از برگشتنش ناامید شدم ولی اون قدر دوستش داشتم که منتظرش موندم.زمانی که اعظم خانوم،مادرش با یه جعبه شیرینی اومد خونه مون نمی دونی چه ذوقی کردم.فکر کردم اومده خواستگاریم،ولی وقتی فهمیدم هوشنگ توی آمریکا با مادرت ازدواج کرده تمام امیدهام ناامید شد.تا مدت ها نمی تونستم فراموشش کنم.همه خواستگارهام رو ردمی کردم.اهل درس و مشق هم نبودمکه بهانه درس رو بیارم.برای همین پدرم خیلی برای ازدواجم پافشاری می کرد.وقتی پدر و مادرت از آمریکا برگشتن و برای اولین بار مادرت رو دیدم فهمیدم چرا پدرت باهاش ازدواج کرده.اون قدر خانوم بود که نگو،معصومیت از توی چشماش می بارید.از زندگیشون راضی بودن،پدرت یه کارخونه کوچیک با کمک پدرش تاسیس کرد و حسابی سرگرم کاراش بود.من که این وضعیت رو دیدم به اولین خواستگارم جواب مثبت دادم.شیرینی خورده بودم که مادر و برادرت توی تصادف کشته شدن و تو تنها موندی.دوباره امید به این که هوشنگ رو به دست بیارم تو وجودم قوت گرفت.برای همین نامزدیم رو به هم زدم.یک سال از فوت مادرت گذشته بود ولی پدرت هنوز خیلی عصبی و ناراحت بود.با هیچ کس نمی جوشید،خیلی افسرده بود،تو تنها بودی و حسابی دست و پای پدرت رو می بستی.داشت ورشکست می شد.اون موقع اعظم خانوم،مادر بزرگت فوت کرده بود.بهم خوردن نامزدی من،اون هم فقط چند هفته بعد از فوت مادرت پدربزرگت رو متوجه کرد که حتما یه رابطه ای بین این دوتا داستان وجود داره.یه روز بی مقدمه ازم پرسید که هوشنگ رو دوست اری؟وقتی سکوت کردم یه هفته بعد اومد خواستگاریم.هوشنگ اصلا راضی نبود خودش روز خواستگارینیومد.می دونستم که هوشنگ منو دوست نداره و فقط به خاطر تو روی حرف پدرش حرفی نزده ولی از خدا خواسته قبول کردم و باهاش ازدواج کردم.

_پدر و مادرتون مخالفت نکردن؟

_زیاد راضی نبودن ولی اولا من پدرت رو دوست داشتم در پانی پدرم با پدربزرگت سال ها دوست بودن.همون روزی که بی سر و صدا عقد پدرت شدم می دونستم که یه روز این عشق دو طرفه می شه.از همون موقع قول دادم مادر خوبی برای تو باشم.تو از همون اولش هم با من غریبی نمی کردی.هوشنگ وقتی عشق منو نسبت به خودش و تو وعلاقه ای که به خونه و زندگیم داشتم دید کم کم بهم علاقه مند شد.هنوز نتونستم جای مادرت رو براش بگیرم.خودمم هیچ وقت سعی نکردم مادرت رو از ذهن هوشنگ پاک کنم.اون هنوز هم عاشق مادرته،خیلی وقتا می شینه و ازش حرف می زنه.پدرت اون جور که فکر می کنی بی عاطفه نیست.از اون مردهاییه که عواطفش رو بروز نمی ده.پدرت هیچ وقت نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه،منم اینو ازش نمی خوام،همون طوری هم که می بینی عکس مادرت و بیژن همه جای خونه هست.حتی تو اتاق خواب من و پدرت.در مورد تو هم از همون اول خودم نخواستم که مادر صدام کنی،بهت یاد دادم بگی رویاجون،من هیچ وقت نمی خوام جای مادرت رو برات بگیرم.خودم می دونم.درسته که بعد از بع دنیا اومدن ارژنگ و سپیده یه کمی از تو غافل شدم ولی خدای من شاهده که هیچ وقت بین شماها فرق نذاشتم.شاید بعضی وقتا کارایی کرده باشم که نا خواسته بوده ولی همیشه سعی کردم تو رو مثل بچه های خودم بزرگ کنم و با یه چشم بهتون نگاه کنم.

_می دونم رویا جون،شما هیچ وقت منو اذیت نکردین.هیچ وقت احساس نکردم شما نا مادری من هستید.همیشه با من مهربون بودید.من از شما ممنونم.

بلند شدم صورتش رو بوسیدم و میز رو با هم جمع کردیم.وقتی برای اتمام کارم می رفتم بالا رویا بهم گفت می ره پیش یکی از دوستاش و دیر ئقت برمی گرده.موقع کار کردن همه اش به حرف های رویا فکر می کردم،اصلا تصورش رو هم می کردم که اون موقع پدرم رو دوست داشته باشه.راست می گفت چرا هیچ وقت دقت نکرده بودم که با وجود رویا همه جای خونه عکس مادر و بیژن هست.یا این که هر سال سر سال تحویل رویا یکی از عکس هاشون و می ذاره کنار سفره هفت سین.یه لحظه خودم رو گذاشتم جای رویا،اگه من بودم قبول نمی کردم که خاطرات عشق سابق همسرم همیشه زنده باشه.ناخودآگاه احساس خاصی نسبت به رویا پیدا کردم،یه لحظه که خوب فکرکردم فهمیدم خیلی دوستش دارم،شاید اندازه مادرم!

بعداز کار یه دوشگرفتم و عین جنازه افتادم رو راحتی های اتاق نشیمن،داشتم تلویزیون نگاه میکردم که تلفن زنگ زد.

_الو،سلام داداشی.

_سلام سپیده،خوبی؟فرامز و ماری خوبن؟

_تنهایی؟

_آره،خیالت راحت باشه،اگه تنها نبودم که حال ماری رو نمی پرسیدم.چه خبرا اون جا هم حال و هوای عید داره؟

_نه اینجا اصلا انگار نه انگارکه عیده.تو ایران نزدیکی هایعید که می شه همه در تلاشن،خرید عید،خونه تکونی،تهیه وسایلهفت سین،چونه زدن با مغازه دارها،سبزی پلو ماهی!

_ای شکمو،به هر حال این زندگی رو خودت خواستی،کسی مجبورت نکرد،درسته؟

_آره،تو حق داری،مامان کجاست؟

_رفته پیش یکی از دوستاش،پدر هم طبق معمول پی کارهاشه و منم طبق معمول تنهام!

_اونا هنوز تو رو تنها می ذارن؟یه موقع تنهایی کار دست خودت ندی.

_نه خیالت جمع،ارژنگ خوبه؟

_وا..چی بگم؟تو رو خدا پیش خودت بمونه،یادته گفتم شب ها توی کلوپ کارمیکنه؟

_آره مگه چی شده؟

_پدر چند وقت پیش از طریق دوستاش فهمید،زنگ زد و کلی باهاش حرف زد،کلی نصیحتش کرد،گفت که اگه از اونجا نیای بیرون باید برگردی.ولی ارژنگ به حرف پدرگوش نکرد.تقریبا یک هفته بعداز تماس پدر،ریختن توی کلوپ و دستگیرشون کردن،آخه اونایی که توی کلوپ با ارژنگ کار می کردن،قاچاقچی بودن،پای ارژنگ رو هم کشیدن وسط.

_یعنی ارژنگ زندانه؟

_آره،همه مدارک علیه ارژنگه،مگه این که دوستاش بگن که ارژنگ کاره ای نبوده.چند وقت دیگه دادگاه دارن.

_پدر فهمید؟

_هنوز نه.

_ولی پدر به منو رویاجون چیزی نگفت.

_شاید می خواسته نگران نشید.نمی دونی چقدر به این ارژنگ گفتم که این کارها آخر و عاقبت نداره ولی مگه تو گوشش رفت؟حالا نمی دونم جواب مامان رو چی بدم؟همین امروز و فرداس که زنگ بزنه سراغ ارژنگ رو بگیره.فکر می کنی اگه به پدر بگیم بهتر نیست؟

_چرا،پدر باید بدونه،حتما خودش یه جوری به رویا جون می گه.تو نگران نباش،من خودم بهش می گم،هیچ کاری برای ارژنگ نمی شه کرد؟

_فرامرز هر کاری از دستش برمی اومد کرد ولی فعلا باید منتظر باشیم.شانس بیاره و دوستاش بگن که هیچ کاره اس،کاریش ندارن.ولی اونایی که قاچاق می کنن،رحم و مروت سرشون نمی شه،اگه ایرونی بودن آدم می رفت به دست و پاشون می افتاد که اعتراف کنن،از شانس ارژنگ ایرونی هم نیست،حتما حالا پیش خودشون فکر می کنن هر چی تعدادشون زیادتر باشه محکومیت بینشون تقسیم می شه و کمتره.

_اگه اعتراف نکنن چی؟

_حداقلش شیش،هفت سال زندانه.

_شیش،هفت سال؟ما که این جا دستمون از همه چی کوتاهه،کاش لااقل اونجا بودیم.

_ما که اینجاییم نتونستیم کاری بکنیم،از دست شماهم کاری ساخته نیست.باید به خدا توکل کنیم.حالا تو خودتو نگران نکن،هرچی شد خبرت می کنم.

_آره،حتما خبر بده،منم به پدر میگم شاید اونجا دوستی،آشنایی،چیزی داشته باشه که بتونه کمک کنه.

_باشه،به همه سلام برسون،کاری نداری؟

_نه،تو هم سلام برسون،خداحافظ.

_خداحافظ.الو،افشین،قطع نکن،ماری می خواد باهات حرف بزنه.

_وا،مگه فرسی بلده؟

_کجاشو دیدی؟گوشی.

صدای بچه گونه ای گفت:

_سلام دایی افشین؟

دلم ضعف رفت،هنوز هیچی نشده دایی شده بودم.ناقلا اون قدر شیرین حرف می زد که دلم می خواست از پشت گوشی بخورمش.
_سلام عزیز دلم،خوبی دایی؟

_مرسی،مامانی و بابا هوشنگ کجان؟

_ای بدجنس،تو همه ماها رو میشناسی؟

_بعله،مامان سپیده عکس همه تونو نشونم داده،تازه تو تلویزیون هم دیدمتون.همون جایی که مامان سپیده عروس شده بود.مامان می گه زود بیا پیشمون.

_باشه قربونت برم،تو نمی یای پیش ما؟

_تنهایی بیام؟

_نه،با مامان و بابا فرامز.

_شاید اومدم.

_آفرین دختر خوب،مواظب خودت باش به حرف مامان و بابا هم گوش بده،باشه؟

_باشه،خدافس.

ماری با این که نصف حرف هایی که زد از دهن سپیده بود و اون داشت کمکش می کرد ولی خیلیخوب فارسی صحبت می کرد.لهجه شیرینی داشت با یه تن صدای ریز که حسابی منو دیوونه کرد.ارتباط رو قطع کردم و خواستم برم تو اتاقم که دیدم پدر جلوی در اتاق ایستاده.

_تلفن کی بود؟

_سلام پدر،سپیده بود.

_تو داییسپیده هستی؟

فهمیدم پدر صحبت هامون و شنیده،گند همه چیز در اومد.نمی تونستم صاف صاف توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم.

_قضیه اش مفصله.

_ده دقیقه دیگه توی کتابخونه منتظرتم.

سریع رفتم تی اتاقم،خیلی عصبی بودم،نمی دونستم چی کار کنم.یه سیگار روشن کردم و با سپیده تماس گرفتم.دوست نداشتم قبل از این که با سپیده مشورت کنم رازش رو پیش پدر فاش کنم.

_حالا تو می گی چی کار کنم سپیده؟

_دیگه کاری نمی شه کرد،بالاخره دیر یا زود قضیه ماری رو می فهمیدن،به پدر بگو،ولی تورو خدا یه جوری بگو که قاطی نکنه.

_خیالت راحت باشه،معذرت می خوام سپیده،من رازدار خوبی نبودم.

_معذرت برای چی؟تقصیر تو که نبود،غافلگیر شدی.

_چرا تقصیر من بود.من باید مواظب بودم کسی صدام رو نشنوه،ولی به خدا صدای در رو نشنیدم.

_مهم نیست افشین،خودتو ناراحت نکن،چه بهتر که پدر قضیه رو به مامان بگه.پدر آدم بدی نیست،خیلی منطقی با قضیه کنار میاد.

_امیدوارم.

وقتی رفتم توی کتابخونه پدر نشسته بود.هنوز لباس هاشو عوض نکرده بود و اتاق از دود پیپش مه گرفته بود.صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.روی یکی از راحتی ها نشستم.نمی دونستم از کجا شروع کنم.اصلا به من چه مربوط بود؟چرا داشتم خودمو سرزنش می کردم؟تقصیر من که نبود.ولی اینا همه اش توجیه بود،باید مطمئن می شدم که توی خونه تنهام بعدا با ناری صحبت می کردم.سپیده به من اعتماد کرده بود.صدای پدر منو به خودم آورد.

_خب؟نمی خوای شروع کنی؟

_بذارین از این جا شروع کنم پدر،زمانی که مادر مرد و من و شما تنها شدیم وقتی رویا این تنهایی رو پر کرد و اومد تو خونه ما چه احساسی نسبت به رویا داشتید؟نسبت به کاری گکه به خاطر منو شما کرد؟!

_حاشیه نرو،من اصلا حوصله ندارم،برو سر اصل مطلب.

_دوست دارم بدونم پدر،نسبت به رویا چه احساسی داشتید؟

_خب،اون خیلی بهم کمک کرد،هم توی بزرگ کردن تو هم توی موفقیت کاری.

_پدر و مادر رویا چه احساسی داشتن که رویا زن مردی شده که یه بچه هم داره؟

_من نمی فهمم این حرف ها برای چیه؟

_خواهش می کنم پدر جواب بدید.

_خب،معلومه که راضی نبودن ولی بالاخره قبول کردن.

_به نظر شما رویا بدبخت شد؟

_فکر نمی کنم،باید از خودش پرسید،من نمی دونم.

_ولی من می دونم،رویا خوشبخته،اون شما رو دوست داره،زندگیشو دوست داره،درست مثل سپیده.فرامز مردی بوده که توی زندگیش یه شکست داشته،اونم یه بچه کوچولو داشته که مثل من بوده،با این تفاوت که مادر من مرده ولی مادر آمریکایی اون دختر کوچولو زندگیش رو به خاطر یه مرد دیگه از هم پاشیده.فرامز تنها بوده،پدر با یه دختر کوچیک،داشته توی غم و تنهایی غرق می شده که سپیده وارد زندگیش شده.درست مثل یه غریق نجات،اونا از زندگیشون راضین پدر،خواهش می کنم درکشون کن،اون دختر کوچولو احتیاج به یه مادر دلسوز داره مثل سپیده،درست مثل من وقتی که کوچیک بودم رویا اومد و نذاشت زیاد غم بی مادری بکشم.

_چرا از همون اول نگفتن؟چرا پنهون کاری کردن؟من برای دخترم نقشه ها کشیده بودم،سپیده تنها دختر منه.

_پدر و مادر رویاجون هم برای دخترشون نقشه ها کشیده بودن.چرا یه دختر نمی تونه عاشق یه مردی بشه که یه تجربه تلخ توی زندگیش داشته؟چرا حتما باید با پسری ازدواج کنه که برای اولین باره زن می گیره؟فرامز مرد خوبیه پدر،خوتون که دیدین،سپیده رو خیلی دوست داره،سرد و گرم چشیده اس،اهل زن و زندگیه،مثل پسرای جوون سر و گوشش نمی جنبه.

_چند سالشه؟

_کی؟ماری؟چهار،پنج ساله اس.

_سپیده از زندگیش راضیه؟با دختره مشکلی نداره؟یا با شوهرش؟

_نه پدر،اونا خیلی خوشحالن و از کنار هم بودن لذت می برن.

پدر سکوت کرد،رفت توی فکر،منم سکوتش رو نشکوندم،گذاشتم با خودش کنار بیاد،ولی هنوز قضیه ارژنگ مونده بود،که پدر باید می فهمید.بعداز چند لحظه سکوت گفتم:

_یه چیز دیگه هم هست که باید شما بدونید.

_درباره؟

_درباره ارژنگ؟

_خودم می دونم.یکی دو هفته پیش باهاش صحبت کردم،قول داد از اونجا بیاد بیرون.

_موضوع یه چیز دیگه اس پدر،ارژنگ دستگیر شده،اونایی که توی اون کلوپ کار میکردن قاچاقچی بودن،پای ارژنگ هم گیره،هیچ کدومشون اعتراف نکردن که ارژنگ هم دستشون نبوده،فعلا زندانه،یکی دو هفته دیگه دادگاه دارن،اگه دوستاش اعتراف نکنن براش خیلی بد می شه،ما فکرکردیم شاید شما اونجا آشنایی داشته باشید که بتونه یه وکیل خوب براش بگیره.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

قسمت ۴ رمان به رنگ شب

مشغول تعویض لباس بود که ضربه اي به در خورد از این رو با دستپاچگی خود را

پوشاند .

امیر بود. با اجازه خواهر داخل شد و یکراست لبه تخت نشست. براي حرف زدن کلافه بود از این رو شیشه عطر را برداشت و

فشرد، رایحه دل انگیز عطر کلنیک در هوا پخش شد.

سیما از برادر گله داشت پس زحمت فکر کردن را از او گرفت و گفت :

-چرا قاطی مهمونها نبودي امیر؟ !

-مهم بود؟

-نبود؟ !

چهره امیر به ناگاه تغییر کرد، عصبی و متعجب در شب چشمان خواهر زل زد و گفت :

-تو جدي جدي این پسره رو دوست داري؟ !

-منظور؟ !

می خواخ بدونم... جواب بده .

-امیر اذیت نکن... می خواي شبم رو خراب کنی

-سیما! تو می تونی با یه نفر دیگه، حداقل با مردي که اهل زندگی باشه ازدواج کنی. آخه سروش... - آخه سروش چی؟...

ببین امیر تو از اون بدت میاد. در حالیکه من دلیلش رو نمی دونم .

امیر برافروخته، به قصد ترك اتاق بلند شد، اما قبل از خروج به سمت سیما چرخید و گفت :

-پس الهه چی میشه؟

یه گره ابروهاي سیما را هفت و هشت کرد .

-به منظور ت چیه!؟

-سروش، الهه رو خیلی دوست داره... فکرکن دختر...با سرنوشت خودت بازي نکن .

سیما ماکسی یشمی رنگ خود را به چوب رختی آویزان کرد، سرد و بی اعتنا گفت :

-الهه فقط دوست دخترشه .

-من که فکر نمی کنم، موضوع بالاتر از اینهاست

-اگر به فرض هم این طورباشه چه دلیل داره که سروش بیاد خواستگاري... خانواده آقاي مقامی اون قدر ثروت دارند که دنبال

مال و منال کس دیگه اي نباشند. اگر هم موضوع دوست داشتن در میون بود، سروش می تونست بره دنبال عشقش... من که

زورش نکرده بودم .

-تو متوجه نیستی... آقاي مقامی هیچ وقت اجازه این ازدواج رو نمی داد .

سیما در کمد را باز کرد. شاید بیست دست لباس مجلسی در کمد آویزان بود. بین کت دامن سیاه و ماکسی جیر جایی براي

لباسش باز کرد و گفت :

-سروش بچه نیست

-دلیل این همه علاقه تو نمی فهمم !

-علاقه دلیل می خواد حضرت آقا؟

-نمی خواد!؟

-باشه. می خواي بدونی؟بهت میگم. اولا سروش یه نابغه است، رتبه تک رقمی در کنکور سراسري و رتبه اول در کنکور

کارشناسی ارشد، حداقل براي من یکی، خیلی مهمه.با اینکه سروش یه پسر یکی یک دونه است، اما یه مرد کامل و متکی به

نفسه. پسرهاي همسن و سال او به جاي کار، سوار ماشین هاي مدل بالاي پدرشون یا اهدایی پدرشون میشن و قد خیابون ها

رو متر می کنند. هر شبشون با یه دوست دختر جدید توي فلان شهرك لب ساحل یا فلان محله تهرون و امثالهم می گذره اما

سروش در اوج جوونی یه مرد خود ساخته است. نمیگم بدون کمک پدرش به اینجا رسیده، اما سرمایه هاي پدرش رو حیف و

میل نکرده که هیچ، لیاقت خودش رو با افزایش سرمایه هاي بکار برده، به اثبات رسونده .

-خب خانم خانما! دوما رو از قلم انداختی .

ابروان سیما بالا رفت و گفت :

-سروش علاوه بر ظاهر آراسته اش یه مرد باشخصیته، اون تمام اصول ادب و نزاکت رو رعایت می کنه، بد دهن نیست،

شوخی نابجایی ازش ندیدم. در ضمن سالم و پاکه، که این می تونه مهم ترین امتیاز باشه .

امیر با لبخندي تلخ سري تکان داد و گفت :

-سیما من فقط خوشبختی تو رو می خوام و خدا کنه که اشتباه نکرده باشی. اما اگه احساس کردي سروش بهت بی اعتنایی

می کنه یا اذیت میشی، می خوام ...

سیما،متوقع میان کلام برادر پرید و گفت :

-امیر بس کن! هنوز هیچی نشده آیه یأس میخونی .

امیر احساس کرد بحث نتیجه اي ندارد، از این رو گفت :

-جون تو نمی خواستم ناراحتت کنم... خدا میدونه چقدر دوستت دارم. من از سروش بدم نمیاد، اما دلم نمی خواد هیچ وقت

حتی به اندازه سرسوزن تورو ناراحت ببینم... خدا کنه دلت مثل امشب شاد باشه... اصلا فرامو کن .

سیما درصدد دلجویی، با مهربایی گفت :

-دلخور شدي؟

امیر جلو آمد و پیشانی خواهر را بوسید و از اطاق بیرون رفت .

سیما هیچگاه به خود اجازه نداد به حرفهاي برادر بیندیشد. تنها مسئله اي که برایش اهمیت داشت این بودکه به خواسته

دلش رسیده بود و حالا سروش را متعلق به خودش می دانست. خواسته اي که فقط در رویاهاي شیرین خود آن را جستجو

می کرد. لا قید نسبت به گفته هاي برادر، لباس عوض کرد و مقابل آیینه ایستاد. چشم در چشم سیاه خود دوخت و لبخند

نمکینش را نثار منعکس شده خود کرد و گفت :

-تو بردي دختر... مبارکه .

بی حوصله و کلافه وارد اتاق شد. به هیچ چیز و هیچ کس جز الهه فکر نمی کرد. دمق روي تخت ولو شد و بلافاصله سیگاري

آتش زد. نگاهش به تلفن، گوش به زنگ بود. اما می دانست الهه تماس نخواهد گرفت، زیرا الهه به دلیل سردي و بی تفاوتی از

سوي درمقام قهر برآمده بود. ازاین رو دقایقی با خود کلنجار رفت تا بالاخره گوشی را برداشت و شماره گرفت. تا برقراري

ارتباط، دست زیر بالش برد و قاب عکس کوچکی بیرون کشید، نگاه تبدارش در چشمان آبی صاحب عکس خیره مانده بود که

صداي گرفنه الهه او را به خود آورد .

-تویی سروش ...

-سلام .

-چه عجب! یادي از ما کردي؟

-دلم خیلی گرفته .

-دوست داري با من درد دل کنی؟

-می خوام ولی می دونم که تو تحمل شنیدنش را نداري .

الهه سراسیمه شد و گفت :

-اتفاقی افتاده!؟

-همونی که ازش می ترسیدم... به خدا پام پیش نمی رفت، اما چاره اي نداشتم .

-نه!!! این امکان نداره .

-به خاطر مامان نذري کردم که توش موندم

گویی الهه را به آتش کشیدند، از خود بیخود شد و با داد و فریاد بناي ناسزا گفتن را گذاشت و لحظاتی بعد ارتباط را قطع

کرد. سروش با رخوت سر روي بالش گذاشت، اما نمی توانست بی تفاوت از کنار الهه بگذرد، از این رو بار دیگر شماره او را

گرفت و به محض برقراري ارتباط گفت :

-خواهش می کنم قطع نکن

-فکر میکنی حرفی مونده باشه که نگفتی !

-من فقط یه خواستگاري ساده رفتم، هنوز که چیزي معلوم نیست

-سروش! من از تو توقع چنین کاري نداشتم. چطوري راضی شدي!؟

-تو که از اوضاع من خبرداریریال ماه پیش نزدیک بود مادر رو از دست بدم. به من حق بده الهه .

-چطور می تومن این کار تو رو توجیه کنم

-اما من به خاطر تو خیلی از حرمتها رو شکستم و جلوي پدرم ایستادم. واقعا نمی خوام بهاي بدست آوردن تو، از دست دادن

مادر و بی حرمتی به پدرم باشه، می فهمی چی می گم !

-نه. متأسفانه من نمی تونم تو رو درك کنم. از نطر من تو مرد بی دست و پا و چلمنی هستی .

-خیلی بی انصافی! نو واقعا نظرت اینه؟... من از نظر تو بی عرضه ام !

-فکر نمیکنم غیر از این باشده

-به نظر تو، اگه بدون توجه به رضایت و خشنودي پدرم زندگی مشترك با تو رو شروع کنم، با عرضه میشم!... یا اینکه با یه....

 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق برنامه ریزی شده 1

قسمت اول خیلی قشنگه;)


ه خدايا بازم شب زنده داريهاى بابا و قمار ومشروب و... حالم از اين كاراش به هم ميخوره ولى چاره ايى ندارم نه كسى رو دارم كه برم پيشش و نه جايى رو. البته خونه دارم ولى شرط بابا اينه كه بعد از ازدواجم اجازه دارم برم توش زندگى كنم. اخلاق بابا در مورد من يه كم غير عادى هست با اينكه مرد پايبندى نيست يعنى مشروب و قمار و هزار جور خلاف انجام ميده ولى وقتى دوستاش ميان خونه حق بيرون اومدن از اتاقم رو ندارم زيادمه يه بار بخاطر حس كنجكاويم بيرون رفتم ولى بابا فهميد و تا چند وقت نه پول تو جيبى داشتم نه لپ تاپ نه ماشين واى غذا هم كه ديگه نپرسيد اونم مجبور بودم خودم بپزم و بعد از كلى معذرت خواهى و خواهش بابا منو بخشيد و به من فهموند كه همه اينها واسه آينده خودم لازم هست. منم بچه مثبت قول دادم كه هميشه تو اينطور مواقع تو اتاقم باشم و در رو از داخل قفل كنم.
واى چه سر و صدايى راه انداختن معمولا تا نيمه هاى شب دوستاش هستن يه قرص مسكن خوردم و رو تخت دراز كشيدم و فورى خوابم برد.
صبح كه از خواب بيدار شدم دست و صورتم رو شستم و آماده شدم كه به آموزشگاه زبان برم. بعد از اينكه تو كنكور موفق نشدم به كلاس آموزش انگليسى رفتم و چون به قول استادام استعدادم خوب بود زود موفق به گرفتن ديپلم و فوق ديپلم انگليسى شدم و حالا به عنوان استاد به آموزش زبان مشغول هستم البته توى رده سنى پايين.
زود آماده شدم و به آژانس زنگ زدم رفتم تو حياط كه تا تاكسى مياد فورى برم. ماشينم تعميرگاه هست و حالا قدرش رو مى دونم.
تاكسى كه بوق زد مثل برق در رو باز كردم و سوار شدم كه راننده تعجب كرد .مسير رو گفتم و مشغول ور رفتن به تلفنم شدم با صداى ترمز ماشين به خودم اومدم اوه چه كاميون بزرگى , جلو خونه عزيز جون داشتن بار خالى مى ردن حتما همسايه جديد هست.
عزيزجون يه پيرزن با صفا و مهربون بود كه با نوه هاش دوست بودم بعد از فوت عزيز جون ورثه خونه رو فروختن . مهتاب و نورا هم براى ادمه تحصيل رفتن خارج و من تنهاى تنها شدم.
به آموزشگاه كه رسيدم كرايه رو حساب كردم و به طرف دفتر خانم صبورى مدير مؤسسه رفتم.
خانم صبورى مشغول صحبت با آقاى جوونى بودند , آفرين به خانم صبورى با عجب تيكه ايى هم داشت حرف مى زد قد بلند , چشم و ابرو مشكى جلو موهاشو كج زده بود بقيشم هم بالا .در كل صورت جذابى داشت سنش هم به 30 تا 32 مى خورد. شلوار جين يخى با يه پيرهن مردونه راه راه طوسى با يه نگاه به سمتم غافلگيرم كرد با سر سلام كردم خانم صبورى كه متوجه من شده بود با لبخند نگام كرد و گفت:
شيده جان چه به موقع اومدى معرفى ميكنم آقاى عليرضا خسروى از امروز همكار جديدمون هستن در مورد كلاساى زبان فرانسه, بعد به سمت من اشاره كرد و گفت : ايشون هم شيده جنتى هستن معلم بچه هاى زير 12 سال ما ,
_: خوشبختم از آشناييتونو با اجازه برم سر كلاس
عليرضا : منم خوشبختم,
خانم صبورى : برو عزيزم
با سنگينى نگاه عليرضا از دفتر بيرون اومدم 2ساعت كلاسم هميشه مثل 2 دقيقه ميگذشت خيلى اين كلاس رو دوست داشتم, هميشه از فيلم و شعر و كتاب داستان و عكس توى كلاسم استفاده ميكردم اين بود كه همه با ذوق و شوق به كلاس ميومدن.
از كلاس كه خارج ميشدم عليرضا رو ديدم كه داشت با خانم صبورى خداحافظى ميكرد, با لبخند ازشون خداحافظى كردم و از آموزشگاه بيرون اومدم و به طرف ايستگاه تاكسى رفتم در همين حين ماكسيماى نقره ايى از كنارم رد شد خوب كه نگاه كردم عليرضا رو پشت فرمون ديدم يه كم جلوتر ترمز زد و دنده عقب گرفت
عليرضا : خانم جنتى مسيرتون كجاست ؟ در خدمت باشيم
واى خدا چه بهش مياد راننده تاكسى باشه با اين فكر غير ارادى لبخندى روى لبم نشست
عليرضا هم كه انگار از خدا خواسته ايستاده بود زوم كرده بود رو صورتم و نگام ميكرد يه مرتبه به خودم اومدم و گفتم : مرسى مزاحم نمى شم امروز ماشينم تعميرگاه هست يه كم پياده روى رو ترجيح مى دم با گفتن هر طور راحتيد, گاز داد و رفت. مثل اينكه مجبور بوده بايسته خارجى!! تعارف هم كه بلد نبود ولى عجب چشم و ابرويى داشت آقاى جذبه ولى نه خارجى بهتره اسمش رو ميزارم آقاى خارجى اخه عادت بدى دارم هر كى رو ميبينم فورى يه اسم مستعار واسش انتخاب ميكنم خودم كه خوشم مياد . سر كوچه كه پياده شدم از كاميون خبرى نبود ولى در خونه عزيز جون هنوز باز بود حس كنجكاويم گل كرده بود داشتم تو حياط سرك ميكشيدم كه يه دخترى هم سن سال خودم رو ديدم با لبخند به طرفم اومد وگفت : سلام ميتونم كمكتون كنم؟
_: سلام من همسايه بغلى هستم
دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سمانه هستم
_: منم شيده جنتى هستم اميدوارم دوستا و همسايه خوبى واسه هم بشيم
سمانه: منم اميدوارم , اسمت هم مثل خودت خوشگله . دختر عجب چشمايى دارى
سرم رو پايين انداختم و گفتم: شما لطف داريد, كه صداى آشنايى به گوشم رسيد: سمانه كجا رفتى؟
اين آقا خارجى اينجا چه كار ميكنه؟
با لبخند نگام كرد و گفت: تعقيبم كرديد خانم جنتى؟
_: واه مگه بيكارم آقاى خسروى
سمانه: ا شما همديگر رو ميشناسيد؟ عليرضا شيطون شدى
با اين حرف سمانه از خجالت لپام سرخ شد البته خودم احساس كردم. فورى موضوع آموزشگاه رو واسه سمانه تعريف كردم خيلى تعجب كرد بعدش با خنده گفت : حالا اولش چرا گفتى آقاى خارجى؟
واى يعنى بلند گفته بودم؟
_: بعدا واست تعريف ميكنم
عليرضا پوزخندى زد و خداحافظى كرد و رو به سمانه گفت باييد داخل حياط صحبت كنيد تو كوچه خوب نيست و خودش داخل ساختمان شد.
_: ببخشيد من برم تو يه فرصت مناسب بازم همديگر رو ببينم. بعد از رد و بدل كردن شماره خداحافظى كردم به طرف خونه راه افتادم. اينم بقيش
امروز باز كلاس زبان داشتم كه عليرضا رو هم تو آموزشگاه ديدم كلاسش چون تازه تشكيل شده شاگرد زيادى نداره تصميم گرفتم بعد از كلاس برم و سمانه رو ببينم خيلى احساس تنهايى ميكنم بعد از فوت مامان ديگه خاله نادره رو نديدم هميشه با بابام اختلاف داشتن اونم بخاطر مشروب خورياش بود مامان هم از دستش شاكى بود ولى كارى از دستش بر نميومد. مهتاب و نورا هم كه نبودن تا با هم درد دل كنيم بنابراين ميخواستم شانسم رو با سمانه امتحان كنم.ماشينم كه انگار درست بشو نبود بايد به بابا ميگفتم به فكر يه جديد باشه واسم.
تو فكر بودم كه خودم رو جلو در خونه سمانه اينا ديدم اصلا يادم نبود كى سوار تاكسى شدم كى پياده!
زنگ زدم و منتظر ايستادم ودر كه باز شد فقط دو جفت چشم جادويى رو ميديدم با صداى عليرضا به خودم اومدم
:سلام
_: سلام . ببخشيد با سمانه جون كار دارم. هستش؟
: آره,
در حالى كه داخل ميرفت شروع كرد به صدا زدن سمانه.
سمانه با عجله تو حياط اومد از لبخندش معلوم بود كه خوشحال هست تازه داشتيم با هم خوش وبش ميكرديم كه عليرضا وارد حياط شد و گفت سمانه جون با مهمونت بريد تو اتاقت تو كوچه جاى خوبى واسه صحبت نيست.
: چشم داداش خودم هم همين كار رو ميخواستم بكنم.
فورى دستام رو گرفت و منو به داخل خونه كشوند.
_: سمانه جون مزاحم مامان بابات نباشم؟
: نه عزيزم بابام فوت كرده 14 سال پيش
_: متأسفم روحشون شاد.
:مرسى عزيزم مامانم هم دوست داره باهات آشنا بشه .ديروز داشت با اكرم خانم در مورد تو حرف ميزد
اكرم خانم آشپزمون بود .خودش و آقا رحيم شوهرش تو خونمون كار ميكردن.
سمانه زودتر از من وارد ساختمون شد و شروع به صدا كردن مامانش شد. مامان, مامان كجاييد؟ شيده اومده از توى آشپزخونه صداى مامانش رو شنيدم كه داشت به سمانه ميگفت خب تعارفش كن بياد تو اتاقت, همزمان يه خانم حدود 50 تا 55 ساله با قدى متوسط وارد سالن شد و با لبخند به طرفم اومد :سلام عزيزم خوش اومدى
_: سلام , شيده هستم.
:وصفت رو از بچه ها و اكرم خانم شنيدم سمانه هم اينجا احساس تنهايى ميكنه خوب كردى كه اومدى.
وارد اتاق سمانه شديم پشت صندلى ميز كامپيوتر نشستم و سمانه هم رو تختش نشست
_: چقدر اتاقت قشنگه سمانه جون (همه وسايلش تركيبى از صورتى و سفيد و گلبهى بود)
:مرسى شيده جون, شنيدم معلم زبان هستى منم خيلى دوست دارم در حد پيشرفته ياد بگيرم ولى فعلا كه كلاس خياطى و تيراندازى ميرم وقتم پر پر هست.
_: چه جالب تير اندازى , پس مواظب خودم باشم نشونه گيريت خوبه.
:نه تازه شروع كردم.راستى چند سالت هست من 28 سالمه.
_: من 23, ولى من فكر ميكردم همسن خودم باشى ,
:پس بايد به امير بگم كه اينهمه سر به سرم نذاره كه همش ميگه به قيافت ميخوره نوه هم داشته باشى.
_: امير؟
: نامزدم, در اصل شوهرم .چند ماه ميشه كه عقد كرديم عيد امسال عروسيمون هست حتما بايد بيايى.
_: پس نامزد دارى باز من تنها ميشم كه.
: خوب تو هم ميتونى نامزد كنى..
_: دلت خوشه ها كو نامزد؟ كو شوهر ؟ قحطى اومده كه
هنوز حرفم تموم نشده بود كه در با يه تقه باز شد و عليرضا در حالى كه سينى شربت تو دستش بود وارد اتاق شد.
: مرسى داداش چى شده شما به زحمت انداختى خودتو و با شيطنت به من نگاه كرد.
سنى شربت رو روى ميز كامپيوتر گذاشت و با لبخندى رو به سمانه كرد و گفت مامان داشت با تلفن صحبت ميكرد من به دادتون رسيدم خانم.
تشكرى كردم و يه ليوان واسه سمانه برداشتم يه ليوان هم واسه خودم
يه كمى از شربت رو كه خوردم به عليرضا كه مشغول ديد زدنم بود كردم و گفتم : خودتون پس چى؟ با من من گفت من ميل ندارم و از اتاق بيرون رفت. اونروز كمى در مورد خودمون و خانواده هامون با سمانه حرف زديم و بعد خداحافظى كردم به طرف خونه اومدم.
واى اين كنه اينجا چكار ميكنه. سياوش پسر عمم بود . عاشق سينه چاك من به قول خودش ولى مى دونم عاشق سينه چاك پولاى بابا هست.قد بلند چشماش عسلى و درشت ,ابروهاى پر و كوتاه در كل خوش قيافه ولى ازش بيزارم.
:به به سلام شيده خانم خوبى كجايى؟ خونه همسايه بودى؟ جديد هستن؟ به هر كسى اعتماد نكن .
_: سلام, باز تو كار من دخالت كردى
: نشد يه بار با من درست حرف بزنى
_: اخه آدم درستى نيستى كه بخوام بات درست حرف بزنم
:شيده ساكت شو در رو باز كن بريم تو خونه هر چقدر خواستى حرف مفت بزن.
_: باز نمى كنم .تو ميايى چكار؟ اكرم خانم و آقا رحيم نيستن رفتن مرخصى, تنهام
: خب چه بهتر
_: سياوش برو گمشو خونتون حوصلتو ندارم
با يه حركت تند كليد خونه رو كه از قبل تو دستم بود در اورد و در رو باز كرد و خودش وارد حياط شد.
_:سياوش بيا برو خونتون گفتم كه..
با لبخند نزديكم شد و صورتش رو نزديك صورتم اوورد و با لحن بدى گفت چيه نكنه ازم ميترسى؟ نترس فعلا كاريت ندارم , اصل كارى بعد از عقدمون
_: خفه شو , تو خواب هم نميبينى كه زنت بشم حالا گمشو بيرون
تو يه حركت برگشت چونم رو محكم گرفت و در حالى كه صورتش رو تو صورتم ميوورد با عصبانيت گفت: سعى كن عصبانيم نكن خانم كوچولو و گرنه شرمنده دايي ميشم و كارى كه بعد از عقد ميخوام بكنم قبلش ميكنم, مواظب رفتارت باش.
صورتم رو به عقب هول داد كه نزديك بود زمين بيفنم. از عصبانيت صدام رو بلند كردم و گفتم : نه بابا رو دل نكنى بوته ايى.
واى چى گفته بودم. آخه سياوش رو عمه وقتى صيغه بوده حامله ميشه و بعد هم شوهرش زير بار بچه نميره و بعد از مدت صيغه ولشون مى كنه ميره.
صورت سياوش از عصبانيت سرخ شد و به طرفم حمله كرد تا مى خوردم كتك ميزد و فحش ميداد زورش زياد بود فقط من جيغ ميزدم . يه مرتبه در باز شد عليرضا و سمانه سراسيمه وارد خونه شدند سياوش داشت با لگد تو كمرم ميزد كه عليرضا با يه ضربه پرتش كرد يه طرف ديگه حياط , سمانه فورى منو بلند كرد ,عليرضا به زور سياوش رو نگه داشته بود كه دوباره به طرفم حمله نكنه سياوش هم همينطور داد ميزد: يه بلايى به سرت ميارم شيده ,كه هر روز بيايى التماسم كنى بيام بگيرمت.
از شنيدن اين حرفا اونم جلو عليرضا از عصبانيت بلند شدم و گفتم : از همچين بى پدرى مثل تو اين كارا بعيد نيست با شنيدن اين حرف به طرفم حمله كرد ومشت محكم تو دهنم زد و ديگه نفهميدم چى شد. وقتى چشمم رو با درد باز كردم اولين چيزى كه ديدم يه سرم بود و بابا كه پشتش به من بود.با ناله گفتم : بابا
بابا فورى به طرفم اومد و گفت: كشتى منو دختر . خوبى؟
_:بابا سياوش منو كتك زد.
بابا: ميدونم بابا , يه درسى بش بدم كه ديگه طرفاى خونه هم رد نشه.
_: سمانه كجاست ؟
: كى؟ دختر همسايه منظورته؟
_: آره,
: به زور با برادرش فرستادمش خونه. اگه نبودن معلوم نبود چه بلايي سرت اومده بود.
_: اره.
و دوباره بى حال شدم, بابا به طرفم اومد و گفت اثرات دوا ها هست استراحت كن.فردا صبح دكتر مياد ببيندت. من تو راهرو هستم.
ميدونستم كه بابا اگه شب جاش خوب نباشه و راحت نخوابه تا چند روز بد اخلاق ميشه بخطر همين گفتم : بابا برو خونه فردا صبح بيا منم ميخوابم .برو بابا.
بابا هم كه انگارى از خدا خواسته پيشونيم رو بوسيد و رفت تا فردا صبح.
چند روز از مرخص شدنم از بيمارستان ميگذشت كه سمانه اس داد اگه خونه هستم ميخواد با مامانش بياد ديدنم. فورى به اكرم خانم خبر دادم و خودم رفتم ولباس مناسبى پوشيدم يه تونيك ساده و فيروزه ايى كه تا زانوهام بلنديش ميرسيد با يه ساپورت مشكى صندل فيرزه ايم رو هم پوشيدم و با صداى زنگ به استقبالشون رفتم
سمانه يه جعبه شيرينى دستش بود كه به دست اكرم خانم داد و با من روبوسى كرد همينطور خانم خسروى
_: سلام خانم خسروى خيلى خوش اومديد
: سلام دخترم خوب هستى بهتر شدى؟
_: بله مرسى بفرماييد
همه تو سالن نشيمن نشستيم
_: اون روز باعث زحمت واسه آقا عليرضا هم شدم
:اختيار داريد دخترم همسايه واسه اينطور مواقع خوبه
_: محبت داريد خانم خسروى
: عزيزم اسمم فريده هست ميتونى به اسم صدام كنى
_: چشم ميگم فريده جون, خب سمانه از تيراندازى چه خبر؟
انگارى كه سمانه هول شده بود با من من گفت خوبه , زياد پيشرفتى ندارم.
_: راستى سمانه ميايى عصر برم بيرون تو خونه دلم پوسيد
: كجا مثلا ؟
_: خوب, نمى دونم هر جا تو بگى من زياد بيرون نمى رم يعنى دوست صميمى ندارم كه باهاش بيرون برم
: خب بايد به امير بگم بعد خبرت ميكنم
_: باشه هر طور راحتى

ظهر با صداى اس از خواب بيدار شدم سمانه بود كه خبر داده امشب ساعت 8 شب با امير و عليرضا بريم پارك بعد هم شام رو بيرون بخوريم. جوابش رو دادم و گفتم كه ساعت 8 آماده هستم و ميرم در خونشون. با موبايل بابا تماس گرفتم
_: سلام بابا
: سلام شيده خانم خودم خوبى بابا؟
_: اره خوبم , شركت هستيد؟
: بله, چيزى شده؟
_: امشب ميخواستم با سمانه و نامزدش بريم بيرون گفتم كه به شما خبر داده باشم اشكالى نداره
: نه برو خوش بگذره , منم امشب دير ميام جايى ميخوام برم با دوستام هستم برگشتى بخواب منتظر من نباش
_: چشم , باى باى
تا ساعت 8 كلى مانتو عوض كردم نميدونم چرا وسواس گرفته بودم هم نميخواستم خيلى ساده باشم و هم نميخواستم زياد تو چشم باشم اخه ميدونستم كه سمانه و مامانش چادرى هستن بايد يه كم رعايت ميكردم. بالاخره يه مانتوكه بلنديش تا زانو بود به رنگ آبى نفتى با دكمه هاى قهوه ايى و يه شلوار جين قهواه ايى و يه شال كه قهوه ايى بود با خطهاى سياه و آبى, يه آرايش خيلى ملايم صندل آبيم رو هم بوشيدم.
تو آينه به خودم يه نگاه انداختم خوب بودم خوشم اومد.عطر مورد علاقم رو زدم از خونه اومدم بيرون ماكسيماى عليرضا دم درشون بود خودشم هم تو ماشين بود و سرش رو فرمون گذاشته بود نمى دونم خواب بود يا داشت فكر ميكرد دوست داشتم بيشتر در موردش بدونم اروم به شيشه زدم سرش رو بلند كرد با يه لبخند شيشه رو پايين اوورد
: سلام
_: سلام ببخشيد از خواب بيدارتون كردم
: نه خواب نبودم بفرماييد سوار شيد سمانه منتظره, راستش كارى پيش اومد سمانه با امير بيرون رفته الان هم تو پارك منتظر ما هستن.
با تعجب گفتم : ما؟ يه مرتبه به خودم اومدم حتما منظورش خودم و خودش بود
در جلو رو باز كردم و سوار شدم ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.
موسيقى بى كلامى از ضبط پخش ميشد سرم رو به پنجره تكيه دادم و بيرون رو نگاه ميكردم . پشت چراغ قرمز ماشين بغل دستى شروع كرد به بوغ زدن نگاش كردم يه پسر جوون بود با دست اشاره كرد كه شماره بدم واى اينم جلو عليرضا , يه لبخند غير ارادى رو لبهام نشست كه چرا اينكار ميكنه اونم وقتى ميبينه با يه پسر تو ماشين هستم.
صداى عليرضا رو شنيدم كه ميگه : چيه انگار خوشت اومد كه واسش لبخند ژوكوند ميزنى. ميخوايى پيادت كنم تا باش برى؟
واى اين بشر چقدر نفهم هست
با عصبانيت نگاش كردم و گفتم : داشتم به حماقت و احمقى راننده ميخنديدم ولى نميدونستم كه اول بايد به حماقت شما به خندم .چرا زود قضاوت ميكنيد من تا حالا حتى با پسر عمم هم تنهايى جايى نرفتم كه الان دارم با شما ميام.
با عصبا نيت موبايلم رو از كيفم بيرون اوردم و مشغول بازى باهاش شدم. و سرم هم تا موقعى كه رسيديم بلند نكردم . بچه پر رو حتى معذرت خواهى هم نكرد.
وقتى خواستم بياده بشم صدام زد: شيده ؟
چه زود هم پسر خاله شد ,
تو چشماش نگاه كردم : بله
: ببخشيد زود قضاوت كردم دوست ندارم امروز رو كه براى اولين بار با هم اومديم بيرون خراب كنم حالا آشتى؟
نگام رو به يه طرف ديگه چرخوندم و به اروى گفتم باشه بياييد هر دوتامون فراموش كنيم.
با لبخندى جوابم رو داد و پياده شديم تلفش رو برداشت و مشغول شماره گيرى شد فهميدم كه داره با سمانه و يا نامزدش صحبت ميكرد چون داشت آدرس جايى رو كه هستن ميپرسيد.
به طرفم نگاه كرد و گفت سمانه و امير قسمت بازيها هستن بريم سمت راست.
تا رسيدن به سمانه و امير ساكت بوديم و قتى از دور سمانه رو ديدم براش دست تكون دادم اونم داشت منو به مرد جوونى كه نزديكش ايستاده بود نشون ميداد پسرى قد بلند البته از عليرضا كوتاهتر بود صورتى كشيده و لاغر گندمگون با اين حال رنگ چشماش و موهاش روشن بود شلوار مشكى با يه تى شرت دو جيبه كه مشكى ساده بود به تن داشت از سمانه خوشكل تر بود نزديكشون رسيديم سمانه دستاش رو به كمرش زد و گفت : طول داديد شيطونا كجا بوديد؟
از خجالت لپام گل انداخت عليرضا كه متوجه حال من شده بود رو به سمانه گفت: خودت كه وضعيت خيابونا و ترافيك رو ميدونى
امير با لبخندى كه با شيطنت بود گفت : خوب شد ما اين بهونه ترافيك رو داريم و گر نه بهانه از كجا مياورديم؟
با ناراحتى ساختگى به سمانه گفتم : سمانه جون اول سلام بعد هم واسه شما كه بد نشد با يار خلوت كردى عزيزم.
: شيده جون سلام خوبى شما هم كه از جواب كم نميارى بعد رو به امير كرد و گفت : معرفى ميكنم امير نامزدم و ايشون هم شيده جون دوست عزيزم.
با سر سلام كردم . امير هم سلام كرد و رو به من و عليرضا گفت : سمانه ميخواد سوار كشتى پرنده بشه .سمانه فورى دستم رو كشيد و گفت بيا بريم من بليت خريدم با ترس دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم : نه عزيزم من سوار نميشم از سمانه اصرار و از من هم انكار دوباره سمانه دستش رو دراز كرد كه دستم رو يگيره نا خواسته بازوى عليرضا رو چسبيدم و گفتم : واى عليرضا نجاتم بده . عليرضا نگاهى به من و دستم انداخت و گفت: سمانه اصرار زيادى نكن.
تازه اون موقع بود كه متوجه اوضاع شدم و بازوش رو ول كردم زير لب يه ببخشيدى گفتم و سرم رو پايين انداختم سمانه و امير به طرف بازيها رفتن عليرضا با گفتن بيا رو اين نيمكت بشينم , خودش به طرف نيمكتى رفت و نشست منم به طرفش رفتم و كنارش نشستم داشتم با بند كيفم ميجنگيدم كه عليرضا گفت : از دست سمانه ناراحت نباش .
_: نه ناراحت نيستم اخه از جاهاى بلند ميترسم هر كارى هم ميكنم نميتونم با اين ترسم كنار بيام.
: موضوع مهمى نيست كه بخواهى در موردش خودت رو ناراحت كنى.
_: سمانه از دستم ناراحت شد؟
: نه فكر نكنم اون دختر منطقى هست ميخوايى تا بيان يه كم قدم بزنيم؟
_: اره فكر خوبيه
با هم مشغول قدم زدن بوديم كه صداى آشنايى رو از پشت سرم شنيدم
: به به شيده خانم
_: تويى سياوش برو گم شو دوست ندارم بات حرف بزنم
: ميدونستم كه حتما واسه خودت كسى رو زير سر گذاشتى كه به من جواب رد دادى چند وقته با هميد؟
_: خفه شو سياوش
: اوه اوه چه با ادب لااقل جلو دوست پسرت با ادب باش كه پشيمون نشه
_: به تو هيچ ربطى نداره حالا هم برو ميخواييم تنها باشيم
: باشه ميرم ولى بدون بد ميبينى
عليرضا كه تا اون موقع ساكت بود رو به سياوش گفت : نشنيدى چى گفت ميخواييم تنها باشيم
سياوش با شنيدن اين حرف پوزخندى زد ورفت
با شرمندگى سرم رو پايين انداختم و گفتم متأسفم نمى خواستم اينطورى ..حرفم رو قطع كرد و گفت مهم نيست خودم هم دوست داشتم شرش رو كم كنم.
با لبخندى سرم رو بالا بردم كه برق قشنگى رو تو چشماش ديدم از برق نگاش داشتم ذوب ميشدم كه صداى سمانه منو به خودم اورد
: كجا رفتيد شيطونا؟
_: سمانه خوش گذشت ؟
: به ما كه بله ولى فكر كنم به شما بيشتر
با لبخندى شيطنت آميز به عليرضا نگاه كرد
عليرضا هم گفت : مهم اينه كه اومديم خوش بگذرونيم الان هم من گشنمه شماها چطور؟ بعد از اينكه همه موافقت كرديم كه بريم به سوى شكم ! به طرف ماشين رفتيم تا به رستوران مورد نظر بريم خواستم با سمانه سوار ماشين امير بشم كه عليرضا گفت : رفيق نيمه راه شدي شيده خانم؟
اوه جلو سمانه , شيده خانم شدم ! نميدونستم چى جوابش رو بدم كه سمانه گفت: شيده جون برو پيش رفيقت
واى از دست اين شيده هنوز گيج بودم كه كجا برم كه سمانه و امير سوار شدن و با يه بوق دست تكون دادن و رفتن
: منتظر چى هستى شيده بيا ديگه گشنمه
ا باز شدم شيده ! عجب بشرى هست اين عليرضا ولى من كه تو دلم قند آب ميشد
سوار شدم و راه افتاديم
: سمانه خيلى رك هست زياد حرفاشو به دل نگير
_: نه به دل نگرفتم
حالا نمى دونست كه خوشم هم اومده!
اونشب تو رستوران كلى شيده و امير سر به سر من و عليرضا گذاشتن من و عليرضا هم كه قرار گذاشته بوديم جلوشون كم نياريم جوابشون ميداديم . نگاهى به ساعتم انداختم كه ديدم ساعت 11:30 هست عليرضا گفت: ديرت شده؟ بابات نگران ميشه؟
_: نه بابا امشب خونه دوستاش هست دير مياد ولى اگه بريم بهتر هست فردا كلاس دارم
با اين حرفم متوجه نگاههاى امير و عليرضا به هم شدم كه عليرضا بلند شد و گفت: بله بريم ميرسونمتون مامان هم تا حالا بيداره منتظرمون هست ,بهتره بريم
با سمانه و امير خداحافظى كرديم وقتى تو ماشين عليرضا نشستم با گفتن ببخشيد الان ميام از ماشين پياده شد و به طرف امير رفت مشغول صحبت با هم شدن بعد از 10 دقيقه اومد و راه افتاديم
تو ماشين ساكت بوديم كه عليرضا گفت : فردا چه ساعتى كلاس دارى؟
_: من ساعت 10 صبح شما چى فردا كلاس نداريد؟
: نه ندارم ولى با خانم صبورى كار دارم اگه ميخواهى با هم بريم
_: راستش جلو آموزشگاه شلوغه ميترسم بچه براشون سوءتفاهم بشه
: سر كوچه پيادت ميكنم خوبه؟
_: راستش .. باشه مزاحم ميشم
واى تو دلم عروسى بود ولى سعى كردم خودم رو آروم نشون بدم
: اگه مزاحم بودى بيشنهاد نميدادم, دوست دارم بيشتر با هم آشنا بشيم تو چطور دوست دارى؟
_: من من تا حالا با كسى ..چطورى بگم ..
: بابات ناراحت ميشه؟ دعوات ميكنه؟
_: نه اون زياد كارى به كارم نداره منم كارى به كار اون ندارم ولى بايد گزارش همه كارامو بش بدم ولى توضيح ازم نميخواد
:آهان , با سياوش رابطتت در چه حدى هست؟
چقدر مثل بازپرسا سؤال ميپرسيد لبخندى زدم كه از نگاه تيزش درو نموند
: چرا ميخندى؟
_: داشتم فكر ميكردم كه مثل بازجوها سؤال ميپرسيد
احساس كردم كمى جا خورد از حرفم ولى زود به خودش مسلط شد و گفت : دوست ندارى ازت سؤال بپرسم؟ واسه آشنايى بيشتر لازم هست كه در مورد همديگر بيشتر بدونيم شما هم هر چى خواستى بپرس.
و با لبخندى نگام كرد
_: نه اصلا ناراحت نشدم راحت باشيد با سياوش رابطه خاصى به غير از كل كل كردن و دعوا و فحش كارى ندارم هميشه همينطور هستيم با هم تازگيا ازم خواستگارى كرده ولى ردش كرم بابام هم چيزى در اين مورد بمن نگفت بيشتر بخاطر پول بابا هست كه منو ميخواد و گرنه دوست دختر زياد داره كه واسش ميميرن تا حالا با چند تاشون ديدمش .
: كه اينطور
تا رسيدن به خونه ديگه حرف مهمى بينمون زده نشد
موقعى كه رسيديم منوجلو در پياده كرد و گفت: تنهايى نميترسى؟
_: نه عادت دارم به تنهايى اكرم خانم و شوهرش هستن ولى امشب مرخصى رفتن .ميشه شما بياييد در رو برام باز كنيد تا من لامپا رو روشن كنم؟
: باشه حتما , فقط با من راحت باش مثل من ,بگو عليرضا و به جاى شما هم بگو تو, باشه؟
_:اره خوبه
داشتم آماده خواب ميشدم كه صداى اس بلند شد دعا كردم از طرف عليرضا باشه
خودش بود نوشته بود: همه چى خوبه؟ نميترسى كه؟ شب خوش صبح ميام دنبالت.
واسش نوشتم : دارم ميخوابم نميترسم صبح ميبينمت
دوست داشتم بيشتر براش بنويسم ولى براى روز اول بهتر بود كه از كم شروع كنم خدايا يعنى ميشه من و عليرضا؟
با اين فكر خوابيدم
صبح زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم سريع آماده شدم عليرضا اس داد كه منتظر هست . فورى بيرون رفتم دم در خونشون تو ماشين بود تا خواستم سوار بشم فريده جون هم از در بيرون اومد باهاش سلام و احوالپرسى كردم با لبخندى نگام كرد و گفت: وقتى ديشب عليرضا گفت قرار گذاشتيد كه يه كم بيشتر با هم آشنا بشيد خيلى خوشحال شدم تا حالا كه هر چى من و سمانه باش حرف ميزديم ميگفت زوده نميخوام ازدواج كنم ولى از روزى كه شما رو ديده خودش حرفش رو پيش كشيده .انشاءالله كه هر چه زودتر خبراى خوب بشنوم.
گيج بودم نميدونستم چى جواب فريده جون رو بدم كه عليرضا به كمكم اومد و گفت : شيده دير شد بقيشو بذار وقتى برگشتيم
با فريده جون خداحافظى كردم و سوار شديم كه عليرضا گفت : خوبى ؟ بابات كه چيزى نگفت در مورد من؟
_: بابام رو هنوز نديدم اخه وقتى با دوستاش هست نزديكاى صبح مياد خونه تا ظهر هم خوابه عصر ميره شركت ديگه شب ميبينمش .
: ديشب در موردت با مامان صحبت كردم كلى ذوق كرد آخه هميشه وقتى باهام در مورد تشكيل خانواده صحبت ميكرد حرف رو عوض ميكردم ولى نميدونم يه مرتبه چى شد كه تو رو تو آموزشگاه ديدم دلم لرزيد و وقتى هم كه فهميدم همسايمون هستى از خوشحالى نميدونستم چكار كنم ديشب هم خودم به سمانه گفتم كه با امير بياد تا با هم صحبت كنيم اونم تا ميتونست اذيت كرد
سرم رو از خجالت پايين گرفته بودم كه عليرضا گفت : دنبال چيزى ميگردى؟
_: نه
: پس چرا پايين رو نگاه ميكنى؟
_: همينطورى آخه راستش اولين بار كه با يه پسر در اين مورد حرف ميزنم و ارتباط دارم
: نظرت در مورد من چيه؟ از ديشب تا حالا به چيا فكر كردى؟
_: زياد عجله نكن امشب با بابا صحبت ميكنم خدا به دادم برسه
: چرا؟ دعوات ميكنه؟
_: در مورد من خيلى حساسه تا اونجايى كه باورت نميشه تا حالا يكى از دوستاى بابا رو نديدم با اينكه ماهى يك بار خونمون ميان ولى تا ميان بايد تو اتاقم بمونم و در رو از داخل قفل كنم و گرنه تنبيه ميشم
: چه خبره مگه؟
_: عليرضا هنوزم سر حرفم هستم مثل بازجوها هستى همش سؤال ميپرسى
با اين حرفم جا خورد و تا سر كوچه آموزشگاه حرفى نزد وقتى ميخواستم پياده بشم گفتم : ببخشيد از حرفم ناراحت نشو همينطوى گفتم منظور بدى نداشتم
لبخندى زد و گفت : نه من زياده روى كردم براى بر گشتن همينجا باش ميام دنبالت
: باشه
اونروز اصلا حوصله درس و كلاس رو نداشتم تا كلاس تمام شد يه سال برام گذشت
سر كوچه منتظر عليرضا بودم كه كه پژو آلبالويى كنارم ترمز زد
_: خوشگله كى بوده كه تو رو قال گذاشته
سرم رو بر گردوندم و موبايلم رو در آوردم و واسه عليرضا اس دادم : كجايى؟ من منتظرت هستم
: دارم ميام عزيزم
واى عزيزم ! خيلى خوبى خدا
راننده پژو هنوز داشت چرت پرت ميگفت: د بيا ديگه با من بيشتر خوش ميگذره
با صداى ترمز سرم رو بلند كردم عليرضا رو ديدم كخ با خشم به من نگاه ميكرد
سريع سوار شدم و با سرعت از اونجا حركت كرد
: مزاحمت شده بود؟ چى ميگفت؟
_: چرت و پرت ميگفت واسم اهميت نداره كه چى ميگفت
: آهان خوبه , كلاست چطور بود؟
_: خوب بود ولى امروز زياد حوصله نداشتم
: داشتى به من فكر ميكردى؟
جواب ندادم در همين موقع تلفنم زنگ خورد بابا بود
_: واى عليرضا بابام هست
: چيزى نيست عزيزم هر چى پرسيد راستش رو بش بگو
دكمه جواب رو فشار دادم
_: الو بابا سلام خوبى؟
: سلام كجايى؟
_: دارم از كلاس ميام خونه
: با كى هستى؟
_: حالا ميام خونه ...
: پس سياوش راست ميگفت
_: بابا اون همه حرفاش مزخرفه..
: ساكت شو زود بيا خونه اون مرديكه رو هم با خودت بيار
_: ولى بابا ..
: ساكت شو زود بيا
با ناراحتى تماس رو قطع كردم
عليرضا نگام كرد و چشمكى زد و گفت : چى شد دعوات كرد؟
_: اره مثل اينكه سياوش به بابا زنگ زده و يه چيزايى گفته اونم گفت كه با هم بريم خونه , ميايى؟
عليرضا دستى توى موهاش كشيد و گفت : باشه ميام تو خودت رو ناراحت نكن خانمى
تا خونه هيچ حرفى رد و بدل نشد
با هم وارد خونه شديم بابا تو سالن داشت سيگار ميكشيد با ديدن ما سيگارش رو خاموش كرد رو به من گفت : تو برو تو اتاقت تا نگفتم بيرون نيا
اصلا فرصت هيچ حرفى رو به من نداد منم بدون هيچ حرفى به اتاقم رفتم چون ميدونستم شروع به حرف زدن همان و داد و بيداد بابا هم همان
تا يك ساعت مدام راه ميرفتم و دعا ميخوندم كه بابا با عليرضا به تفاهم برسه كه اكرم خانم به اتاقم اومد و صدام كرد تا بيش بابا برم
وقتى رفتم بابا تنها بود بابا لبخندى زد و گفت: رفتش نيست دنبالش نگرد امشب با مامانش مياد خواستگارى
با شرم سرم رو بايين انداختم و گفتم : بابا شما مجبورش كرديد؟
: نه خودش پيشنهاد داد حالا هم برو خودت رو واسه شب آماده كن
با خوشحالى به اتاقم رفتم و شماره عليرضا رو گرفتم
_: الو عليرضا
: چقدر زود دلت واسم تنگ شده امشب ميبينمت
_: ببخشيد بابا كه باهات بد حرف نزد؟
:نه در مورد شغلم تحصيلاتم و اين جور چيزا سؤال كرد, تو خوبى دعوات كه نكرد؟
_:نه گفته واسه امشب آماده بشم
:خب پس برو آماده بشو
_: حالا كو تا شب , سمانه و امير هم ميان ؟
: اره اون كه اصل كارى هست با امير مياد
_: خوبه من برم ديگه به فريده جون سلام برسون
:چشم خانمم
خانمم! خدايا شكرت دارم خواب ميبينم خيلى دوستش دارم , ميدونم زود عاشق شدم ولى يه حس خيلى قوى به عليرضا دارم خدايا كمكم كن.

ادامه دارد ...........
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستای گلم از بین رمان هایی که خواسته بودین این رمانو گیر آوردم ایشالا دفعه های بعد اون یکی رمانا رو میذارم

جایی که قلب آنجاست 1

فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.

خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))

اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good appetite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
 

shabnam...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گورستانرو خوندم خوف بود مرسییییییییییی
تو این مایه ها و از این بهترا بذار
تاپیکت خیلی خوبه
موفق باشی
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان های ترسناک

سلاممم
اینم یه داستان دیه از داستان های ترسناک
اسمش هم اخرین بیخوابی
نظرم یادتون نره بعد خوندن





[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سلام من سهيل يكي از علاقه مند به ماوراح و ارواح هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از كودكي علاقه شديدي به ديدن مناطق جن زده داشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از وقتي كه فارق التحصيل شدم بهمراه دو دوست صميمي ام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد و مينا كه همدانشگاهي هم بوديم و بعدا فرشيد و مينا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ازدواج كردن به سفرهاي گروهي ميريم و راجب ارواح تحقيق ميكنيم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح به آرامي بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آيينه نگاهي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به خودم انداختم ، تلويزيون رو روشن كردم در يك دستم كنترل و در دست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديگرم ليوان چايي ام گرفته بودم كه يكدفعه صداي جيغ زنانه و بلندي از[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اتاقم بلند شد از شدت شوك تكاني خوردم و چايي روي پام ريخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي داد من و جيغ باهم قاطي شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدو بدو به داخل اتاق دويدم اما كسي آنجا نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به موبايلم انداختم كه صدا از داخلش مي امد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آرام قدم برداشتم اسم فرشيد روي گوشي افتاده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نفس راحتي كشيدم و فوشي نثارش كردم و برداشتم:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]الو...سلام سهيل جون...نترسيدي كه ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سريعا گفتم: نكبت اين صداي مزخرف چي بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنده اي كرد و گفت: ديروز بلوتوث كردم بعد گذاشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رو زنگت تا يه شوكه باحال بهت بدم!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه امدم يه فوش نون و آبدار بهش بدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفت: راستي...يه سوپرايز برات دارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يادته گفتم مينا چند وقته خواب يه كلبه رو ميبينه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: آره .. چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد با هيجان بيشتر ادامه داد: ديشب هم باز اون خوابو ديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا اينكه اتفاقي فهميدم اون كلبه واقعا وجود داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توي دهكده مادربزرگش تو حاشيه كرج هستش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با كنجكاوي گفتم : خوب...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ادامه داد: اهالي روستا ميگن جن زدس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر ماه يكروز صداي جيغ و داد از كلبه مي آيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هركي هم واردش شده ديگه برنگشته!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادربزرگش ميگفت همين ديشب يكي از اهالي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه خوابگرد بوده بطور اتفاقي بسمت كلبه ميرفته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه يك هيزم شكن كه داشته از اونجا رد ميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيدارش ميكنه...اونم يادش نمي اومده كه چه خوابي ميديده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميگن هركيو ميخواد بگيره به خوابش مياد و ميكشونش اونجا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: خوب ... حالا ميخواي چيكار كني!؟؟؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد بلافاصله گفت: خوب اين كه سئوال نداره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه سوژه اي بهتر از اين ...خيلي وقته تجسس نكرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبم رو پيچوندم و گفتم : خيلي خوب باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از جا بلند شدم لباسم رو پوشيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از راه پله داشتم پايين مي رفتم كه خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ملكي پيرزن همسايه گفت: مادر ميشه كمكم كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين زنبيلو برام بياري بالا ...بعد بدون اينكه منتظر جواب شه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زنبيل و گذاشت زمين و راه افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سري از تاسف تكان دادم و زنبيلو برداشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بقدري سنگين بود كه انگار يه كاميون بار توشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتي رسيدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داشتم خفه ميشدم ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوباره برگشتم پايين و سوار ماشين شدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از پاركينگ بيرون زدم يكدفعه يك گربه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پريد جلوي ماشين ترمز كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گربه چپ چپ نگاهم كرد ورد شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پوزخندي زدم و به راهم ادامه دادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بلاخره رسيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز زنگو نزده فرشيد خندان درو باز كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با پيژامه گل گلي كه پاش كرده بود شبيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلقكهاي سيرك شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صداي ترمزت فهميدم خودتي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وارد خانه شدم مينا با دوتا چايي وارد خانه شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سلامي بهش كردم ...فرشيد گفت: پنجشنبه خوبه ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: چطور؟؟؟ مينا گفت: براي رفتن به كلبه ديگه!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سريع گفتم: مگه تو هم ميخواي بياي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا اخماشو در هم كشيد و گفت: ما هميشه 3 تايي تجسس ميكرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: آره...ولي...ايندفعه تورو هدف قرار دادند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد گفت: بيخيال اينا همش خوابه ..شرط ميبندم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل اوندفعه كه تو شمال يه خونه ويلايي بود ميگفتن جن داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعدا فهميديم يكي يواشكي اونجا ميخوابيده و سرصدا مال اون بوده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا گفت:‌اميدوارم.....ولي....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنجشنبه زودتر از اينكه فكر كنم فرا رسيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شمع و وسايل ديگر...قرآن جيبي ام را بوسيدم و داخل جيبم گذاشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه از در خانه بيرون زدم ملوك خانم رو ديدم كه از سركوچه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با يه زنبيل بزرگ داشت مي آمد ...چون پنجشنبه ها بچه هاش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مي آمدند خانه اش كلي خريد ميكرد..بدو بدو سوار ماشين شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گازشو گرفتم و از پاركينگ بيرون زدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ملوك خانم تا ماشينو ديد دست تكان داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خودمو زدم به كوچه علي چپ و سريع دور شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه داخل خيابان پيچيدم دوباره اون گربه پريد جلو ماشين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما قبل از اينكه ترمز كنم بشكل فجيحي بهش تصادف كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خونش جلو ماشينو قرمز كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدون اينكه پياده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند دقيقه بعد دم يك جوي پرآب ايستادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از ماشين پياده شدم و دستمال را در جوي آب خيس كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جلو ماشين قسمت خونين رو پاك كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه دستمال از دستم افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دولا شدم زير ماشين كه دستمال رو بردارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه لاشه گربه با شكلي وحشتناك از زير ماشين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افتاد جلو چشام و يك ناله خفيف كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از ترس از جا پريدم سوار ماشين شدم و تا دم خونه فرشيد اينا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تخت گاز رفتم...جلو خانه از ماشين پياده شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زنگو زدم .. فرشيد و مينا هر كدام با يك كوله مثل[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كساني كه ميخواهند كوه نوردي بروند آمدند و سوار شدند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در طول راه مناظري جز اتوبان و چند تپه خاك بيشتر نيديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به دهكده كه نزديك شديم كمي سرسبزتر شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جاده فرعي و خاك آلود بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانه ها بافت سنتي تر و كاهگلي مانندي داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]معلوم بود كه دهكده محرومي هست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از كنار يك رودخانه كوچك هم كه آب گل آلودي داشت عبور كرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به جايي رسيديم كه قبرستان روستا بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جلوتر جايي براي رفتن ماشين نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ماشين رو پارك كردم هوا داشت رو به تاريكي ميرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از ماشين پياده شديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به قبرستان سوت و كور انداختيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نگاهي معني دار به هم كرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا جلوتر از من و فرشيد راه افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از قبرستان عبور كرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در طول راه نگاهي به موبايلم كردم كه آنتن نداشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا با ديدن من بدون اينكه منتظر سئوال شه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفت: اينجا فقط روي كوه آنتن ميده!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگران نباشيد خانه مادربزرگم بالاي تپه است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنجا بزور ولي يكم آنتن ميده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانه مادربزرگ مينا خانه اي قديمي و بزرگ بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حياط زيبايي داشت كه با انواع گلها و درختچه ها تزيين شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادربزرگش خاتون خانم نام داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با مهرباني در چهارچوپ در نمايان شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا زيرلب به من و فرشيد گفت: يادتون باشه چيزي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راجب اينكه ميخوايم به اون كلبه بريم نگيم جلوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاتون خانم سلامي كرد و مينا رو در آغوش كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس مرا به داخل دعوت كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانه بزرگ اما قديمي بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سقفش چوبي اما ديوارهايش گچي بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديوار ها خالي بودند بجز چند عكس قديمي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و از همه عكسها جالبتر عكسي بزرگ از مردي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عبوس بود كه مشخص بود پدربزرگ مينا هستش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاتون خانم چايي و هندوانه برايمان آورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و كنار مينا نشست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند ساعتي گذشت صداي جيرجيركها بلند شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به فرشيد كردم فرشيد هم ابرو بالا انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاتون خانم با كمك مينا شام را آماده كرد و سفره انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد از شام نيم ساعت با فرشيد گپ زديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا اينكه بالاخره خاتون خانوم دشك ها را انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعت نزديك 12 شب بود چراغها را خاموش كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و به اتاقش رفت و خوابيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پچ پچ كنان به فرشيد گفتم:‌حالا چيكار كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد هم آرام گفت: پاشو بريم وقتشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با دلهره از جا بلند شدم آرام كوله را برداشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و يواش از در بيرون زدم هوا ختك بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نور ماه پرتوهاي كوچك سفيدي به تاريكي شب داده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پشت سرم فرشيد و سپس مينا بيرون آمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چراغ قوه اما رو از كيف بيرون آوردم اما يكدفعه از دستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لغزيد سريعا رو هوا قاپيدم بنظرم صداي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افتادن چيزي به گوشم خورد اما تو تاريكي چيزي معلوم نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به راهمون ادامه داديم اينبار مينا و فرشيد شونه به شونه هم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جلو ميرفتن از تپه پايين آمديم...قبرستان از دور مشخص بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه وهم عجيبي داشت...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به رودخانه كوچك رسيديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بايد ازش عبور ميكرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاچه هايمان را بالا زديم آب خيلي سرد بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با هر سختي بود عبور كرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند دقيقه اي به راهمان ادامه داديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حدود 10 دقيقه گذشت تا به نزديكي آن كلبه رسيديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كلبه اي چوبي وسط درختان آن بيشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جاي پرتي بود كه هركسي ازش عبور نميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نزديكتر كه شديم ديديم درهايش را با چوب بسته اند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه صداي يك سگ مارو به خود اؤرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سگي سياه كه از پوزه اش آب ميچكيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پشت سرمان خرناس ميكشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سگ آرام نزديك شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا اينكه پوزه اش را باز كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دندانهايش برق ميزد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يك پرش كرد مينا جيغي زد و شروع به دويدن كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من و فرشيد هم دنبالش دويديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به يك بلندي رسيديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سگ به فرشيد نزديك شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و پايش رو گرفت فرشيد دادي زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و از آن بلندي با سگ به پايين افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منم پايم به يك ريشه درخت گير كرد و زمين خوردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي شلپ آب آمد فهميدم كه فرشيد و سگ به داخل رودخانه افتاده اند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا دوان دوان كمك ميخواست برگشت به سمت كلبه كه يكدفعه صدايش قطع شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]احساس كردم پايم زخمي شده سكوت حكمفرما شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از جا بلند شدم از بلندي پايين رو نگاه كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نه اثري از سگ بود و نه از فرشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لنگان لنگان به سمت كلبه برگشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پايم خوني شده بود و ميسوخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي هو هو جغد با صداي جيرجيركها قاطي شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به كلبه رسيدم از شدت تعجب خشكم زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چوبهاي تخته شده به در كلبه همه از بين رفته بودن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در كلبه نيمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روشن كرده بودن نور ضعيفي از لاي در بشكل مرموزي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به بيرون از كلبه افتاده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آرام در را باز كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قلبم تند تند ميزد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كلبه خالي بود و تنها فرشي كهنه و پوسيده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زينت بخش كلبه شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا را ديدم كه پشتش رو بمن كرده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و داشت هق هق ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آرام دستم رو روي شونه اش گذاشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه برگشت و با صداي وحشتناكي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ناله ميكرد چشماش سفيد شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و صورتش مثل شياطين شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از شدت ترس ميلرزيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با دستش ضربه اي بهم زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه باعث شد به ديوار كلبه برخورد كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بيهوش همانجا بي افتم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانم سياهي رفت..نورهايي جلوي چشمم رو گرفته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بود تصاوير تاري رو ميديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يك مرد جوان و چهارشونه را ديدم كه از رودخانه درحال گذر بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهره اش برايم خيلي آشنا بود اما يادم نمي آمد كجا ديده بودمش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پشت سرهم اطرافش را نگاه ميكرد انگار ميترسيد كسي تعقيبش كند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد كه خيالش جمع شد لبه كلاهش را بالا داد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مينا بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه البته جوانتر از آن عكسي بود كه ديده بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]احتمالا ميان سالي اش بوده اما ....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد از ميان درختها گذشت و به كلبه رسيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كلبه تازه تر و سرزنده تر بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنجره هايش پرده هاي تميزي داشتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و دوربرش سرسبزتر از الان بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد در زد...صداي زنانه اي به آرامي پرسيد كيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد با غرور گفت: منم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در باز شد و مرد داخل كلبه رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرش رنگ نويي به خودش داشت و داخل كلبه مملو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از وسايل زندگي بود زن جوان و زيبايي آنجا قرار داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد به پشتي تكيه زد و ليوان چايي را يك نفس نوشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس با آستينش دهانش رو پاك كرد و آرام صحبت كرد:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ببين مليحه جان ...من بايد يه چند وقتي برم مسافرت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نميتونم ديگه بهت سر بزنم اما..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه با عصبانيت ادامه داد: چي شده ..تو كه گفتي بهش ميگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ازم خسته شدي نه فكر بچه ات هم نيستي كه قراره چند وقت ديگه بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد با اين حرف اخماشو در هم كشيد و گفت: بس كن زن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بزار برم مسافرت بيام بعد به خاتون ميگم قضيه رو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه پوزخندي زد و گفت: اينقدر دروغ نگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو قبلا هم قول دادي كه بگي اما نگفتي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اصلا ميدوني چيه خودم ميرم بهش ميگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد با عصبانيت مثل برق گرفته ها ازجايش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پريد و يك سيلي محكم به صورت مليحه زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه به ديوار برخورد كرد و از دماغش خون سرازير شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد بلند گفت: خيلي زر زر ميكني ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه دستي به صورت خونينش زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد در صورت مرد تفي انداخت و[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چادرش رو سر كرد و از در كلبه بيرون زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد دستي به صورت و ريش كم پشتش كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس در حالي كه دستانش ميلرزيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به تبر روي ديوار انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن را برداشت و از در كلبه بيرون زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه با ديدن مرد و تبر جيغ كوتاهي زد و [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شروع به دويدن كرد مرد بهش نزديك شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اول با لگد او را به درخت كوبيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحه شكمش رو گرفت بطوري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه ميخواست از طفل داخل شكمش دفاع كنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد تبر را بالا برد و با آخرين زورش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن را بر پيشاني مليحه فرود آورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خونش درخت را سرخ كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل فواره از سرش خون بيرون ميزد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد تند تند نفس ميكشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]براي بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]را به شكم مليحه زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دقايقي بعد جسد بيجان مليحه را كشان كشان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داخل كلبه برد از كف كلبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به زير پله اي كه راه داشت كشوند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آنجا رو كند و خاكش كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دستي به پيشانيش كه از عرق[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خيس شده بود كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و از پله ها بالا امد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در را پوشاند و[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نفت كف كلبه ريخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كبريتي كشيد و كلبه را آتش زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سريعا از آنجا دور شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دود ها كمي بيشتر نگذشت تا متوقف شدن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدنه كلبه بدون اينكه بسوزه پا برجا ماند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آتش داخل كلبه به سمت زير زمين شعله ور [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شد و داخل گور گل آلود مليحه رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از داخل شكم پاره شده مليحه كه با خون و خاك [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آجين شده بود آتش به از دهان به بدن طفل كوچك[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منتقل شد و آن طفل بشكلي آتشوار از گور برخواست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و جاي گريه خنده وحشتناكي سرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس آتش اورا سوزاند و سياه شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد شكل ديگري بخود گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به شكل همان سگي كه فرشيد را گاز گرفته بود در آمد....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از صداي خنده بهوش آمدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانم هنوز تار ميديد همه جارو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا كف كلبه كنارم افتاده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي قه قه طفل توي سرم ميپيچيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه از كف كلبه بشكل وحشتناكي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آتش بيرون زد و تمام در و ديوار كلبه را گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اينبار بشكل فجيحي ميسوخت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجيبي ميدادند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا رو بلند كردم و كشان كشان به سمت در كلبه رساندم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه بسته شده بود با لگد بهش كوبيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند لگد ديگه زدم تا بالاخره شكسته شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آـنقدر دود تو گلوم بود كه بشدت سرفه ميكردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا رو بيرون كشيدم و خودم هم كنارش روي زمين افتادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كلبه گر گرفت و داشت تبديل به خاكستر ميشد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه يكدفعه آن سگ سياه بالاي سرمان برگشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دهانش رو باز كرد و صداي خنده كودك ازش بلند شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از جا بلند شدم پرشي كرد و منو خودش رو به داخل كلبه پرت كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش مثل آتيش سرخ شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه آمدم بلند شم زوزه اي كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و با يك پرش روي من دريچه كف كلبه شكست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و كف زير زمين افتادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كنارم همان تبر كه حالا كهنه شده بود رو برداشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سگ با ديدن آن تبر وحشتزده زوزه كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و خودش را به ديوار كلبه ميكوبيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تبر را بلند كردم و ديوانه بار چندين دفعه به سگ زدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جاي خون آتش از داخلش بيرون زد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس تبديل به خون شد و روي خاك جاري شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چوبي از سقف روي دريچه افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دود همه جا رو گرفته بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از شدت دود بيهوش شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتي چشمانم رو باز كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشيد رو كنارم ديدم كه با پاهاي پانسمان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شده كنارم نشسته و نگران من رو نگاه ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مينا هم مثل ديوانه ها گردن كج كرده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داخل همان بيشه بوديم بوي سوختگي مي آمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روبروم كلبه رو ديدم كه سوخته و سياه شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دور و ورمان يك ماشين اورژانس و دو ماشين پليس محلي بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پليس در حال بازجويي از مينا بود: مينا هم در حالي كه بهت زده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميگفت: چيزي يادم نمياد...فقط وقتي كه بسمت كلبه آمدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درش باز بود وارد شدم يكدفعه بيهوش شدم ديگه هيچ چيز يادم نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتي هم چشم باز كردم شمارو ديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سربازي كه كنار افسر پليس بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفت: جناب سروان ...اين پسره (فرشيد) [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رو داخل رودخانه پيداش كرديم گويا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از درد بيهوش شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس رو به من گفت: تو اون زير چكار ميكردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منم قضيه رو از سير تا پياز بهشون گفتم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد از آن قضيه ديگه هيچوقت دست به تجسس نزديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز هم نميتوانم با فرشيد و مينا درست راجب آن شب صحبت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنها يكبار راجب حضور يكدفعه پليسها آنجا پرسيدم..كه فهميدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن موقع كه داشتيم از حياط عبور ميكرديم..گوشي موبايلم از جيبم مي افتد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند دقيقه بعد يكي از دوستانم بهم زنگ ميزنه و آن صداي جيغي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه فرشيد روي موبايلم گذاشته بود باعث ميشه خاتون توجه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاتون خانم جم شه و درجا به پليس زنگ بزنه و در نهايت...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از بعد آن قضيه ديگه هيچوقت مينا كابوس نديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و توانست طعم خواب راحت روبچشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روح شيطاني كه ناخواسته وارد بدن كودك قرباني هم شده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسيله من از بين رفت...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بالاخره اين كابوس پايان يافت..[/FONT]
پايان
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان های ترسناک

سلام این یه داستان دیه
شمع های پشت پرده


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعت از 7 گذشته بود و هوا داشت كم كم رو به تاريكي ميرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چندين جوان در خانه اي كوچك كنارهم جمع شده بودند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي قهقه خنده هايشان سقف خانه رو به لرزش وا ميداشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكي از آنها ليوان بلوري كه دشتش بود رو سر كشيد و در حاليكه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گويي سرگيجه داشت رو به فرد روبرويش گفت: محسن شماره گيرو راه بنداز[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد دو نفر ديگه كه كنارش بودن شديدتر از قبل زدن زير خنده....![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسري كه محسن نام داشت با حالتي مملو از غرور موبايلش را از جيبش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيرون آورد و با دست ديگرش استكان كوچك رو سركشيد و گفت: سلامتي....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس شروع به گرفتن شماره كرد...... لبخندي عصبي زد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محسن ابروهايش را بالا انداخت كه مشخص بود تماس برقرار شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس شاستي آيفون رو زد: صداي پيرمردي از پشت خط بگوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رسيد: الووو...الووو. محسن با دلخوري لبهايش رو پيچوند و گفت:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بخشكي شانس دوستانش زدند زير خنده...گوشي موبايل رو به پسر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لاغر اندامي كه كنارش نشسته بود داد و آن پسر هم كه گويي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميخواست كار مهمي انجام بده دستي به صورتش كشيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد در حالي كه سينه سپر كرده بود شماره گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاستي آيفون را كه زد صداي يك پسر جوون بود كه با عصبانيت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفت: بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد و همه خنديدن...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه يكصدا زدن زير خنده پسري كه گوشي رو قطع كرد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با ناراحتي پاس داد به فرد كناري، اين مراحل چند بار تكرار شد و [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هربار: يك مرد ويك بار هم شماره مورد نظر خاموش بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و يك بار هم يك پيرزن برداشت و كلي بد و بيراه نثارشون كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا اينكه گوشي به اولين نفر رسيد ...اخرين ليوانش رو سر كشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و در حالي كه چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شروع به گرفتن شماره كرد ، چند لحظه بعد با هيجان مثل برق گرفته ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پريد و در حاليكه با دستش جلوي گوشي رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باقي افراد هم بطوريكه انگار شكست خورده باشند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و با حسادت به فرد برنده نگاه ميكنند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فقط سرتكان دادند پسر اولي شاستي آيفون رو زد : [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي نازك دخترانه كه با حالتي نگران[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صحبت ميكرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نميكنين...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسر شروع كرد: سلام خانوم خوشگله...يكم از وقتتونو بمن ميديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دخترك با عصبانيت گفت: اشتباه گرفتين آقااااااا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسرك با پررويي گفت: ااااا به اين زودي يادتون رفت خودتون بهم شماره دادين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دخترك با دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه ميكنين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسر ادامه داد: خوب اينو قبلا هم گفتي ...نشون به اون نشون كه گفتي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نصفه شب زنگ بزن! دوستان پسرك همه زدن زير خنده ....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لرزش صداي دختر بيشتر شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي مردانه اي از آنور خط داد زد: عوضي و بعد صداي يك سيلي به گوش رسيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بوق اشغال آخرين چيزي بود كه از اين تماس پخش ميشد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسرك گفت: بچه ها فكر كنم اوضاع بيريخت شد...محسن گفت: بيخيال بابا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برو قليون رو بيار باقي هم يكصدا گفتن: قليون ...قليوون.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آنسوي شهر پسري بنام رضا در اتاقش قدم ميزد و [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بد و بيراه نثار دوستش محمد ميكرد كه بدقولي كرده بود![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]موبايلش زنگ خورد: الوو محمد كجايي ؟؟؟چي تازه راه افتادي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]واقعا آدم احمقي هستي...خيلي خوب زود باش...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از اتاق بيرون زد و پله ها رو يكي يكي به سمت آشپزخانه طي كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادرش زني ميانسال كه مشغول پخت و پز غذا بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با حالتي تهديد آميز گفت: رضا امشب رو دير نيايا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خالت اينا دارن ميان اينجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از مريم خوشم نمياد انقدر گير نده كه مارو بهم برسوني![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادرش دستاشو به كمرش زد و گفت : خيلي هم دلت بخواد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوب گوشاتو باز كن اگه فكر كردي ميزارم با اون دختره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولگرد ازدواج كني كور خوندي آقا؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا نفس تندي كشيد و گفت: باز شروع نكن مامان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آسمون زمين بياد من با مريم ازدواج نميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سارا هم ولگرد نيست اينقدر بهش توهين نكنين![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس دوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت: [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اينم شد زندگي ،دختره رو دستشون مونده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بزور ميخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشيش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زنگ خورد بدون اينكه به مانيتورش نگاه كنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برداشت ...مريم دختر خالش با پررويي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از آنور خط گفت: سلام عزيزم...كجايي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا كف دستش رو محكم به پيشانيش زد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گفت: سلام...ببخشيد نميتونم صبحت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خداحافظ...داد زد: ااااااااه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوباره گوشي اش زنگ خورد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اينبار با عصبانيت برداشت و گفت:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با خودش گفت : ارهههههه همينه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما هنوز چيزي از اين شادي نگذشته بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه خشكش زد به گوشي اش نگاه كرد و ديد كه تماس دوم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اصلا مريم نبوده...در همين افكار بود كه آيفون خونه زنگ خورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي مادرش از آشپزخانه آمد: بدو دوستت محمده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا گوشي را داخل جيبش گذاشت و گفت: اومدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد با يك پژو 206 سفيد رنگ دم در منتظرش بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرش رو تكان داد و گفت: واقعا شرمنده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رفته بودم اين عروسكو از شهرام بگيرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا گردن كج كرد و گفت: حالا واجب بود؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد هم ابرو بالا انداخت: صد البته ...ناسلامتي قراره بعد باشگاه بريم پيش ليلي جان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا در ماشينو بست و گفت: چرا زوتر نگفتي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوب منم به سارا ميگفتم بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد ضبط رو روشن و حركت كرد: خوب الان بهش بزنگ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا دستي به صورتش كشيد : رفته شمال با خانوادش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد با سرعت زيادي وارد اتوبان شد صداي ضبط به قدري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زياد بود كه داشت شيشه ها رو ميلرزوند: تورو من من تورو توروخدا خودخدا...........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا داد زد: نكن اينكارو ، سي دي رو بيرون آورد و آهنگو عوض كرد:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من فقط عاشق اينم حرف قلبتو بدونم..............[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد سر تكان داد و گفت: چه خبرا؟؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا به پنجره تكيه داده بود: هيچي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امشب خالم اينا ميان خونمون مادرم گير داده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زود بيا كه نكنه يكوقت يه دقيقه كمتر مريمو ببينم![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد زد زير خنده : اا ميگم حالت گرفتس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيخيال درست ميشه...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حدود يك ربع بعد به باشگاه كه نزديك اكباتان بود رسيدن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داخل باشگاه صداي موزيك در فضا طنين انداخته بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر كس جلوي آيينه ايستاده و اندامشو وارنداز ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد كه پسري لاغر اندام بود جلوي آيينه نگاهي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حسرت آلود به بازوان كوچكش مي انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و رضا كه اندام بهتري داشت با غرور وزنه را بالا پايين ميبرد...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعت نزديك نه بود وقتي از باشگاه بيرون آمدند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هوا كاملا تاريك شده بود محمد به دوستش ليلي زنگ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زد و قراري در پاركي كه چند خيابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با خوشحالي سوار ماشين شد و گفت : رضا زودباش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دير ميشه ها ، رضا هم خنديد و گفت: نگران نباش...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ده دقيقه بعد به پارك رسيدن كه زياد شلوغ هم نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ليلي با مانتويي سبز و آرايشي غليز براي محمد دست تكان داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر دو از ماشين پياده شدند رضا در حالي كه لبخند بلب داشت گفت:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سلام اينم محمد ليلي كه كل مجنون رو زده...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند دقيقه داخل پارك قدم زدن...رضا كه حوصله اش سر رفته بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سوييچ ماشينو از محمد گرفت و به سمت ماشين برگشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند دقيقه اي چند آهنگ گوش كرد و فكرش پيش سارا بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گوشي اش رو بيرون آورد و شماره سارا رو گرفت: ...مشترك مورد نظر در دسترس نميباشد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تازه يادش افتاد كه دهكده اي كه آنها ويلا دارن آنتن نميده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه آمدم گوشي را داخل جيبش بگذاره گوشي ليز خورد و به زير صندلي افتاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زير لب با حرص گفت: بخشكي شانس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چراغ ماشينو زد و دستشو زير صندلي برد گوشي رو برداشت و داخل جيبش گذاشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما چيزي توجهش رو جلب كرد يك دوربين قوي شكاري زير صندلي بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندي زد و گفت : خوبه پس شهرام شكار هم ميره ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] دوربينو برداشت و در ماشينو قفل كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به بالاي پارك رفت ...پارك در بلندي واقع شده بود و به همه جا ديد داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دور و اطراف پارك رو فازهاي مختلف پوشش داده بودن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه در هر كدام صدها پنجره وجود داشت، رضا آرام [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روي چمن هاي نمناك نشست و دانه به دانه به ديدن خانه ها پرداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نورهاي مختلف از پنجره هر خانه رويت ميشد زرد ، سفيد ....پرده هاي صورتي...سرخ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سبز و...چندين دقيقه گذشت چند فاز رو رد كرد تا در فازي كه روبرويش بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]طبقه بالا فردي رو در اتاقي ديدي كه رو به پنجره بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تغريبا تاريك بود و چندين شمع نور اتاق رو تأمين ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دختريكه لباس عروس تنش بود در زير نور شمع به سختي مشخص بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و داماد هم با كت وشلوار سفيد روبرويش به طرزي سرزنش گونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايستاده بود دخترك چيزي شبيه موبايل رو دم گوشش گرفت چند لحظه كوتاه گذشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكدفعه مرد دستشو بلند كرد و سيلي محكمي به صورت دختر زد به طوري كه با سر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به پنجره برخورد كرد و باد باعث شد يكي دو شمع خاموش بشه و اتاق تاريكتر شه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد با حرص بيشتر شروع به زدن دختر كرد چيزي رو برداشت كه همان موقع[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوربين سر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگي و عجله دوربين رو برداشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و دوباره نگاه كرد اما اثري از عروس و داماد نبود ؟!؟!شيشه ترك خورده و پنجره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مملو از خون بود!!!!!!!!! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا آب دهانشو قورت داد و بي اختيار بسمت ماشين دويد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با آخرين سرعت به سمت شهرك مورد نظرش تاخت ، ميخواست به پليس زنگ بزنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما بايد اطلاعاتي از فاز و واحد ميداد كه هيچ چيزي نميدونست![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا به جلوي بلوك رسيد ...از ماشين پياده شد نگاهي به دور اطراف انداخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بجز چندين نفر كه در آنسوي بلوك در حال [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوچرخه سواري بودن كسي در اطرافش نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوربين را بيرون آورد و دوباره نگاه كرد در ميون پنجره هاي طبقه آخر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنجمين پنجره رو نشون كرده بود كه البته شمها و تاريكي فضاي اتاق [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن را متمايز از ديگر پنجره هاي اطراف ميكرد....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما اينبار پنجره تميز و خالي از خون بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوربين رو داخل ماشين پرت كرد و دوان دوان به داخل فاز رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سوار آسانسور شد و شاستي طبقه آخر رو زد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آيينه قدي داخل آسانسور خودش رو ديد كه رنگ پريده و دست پاچه شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به طبقه آخر رسيد پاهايش به لرزش افتاده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از پنجره هايي كه شمرده بود پنجمين پنجره ميشد بنابر اين به واحد پنجم رسيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه عبارت 220 روي درش ثبت شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دستاش ميلرزيد به سمت آسانسور برگشت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در داخل آسانسورشماره پليسو گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پليس گوشي رو برداشت: بفرمائيد...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا بشكلي دست پاچه گفت: اينجا يه كي كشته شده![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يه داماد يه عروسو كشت من از بيرون ديدم!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنقدر سرگرم گفتگو بود كه وقتي به همكف رسيد يادش رفت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درو باز كنه در آسانسور بسته شد!!!!!!!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به كليدها كرد درست كليد طبقه آخر زده شده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا از ترس خشكش زد و زبونش بند آمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي مامور پليس از پشت خط مي آمد: آدرس رو بديد لطفا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آسانسور زودتر از آنكه فكر كنه به طبقه آخر رسيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا به ناچار گوشي رو قطع كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درباز شد مردي رنگ پريده كه از ديدن رضا شوكه شده و سعي ميكرد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آرامشش رو حفط كنه وارد آسانسور شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كاملا مشخص بود كه خود قاتل است همچنان لباس دامادي اش تنش بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاه چپ چپي به رضا كرد يك دستش كه كمي خوني بود رو زير دست ديگرش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنهان كرد رضا آبدهانش رو قورت داد و سعي كرد عادي خودشو جلوه بده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما يكدفعه گوشي اش زنگ خورد بر روي سطح مانيتور بزرگ گوشي اش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عدد 110 نمايان شد و قاتل به سادگي تونست آن را بخونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همين كه رضا اومد گوشي رو برداره مرد وحشيانه به رضا حمله كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] و سرش به شيشه آسانسور كوبيد صداي خورد شدن شيشه و خوني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه از سرش به شيشه پاشيد آخرين چيزي بود كه رضا حس كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و زودتر از آنكه بخواد كاري كنه بيهوش افتاد....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دقايقي بعد رضا با احساس درد عجيبي كه داشت چشمانش رو باز كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داخل همان خانه و اتاق نيمه تاريك بود كه نور زرد رنگ شمعها منشا روشنايي اش بودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از پنجره باد گرمي مي وزيد همين كه خواست تكان بخوره ديد دست و پايش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با طناب محكمي بسته شده و روي دهانش هم چسب زده شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روبرويش يك صندوقچه بزرگ بود كه جسد غرق به خون عروس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داخلش افتاده بود سر دخترك از شدت ضربه خورد شده بود و بسيار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وحشتناك شده بود رضا جيغ خفيفي كشيد كه در دهانش و ميان چسبها بسته ماند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داماد يا بهتر است بگويم قاتل با صورتي برافروخته و چاقويي در دست وارد شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با حالتي رواني گونه و عصبي گفت: چيه...ناراحتي دوست دخترت مرده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من كشتمش منننننننن..... فكر كردي نميدونستم باهم جيك جيك ميكنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوب گيرت آوردم ...چيه...نگران شدي....وقتي بهش زنگ زدي فكر كردي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نشنيدم .....اون هرزه بهت شمارمو داد و گفت نصفه شبا زنگ بزن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]الانم چيزي به نصفه شب نمونده ....ميخوام يه شب رويايي بسازم برات[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با عصبانيت هجوم آورد و لگد محكمي به صورت رضا كوبيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه باعث شد دماغش بشكنه خون ازش فواره بزنه بروي صورت و لباسش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا مثل سوسكي كه زير پا له ميشه از شدت درد به خودش داشت ميچيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همان لحظه موبايل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دستپاچگي از جيب رضا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گوشي رو بيرون كشيد و بعد با ديدن اسم رو گوشي نفس راحتي كشيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گفت : فكر كردم پليسهاي لعنتي ان اما انگار يه دوست دختر ديگته!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گوشي رو بسمت رضا برگردوند اسم سارا رويش افتاده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توي اون حال بازم با ديدن اسمش احساس دلتنگي عجيبي بهش دست داد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلش ميخواست اگه قراره بميره فقط براي يكبار ديگر اونو ببينه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد گوشي رو انداخت زير پايش و با لگد محكم روش كوبيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد دستي به پيشانيش كشيد و گفت خيلي خوب ديگه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بايد برم تورو با دوست دختر عزيزت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنها ميزارم تا حسابي باهم خلوت كنيد....بسمت آشپرخانه رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] و بايك چهارليتري بنزين برگشت ..تمام فرشو ديوار و جسد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دخترك و رضا رو غرق بنزين كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و سپس به سمت در رفت....از جيبش كبريتش رو بيرون آورد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در حالي كه ميخنديد گفت: جاي منم تو جهنم خالي كنيد...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كبريت به زمين افتاد و آتيش گر گرفت با سرعتي مثل برق خانه ور ضا و[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درهم گرفت همان لحظه پليسها سر رسيدن و قاتل با تقلايي كه براي فرار كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يك تير به پايش زدند و همانجا دستگيرش كردند مامورها به آتيش نشاني زنگ زدن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و در اين بين رضا و جسد نيمه سوخته دختر رو بيرون آوردن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مامورهاي آتش نشاني هم از راه رسيدن و خانه سوخته را خاموش كردند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تن و صورت رضا تاحدودي سوخت و چند هفته در بيمارستان بستري شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دو هفته بعد از بعد ترخيص شدن رضا از بيمارستان مريم و خانوادش هم بالاي سرش بودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا گوشي مريم رو گرفت و به سارا زنگ زد سارا گفت : متاسفم رضا اما بعد اينكه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اونشب بهت زنگ زدم كه بگم تكليف دوستيمون رو مشخص كني چون خواستگاري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برام اومده كه منم باهاش مخافتي ندارم ،جوابي ندادي بهم و قطع ام كردي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منم بهش جواب بله دادم!!!!!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنجا بود كه انگار دنيا روي سر رضا خراب شد..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در پي پيگيري هاي پليس در گزارش پرونده داماد قاتل اينطور نوشته شد كه:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وي تعادل رواني نداشته و بشدت از ابتداي آشنايي با شيما همسرش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به وي شكهاي بيخود داشته آنشب بعد يك تماس تلفني فرد مزاحم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دليلي براي به يقين پيوستن شكش پيدا ميكنه و وحشيانه تازه عروسش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رو در شب ازدواجش ميكشه.....در نهايت طبق نظر جناب قاضي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به علت نداشتن سلامت رواني به حبس ابد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در تيمارستان بيماران خطرناك محكوم ميشود....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پايان[/FONT]





 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داداش بقیه این عطر نفسهای تورو بذار دیگه:confused:
 

AYSAN.SH

عضو جدید
قابل توجه دختر ااااا
اگه تا حالا رمان (دالان بهشت) و رمان (هم خونه) رو نخوندید!
حتما بخونید.
دو تا رمان عاشقانه کاملا دخترونه که پسر ها کلا از درکش عاجز هستن!
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قابل توجه دختر ااااا
اگه تا حالا رمان (دالان بهشت) و رمان (هم خونه) رو نخوندید!
حتما بخونید.
دو تا رمان عاشقانه کاملا دخترونه که پسر ها کلا از درکش عاجز هستن!

اينجورياس؟ حالا كه اينجوري شد الان ميزارمشون
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۱ رمان هخونه


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهم ريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم از ياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد و با لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفت
آمدم صبر كنيد آمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايان شد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت:‌ سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو مي گرفت...[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را به سرعت طي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه ي دويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي و نه خيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرار داشت حياط بزرگ با باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافت مي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنمايي مي كرد كتابخانهي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخي داشت و كاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدي يا حافظ بخواند.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در اتاق حاج رضا ني مه باز بود يلدا آهسته دستش را بع در برد و چند ضربه نواخت صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشسته بود و در حالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدا نگاه كردو گفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميز مطالعه ي بزرگ و زيبايي قرار داشت كه قرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت يلدا جلو آمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضاي خودم دوم اين كه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كرد من فقط اين كلاسور را خريدم.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا لخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيه نكردي؟![/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خسته شديم و من و نرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقت داريم.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا را نگاه مي كرد شايد از آن همه شور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلدا جان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذاي خوشمزه اي درست كرده.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را به عهده داشت او زن مهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي مي كرد. يلدا صندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به حاج رضا خيره شد و گفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1يش هم گفتين كه كار مهمي دارين موضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست و عينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيست دخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را باز كرد و داخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر برمي داشت جلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يلدا به حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته به نظر مي رسيد او به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيار نگران شده بود علاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقهي يك دختر واقعي نسبت به پدر خيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا از بيست سالگي پيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز از او جدا شد زندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كه او سيزده ساله بود در اثر سكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نيز در بستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا از دوستان قديمي حاج رضا بود كه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بود و دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتي خانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرين خواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگي مي كرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضا براي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستي يلدا را برعهده گرفت و مثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناك يلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمده را خيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد براي رسيدن به اهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن و متعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد و عيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دختر خودش دوست مي داشت و هميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كنكي دريغ نمي كرد او از زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهوي فرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهر از او جدا شده و خانه را ترك كرده بود.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبي مي شناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشه براي او شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس و يا هر چيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به 1اي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر و يك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كدبانو مهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگي كم نمي كرد اما دست روزگار بود يا ..! حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوان مشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد و براي گلنار خيانتي غير قابل جبران![/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بستر افتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را براي تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه هاي حاج رضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبي داشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشان نسبت به او آزردگي خاطر داشتند.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار از او مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست با رفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كه بسيار خود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر از خانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگي خاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد اما نسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندين بار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليل اين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرش كوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود چشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا در اعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد و دلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداد اما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند امادر امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوار مي ساخت.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاه بوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشت يلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان مي داد.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميز گذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر مي پوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا هم گفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرف هاي من گوش كني و خوب فكر كني.[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نور مهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاوي شد.[/FONT]​

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگم دقت کنی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حال میخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنها امید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهاب عزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه و پیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اون برای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو به اتمامه
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]." [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکان داد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میان کلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب ! [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! " [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از کجا میدونید ؟! [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام ! [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]. [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمام امید من به توست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]" [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضا چی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]" [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعد نظرت رو بگو . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه به لحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار من کرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پس منظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساس حماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان روی میز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داری به چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتر دوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم این پیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تبه کنم ! اما اگر ذره ای به ضرر تو بود اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیت های خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینه هایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مرد برای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوام که با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر از حوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوست دارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آرزوی من اینه که تو و شهاب رو خوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شما دو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای ذرباره خوبی های درونی شهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستو .هرگ ز نمیخواستم که حتی فکری هم در این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیز دیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای این امر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور درباره ی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]."[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرف هایحاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت را ندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همه دلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه ائ را مینگریستند و یک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش را گول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز او را ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلدا خودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!.. "[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/font">[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده ... "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواجح فرار میکنه ! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_سهیل ؟![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پروانهخانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... )[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودعت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهعم کرد.یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ کی گفته من به اون شک دارم ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستس دستی بدبخت کنم ؟! "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صدای یلدا به لرزش افتاده بود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حق ندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق به جانب منتظر جواب حاج رضا شد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاه عاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که این همه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]! [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برای اینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثل یک دوره ی نامزدی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟!
برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونه حتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روز باهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداش نمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعت هم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چون باید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یک خوابگاه !
ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنای حرفای شما رو بفهمم .
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسم اگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیاد چه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!بله . درسته !قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بله .خیلی ها رو میشناسم از دوستای خودم که دوره ی نامزدی و عقدشون یکی است
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینم قبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هم میشن ؟![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین ؟
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اون لحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند ؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟![/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها و خصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که از تو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگر بعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردی بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این که میگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینی برای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما این اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهاب مثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .
_حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگم این ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنید.
_ عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناک جلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدی و حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسک بزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمین کنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تر از شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم اما میتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیم بگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشته باشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.من میخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودت میدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونم که تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلی را عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جا برخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزان از جلوی یلدا عبور کرد و دور شد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنید که میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را در کمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضا تلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانه خانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجایی که یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین ![/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تخت نشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنی داشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظر میرسید.تقریبا بلند بود و مشکی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بود و در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفته بودو به همين سبب مبور شد آژانس بگيرد​
[/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه خواستید بگید ادامه بدم اگر نه هم که هیچی پاکش کنم

ادامه دارد...........
[/FONT]
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت 2 رمان همخونه


لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست های یلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز به سکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقع در گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند

.
یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز این بار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن این بیچاره رو ! سرمون درد گرفت
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر تو فکرید ؟
فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر من بهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " و خندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضا بگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزی نیست
! "
نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برای شش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنه والا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه ی اولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی ؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
" نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگه دختر! " یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم" نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟" _آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرف میزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
" فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
میترسم .اصلا نمیخواستم به این چیز ها فکر کنم ! نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما تو قضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نه حاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یا احساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهتره خودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترم بیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکر نکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کار خودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین به حاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه ؟
! "
_
نمیدونم.یعنی اون طوری که از حرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگار کنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگر دندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .تو هم بری غاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا و حرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد و گفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضا نسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمت کشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظه ی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بد نگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "
_
همین که گفته با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناخت داری ؟
!
_
خب همین قدر که شما میشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره روی پیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیم زیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگر ناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاج رضا رو هم تو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو رو داشته باشه
! » _نه حاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم .
فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همه پول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! » نرگس در حالی که لبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . » فرناز پرسید: «چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! » یلدا لبخندی زد و گفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. » فرناز و نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند و یلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... » فذناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم ؟! » نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! » یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! » فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! » یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه ! »
یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! » نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
» یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! » فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . » نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! » _بابا خودت الان گفتی !
_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد
فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_نظر من مهم نیست .
یلدا اعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟
! » نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم .
یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :«مبارکه
! » ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها .آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد !
یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
!
یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی
يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابري دلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشت پس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافران كنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه او را به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن و حركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدا با به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنها برايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يك آشناييي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم را خوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيم مي كردند.

يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام به يلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده ي زندگي را به يلدا يادآوري مي كرد.در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خود آمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم.بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعد شش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه.!
يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بوود يلدا سزعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد
پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات و را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سزي تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد لا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.
يلدا با لبخند پرسيد: پروانه خانم چيزي شده؟ پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت: نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند. يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت: شما از چي صحبت مي كنين؟ من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم. از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟ يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟ يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت: راستي شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟ مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلا نترند و ار همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد.
يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!

امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار را انداخت معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟ نه خوب ديگه چي مي گفتند؟ هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟ هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم. پره بدي نيست باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست مي خواي ما رو تنها بگذاري؟
كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند مش حين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت.
هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.
يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب برااي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند.
هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام
شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت دل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن ههمه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره خدايا چي كار كنم اصلا آماديگش ر ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟
صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده با دست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! يلدا غرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود.
يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.
پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود با ديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدي. يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.
يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد توي دلش پر از تشويش و اضطاب و كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشم هايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظه ثابت ماند نردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟ يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت.
حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيد قرار امروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد باز هم يادآوري مي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: در غير اينصورت ...آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همان طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم.
لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.
شهاب راحتر ار يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميز نشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ويلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زدو نگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن.
لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت : مثل اين كه شما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت : خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانم محترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرار ومداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو از تصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زدهي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود ذلس مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و تنمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟!
يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد.
يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!
يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده
يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.
صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي
پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد.
ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...
يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن.
يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.
حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.
يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد جرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت 1 و 2 رمان دالان بهشت


از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:

- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!

ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:

- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.


با دلخوری گفتم:

- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .

از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:

- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .

ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.

محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.

انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.

دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»

باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:

- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.

انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.

اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»

شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست.

از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم.... .
صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش باشماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»

صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم.

از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد.

من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.

هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش... . دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .»

توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی....»

این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می کرد با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم.

گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم.

صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود. گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم:

«می خواین جانمازتون رو بیارم؟!»

- آره ننه، پیر شی ایشاالله.

دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه.»

جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر».

رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.»

یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!»

ادامه دارد.....
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داداش بقیه این عطر نفسهای تورو بذار دیگه:confused:

قسمت 7 عطر نفس هاي توhttp://asheghaneroman.blogfa.com/post-88.aspx




در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟ با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است .
دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان .
با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم .
دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم .
چه باید می گفتم ؟ این زن ساده دل نمی دانست سرخی چهره ام از تب عشق ماکان است .
خیالت راحت برو ٬ دایه بگو آب بیاورند صورتم را بشورم .
غلام ظرف آب را آورد و سلامی کرد . با تعجب پرسیدم : شما کی آمدید ؟
حنده ای کرد و گفت : خانم همین الان با کالسکه رسیدیم .
به اطراف نظری افکندم . کالسکه زیر درخت سرو آن طرف مستقر بود و اسب هایش در اسطبل استراحت می کردند . خم شدم تا دست و رویم را بشورم که ناگهان دست ماکان را پشت سرم احساس کردم . شاخه گل رزی را بالا گرفت ٬ به طوری که من فقط دستش و گل را می دیدم. رو برگرداندم . با خوشحالی گل را از وی گرفتم و به آرامی گفتم : سروان غذا را کشیده اند . امیدوارم غیبت ما سبب شک نشود.
با چشمان فوق العاده جذابش خنده ای کرد و گفت : خیالت راحت باشد . درضمن فراموش کردی مرا ماکان خطاب کنی .
چیزی نگفتم . سپس به غلام دستور دادم آب بریزد تا سروان دست و رویش را بشورد . بعد از انجا دور شدم و به سمت اتاق رفتم .
خدمه در حال چیدن سفره ی ناهار بودند . سلامی کردم و وارد شدم . پدر مشغول صحبت با دایی بود و ناصر و مهتا هم در گوشه مشغول بازی تخته نرد بودند . ما از بچگی این بازی را آموخته بودیم . من بیشتر از مهتا در این بازی مهارت داشتم . مادر و زن دایی و دخترانش در آن طرف روی مبل نشسته و گرم گفتگو بودند . مادر با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت : دختر جان کجا بودی ؟ فکر نمی کنی عزیزم دختر دایی هایت تنها هستند .
منظورش زا فهمیدم . فکر می کرد با ماکان بیرون رفته ام . به خاطر این که سوء تفاهم پیش آمده را برطرف کنم گفتم : مادر رفته بودم اسطبل تا ببینم کره اسبم بزرگ شده یا نه .
زن دایی پشت چشم نازک کرد و با پوزخندی گفت : پس جناب سروان کجا هستند ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : من چه می دانم ؟ حتما رفته است قدم بزند . با من که نبود . انگار زن دایی بویی برده بود . حس می کردمم همه می دانند . دچار نرس شدیدی بودم . سر سفره ناهار بی میل فقز به غدذا نگگاه می کردم . هنوز حرف های ماکان مرا از رویایی تازه که عشق نام داشت بیرون نیاورده بود . ماکان بر خلاف من غذایش را با اشتها خورد و در اخر بعد از تشکر کنار پدر نشست و با اجازه گرفتن از خانم ها سیگاری روشن کرد . به دایی و ناصرخان هم تعارف نمود . بعد از لحظه ای مهتا و ناصرخان به طرف حیاز رفتند. می دانستم که دلیل رفتنشان فقط این بود که ناصرخانن به راحتی بتواند سیگار بکشد .
از پشت شنجره به بیرون خیره شدم . تمام حواسم به ماکان بود نمی دانم چرا احساس می کردم قلبم در گرو عشق اوست. هر لحظه نگاهم را به سمتش معطوف می کردم و باز به خود نهیب می زدم که خدا نکند کسی بویی ببرد .
در همین هنگام دو اسب سوار وارد باغ شدند . از دور قیافه شان را به خوبی نمی دیدم . اما بعد از نزدیک شدن احمد ! پسر دایی خشایار و یاسر ٬ پسر دایی جمشید را شناختم و ورودشان را به پدر و بقیه اعلام کردم . زن دایی رنگ چهره اش را باخت . با شنیدن نام احمد زیر لب غرولند کرد و گفت : خدا به دور ! نکند مهوش خانم ٬ مادر محترمش هم امده باشد شمیران !
مادر خنده ای کرد و گفت : نه ! طاهره جان ٬ خیالت راحت . مهوش از زمانی که زن خشایار شده ٬ شاید دوبار بیشتر به شمیران نیامده . او ما را لایق مصاحبت نمی داند .
- مردم جاری دارند ٬ ما هم جاری داریم . ناراحت نشوی ! اختر جان ٬ با این که زن برادرت می شود و جاری من هم هست ! اصلا از او خوشم نمی اید . انگار از دماغ فیل افتاده است . با هیچ کس رفت و امد نمی کند و فقز بلد است حرف های قلنبه بارمان کند . از عید دوسال قبل پایش را خانه ی برادر شوهرش نگذاشته . تازه تعجب کردم برای عروسی مهتا و ناصرخان آمد .
اما از این غیبت های مادر وو زن دایی جمشید که اگر سر حرف زدن می افتادند ٬ هیچ احدی نمی توانست جلودارشان باشد . به ماکان لبخند زدم . او هم در جواب لبخندی زد .
پسر دایی هایم به اسطبل می رفتند تا اسب هایشان را آنجا ببندند . مهتا و ناصرخان هم با انها گرم گفتگو بودند .
زن دایی دوباره گفت : اختر جان از دست احمد ذله شدم .. دست از سر یاسر بر نمی دارد . درست است پسر عمو هستند ٬ اما هیچ دلم نمی خواد با پسرم بچرخد . به خدا مردم می گویند شراب خوار است و دائم در غمار خانه ها پلاس . نم دانم این مادر پر فیس و افاده اش که از تمامم دنیا ایراد می گیرد چرا جلودار پسرش نیست . در محله های بدنام شهر با آن زنان آن جوری که آدم رغبت نمی کند کلفت خانه اش باشند ٬ می پرد . طفلی بچه ام می گوید احمد دنبال من می آید وگرنه من هم دل خوشی از او ندارم . تازگی ها سه تار می زند و در بعضی از جشن ها هم می خواند . صدای خوبی دارد ولی نما دانم چرا به دل من نمی شیند .
مادر در حالی که به حرف های طاهره خانم گوش می داد ٬ بع ارامی گفت : خواهر جان عیب نگیر . خودت هم جوان داری . اصلا از کجا معلوم این حرف ها درست باشد ؟ در ضمن من با این که از موهش دل خوشی ندارم ٬ احمد و دختر ها را خیلی دوست دارم .
با ورود یاسر و احمد مادر ساکت شد . پسر ها سلامی کردند و به جرگه ی مرد ها پیوستند . مادر به طرف احمد و یاسر رفت ٬ پیشونیشان را بوسید و گفت : بگویید ببینم پسر ها ناهار خورده اید یا تمام راه را تاخته اید ؟
احمد سر به زیر انداخت و یاسر جواب داد : وقتی دست پخت دایه و عمه جان باشد ما ناهار هیچ کجا نمی خوریم .
مادر خندید و گفت : الان دایه را صدا می زنم تا برای پسر های گلم ناهار بیاورد .
احمد جواب داد : نه عمه جان زحمت نکشید .
- ای شیطان ! تو دیر به دیر به عمه سر می زنی حالا هم که آمدی تعارف می کنی ؟ راستی حال مهوش و دختر ها چطور است ؟احمد سر به زیر انداخت و گفت : خوبند . مادر همراه سروناز و صنوبر عازم رشت است . می خواهد سری به خواهر هایش بزند . در ضمن از شما هم خداحافظی کرد . من هم تنها بودم ٬ گفتم سری به باغمان بزنم . یاسر چون راهش سمت باغ شما بود مرا هم همراه خود آورد .
مادر در حالی که با مهربانی به او می نگریست در پاسخ گفت : خوب کردی عزیزم که اومدی . واقعا خوشحالمان کردی .
دایه ناهار را آورد و پسر ها مشغول خوردن شدند . حوصله ام از جو اتاق سر رفته بود . قصد بیرون رفتن کردم و از جا برخاستم که ناگهان نگاهم در نگاه ماکان گره خوورد . لبخندی زدم ٬ ولی نمی دانم چرا پاسخ لبخندم را احمد داد ! از بیرون رفتن منصرف شدم . برگشتم روی صندلی نشستم. مادر راست می گفت . احمد را خیلی وقت بود که ندیده بودم . به خانه ی ما کمتر سر می زد . ار آخرین باری که او را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود . مردی تقریبا کامل شده بود . با سیبیل هایی باریک پشت لب ٬ ابرو های گره خورده ٬ و چشمانی سیاه که به گودی نشسته بود . از سنش بیشتر نشان می داد و در لباس سوار کاری باریکتر به نظر می رسید . روی هم رفته قیافه ی جذابی داشت . اما هرچه بود ٬ وقتی با ماکان مقایشه می شد ٬ خاری در برابر گل می نمود .
نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شما سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند .
پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ٬ اعتراضی نکرد .
دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان و ایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟
در جوابش مات وو مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟
- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر .
با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟
مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خوایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده .
پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی انقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه .
مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا انقدر بهناه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ٬ شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر .
دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم اساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت ممن هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو .
مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟
سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟
مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شتید سروان ماکان نظر تو را گرفته .
از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ک٬ چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم : سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد .
مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم .
- چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟
مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست نندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ئ محترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج تصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشنند .
بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه ور بودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم بر می داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند .
- نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم .
ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و انقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم .
جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردب ؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو .
- نه حوصله ام سر رفته .
فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار تو بودن برایم تسکین اعصاب است .
- متشکرم سروان شما لطف دارید.
با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود .
زمان به باغمان پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد .
زمان رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . در لباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم ما رسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم .
بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود .
طرف های طهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صدی کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟
پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد .
ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم انقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید .
اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشن شکار شما نمی خورم .
هر سه اط شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفر خسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم .
مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح به تهران بر می گردیم .
هنوز چند قدیمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود اورد . دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟
با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور از هیچ مزاحمتی ٬ هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت .
بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافی کنم . باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکحر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدر متاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟
ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روز های عمرم محسوب می شود و به من بسیار خوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم . هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیر ان نگاه شهلا به قلبم نخورد ُ لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ٬ قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن .
به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟
- آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟
نمی شود امشب را بمانید و صبح با ما به تهران برگردید ؟
نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم .
چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم .
ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم .
از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود .
ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم .
خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود .
از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید .
به آرامی دستم را گرفت : حتما .
ما را از نظرات زیبایتان محروم نکیند

*
*
*
ادامه دارد
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل ۷ و ۸ رمان آتش دل

-طنين،اين داد مي زنه دست كاري شده.
-نه تو خيلي وسواس داري،اين كجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومديم گفتن اصل شناسنامه رو بيار.
-اون وقت يه خاكي به سرم مي كنم،من ديگه سفارش نكنم خيالم راحت باشه.
-آره خيالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشيمو روشن مي كنم فقط برام sms بفرست،در صمن يادت نره به عفت خانم سفارش كني.
-واي چقدر مي گي،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم باي.
-طنين،مراقب اين معيني فر بزرگ باش خيلي پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نكن،باباي.
اين دو كوچه را به حالت نيمه دو طي كردم و دستم را روي زنگ گذاشتم،صداي معترض بانو را شنيدم كه قبل از باز كردن در از پشت آيفون آمد،از دير آمدنم شاكي بود.از پله هاي كوتاهي كه اطراف آن پر بود از بوته هاي شمشاد بالا آمدم و به صحن حياط رسيدم،در كنار پله هايي كه بالا آمدم سراشيبي پاركينگ بود كه به زير ساختمان مي رفت.در دو سوي حياط فضاي گلكاري بود كه در وسط گلكاري سمت چپ يك نورگير گنبدي شكل بود،حدس مي زدم استخر سرپوشيده باشد.از كنار صندلي ها گذشتم اطرافم را با كنجكاوي نگاه مي كردم،روز گذشته از شدت اضطراب هيچ چيز را نديده بودم.جلوي در ورودي به مرد جواني برخوردم كه موشكافانه داشت نگاهم مي كرد،از اينكه غافلگيرم كرده بود احساس مطبوعي نداشتم.ساكم را كمي در دستم جا به جا كردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سينه خارج كردم،او بي آنكه پاسخ سلامم را بدهد به بررسي خودش ادامه داد و من هم به تبعيت از او به نظاره اش پرداختم.با اينكه خودم قدي بلند دارم اما او بيست تا بيست و پنج سانتيمتر از من بلندتر بود با موهاي حالت دار مشكي و چشماني كشيده و خمار،بيني استخواني سر بالا،گونه هاي برجسته استخواني و پوست سفيد و ريش و سبيل آنكاد شده و شانه هايي ستبر و ورزيده و هيكلي كاملا ورزشي.پيراهن آستين كوتاه گوجه اي رنگ همراه با شلوار قهوه اي به تن داشت و كتش رو روي ساعد دست راست انداخته و كيف چرمي قهوه اي در دست چپش بود،بوي تلخ ادكلنش شامه ام را پر كرد.نمي دانم در نگاهش چه بود كه دلم را به وحشت مي انداخت،يك تاي ابروي خوش حالتش را بالا برد و پرسيد:
-سركار خانم،امرتون؟
-من،من ديروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جديدي؟
منتظر جواب من نشد،كيفش را روي زمين گذاشت و به ساعت مچيش نگاه كرد و ادامه داد:
-مستخدمين بايد ساعت هشت اينجا باشن،شما نيم ساعته تاخير داريد.
-متاسفم،ديگه تكرار نمي شه.
-بفرماييد.به او اشاره كردم و گفتم:
-اجازه مي دين رد شم.
-در ورودي مستخدمين،در آشپزخانه ست.بفرماييد سمت راستتون،بعد از پيچيدن در كناري ساختمون رو مي بينيد.
به سمت مسيري كه اشاره كرده بود راه افتادم،دلم مي خواست دهانم را باز مي كردم و هر آنچه كه لياقتش را داشت بهش مي گفتم.فكر كرده بود كيه؟هركس ندونه،من كه خوب مي دونم اون معيني فر نامرد اين دك و پز رو از كجا آورده،پسره از خود متشكر براي من كلاس مي ذاره و درس وقت شناسي مي ده.وقتي از پيچ مي گذشتم براي آخرين بار نگاهش كردم داشت نگاهم مي كرد،وقتي ديد مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغيير داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادي مي كرد كه با نيم نگاهي به سمتم گفت:
-كم كم داشتم نگران مي شدم،نمي دونستم از در تا ساختمون اينقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم مي اومدم داخل به يه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجويي ايشون جواب بدم.
-عليك سلام،به آقا جامي يا آقا احسان.
-نمي دونم يه آقاي ريشو بود.
-خب اون آقا حامي،يه لحظه فكر كردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ايشون بيرون هستن؟
-آره اسفنديار خان رو بردن فرودگاه،اسفنديار خان مي خواستن برن آنتاليا...يا انتاليا...نمي دونستم همچين اسمي داشت،اصلا يه كلوم تركيه.
زير لب گفتم:
-آنتاليا.
-آره هميني كه گفتي اسمشه،خب اين پسره هرجا باشه ديگه باد سر و كلش پيدا بشه.صبحانه اش رو آماده كن،من صبحانه خانم رو مي برم.
بانو آنقدر سرگرم كارش بود كه نديد چگونه روي صندلي ولو شدم.اين مردك رفته مسافرت،خدايا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقي نيفتاده اون برمي گرده.
-وا تو كه هنور نشستي،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نكردي.طنين اينطور كار كردن تو بدرد نمي خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر كن ببر سالن غذاخوري.
-چشم بانو.
با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سيني گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ايستادم.جواني كه قبلا همراه معيني فر ديده بودم،در حالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد و آستين پيراهنش را تا مي زد نگاهش به من افتاد و بعد از يك نگاه كوتاه به كارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه كردم،اما نمي دونستم بايد به كدوم طرف برم.
-بهت نمي ياد مستخدم باشي اما سيني دستت چيز ديگه اي مي گه،مي تونم كمكت كنم.
-حدستون درسته،من ديروز استخدام شدم...لطف كنيد منو به سمت سالن غذاخوري راهنمايي كنيد.
-مستخدم جديد؟پس چرا لباس مخصوص نپوشيدي،مامان ببينه عصباني مي شه.
-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماييم كنيد،اين سيني خيلي سنگينه.
-بله از اين سمت.
با راهنمايي او وارد سالن غذاخوري شدم و سيني را روي ميز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفي نشديم،من احسان هستم شما؟
-طنين.
-خب طنين،بهتر تا مامان نديدتت لباست رو تغيير بدي.
ميز صبحانه را چيدم و گفتم:
-امري نيست؟
-نه مي توني بري.
به آشپزخانه برگشتم . ساكم را برداشتم اما كجا مي رفتم و لباسم را عوض مي كردم،روي صندلي نشستم و ساك دستي را كنار پايم گذاشتم.بانو سيني به دست وارد شد و با ديدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردي؟
-بله بانو،من وسايلم رو كجا بايد بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نكردم و خانم ببينه ناراحت مي شه.
-اي واي،ببين با دير اومدنت همه كارهات بهم ريخته،بيا بريم اتاقتو نشونت بدم.
همين طور كه به همراه بانو مي رفتم به حرفهايش گوش مي دادم.
-اين اتاق رو با سمانه شريكي،بعد از اينكه لباست رو عوض كردي بيا تا همه جاي خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دير اومدي،خودتو لو ندي.
-آقا حامي چي؟ايشون ديدن من دير اومدم.
-از بابت آقا خيالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا بايد از بابت آقا حامي نگران باشم،پسره از خود متشكر حتما به گوش مامان جون مي رسونه.همچين منو صبح بازخواست كرد كه نگو،تو اولين برخورد طوري نگاهم مي كرد مثل اينكه ازم طلب داره.
-اين تخت مال تو و اون يكي هم مال سمانه،اين چند شب تنهايي نمي ترسي كه.
-نه ترسو نيستم...سمانه كي مياد؟
-فكر كنم تا دو سه روز ديگه سر و كله اش پيدا بشه...تو هم زود لباستو عوض كن بيا،ساكتو بذار توي اون كمد،اگر سؤالي نداري من برم.
-نه،ممنون.
بانو با گفتن زود بياي خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه كردم،يك اتاف دوازده متري با دو تخت ساده يكنفره،يك كمد ديواري دودر،يك پنجري بزرگ كه پرده حرير سفيد ساده و مخمل سبز به روي آن آويخته بودن.از داخل ساكم،روپوش سرمه اي بيرون آوردم و پوشيدم و جوراب شلواري مشكي را به پا كردم و روسري نخي سفيد را سر كردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد كردم و نباله آن را بروي شانه هايم رها كردم،پيشبند سفيد را هم روي روپوشم بستم و صندل مشكي را بپا كردم و در مقابل آينه قدي بي قاب كه به ديوار پيچ شده بود ايستادم،مقداري از موهايم از جلوي روسري بيرون زده بود كه آن را مرتب كردم و نگاهي به سر تا پايم انداختم.اگر پيشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در اين لباس گم مي شدم،اما عفت خانم دقيقا آن را غالب تنم كرده بود،همراه با پوزخندي از آينه دل كندم.من،طنين نيازي به عنوان خدمتكار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتي مي كردم،خون داغي به مغزم هجوم برد،دلم مي خواست تمام ساكنان اين خونه رو به آتيش بكشم.چند نفس عميق كشيدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترين راه اينكه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمكم.هرچه تنها مي ماندم اين افكار مزاحم بيشتر آزارم مي داد،اتاق را ترك كردم و بانو را در آشپزخانه يافتم.در حال پختن ناهار بود،با ديدن من گفت:
-چقدر طولش دادي،بيا بيا اين پيازها رو پوست بگير.
اشكريزان پيازها رو پوست كندم،صدايي جز صداي جليز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمي آمد.
-واي واي چه اشكي،بده من اون پياز.
-بانو...بانو.
صداي خانم بودكه از سالن مي آمد،انو رو به من گفت:
-هواي اين پيازها رو داشته باش نسوزه.
صداي خانم از سالن مي آمد كه داشت به بانو سفارش مي كرد،بعذ شنيدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اينكه صدايش را پايين آورده بوداما شنيدم كه گفت هواي دختره رو داشته باش چون نمي دونيم چطور آدميه،صداي بانو آمد كه به او اطمينان مي داد.فكر مي كنم نزديك در آشپزخانه بودن كه صدايشان چنين واضح مي آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شك داره،من آنقدر چشم دلم سيره كه به مال كسي چشم ندارم فقط آنچه كه حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزديده مي خوام،اموال حرومت باشه براي تو اون پسراي هفت رنگت.داشتم پيازهاي طلايي شده را از روغن داغ خارج مي كردم كه بانو آمد.
-ولش كن بقيه غذا رو من خودم درست مي كنم،تو هم دو تا چايي بريز تا من هم خورشت رو رديف كنم بعد بشينبم تقسيم كار.
بي حرف كاري كه بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت ميز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از كارش روبروي من نشست و در حالي كه چايش را جرعه جرعه مي نو شيد گفت:
-آشپزي مال منه،مي مونه گردگيري خونه كه اونو هم با اومدن سمانه بين خودتون تقسيم كنيد اما تا آمدن اون بايد تنهايي انجامش بدي.هرچند من نمي ذارم زياد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگيري طبقه پايين مال تو،اتاق هاي بالا رو هم من انجام مي دم فقط سرويس بهداشتي بالا رو تو بايد زحمتشو بكشي من نمي تونم،نظافت استخر و جكوزي هم فعلا با تو.سؤالي نيست؟
-نه.
-اين تقسيم بندي ت زماني كه سمانه بياد پابر جاست.
-قبوله.
-حالا پاشو بريم تا كل خونه رو نشونت بدم.
بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگيري و نظافت را آغاز كنم.بايد اعتماد همه رو جلب مي كردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملي،راي همين مثل يك مستخدم واقعي شروع به كار كردم.هرچند در كارهاي خانه به مامان كمك مي كردم اما به اين شدت و كثرت نبود.داشتم آينه داخل سالن را تميز مي كردم كه افتخار آشنايي با آخرين پسز خانواده معيني فر نصيبم شد،از داخل آينه ديدم كه از پله ها پايين مي آمد.در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
-سمانه،يه چيزي بيار بخورم.
منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسيد:
-تو ديگه كي هستي؟آهان،پس اون مستخدم جديدي كه مامي درباره اش با حامي حرف مي زد تويي؟چه عجب مامي تو انتخاب خدمتكار سليقه به خرج داده و بعد از يك پيرزن غرغرو و يك پيردختر بداخلاق،حوري مثل تو رو استخدام كرده.خوشگله،حيف تو نيست كلفتي كني.
پسر پرو فكر مي كنه داره با جي افش حرف مي زنه،حيف كه براي انتقام اومدم و بايد دندون رو جيگر بذارم وگرنه مي دونستم چه جوابي بهت بدم حال كني.
-حالا به ما صبحانه مي دي يا نه؟...ببينم كر و لالي.
اين تحقير ها را بايد مدت كوتاهي تحمل كنم،وقتي به آنچه كه خواستم رسيدم نوبت منه كه به شما بخندم.
-بانو...بانو،يه چيزي بيار بخورم.
روي كاناپه لم داد و پاهايش را روي ميز گذاشت و به كار كردن من زل زد،بي اعتنا به حضورش به كارم ادامه دادم.
-كجا مي بري بيار اينجا.
-آقا فرزاد اينجا،جاي غذا خوردن نيست،بيايد سالن غذاخوري.
-گفتم بيار اينجا بانو،اينجا آدم به اشتها مياد...زندگي ما رو باش،كلفتمون برامون تصميم مي گيره كجا بشينيم.
-اگر خانم ببينه ناراحت مي شه.
-مامي با اخلاق من آشناست...بانو،اسم اين دختره چيه؟كر ولاله يا نازش زياده.
-كي؟طنين رو مي گيد،نه دختر خوبيه و سرش به كار خودشه و فقط به وظايفش مي رسه.
-فكر مي كنم حقوق مي گيره كه كارهاي منو انجام بده،نه اينكه به سؤالاتم جواب نده.
-آقا فرزاد هرچي خواستي به من بگو انجام بدم.
-خودم مي دونم چطور حرف حاليش كنم،تو هم برو به كارت برس فضولي هم موقوف،مي دوني كه چي مي گم يا پير و خرفت شدي و حرف حاليت نمي شه.
بانو بي هيچ حرفي به آشپزخانه رفت،دلم برايش سوخت،اين پسره بي ادب دل مهربانش را شكسته بود.كارم با آينه تمام شد،وسايلم را جمع كردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم كه گفت:
-هي دختر...آهاي طنين با توام.
به جانب فرزاد نگاه كردم،گفت:
-بيا اينجا رو تميز كن.
به جايي كه اشاره كرده بود نگاه كردم،روي سراميك كف سالن كنار پايش چاي ريخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و كنارش زانو زدم و مشغول خشك كردن شدم كه پايش را روي دستم گذاشت.نگاهش كردم،با لبخندي شيطاني از ديدن چشمان پر از دردم لذت مي برد.سعي كردم گرماي درد را در پشت نگاه سردم پنهان كنم،با صداي آهسته اي گفت:
-اگر مي خواي تو اين خونه كار كني بايد با من راه بيايي وگرنه كاري مي كنم كه از كار بي كار بشي،اگر باور نداري مي توني وقتي سمانه برگشت بپرسي،حالا پاشو برو يه چايي برام بيار.
پايش را از روي دستم برداشت،با دست ديگرم محل درد را فشردم،جاي عاج كفشش روي دستم افتاده بود.دوباره نگاهش كردم،وقيجانه داشت نگاهم مي كرد كه با حرص فنجان خالي را برداشتم و آنجا را ترك كردم.وقتي بانو،من را با فنجان خالي ديد گفت:
-بده چايي بريزم ببرم.
-نه خودم مي برم.
از چشمان بانو فهميدم قصد پرسيدن سؤالي را دارد،براي همين با فنجان پر سريع آشپزخانه را ترك كردم.وقتي فنجان را روي ميز گذاشتم،گفت:
-حالا شدي دختر خوب...بده دستتو ببينم چي شد.
قبل از اينكه دستم را در دستش بگيرد آن را پس كشيدم.
-نچ،نچ هنوز هم وحشي و زمان مي بره رام بشي،منم خوشم مياد وحشي ها رو رام كنم.
توي دلم گفتم،من آدم هستم و وحشي اون پدر بي شرفت كه مثل خون آشام روي زندگي ما افتاد و ريشه زندگيمون رو خشكوند.جواب من به او سكوت بود.خودم را با بقيه كارهاي باقي مانده مشغول كردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت كمر راست كردم،تمام بدنم درد مي كرد اما از كارهاي خواسته شده كار زيادي نمانده بود.يك ليوان آب خنك براي خودم ريختم و كنار بانو نشستم،داشت سيب زميني خلال مي كرد.
-خسته نباشي.
-همچنين شما.
-اين پسره بهت گير داد؟
-كدوم پسر؟
-خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون باباي نامردشه.
-من با اون كاري ندارم.
-تو با اون كار نداري اما اون با تو كار داره،مراقب باش برات دردسر درست نكنه،زياد جلو چشمش سبز نشو...تو هم مثل دختر مني،فقط گفتم كه حواست رو جمع كني.
-چشم،حواسم هست.
-حالا تا من اينهارو سرخ مي كنم تو هم سالاد درست كن،ناهار بخوريم.
-پس بقيه چي؟
-خانم كه مي خواست بره گفت ناهار نمياد،پسرها هم كه جز پنجشنبه ها بقيه روزها ناهار نميان پس امروز ظهر فقط من و تو هستيم.
-آقا فرزاد چي؟
-نفهميدي!رفت بيرون،آمدنش هم با خداست.
كاهو را از يخچال خارج كردم و مشغول خرد كردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
-بيچاره خانم چقدر روي تربيت اين پسر و ختر انرژي گذاشت اما بي فايده بود،هرچي باشه بچه به ننه و باباش مي ره ديگه،از قديم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر كه مزد خانم رو داد و رفت،حالا اين پسره كي دستمزد خانم رو بده خدا مي دونه.
-دختر؟
-آخ يادم نبود تو خبر نداري،اسفنديار خان يه دختر هم داره كه آمريكا زندگي مي كنه و با فرزاد،خواهر و برادر تني هستن از زن دوم اسفنديار خان.وقتي بچه ها پنج شيش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اينها بچه هاي من هستن بزرگشون كن.خانم هم با اينكه دل خوشيي از اسفنديار خان نداشت اما براي بچه ها از مادري كم نذاشت و بع كه بچه ها بزرگ شدن،ننه شون يادش افتاد بچه اي داره شروع كرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهميديم خانم رفتن خارج عشق و حال،هيچي ديگه دختره هوايي شد و گفت مي خوام برم پيش مامانم،خون هم رو تو شيشه كرده بود.اسفنديار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم كرد منم مي خوام برم اما چون سربازي نرفته بود نمي تونست بره و همش مي گفت يه خورده پول بيشتر بدين و منو قاچاق بفرستيد برم.اسفنديار خان هم مي گفت نه برو سربازي بعد برو،اينم داره دنباله كارهاي خواهرشو انجام مي ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقي اونور مرز.
-كه اينطور،چه خانواده پر ماجرايي.
-آره جونم كجاشو ديدي،ماهي نيست كه ما توي اين خونه تياتر نداشته باشيم.
-تئاتر.
-آره همون،همين چند ماه پيش اسفنديار خان گير داده بود به آقا حامي بيا برات زن بگيرم،دختر يكي از همكاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زير بار نمي رفت حتي آقا رو برد و دختره رو نشون داد،اميد داشت با ديدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتي بهش گفت،كي گفته دختره رو عقد كني فقط يه شيريني ساده مي خوريم و يه انگشتر دستش كن و بعد از معامله همه چيز و بهم بزن اما آقا زير بار نرفت.نمي دوني چه جنگي به پا بود،خانم بيچاره از خواب و خوراك افتاده بود و به من مي گفت بانو من آرزوي دامادي حامي رو دارم اما كسي كه خودش بخواد،زور كه نيست صحبت يه عمر زندگيه،خودم يه عمر زندگي اجباري رو تحمل كردم و نمي خوام همين اتفاق براي حامي بيفته.چي بهت بگم اصرار از اسفنديار خان امتنا از آقا حامي،مي گفت اگز خوبه براي پسرات بگير و اسفنديار خان مي گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمي.تا اينكه آقا حامي حرف آخر و زد و گفت،اگر يك كلمه ديگه اصرار كنيد وسايلم رو جمع مي كنم و مي رم پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم.خانم هم تا اين حرف رو شنيد گفت كه راضي نيست بچه اش رو به زور زن بده،اسفنديار خان هم حق نداره ديگه به ازدواج كردن آقا حامي كار داشته باشه.حالا نمي دونم اسفنديارخان چكار كرد،با پدر دختر همكاري كرد يا نه.
-حالا دختر چه شكلي بود؟حتما دختر عيب و ايرادي داشته.
-ما كه نديديم فقط آقا حامي و اسفنديار خان ديده بودن،حتي خانم هم نديده بود.اسفنديار خان هم اولين بار عكس دختر رو تو دفتر باباش ديده بود كه اصرار مي كرد اما شنيدم وقتي دختر رو تو مهموني ديده بود مي گفت حتي از عكسش هم خوشگل تر.حالا نمي دونم دختر چه ايرادي داشت كه به دل آقا حامي نچسبيده بود،شايد هم دختر مالي نبوده و اسفنديار خان داشته بازار گرمي مي كرده چون وقتي خانم خواست يه بار هم دختر رو ببينه،اسفنديار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضي كردي تو جلسه خواستگاري مي بيني اما خوب اين وصلت سرنگرفت.
-حتما قسمت نبوده.
-شايد مادر...اما خانم هم بايد فكر آقا باشن،داره سنشون مي ره بالا.
همون بهتر كه خانم فكر دامادي اين غول بي شاخ و دم نيست،وگرنه معلوم نيست چه به روز دختر مردم مي آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته اي كه مي خواد زن اين بچه آدم خور بشه مي سوزه،حتما روزي نيم كيلو آب مي كنه و بعد از گذشتن يه مدت نامرئي مي شه.
با زنگ ساعت بيدار شدم و يك غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،ديروز آمده بود.دختر زيبايي نبود،اما با نمك بود و كمي هم سنش زياد بود.درجا نشستم و دستهايم را از دوسو باز كردم و نگاهي به ساعت كنار تخت انداختم.آخيش امروز پنج شنبه بود و شب مي رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب كردم و لباسم را پوشيدم.
-سمانه بيدار شو.
-چيه؟
-صبح شده،من رفتم كمك بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل هميشه سحرخيز بود،بعد از نماز صبح نمي خوابيد و مي رفت نون تازه مي خريد.با ديدن من گفت:
-دثگه مي خواستم بيام بيدارتون كنم،پس سمانه كو؟
-بيداره،الان مياد.
-بشين،صبحانه ات رو شروع كن.
تقريبا صبحانه ام رو تمام كرده بودم كه سمانه با خميازه كش داري وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،يه كم ديگه مي خوابيدي.
-بخدا بانو خيلي خوابم مياد.
-معلومه مرخصي خيلي بهت ساخته،زود بيا صبحانه ات رو بخور تا اين بساط جمع كنيم كه امروز خيلي كار داريم.
-چه خبر بانو؟
-هيچ خبري،مگه بايد خبري باشه،چند روزه ول كردي رفتي مرخصي اين خونه پر از گرد و خاك شده.درسته كه تو اين چند روزه طنين يه كارايي كرده اما يه تنه كه نمي شه همه جا رو تميز كنه تازه كم تجربه هم هست،بايد به خورده به خونه برسيم.
به كابينت تكيه دادم كه ناگهان دردي عجيب در شكمم پيچيد و با گفتن آخ،دستم را روي شكمم گذاشتم و خم شدم.
-چي شد...طنين چت شده؟
وقتي كمي دردم آروم شد،با صداي بي حالي گفتم:
-هيچي،يه مرتبه دلم درد گرفت.
-چيزيت نيست حتما سرديت كرده،الان بهت نبات داغ مي دم خوب مي شي.
به كمك سمانه روي صندلي نشستم،حتي با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعي كردم به روي خودم نياورم.هركدام به كار روزانه خود پرداختيم،بانو به خريد رفت و سمانه هم به طبه پايين رفت تا استخر و جكوزي را نظافت كند.داشتم كف آشپزخونه رو تي مي كشيدم كه صداي حامي اومد،داشت بانو رو صدا مي زد اما جز من كسي نبود كه جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم كجاست؟
-رفتن خريد.
با اخمهايي گره خورده نكاهي به سر تا پاي من كرد،نمي دونم چرا هروقت منو مي ديد اينطور نگاهم مي كرد.
-صبحانه منو بيار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده كردم و داخل سيني گذاشتم و به سالن غذاخوري رفتم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.زير ذرهبين نگاه حامي،ميز صبحانه رو چيدم.
-تو نمي دوني من،تو فنجون چاي نمي خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا كه متوجه شدي اينو ببر برام استكان بيار.
-چشم.
تمام درهاي كابينت را باز كردم تا بالاخره استكانها رو پيدا كردم،وقتي استكان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه كرد و گفت:
-نبايد اينو بشوري.
با يك ببخشيد به آشپزخونه برگشتم و استكان را شستم و با دستمال خشك كردم،دوباره استكان را بررسي كرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال كشيدي پرز گرفته،برو دوباره بشور بيار.
با كشيدن نفسي عميق خشمم را قورت دادم،دلم مي خواست آن استكان را بر فرقش بكوبم و بگم شما كه كثافت بودن تو خونتونه براي من اداي آدم تميز رو درمياريد.اين دفعه آن را با دقت شستم و خشك كردم تا بهانه اي پيدا نكند،وقتي استكان را جلويش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برايش چاي بريزم.
-چرا ناخنهات اينقدر بلنده؟
-ناخنهاي من بلندن!
-آره.
-اما من فكر نمي كنم.
-قرار نيست تو فكر كني،همين كه من مي گم ناخنت بلنده بايد قبول كني.
اينا ديگه چه قومي هستن!
-چشم از اين به بعد،دستكش دستم مي كنم.
-دستكش نه،بايد كوتاشون كني.
باز هم اين درد لعنتي در شكمم پيچيد،با گفتن هرچه شما بگيد به سمت دستشويي دويدم و برروي سرويس فرنگي نشستم،اين دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در مي آورد.شنيدم كه حامي صدايم مي كرد صورتم را شستم و دل از دستشويي كندم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-ميز رو جمع كن.
ميزو با هر جون كندني بود جمع كردم و سر كارم برگشتم،دل درد ديگه امانم رو بريده بود و با پاك كردن هر طبقه ويترين كريستال ها خم مي شدم شايد براي چند لحظه دردم آرام بگيرد.
-طنين.
با بي حالي به مخاطبم نگاه كردم،فرزاد با آن موهاي عجيب غريبش بود.
-بيا بشين كنارم...چيه حال نداري،حالت خوش نيست.
با ناتواني گفتم:نه،خوبم.
-پس بيا كنارم بشين.
-من كار دارم آقا فرزاد.
-ببين نشد...
قدم زنان كنارم ايستاد و ظرف كريستال را از دستم گرفت،در حالي كه در تلالو نور درون آن را نگاه مي كرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بياي تا بيكار نشي اما تو به قولت عمل نكردي،پس ديگه از دست من كاري برنمياد.
بعد به يكباره ظرف را در هوا رها كرد،صداي فرياد طرف در هال هزار تكه شدن به گوشم رسيد و با ناباوري به فرزاد نگاه كردم.مي دانستم خانم عاشق ظرف قيمتي كريستالشه،حالا حتم دارم بيكار مي شم.از شدت دل پيچه در كنار خرده هاي ظرف تا شدم و صداي خانم را از بالاي پله ها شنيدم.
-طنين تو چيكار كردي؟ظرف نازنينم رو شكوندي،مي دوني اون ظرف چقدر قيمت داره،بيا كتابخونه تا تكليفت رو روشن كنم.
خانم اين را گفت و بدون اينكه به كسي مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قيافه اش عصبانيت مي باريد.با خشم به فرزاد نگاه كردم،تمام زحمت هاي منو براي رسيدن به نقشه ام برباد داده بود.با نيشخندي گفت:
-برو تكليفت رو بگير حتما يك بار از روي دهقان فداكار،دوبار هم از روي چوپان دروغگو بايد بنويسي.
-طنين چيكار كردي؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نيستم.
-حالا برو ببين خانم چي مي گه،من هم اين خرده شيشه ها رو جمع مي كنم.
حالت تهوع اجازه نداد بيشتر به بانو توضيح بدم و به طرف دستشويي دويدم.
-طنين تو امروز چته؟
-نمي دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع مي ميرم.
-برو ببين خانم چي مي گه،بعد بيا تا فكري برات بكنم.
قبل از اينكه ضربه اي به در اتاق خانم بزنم صداي صحبت مادر و پسر رو شنيدم،حامي به مادرش مي گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توي خونه،استخدام اين دختره درست نيست.فرزاد بهش گير داده،خودم ديدم فرزاد ظرف رو شكست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد مي كنم تا اين قائله ختم بشه.
-نه ديگه مامان،شما به دختره اميد داديد و حالا درست نيست به خاطر مردم آزاري فرزاد بيكار بشه،بهتر به فرزاد تذكر بديد.
-امروز طرف و شكست،مي ترسم پس فردا كار غير قابل جبراني انجام بده.
-نترس،اين دختري كه من ديدم خيلي حواسش جمع و اجازه هيچ غلط اضافه اي به فرزاد نمي ده.اصلا نمي دونم چه اصراري اسفنديار اينو ايران نگه داره،بفرسته بره پيش مادرش ديگه.
-اسفنديار نمي خواد پيش زنش كم بياره،درسته كه فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد مي خواد قدرتشو به رخ زنش بكشه.
-مامان،مي خواي با اتفاق امروز چظور برخورد كني؟
-نمي دونم از يه طرف دلم به حال دختر مي سوزه و نمي خوام بيكار بشه،از طرف ديگه مي ترسم فرزاد زير پاش بشينه و كاري كنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش مي ره،پس به دختر هشدار بده و بذار كارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش مي كنم.حق با توئه،اگر اينجا باشه حواس ما بيشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پيچيدم كه در باز شد،سعي كردم راست بايستم كه با حامي چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پريدت عوارض پشت در ايستادنه،آمدنت خيلي طول كشيد.خانم منتظرته،خودتو آماده كردي چه جوابي بدي.
مي خواست با اين حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه كردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شكست؟
-نمي تونم بگم،فقط مي تونم بگم من مقصر نيستم.
-چطور مي خواهي حرفت رو باور كنم.
-خانم مي تونم بشينم؟
نگاهي به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نيست؟
-نه خانم،از صبح حالم خيلي بده.
-برو وسايلت رو جمع كن برو خونه.
-خانم،من مقصر نيستم.
-مي دونم...فقط جلو چشم فرزاد كمتر پيدات شه.
-يعني منو اخراج نمي كنيد؟
-نه،مگه نمي گي حالت خوب نيست برو خونه استراحت كن،چند ساعت زودتر رفتن تو فكر نمي كنم كار زيادي رو عقب بندازه.
-متشكرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل هميشه پاهايش را دراز كرده و روي ميز گذاشته بود،داشت به كانالهاي تلويزيون ور مي رفت كه با ديدن من لبخند پيروزمندانه اي زد.بي اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را مي جويد كه با ديدن من از جا پريد و پرسيد:
-چي شد؟
-هيچي،بانو مي شه برام آژانس خبر كني.
-اخراج شدي؟
سؤالي كه در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسيده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامي همه چيز ديده بود.
-خدا رو شكر به خير گذشت،حالا اژانس براي چي مي خواي؟
-حالم خوب نيست،خانم بهم مرخصي داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسيد:
-مرخصي دادن يا اخراجت كردن؟
-نه اخراجم نكردن،شانس اوردم اگر حامي نديده بود اخراج بودم اما حامي از من دفاع كرد.
-مطمئني اون پير پسر بداخلاق از تو دفاع كرده،اون اگر حكم اخراج نده از ما جانبداري نمي كنه.
-نه بابا،بنده خدا كلي مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نكنه.
-من كه شك دارم،حاضرم روزي صد بار خرده فرمايشات فرزاد رو انجام بدم اما يك بار به حامي سلام نكنم.وقتي خدا اخلاق تقسيم مي كرده اين پسره نمي دونم دنبال چي بوده كه بهش نرسيده،براي همين نزديك چهل سالشه اما هنوز كسي قبول نكرده زنش بشه.
-كجا چهل سالشه!
-فكر كردي سي و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
-ا طنين...تو هنوز اينجايي،ماشين اومده و تو حاضر نيستي.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در روياي شيرين اخراج من سير كند و از خانه خارج شدم.وقتي دخل ماشين نشستم،از راننده خواستم منو به نزديكترين بيمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبايلم رو روشن كردم كه سيل اس ام اس ها سرازير شد،شماره طناز را گرفتم و با بي حالي سرم را به صندلي تكيه دادم.
-الو طنين،خودتي؟
-آره.
-آره و ...دختر ديوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمي دي،اگر تا امشب خبري ازت نمي شد با مامور مي آمدم خونه معيني فر.
-حالا بازجويي رو بزار براي بعد و گوش كن ببين چي مي گم،بيا به اين بيمارستاني كه آدرس مي دم.
-بيمارستان براي چي؟!
-طناز يادداشت كن...آقا آدرس اين بيمارستاني كه مي ريد گيه؟...طناز نوشتي.
-آره،حالا مي گي چرا بايد بيام.
-حالم خوب نيست و از صبح دل درد دارم،فكر كنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود مي رسونم.
بي حال به ديوار تكيه داده بودم تا جواب سونوگرافي آماده شود كه طناز خودش را به من رساند،دكتر بعد از ديدن سونوگرافي تشخيص آپانديس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل مي ترسيدم اما از طرفي درد امانم را بريده بود.وقتي روي برانكارد به سوي اتاق عمل مي رفتم با وحشت به طناز نگاه كردم كه آن هم زياد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپديد شد.نگاه هراسانم را در اتاق سبز چرخاندم.در بين صحبتهاي متخصص بيهوشي به خواب رفتم و با درد شديدي بيدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چيكار كنم،مي گن فشارت پايينه و نمي شه بهت مسكن زد.
-تو رو خدا بگو يه كاري بكنند.
-باشه،باشه الان مي رم مي گم.
اين بار در كنار طناز،پرستاري سفيد پوش ايستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسيد.
-چه خبرته،مدتي وقت مي بره تا مسكن اثر كنه.
آنقدر از درد به خودم پيچيدم تا خوابم برد،وقتي بيدار شدم اتاق با نور خورشيد فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روي صندلي كنار تخت نشسته خوابيده بود.
-به به،بيمار بي تاب ما بيدار شد.
تا خواستم اشاره كنم كه آروم باشه،طناز بيدار شد.
-آخ ببخشيد،متوجه نشدم شما خوابيد.
-نه اشكالي نداره،اصلا نفهميدم كي خوابم برد.طنين،تو چطوري؟
-خوبم اما كمي درد دارم.
-طبيعيه عزيزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روي نقطه نامعلومي بر روي سقف دوختم حالا با اين مشكل چطور فردا به خونه معيني فر برگردم.
-تو كه چيزي نخوردي.
-كجا بودي؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسيد.
-خانم رجب لو.
-آره ديگه!همسر نگهبان مجتمع،ديشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم براي همين از آقاي رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پيش مامان تنها نباشه.
-كي مرخص مي شم؟نمي دوني.
-نه،تا دكتر نياد معاينه ات نكنه معلوم نيست...خب تعريف كن اين يه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعريف كن.
از لحظه اي كه وارد خونه معيني فر شده بودم را واو به واو براي طناز تعريف كردم.
-حالا با اين وضعي كه پيش اومده بهتر ديگه برنگردي به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از اين فرزاد مي ترسم،كاري دستت نده.
-نه بابا ،حقيقتش رو بخاي من از حامي بيشتر مي ترسم.
-اون چيكار كرده؟
-كاري نكرده فقط رفتارش كمي عجيبه،نمي دونم چرا،ولي احساس مي كنم هر خطري برام باشه از جانب اونه،يه اخلاق سگي هم داره كه همه توي اون خونه ازش حساب مي برن حتي فكر كنم خود معيني فر هم از اين پسرش بترسه.
-تو هرچي گفتي از پسر اولي و آخريه بود،پس اون يكي پسرش چي؟برو رو مخ اون،هرچي بخواي مي توني از زير زبونش بكشي اون بايد صندوق اصرار معيني فر باشه.
-اون آمفوتر...نمي دونم شايد...ولي فكر نمي كنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثي خنثي،تو يه تلويزيون بده با يه كانالي كه دائم فوتبال پخش كنه ديگه به هيچ كس كار نداره،آروم آرومه اما خيلي مهربونه برعكس همه آدم هاي توي اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشي.
-فعلا يه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق ديگه اي رو ندارم.
-ارسيا چي؟
-واي اسمشو نيار كه كهير مي زنم،چيه!؟تو هم از مرجان ياد گرفتي،بيا برو زنگ بزن خونه معيني فر بگو چه بلايي سرم اومده نمي تونم چند روزي بيام.
-خانم عجول دندون رو جيگر بزار ببينم دكتر كي مرخصت مي كنه،بعد زنگ مي زنم تا مرخصي برات بگيرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت كن هم به مامان برس.
-با تو چيكار كنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنين مي خواي من به جاي تو برم توي اون خونه،كارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توي اون خونه اجازه نمي دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد كثافت رو شناختم...برو ديگه.
-من براي تو نگرانم،بيا به خاطر من از اون ميراث خانوادگي بگذز.جان طناز،نه نيار.
-طناز برو باز شروع نكن...من نصف بيشتر راي رو رفتم.
-حرف زدن با تو فايده نداره.
نگاهم روي پارچه هاي مشكي چرخيد تا به عكسش رسيد،خدايا چرا؟ديگه نمي تونستم روي پاهام بايستم و لبه باغچه كنار خيابان نشستم،يعني اون مرده؟پس من چي؟نقشه ام چي؟انتقامم چي مي شه؟نه...به خونه نگاه كردم،من ديگه اينجا كاري نداشتم...چرا يك كار باقي مانده و آن هم پيدا كردن ميراث خانوادگي.البته يك چيز هيچ وقت در دلم خاموش نمي شود آن هم شعله آتش خشم و كينه من نسبت به اين خانواده است،كاش اين مرد زنده بود تا من با دستهاي خودم خفه اش مي كردم.
-نمي دونستم اينقدر بهش ارادت داري.
به سوي صدا نگاه كردم حامي بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پاركينگ خارج شده بود.حسابي گيج شده بودم هنوز از شوك مرگ معيني فر خارج نشده بودم كه اين يكي جلوم ظاهر شد،سلولهاي مغزم اعتصاب كرده بودن و اصلا نمي دونشتم چه عكس العملي بايد نشون بدم.
-من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پيش چهلمش بود.
حامي از ماشين پياده شد و در حالي كه با ريموت در رو مي بست،به سويم آمد.
-متاسفم...اما شما براي مراسم پدرتون ده،دوازده روز غيبت كردين.
-من...
دختر احمق اين چه قيافه اي كه به خودت گرفتي،كمي خودم را جمع و جور كردم و با يه نفس عميق ادامه دادم:
-بيمار بودم.اون روز آخري كه از اينجا رفتم حالم خيلي بد شد و دكتر تشخيص آپانديس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرماييد داخل.
با ترديد نگاهي به حامي انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم كه روي پا چرخيدم و گفتم:
-آقا حامي.
او كه داشت در را مي بست كامل باز كرد و گفت:
-بله.
-فراموش كردم...تسليت مي گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داري گفت:متشكرم و بعد رفت.
معني لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آميز نبود برعكس پر از تمسخر بود.متفكر از رفتار حامي،از در مخصوص مستخدمين وارد آشپزخانه شدم.كسي آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زير لب داشت آواز محلي مي خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشك كرد و منو در آغوش گرفت.
-كجايي تودختر...بانو مي گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بيمارستاني.
-من كه جز بيماري خبري ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اينكه در نبود من اينجا اتفاقات زيادي افتاده.
-اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعريف مي كنم.
-بانو كجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خيلي عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر مي گفتن دنيا مال تو اينقدر خوشحال نمي شد كه خبر مرگ اسفنديار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازي كرد اما اگر كسي خانم رو مي شناخت،مي تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-اين حرفها باشه براي شب،الان اگر كسي حرفامون رو بشنوه برامون بد مي شه.
-پس اگر برات ممكنه اون خرما رو بچين تو ديس.
-باشه،راستي آقا حامي كجا مي رفت؟
-شركت.
-شركت؟!
-آره،اون فقط يه روز شركتشو تعطيل كرد.
-اينو راست نمي گي،داري سر به سرم مي ذاري.
-مي گم از هيچي خبر نداري همينه ديگه...واي بانو داره مياد،به خرماها برس.
جايي كه من ايستاده بودم طوري بود اگر سخصي وارد مي شد متوجه حضورم نمي شد،بانو عصبي وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستي اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخيد و با ديدن من گل از گلش شكفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدي.
-متشكرم...متاسفم بدموقعي مريض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-اين چه حرفيه دختر،مگه بيماري دست خود آدمه كه اين حرفو مي زني...حالا يه قهوه براي خانم ببر،تسليت هم بگو...بيا كه كلي حرف و كار داريم...
-چشم.
وقتي از سالن مي گذشتم،متوجه تغيير دكوراسين اونجا شدم و ظربه اي ملايم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوي پنجره با لباس خواب مشكي بلند و ساده اش ايستاده بود و به خيال اينكه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روي ميز برو،كاري ندارم.
-ببخشيد خانم،من طنين هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خيلي شكسته تر به نظر مي رسيد و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسليت مي گم.
-متشكرم...بهتر شدي؟بانو مي گفت حالت خيلي بده،بيمارستان بستري بودي.
-چيز مهمي نبود،يه عمل ساده بود كه از شانس بد ن عفونت كرد.
-حالا چطوري؟
-خوبم خانم.
لحظه اي در سكوت براندازم كرد،معلوم بود فكرش جاي ديگه اي پرسه مي زنه.
-طنين،چند سالته؟
از سؤال ناگهاني خانم جا خوردم و با ترديد گفتم:
-بيست وپنج سال.
-بيست وپنج...درست هم سن تو بودم...
-چي خانم؟
-هيچي مي توني بري،به بانو بگو تا ظهر كسي مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفكراتش تنها گذاشتم و متفكر از رفتار او به پيش بانو برگشتم و حرفهاي خانم را بازگو كردم،بانو با افسوس سري تكان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نيست،گفتم با خواهرتون تماس بگيرم قبول نكرد.صبح زود مي خواست بره بهشت زهرا و به بدبختي راضيشون كردم نرن،با اينكه اين همه سال از اون روز شوم مي گذره اما انگار همين ديروز بود حتي يك لحظه اش رو هم نمي تونم فراموش كنم.
گيج شده بودم،گفتم:
-چه روزي بانو؟
-روز شهادت آقاي معيني.
-آقاي معيني؟!
-آره جلو در اين خونه ترورش كردن،بعدها فهميديم ايشون در جريان انقلاب فعاليت مي كرده اما اون نامردها جوانمرگش كردن.اون موقع آقا حامي شش،هفت سال بيشتر نداشت.
مغزم كرخت شده بود و مفهوم حرفهاي بانو را درك نمس كردم،با سردرگمي نگاهش مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالي كه با سرانگشت اشكش را پاك مي كرد رفت.به سمانه نگاه كردم،داشت برنج پاك مي كرد.
-سمانه،بانو چي مي گفت،من كه از حرفاش چيزي نفهميدم.
-بخاطر اينكه از چيزي خبر نداري...معيني فر شوهر دوم خانم،همسر اولش كه پدر آقا حامي بودن اول انقلاب توسط منافقين ترور مي شه و امروز سالروز شهادت ايشونه.تو شك نكردي چرا اسم كوچه شهيد معيني.
-نه،يعني چرا اما فكر كردم تشبه اسميه،نه اينكه فاميلي اين خانواده معيني فر براي همين زياد كنجكاو نشدم.
-مرحوم اسفنديار فاميليشو عوض كرد و گذاشت معيني فر وگرنه فاميلش چيز ديگه اي بود فقط فاميل آقا حامي،معيني و بقيه معيني فر هستند.
-چه ماجراي درهم و برهمي!
-صبر كن،از اين پيچيده تر هم مي شه...پاشو برو يه دستي به سالن بكش تا بانو صداش در نيومده.
-خواهش مي كنم امروز كه خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نكن فقط كافيه چشمش به من بيفته،تا حالمو نگيره ول كن نيست.
-خيالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا كسي جز آقا احسان نيست و اون هم كه به كسي كار نداره.
مشغول دستمال كشيدن كف سالن شدم اما فكرم پيش حرفهاي بانو بود.حامي ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفنديار و فرزاد و فرنوش نتيجه ازدواج دوم و مخفيانه اسفنديار.ازدواج خانم با شخصي مثل اسفنديار برايم سوال انگيز بود،هركس كافي بود فقط يك برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش اين زوج شود.با رفتاري كه امروز از خانم ديدم برايم اين ازدواج معما شده،زني كه با گذشت اين همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به ياد داشته باشد و برايش سوگواري كند در حالي كه چند روزي از مرگ شوهر دومش نگذشته!اينو بايد حل كنم و جوابش يا در دست بانوست يا سمانه.از روي زمين بلند شدم و به اطرافم نگاه كردم،لكه ها پاك شده بود و كف سالن از تميزي برق مي زد.با ديدن سمانه كه وسايل نظافت را بالا مي برد فكري در ذهنم جرقه زد امروز بهترين فرصت،اگر زودتر اون ميراث رو پيدا نمي كردم دچار دردسر مي شدم چون با تقسيم ارث بين ورثه ديگه هيچ گونه دسترسي به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه كمك نمي خواي؟
-كاري نداري؟
-نه.
-پس بيا بريم اتاقاي بالا رو تميز كنيم،بايد اتاق فرنوش خانم رو هم آماده كنم آخه امشب مي رسه.
-جدا.
در حالي كه با سمانه همراه مي شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اينجا كار مي كني؟
-هشت سالي مي شه.
-پس تو خيلي چيزا مي دوني.
-تا حدودي،چطور؟
-چند تا سوال برام پيش اومده،باشه شب ازت مي پرسم.
-باشه...خب اتاق آقا حامي مال من چون خيلي وسواسي و حساس و اگر چيزي جابجا بشه كه باب ميلش نباشه آدم رو ديوونه مي كنه،اتاق فرزاد هم مال تو.اين دو تا برادر ضد هم هستن،هرچي اين رو نظافت حساسه اون بي خياله.بعد من مي رم اتاق مرحوم آقا معيني فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آري رو مي گم،اتاق آقا احسان باشه وقتي بيدار شد.
-نمي شه تو بري اتاق فرنوش خانم چون با سليقه اش بيشتر آشنايي.
سمانه كمي فكر كرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم ديگه براش چه فرقي مي كنه مهم اينكه اتاقش تميز باشه اما فرنوش خانم...باشه اين اتاق و اتاق چهارمي مال تو.
با اينكه خيلي دوست داشتم اتاق معيني فر را ببينم،اما اول به اتاق فرزاد رفتم تا بعد سر فرصت به اتاق ديگر بپردازم.اتاق اين پسر درست مثل شخصيتش شلوغ و بهم ريخته بود،در نگاه اول سرگيجه گرفتم نمي دونستم از كجا بايد شروع كنم.روي ديوارهاي اتاقش پر بود از پوستر انواع و اقسام افراد،همه مدل و همه شكل و يك سيستم صوتي مجهز كه در اطرافش پر بود از سي دي،لباسهايي كه هر سو پراكنده شده بود.يك ساعت و نيم اين اتاق وقت منو گرفت،وقتي كارم تمام شد به نتيجه اش نگاه كردم،با آنچه كه بود قابل قياس نبود.حالا نوبت جايي بود كه مدتها آرزوي گشتنش رو داشتم و همزمان با ورود من به اتاق معيني فر،سمانه از اتاق ديگر خارج شد.
-تموم كردي؟
-نه اتاق فرزاد خان خيلي وقتم رو گرفت.
-مي دونم چي مي گي،من كارم تموم شده و مي رم پايين،فكر نمي كنم اتاق اون مرحوم زياد كاري داشته باشه تو هم زود بيا پايين.
وقتي سمانه رفت خيالم راحت شد كه در آرامش مي توانم اين اتاق را جستجو كنم،در رو بستم و به ان تكيه دادم و نگاهم را در تمام اتاق چرخاندم.فكر مي كردم با يك اتاق كار روبرو مي شوم اما حالا يك اتاق كار بزرگ روبروي من بود،از كجا معلوم كه اون كتابهاي عتيقه توي همين اتاق نباشه.وجودم از هيجان لبريز بود،خوشبختانه اتاق تميز بود و فقط نياز به گردگيري داشت. در حالي كه به ظاهر اتاق را گردگيري مي كردم شروع به گشتن كردم،اما هرچه مي گشتم كمتر به نتيجه مي رسيدم.آخرين جا زير تخت بود،جايي كه كمترين احتمال را داشت براي پنهان كردن اون عتيقه ها،خم شدم و زير تخت رو نگاه كردم،چيزي زير تخت نبود جز...آن سوي تخت يك جفت كفش مشكي براق،كفش؟!...تا جايي كه يادم مياد من آنجا كفشي نديده بودم،شايد هم ديده و توجه نكرده بودم اما نه مثل اينكه كفش ها تكان مي خوردن،درسته درون كفش پا بود.سرم را سريع بلند كردم كه محكم به لبه تخت خورد،آخ گويان چشمم را محكم بستم و با دستم پيشانيم را مالش دادم و به آن سوي تخت نگاه كردم.انتظار ديدن روح معيني فر را داشتم اما به جاي روح،حامي بود كه با بالا دادن يك تاي ابرويش حدس مي زودم مي خواهد بازجويي كند.
-سركار خانم اينجا چيكار مي كنن؟
-من...داشتم نظافت مي كردم.
-نظافت!جالبه،زير تخت دنبال چي مي گشتيد؟
-زير تخت...من...راستش با پا چيزي رو شوت كردم زير تخت،داشتم نگاه مي كردم ببينم چي بود.
-حالا پيدا كردي؟
-نه چيزي نديدم،فكر مي كنم دچار توهم شدم.
-شايد من مزاحم تفتيش شما شدم.
-چي فرمودين؟
-هيچي،ديگه كاري نبايد توي اين اتاق داشته باشيد؟درسته.
پسره ي مزاحم،چه پاسباني اموال ناپدريشو مي ده،همچين رفتار مي كنه كه انگار دزد گرفته و ديگه خبر نداره كه بابا جونش سردسته دزدهاس.
-نه كاري ندارم.
-پس بفرماييد به بقيه كارهاتون برسيد و دست از توهم برداريد.
سرم را پايين انداختم و هنوز چند قدم دور نشده بودم كه با شنيدن صدايش به طرفش برگشتم،فكر مي كردم پشت سرم باشد اما هنوز كنار تخت ايستاده بود.
-طنين.
-بله.
-اگر به استراحت بيشتري نياز داري برگرد خونه،چند روز بيشتر غيبت كني كارهاي اين خونه رو هوا نمي مونه.
-متشكرم آقا،حالم خوبه...نگران نباشيد،ديگه دچار توهم نمي شم.
-اميدوارم...بريد به كارتون برسيد،من هم به كارم برسم.
بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-اين توهم شما منو از كارم انداخت.
با من از اتاق خارج شد و با گامهاي بلند خودش را به اتاقش رساند،انگار ماموريت داشت منو از اتاق معيني فر خارج كنه.من كه وجب به وجب اين اتاق رو گشتم،يعني كجا مي تونه گذاشته باشه!شايد من اتاق رو خوب نگشتم يا اون جاي ديگه گذاشته،بايد سرفرصت اين اتاق رو دوباره بگردم و بعد سراغ جاهاي ديگه برم.
-تو كه هنوز اينجايي به چي مات شدي،نكنه دوباره دچار توهم شدي.
-من،نه...ببخشيد فكرم جاي ديگه بود.
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل 4-2 رومان هم قفس

پدرم دوباره آمپرش رفت بالا،سرخ شده بود،اون قدر که ترسیدم سکته کنه،رفتم و براش یه لیوان آب خنک آوردم،همون طوری جدی نشسته بود،با اخم،پک های عمیقی به پیپش می زد ودود رو با ولع می بلعید. _پدر آب خنک بخورید.
لیوان رو از دستم گرفت و یه ضرب خورد.
_نظر تو چیه افشین؟
نظر من؟!اولین بار بود که پدر برای کاری با من مشورت می کرد.
_من نمی دونم پدر،هر چی شما تصمیم بگیرید.
_رویا کجاست؟
_پیش یکی از دوستاش،گفت دیر میاد.فکر کنم دیگه باید پیداش بشه.
_من اونجا یه دوست دارم که خودش وکیله،همین امشب باهاش تماس می گریم.ایرج،میشناسیش که؟
_همون که چهار،پنچ ماه پیش یه ماه اومد ایران؟
_آره،وکیل خوبیه،باید ببینم چی کار می کنه،حتما یه کاری از دستش بر میاد.درباره فرامرز و دخترش هم خودم با رویا صحبت می کنم.
_دو سه روز دیگه عیده،بذارین بعداز سال تحویل بهش بگین.
_نه،هر چی زودتر بدونه بهتره.شاید فرستادمش اونجا،یکی دو ماهی پیش بچه هاش باشه بهتره،این جوری ممکنه از غصه دق کنه.تو که مشکلی نداری؟
_نه،هر جور شما صلاح بدونید.
صدای در خونه متوجه مون کرد که رویا اومده.
_برو ببین کیه،اگه رویا بود بگوبیا این جا،خودت هم برو توی اتاقت.
_چشم پدر.
بلند شدم و از کتابخونه بیرون اومدم.رویا به خونه اومده بود.بهش گفتم که پدرتوی کتابخونه اس وکارش داره.خودم هم به اتاقم رفتم.
سال تحویل اون سال حال و هوای بدی داشت،با این که پدربرخلاف همیشه لحظه تحویل سال کنارمون بودوهمه چیزخیلی خوب به نظرمی رسید ولی هرسه تامون تو فکرارژنگ بودیم ولذت واقعی رواز کنار هم بودن نبردیم.رویا برخلاف هرسال که برای عید دیدنی خونه تک تک اقوام می رفت فقط خونه یکی دوتا ازبزرگای فامیل رفت وبیشتر خونه موند.اصلا حوصله ودل ودماغ نداشت ولی با وجوداین اتفاق مهم تغیری توی برنامه های کاری پدرپیدا نشد.منم با وجود این که به مهرداد قول داده بودم با اجازه پدرش یه هفته بریم شمال منصرف شدم وتوی خونه موندم.شرایط روحی رویا اصلا مناسب نبود.نمی تونستم تنهاش بذارم.عید هرسال خونه ما غلغله اس،این میره،اون میاد،ولی من مدتهاس که اصلا حال و حوصله این مراسم وندارم،ترجیح دادم به جای دیدن اقوامی که فقط پشت سر هم دیگه داستان پردازی می کنن و در ظاهر خوبن وپشت سر واویلا،توی اتاقم بمونم و درسهام رومرورکنم.
شاید باورت نشه،ولی عیدهمون سال پدرمهرداد فهمیدکه مهردادبدون اجازه گواهینامه گرفته دو تا سیلی جانانه نصیبش کرد.من اصلا رفتارهای آقای بردبار رو نمی فهمم،شانس آوردیم که نفهمید من یه پای اصلی این موضوع بودم وگرنه نمی ذاشت منومهرداد باهم رابطه داشته باشیم.درست مثل عهد دقیانوس،نه؟متاسفانه باید بپذیریم که عده ای ازوالدین هستن که با رفتارهای بسته شون باعث می شن که بچه هاشون دست به کارهای وحشت ناکی بزنن،مهرداد توی اون خونه مثل یه فرزند نبود،بلکه مثل یه برده بود،یه غلام،کسی که دست به سینه ایستاده تا اوامر اربابش رواطاعت کنه.مهرداد پسرآرومی بود،پدرش هرکاری می کرد بهش احترام می ذاشت.حتی وقتی ازپدرش سیلی خورد،اون هم به خاطر گرفتن گواهینامه. بعداز تعطیلات عیدوشروع کلاس ها داغ دلم با دیدن ستاره تازه شد.البته دیگه داشتم عادت می کردم.یکی دوبار تصمیم گرفتم با یکی از دخترای دانشگاه دوست بشم تا بتونم ستاره رو کاملا فراموشکنم ولی نمی تونستم،دلم نمی خواست به خاطرفراموش کردن ستاره تو دام یکی ازاون دخترایی بیفتم که ازشون فراری بودم.
اواخر اردیبهشت بود که رویاجون به آمریکا رفت.جای خالیش توی خونه کاملا احساس می شد.البته زمانی که رویا رفت دادگاه حکم رو صادر کرده بود.دوستای ارژنگ به بی گناهیش اعتراف نکردن و تلاش های وکیل ارژنگ به این نتیجه رسید که پنج سال محکومیت براش بگیره.پدراعتقاد داشت که این پنچ سال محکومیت برای ارژنگ خوبه،چون یاد میگیره که دنبال شر نگرده.خوشبختانه پدرو رویاجون خیلی زود ماری رو به عنوان نوه شون پذیرفتن وهمه چیز به خیرگذشت.
بعداز امتحانات ترم دوم با اجازه پدر مهرداد دوتایی رفتیم شمال.البته درسته که آقای بردبار زیاد با رفتنمون مخالفت نکرد ولی روزی سه بارتماس می گرفت وما رو کنترل می کرد.کجایید؟چی می خورید؟مهمون دارید یا نه؟چرا تا ساعت دوازده شب لب آب بودید؟مطمئنید کسی پیشتون نیست،من صدای چند نفر رو می شنومو...با تمام این سوال ها وتماس ها مهرداد خیلی خیلی خوشحال بود.اولین باری بود که با یکی ازدوستاش به مسافرت رفته بود.منم ازبودن با مهرداد لذت می بردم.خلاصه اون یه هفته حسابی بهمون خوش گذشت.زمانی که ازشمال برگشتیم هم یا با مهرداد تنها بودیم یا با بچه های دانشگاه قرار می ذاشتیم و می رفتیم بیرون.دیگه کم کم ستاره رو فراموش کرده بودم،دو،سه ماه تابستون اصلا ندیدمش،میدونستم که با همسرش شاده،دیگه از فکرش بیرون اومدم.شاید هفته ای دو،سه بار بیشتر به یادش نمی افتادم.
پاییز شروع شده بودکه رویا برگشت.همه چیزآروم بودتا این که کم کم احساس کردم ستاره اون ستاره همیشگی نیست.اکثرا تو فکر بود وغمگین به نظر می رسید.نامزدش کمترمی اومد دنبالش وقتایی هم که می اومد ازگل وبوسه وقدم زدن های عاشقانه خبری نبود.روابطشون سرد به نظرمی رسید.یکی،دوبار تصمیم گرفتم ازستاره بپرسم چه مشکلی براش پیش اومده ولی ستاره طفره می رفت وجواب سربالا می داد.درسته که این موضوع اصلا به من ربطی نداشت ولی قبلا که گفتم،من نمی تونستم در قبال ستاره بی تفاوت باشم،یه کشش خاصی نسبت بهش داشتم.ستاره اون قدربا وقاروسنگین بودکه واقعا مثل ستاره تو دانشگاه می درخشید.ناراحتیش نه تنها من وکنجکاوکرده بودبلکه اکثربچه ها براشون مهم بود بدونن ستاره چه مشکلی داره.اون ازهرلحاظی که بگی کامل بود،زیبایی،متانت،سادگی،درس...نه تنها مورد احترام دانشجوها بود بلکه اساتیدهم بهش احترام می ذاشتن.
کم کم وضع بدترشدو بهروز نامزدستاره،یکی،دوبارجلوی دانشگاه سروصدا راه انداخت. با صدای بلند با ستاره دعوامی کرد.ولی ستاره سریع دورمی شد که آبروریزی نشه.دیگه برای همه جالب شده بود که بدونن جریان این دودلداده چیه؟!اون لیلی ومجنونی که با رفتارهای رمانتیکشون موردبحث خیلی از دانشجوها شده بودن حالا ظاهرا به بمبست رسیده بودن.
ترم که تموم شد دو،سه هفته ازستاره بی خبربودم.خیلی دلم می خواست بدونم کجاست وچه بلایی سرش اومده؟
ترم جدید که شروع شد تقریبا دوهفته ستاره دانشگاه نیومد.بعدازدوهفته وقتی سر یکی از کلاس ها دیدمش اصلا باور نمی کردم که این ستاره همون ستاره اس.پژمرده شده بود،رنگ وروش پریده بود،عین مرده متحرک،حرکاتش اصلا طبیعی نبود،سریه موضوع خیلی ساده یکهو زیرخنده زد،بعد یکهو چشمانش پراشک شد،همه بچه هاتعجب کرده بودند،استاد که وضع رواینجوری دید به ستاره گفت که بره بیرون ویه کم هوا بخوره.ستاره که رفت من هم اجازه گرفتم وسریعا ازکلاس بیرون زدم.دویدم دنبالش.ستاره با عجله از دانشگاه بیرون رفت.
_خانوم حکمت،خانوم حکمت.
نمی دونم صدامو نشنید یا خودشو زد به نشنیدن،همون طوری می دویدومن هم به دنبالش،وقتی از در دانشگاه رفتم بیرون دیدم یه کم اون طرف ترایستاده.
_اتفاقی افتاده خانوم حکمت،شما از چی ناراحتید؟چرا به ماهانمی گید؟شاید بتونیم کمکتون کنیم؟!
ستاره یکهو زد زیرگریه،با صدای بلندوازته دل ناله می کرد.گفتم:
_تو رو خدا خودتون رو کنترل کنید،جلوی دانشگاه خوب نیست،همراه من بیا.
بدون این که یک کلمه حرف بزنه دنبالم اومد.همون طوری که گریه می کرد،در ماشین رو باز کردم و ستاره رو نشوندم.خودمم سوار شدم.
_آروم باش.
اصلا به حرفم توجه نکردو همونطوری گریه می کرد،نمی تونستم گریه هاشو ببینم،دستمال کاغذی رو گرفتم طرفش،چند برگ برداشت،ساکت نشستم تا یه کمی آروم بشه.
_نمی خوای بگی چی شده؟
نگاه تندی بهم کرد که ترسیدم.با صدایی که شبیه فریاد بود گفت:
_از همه تون متنفرم،همه تون مثل هم هستید،اون هم اولش می خواست بهم کمک کنه ولی آخرش این شد.
_چرا آروم نمی گیری تا بفهمم چی شده؟
_بفهمی که چی بشه؟من از اولش هم بدبخت بودم.مامانم هم در نتیجه اعتماد به امثال شماها اون بلا سرش اومد.
ترجیح دادم سکوت کنم،شاید بعداز یه مدت آروم می گرفت؟!پیاده شدم وبه ماشین تکیه دادم.ستاره همچنان نشسته بودوگریه می کرد.انگار این چشمه اشک خشک شدنی نبود.تقریبا ده دقیقه یه ربع بعد مهرداد با چندتا از بچه های کلاس اومدن طرفم.مهرداد گفت:
_این چشه افشین؟
_نمی دونم والا.
شیرین یکی از هم کلاسی هامون گفت:
_حالا چی کار باید کنیم؟
_شماها برید،من تا نفهمم چه بلا یی سرش اومده ولش نمی کنم.
مهسا که کنار شیرین ایستاده بود با ناراحتی گفت:
_می خوایی من و شیرین باهاش حرف بزنیم؟
_فایده ای نداره همه اش گریه می کنه.
پویا وشهرام نگاهی بهم کردند.پویا گفت:
_این جوری که نمی شه،هر کی رد بشه می بینه،ممکنه حراست دانشگاه گیربده.
وشهرام ادامه داد:
_راست می گه،از اینجا ببرش،نامزدش رو که دیدی چه آبروریزیه،یکهویی سرمی رسه ها!
_آره ممکنه سر برسه،می برمش.
شیرین با نگرانی گفت:
_می خوای یکی ازماها باهات بیایم؟
_نه شماها برید فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
وسایلم رو که مهرداد از توی کلاس برام آورده بود ازش گرفتم و سوارماشین شدم.بدون این که از ستاره سوالی بپرسم راه افتادم.مقصد ازاولش هم معلوم بود،تریا کلبه.ستاره اصلا آرامش نداشت ممکن بود سروصدا راه بندازه،توی تریا بهترمی تونستم آرومش کنم.خصوصا که اون وقت روز اونجا پرنده هم پر نمیزد.تقریبا یک ساعت بعد رسیدیم.توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم.ستاره تکیه داده بودواز پنجره بیرون رو نگاه می کرد.آروم آروم اشک می ریخت.وقتی رسیدیم بهش گفتم:
_پیاده شو.
مثل برده ای که از صاحبش پیروی می کنه از ماشین پیاده شدودنبالم اومد.وقتی وارد تریا شدم برگشتم و دیدم نیست.سریع رفتم توی خیابون،دیدم همون طوری داره مستقیم می ره،دویدم دنبالش دستش رو گرفتم و با خودم آوردم توی تریا.هیچ عکس العملی نشون نمی داد.تمام صورتش عرق کرده بود.فکر کردم براش بستنی بگیرم بهتره،شاید فشارش پایین اومده بود.با تعجب به اطرافش نگاه می کرد.وقتی پیشخدمت بستنی رو جلوش گذاشت و رفت بهم خندید و شروع کرد به خوردن،هنوز دو،سه دقیقه نگذشته بود که دوباره چشم هاش پر ازاشک شد.به صندلی تکیه دادوبه نقطه نا معلومی خیره شد.اصلا نمی فهمیدم چه کار می کنه،ماتم برده بود،یه سیگار روشن کردم و منتظرموندم.چند لحظه بعد ستاره بدون توجه به من،مثل این که داره توی رویا سیر می کنه شروع کرد به حرف زدن.
_مامانم دختر یکی از ایلیاتی های کردستان بود.اون قدر خوشگل بود که از بچگی هزار تا خواستگار داشت.ولی نافش رو برای پسر عموش بریده بودن،وقتی شونزده سالش می شه پدرش تصمیم می گیره که بفرستش خونه شوهر یعنی پسر عموش.مادرم ازپسرعموش متنفر بوده،نمی خواسته حتی جنازه اش رو روی شونه های پسر عموش بذارن،حق داشت نه؟...مردها خیلی بی صفتن...مامان بیچاره ام چاره ای جز تسلیم نداشته،مخالفت توی این مورد اصلا معنی نمی داده،اون اطراف،یعنی همون جایی که مامانم زندگی می کرده یه پاسگاه بوده که بابام اونجا خدمت می کرده.خدمت سربازی،مامانم و بابام تو صحرا با هم آشنا می شن.یه روزی که مامانم برای چروندن گوسفندا رفته بود صحرا،بابام رو می بینه،از همون نگاه اول عاشق هم دیگه می شن،عاشق،ولی مگه عشق معنی داره؟به نظر تو عشق وعاشقی معنی داره؟
_آره، داره.
_نه دیوونه،معنی نداره،می فهمی؟بهت می گم نداره؟
_خیلی خب نداره،تو درست می گی.
_مامانم اول ازصحبت کردن با بابام طفره می ره ولی بابام دست بردار نبوده،تو گوشش حرف های عاشقانه می زنه مثل بهروز که تو گوش من حرف از عشق ودلدادگی می زد....برای مامانم گل میاره،همه اش سر راهش سبز می شه تا این که مامانم بدجوری اسیر بابام می شه.اون قدر که طاقت نداشت یه روز بابام رونبینه.به بابام می گه اگه منو می خوای بلند شو بیا خواستگاری.ولی بابام از بزرگای ایل میترسه،می ترسه به محض اینکه قدم جلو بذاره و پدربزرگم از اوضاع باخبر بشه خونش رو بریزه.آخه توی ایل از این حرف ها نبوده،دخترو پسری که با هم رابطه داشته باشن حکمشون مرگه.دادگاه،همون ایله،قاضی همون ریش سفید ایل،جلاد هم بین خودشونه.هنوزم خیلی جاها این جوریه،با این که این داستان مال بیست و شیش،هفت سال پیشه.حرف،حرف بزرگ ایل بوده،یعنی پدر بزرگم.مادرم هیچ نقشی توی آینده اش نداشته.
بابام از مامانم می خواد که با هم فرار کنن و بیان تهران.مامانم قبول نمی کنه،نمی خواسته از مردمش جدا بشه،اگه فرار می کرده دیر یا زود پیداش می کردن و می کشتنش،هم خودشو،هم عشقشو،یعنی بابام رو.مامانم ناخواسته تن به ازدواجی می ده که پدرش براش خواسته بوده.بابام روزعروسی مادرم داشته ازغصه می مرده،فقط چند روزمونده بوده تا خدمتش تموم بشه.شب عروسی قبل از این که صیغه عقد جاری بشه مامانم فرار می کنه،نمی تونسته بابام رو فراموش کنه.جالبه نه؟..همه این کارها رو به خاطر عشق می کنه.عشقی که فرجامش....مامانم می ره سر قرار همیشگیش با بابام،می بینه که بابام نشسته و داره گریه می کنه.بابام وقتی می فهمه که مامانم فرار کرده زود می برتش شهر خونه یکی از اقوام دورش مامانم رو قایم می کنه و خودش برمی گرده پادگان،هنوز چندروز ازخدمتش مونده بوده،درضمن ایلیاتی ها اگه می فهمیدن که اونا با هم غیب شدن حتما متوجه می شدن که کاسه ای زیر نیم کاسه اس.بابام وقتی آب ها ازآسیاب می افته برمی گرده پیش مامانم و همونجا عقد می کنن.
_ولی مادرت فقط شونزده سالش بوده ،اجازه پدر؟!
_چه می دونم،شاید به عاقد پول دادن؟!درهرصورت عقد می کنن ومیان تهران.بابام با پدرش زندگی می کرده.مادرجون و پدرجونم فقط بابام وداشتن.یعنی دیگه بچه دارنشدن مادرجونم چند روزبعدازبه دنیا اومدن بابام می میره و پدرجونم اونو بزرگ می کنه.وقتی بابام مامانم رومیاره تهران،پدر جونم ازهمه جا بی خبر با آغوش باز ازعروسش استقبال می کنه.تقریبا یک سال بعد مادرم منو حامله می شه.بابم توی بازار کارمی کرده و پدرجون هم یه زمانی دبیر بوده با حقوق بازنشستگی زندگی رو می چرخوندن تا این که یه روز بابام سر کار بوده پدربزرگم با چندتا ایلیاتی دیگه از راه می رسن و می افتن به جون پدرجونم و مامانم.پدربزرگم که داشته مامانم رو زیر مشت و لگد له می کرده یهو می فهمه که مامانم حامله اس.ولش می کنه،مامانم به دست و پای پدرش می افته و بهش می گه که ازدواج کرده و منتظر تولد بچه شه.از پدربزرگم می خواد که اونو ببخشه.پدربزرگ مامانم رو پرت می کنه یه گوشه و می گه دیگه حق نداری اسم منو بیاری،اگه پاتو بذاری توی ایل می کشیمت.فرض می کنم اصلا دختری مثل تو نداشتم.تو آبروی منو بردی و از این حرف ها.تازه اون روز بوده که پدرجونم جریان ازدواج مامان و بابام رو می فهمه.من نمی دونم آبروریزی یعنی چی؟...دختری که به خاطر عشق ازدواج کرده آبروریزی کرده؟...
ستاره که تازه گریه اش بند اومده بود دوباره آروم شروع کرد به گریه.
یکی دو ماه قبل ازتولد من بابام بیکارمی شه.تنها پولی که براشون می مونه حقوق پدرجونم بوده.بابام هر چی دنبال کارمی گرده،پیدا نمی کنه.مشکلات مالی اونا با به دنیا اومدن من بیشتر می شه...کاش من به دنیا نمی اومدم...بابم اون قدر تحت فشار قرارمی گیره که زندگی رو برای همه زهرمی کنه.همه اش عصبی بوده،من ومامانم روکتک می زده،شب ها دیرمی اومده خونه،همه اش با دوستاش بوده،کم کم به مادرم مشکوک می شه،بهش می گفته که من شوهر خوبی نیستم وتوداری دنبال یه مرد بهترمی گردی.تلفن هارو کنترل می کرده،ارتباط مامانم روبا همسایه هاقطع می کنه.مامانم روتعقیب می کنه و خلاصه حسابی اذیتش می کنه.مامانم که می بینه وضع این جوریه تمام و کمال به حرف های بابام گوش می ده وخودشو توی خونه زندانی می کنه.پدرجونم خیلی سعی می کنه بابام رو نصیحت کنه ولی بابام به حرف هاش گوش نمی ده.
من چهارسالم بود که یه روز مامانو بابام باهم دعواشون می شه.پدرجون نبوده،سر این که چرا مامانم بدون روسری رفته دم در.ازهمین موضوع ساده شروع می شه و کاربالا می گیره.بابام می افته به جون مامانم و حسابی کتکش می زنه بعدش هم از خونه می زنه بیرون.پدرجون وقتی برمی گرده می بینه مامانم بیهوش افتاده روی زمین و سروصورتش خونیه.منم دارم گریه می کنم.مامانم رو می بره خونه یکی ازهمسایه ها و بهشون می گه که اصلا در رو روی بابام باز نکنن واجازه ندن که مامانم از پیششون بره.بعدش منو می بره خونه برادرش.می خواسته همون شب تکلیفش رو با بابام روشن کنه.
تواین فاصله مامانم به هوش میادومی بینه که خونه همسایه اس.از ترس این که دوباره کتک نخوره بلند می شه و به زورازخونه همسایه میاد بیرون.غافل از این که بابام با چشم های پر خون منتظرش بوده،وقتی مامانم میره توی خونه بابام مجال نمی ده حرفی بزنه و با سگگ کمربندش می افته به جونش،فکرمی کنه مامانم از نبودش سوءاستفاده کرده و رفته پیش یه مرد دیگه،که البته همه اش ساخته ذهن بابام بوده.وقتی پدر جون می رسه خونه می بینه که بابام بالای سرجنازه خون آلود مامانم نشسته و داره گریه می کنه،مامانم رو زود می رسونن بیمارستان ولی....ولی مرده بوده...
ستاره دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه.خیلی دلم براش سوخته بود.بلند شدم و یه لیوان آب خنک آوردم،وقتی یه ذره آروم تر شد ادمه داد:
_پلیس با دیدن وضعیت مامانم،بابام رو دستگیر می کنه ودادگاه با شهادت همسایه ها که تقریبا هر شب صدای گریه مامانم و فریاد های بابام رومی شنیدن بابام رو به اعدام محکوم می کنه.توی اون گیرو دار سرو کله پدربزرگم پیدا می شه،معلوم نبود ازکجا خبر دار شده.پدربزرگ تقاضای قصاص می کنه و برای دختری که فرزندیش رو چند سال قبل انکارکرده بوده توی دادگاه اشک می ریزه.پدرجون به دست وپای پدربزرگم می افته وازش می خواد که به خاطر من از بابام بگذره ولی پدربزرگ قبول نمی کنه ومی گه فقط خون جای خون رو می گیره.بابام حدودایک سال بعدازمرگ مامانم اعدام می شه.پدرجون دوباره میره سرکار تا بتونه منو بزرگ کنه.پدرجون سال ها برای من زحمت کشیدومنو بزرگ کرد.تازه ثبت نام دانشگاهم تموم شده بود که بهروز اومد خواستگاریم.تو یه کوچه زندگی می کنیم.پدرش یه مغازه صوتی و تصویری داره،بهروز با پدرش کارمی کنه.
پدرجون از بهروز خوشش می اومدوموافق ازدواج ما بود.پسر ساکتی بود،سرش تو کار خودش بود،هیچ کس آزاری ازش ندیده بود.صیغه کردیم تا درس من تموم بشه.همه چی خوب پیش می رفت،بهروز برام از عشق و محبت می گفت،از این که از وقتی خودش رو شناخته عاشقم بوده،بهم خوبی می کرد،طاقت یه لحظه دوری منو نداشت،من حسابی بهش عادت کردم،عاشقش شدم،بهش وابسته شدم تا این که چند ماه بعد کم کم شروع شد.بهروز همیشه دنبال یه فرصت می گشت که با هم تنها باشیم.ولی من نمی خواستم که روابطمون زیادی پیش بره،درسته که شرعا زنش بودم ولی ما هنوزعروسی نکرده بودیم.احتیاط من کم کم عصبیش کرد،خشن شد،با هر بهانه ای با من دعوا می کرد،من نمی تونستم،نمی خواستم که خواسته هاشو اون جور که اون می خواد براورده کنم.ولی نمی فهمید،بهش پیشنهاد کردم ازدواج کنیم،قبول نکرد.می گفت فعلا شرایطم جورنیست،نسبت به من سرد شد،بی تفاوت شد،اصلا به فکر هیچی نبود،با هر بهانه ای توی کوچه و خیابون سروصدا راه می نداخت،پدرجون می گفت که باید صبور باشم،بایدکوتاه بیام،می گفت درست می شه.
یه ماه پیش بود که رفتم خونه شون.تعطیلات ترم بود،من و پدرجون قرار بود با هم بریم خرید ولی پدرجون حالش بد بود،آخه ناراحتی قلبی داره،تو خونه خوابید و استراحت کرد.من و بهروز دو روز بود که با هم سرسنگین بودیم.بلند شدم و با یه دسته گل رفتم مغازه.می خواستم از دلش در بیارم.سر کار نبود،پدرش کلید خونه رو داد و گفت برم خونه منتظرش بمونم.بهروز دو تا خواهر داره که جنوب زندگی می کنن.مادرش و برادر کوچیکش سه روز بود پیش اونا رفته بودند.
وقتی کلید انداختم و رفتم توی خونه صدای مبهم چند نفر با صدای ضبط می اومد.نزدیک در پذیرایی بودم که صداهاشون برام واضح شد.حرف های رکیکی می زدن،صدای چندتا دخترهم می اومد.رفتم تو،همه از دیدن من ساکت شدند.بهروز با دو تا از دوستاشودوتا دختر که سرو وضع ناجوری داشتن نشسته بودن،یعنی دراصل داشتن از سروکول هم بالا می رفتن.دسته گل از دستم افتاد.ماتم برده بود،بهروز یکی از دخترا روکه بهش چسبیده بود کنار زد و اومد طرفم.باورت نمی شه دو تا سیلی محکم به صورتم زد.سرم محکم به چارچوب درخورد،جلوی چشمام سیاهی رفت،همه جا رو تارمی دیدم.صدا ها روگنگ می شنیدم،فقط شنیدم که گفت چرا بدون اجازه رفتم توی خونه.پدرجون منو به بیمارستان برد.دو،سه روزی بستری بودم،گیج بودم،خیال می کردم کابوس دیدم،وقتی برگشتم خونه بهروز با پدرش برای معذرت خواهی اومدولی من حتی نمی تونستم ریختش رو ببینم.نمی تونم باور کنم که اون همه ابرازعشق الکی بوده،اون همه حرف دروغ بوده.
بهروز به پدرش واقعیت رو نگفته بود،وقتی پدرش از دهن من واقعیت رو شنید بهروز همه چیز رو منکرشد.تو چشمای من نگاه می کرد ومی گفت دروغ می گی.دیگه تحمل شنیدن صداش رو ندارم چه برسه به دیدنش.ازش متنفرم،از همه مردا متنفرم،همه تون دروغگو و چابلوسید،اصلا نمی فهمید عشق و محبت یعنی چی؟من ازتون انتقام می گیرم،می بینی،می کشمش،من روز خوش برای بهروز نمی ذارم،ازش بدم میاد،بدم میاد.....
سکوت کردم،هیچی نمی تونستم بگم.ستاره حق داشت،حالا خوب می فهمیدم که چرا حالش طبیعی نیست،معلوم بود که هنوز نتونسته این موضوع رو هضم کنه.بهروز دیگه از زندگی چی می خواست؟ستاره از پاکی و نجابت توی دانشگاه زبون زد بود،آروم و دانا بود،واقعا بعضی ازآدما نمی دونن توی زندگی دارن دنبال چی می گردن.ستاره داشت آروم آروم گریه می کرد،یه حالتی از ترس و ناباوری توی چشاش موج می زد.تند تند عرق می کرد،بعد از مدت کوتاهی سعی کردم یه کمی با حرف هام آرومش کنم ولی نمی دونستم باید چی بگم.
_بس کن ستاره،دنیا که به آخر نرسیده،اتفاقیه که افتاده،باید باهاش کنار بیای.بهروز قدرتورو ندونست و تو روازدست داد،سعی نکن خودت رو نابود کنی.به خدا کار سختی نیست،به خاطر خودت با این قضیه کنار بیا،تا کی می خوای خودخوری کنی؟از گریه و زاری که به جایی نمی رسی.
_نمی تونم،باورم نمی شه،من مثل تخم چشمم به بهروز اعتماد داشتم،ما عاشق هم بودیم،تو تموم این مدت به امید بهروز زندگی کردم،چرا با من این کار رو کرد؟کاش می مردم و این روزا رو نمی دیدم.
_می مردم یعنی چی؟شاید اگه رابطه ات ادامه پیدا می کرد مشکل بزرگتر وسخت تری پیدا می کردی،خدا رو شکر کن که هنوز ازدواج نکرده بودی.اگه بعداز ازدواج این اتفاق می افتادچی؟
_بریم،پدرجون نگران می شه.
بی مقدمه،اصلا انگارحرف های من و نشنید.از تریا بیرون اومدیم.ستاره ظاهرا حالش بهترشده بود.گرچه هنوزمغموم وساکت بود ولی طبیعی بود،تحمل این اتفاق بد براش سخت بود،توی ماشین که نشستیم ازش پرسیدم:
_کجا بایدبرم؟
_هفت حوض.
_خوبه،به دانشگاه نزدیکی.
_مگه تو دوری؟
_آره،امروز دیگه کلاس نداشتی؟
_چرا ولی می خوام برم خونه،دوست دارم بخوابم.
ستاره یهوعین برق گرفته هاگفت:
_اگه بهروز بیاد سراغم چی؟
_هیچی،بشین منطقی باهاش صحبت کن،بهش بگوبه خاطر اتفاق هایی که افتاده دیگه نمی خوایی باهاش ازدواج کنی.
_منطق!اگه بهروز منطق سرش می شد که با من این کار رو نمی کرد.وایستا،من پیاده میشم.
_ولی هنوز خیلی مونده که برسیم.
_مهم نیس،نمی خوام کسی من و توی ماشین تو ببینه.
برای ستاره ماشین گرفتم و فرستادمش خونه،وقتی تنهاشدم هزارجورفکراومد توی سرم،دوباره آتیش عشق ستاره که با زحمت زیر خاکستر رفته بود داشت شعله ور می شد.
تقدیرمن است این همه؟
یا سرنوشت توست؟
که این فروکش درد،خود انگیزه دردی دیگر بود
یکراست رفتم سراغ مهرداد و همه چیز رو بهش گفتم،گفتم که با به هم خوردن نامزدی ستاره من یه بار دیگه می تونم شانسم رو امتحان کنم.مهرداد کلی باهام صحبت کرد،حق داشت می گفت با شرایط روحی بدی که ستاره داره بهتره صبرکنم.اصلا زمان مناسبی نبود که دوباره بهش پیشنهاد بدم.از مهرداد که جدا شدم یه کمی یاس و تردید به دلم افتاد.شاید ستاره هیچ وقت روحیه مناسبی برای ازدواج پیدا نکنه؟شاید اصلا من رو انتخاب نکنه؟دلم نمی خواست ناامید باشم دیگه ستاره به کسی تعلق نداشت واین احساس خوبی درمن ایجاد می کرد.فقط باید بهش زمان می دادم و همین کار روهم کردم.
رفتار ستاره بعداز اون روز با من مثل گذشته شد.انگار نه انگارکه کلی باهام دردو دل کرده.مثل گذشته فقط به یک سلام و علیک ساده اکتفا می کرد.منم زیاد ستاره رو تحت فشار نمی ذاشتم.بهروز چند وقت یه بار می اومد جلوی دانشگاه ولی ستاره تحویلش نمی گرفت.این برخورد ستاره با بهروز نقش پیروزی رو برای من پررنگ تر می کرد.ستاره نه تنها بهتر نشد بلکه روز به روز رفتارش غیر طبیعی تر می شد.حرکات عجیبی از خودش در می آورد.می خندید،گریه می کرد،بلند بلند حرف می زد.کلاس هارو یکی درمیون می اومد.همه بچه ها تصمیم گرفتن کمتر خلوتش رو به هم بزنن.کارمون اشتباه بود،شاید اگه بیشتر دورو برش رو می گرفتیم ونمی ذاشتیم تنها باشه وضعیتش اون طوری نمی شد؟!
یه روز که با مهرداد می رفتیم دانشگاه دیدیم نزدیکی های دانشگاه دعوا شده،یه مشت آدم هم جمع شده و تماشا می کردن.حدس زدم که سروصدا باید به ستاره مربوط باشه. چیز غیرعادی نبود.بهروز چند وقت یه باراونجا دادوبیداد راه می انداخت.ماشین روهمون جا پارک کردم و دویدم جلو،مهرداد طبق معمول از توی ماشین جم نخورد،وقتی رسیدم وسط معرکه دیدم بهروز می گه:
_تو غلط کردی،یه روز می گی می خوام یه روز می گی نمی خوام،مگه شهر هرته؟پدرت رو در میارم،من تو محل آبرو دارم.من و ول کنی دیگه کی میاد بگیرتت بدبخت،تو که دیگه چیزی برای عرضه نداری،کاش قلم پام می شکست و نمی اومدم خواستگاریت.حالا که کارازکار گذشته نمی ذارم هرغلطی دلت خواست بکنی،می کشمت،آهای مردم،شماها شاهدباشید که این دختره بی حیا چه بلایی سر من آورد.
یکی،دوتا از مردا سعی کردن آرومش کنن وجلوشوگرفته بودن تا به ستاره حمله نکنه،من ستاره رو ندیدم فکر کردم حتما خودشولای جمعیت قایم کرده،رفتم جلو آروم به بهروز گفتم:
_آروم باش ،خوبیت نداره.
هولم داد یه طرف و گفت:
_تو چی می گی مرتیکه؟کاسه داغ تر از آش شدی؟نکنه داری این وسط سنگ خودتو به سینه می زنی؟
_چی می گی؟آروم باش،زشته،اینجا محل تحصیل ستاره اس،همه می بینن.
_ببینم،تو اسم اونو ازکجا می دونی حروم لقمه؟
شروع شد،یه کتک کاری مفصل،نمی خوام دروغ بگم که برنده میدون بودم،من اصلا اهل دعوا نیستم یکی،دوتا زدم ولی حسابی کتک خوردم.اگر مردم جلوی بهروز رو نمی گرفتن منوله می کرد.صورتم خونی شده بود و دهنم مزه خون می داد.مردم بهروز رو گرفتن وبردن.وقتی بلند شدم یه نگاه به ماشین کردم،مهرداد ازماشین پیاده شده بود داشت ازدور نگاه می کرد،حالا که همه چیز تموم شده بود جرات نمی کرد بیاد جلو.یکی،دوتا از هم کلاسی هام همون موقع رسیدن.قسم و آیه که بگوکی این بلا رو سرت آورده تا ما بریم و پدرش رو در بیاریم.حالا که همه چیز تموم شده بود اونا ول کن نبودن.وقتی یه ذره آروم شدن رفتن ومنم رفتم سوارماشین شدم تا برم جلوی دانشگاه پارک کنم.
_افشین ببخشید،به خدا خیلی سعی کردم بیام جلو ولی جرات نکردم.
_عیب نداره رفیق،مهم نیست،چند وقتی بود یه کتک حسابی نخورده بودم.
_بدنت درد می کنه؟
_آره به جان تو،همه تنم درد می کنه،بی انصاف عجب دست سنگینی داشت.
از بینی و کنار لبم خون می اومد.مهرداد یه دستمال از توی ماشین برداشت ورفت بهش آب بزنه.خودمو توی آینه نگاه کردم،صورتم مچاله شده بود،یکهو از توی آینه ستاره رو دیدم که پشت ماشین ایستاده و داره بهم پوزخندمی زنه.زود ازماشین بیرون پریدم.
_ستاره تو خوبی؟
خنده عجیبی کرد و گفت:
_حقت بود.
یه لحظه ماتم برد،زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_هر چی نگاه کردم ندیدمت.
_همونجا بودم.چطور ندیدی؟داشتم از کتک خوردن تو لذت می بردم.نمی دونی چه احساس خوب داشتم که به جون هم افتاده بودین.
ستاره این وگفت ورفت.باورم نمی شدکه این حرف هارو از دهن ستاره شنیده باشم.وقتی مهرداد اومد هنوز داشتم هاج و واج به نقطه ای نگاه می کردم که ستاره از نظرم دور شده بود.....
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت ۵ رمان به رنگ شب



شیرین به نشانه قدرشناسی و سپاس از عمر دوباره اي که خداوند متعال به او ارزانی داشته بود با کاروان عازم جمکران،
همراه دوستان جلسه قرآنی اش، راهی شد. این بهترین فرصت بدست آمده براي سروش بود تا دور از دیدگان مادر با پدرش
به گفتگو بنشیند. از این رو با تهیه بریانی اصفهان که از غذاهاي مورد علاقه پدرش بود، به خانه بازگشت. سالاد کاهویی تهیه
کرد و با آراستن میز شام به انتظار ورود جمشید نشست، اما جمشید که کمتر اتفاق افتاده بود بدون شیرین اوقاتش را سپري
کند؛ کمی دیرتر از حد معمول راهی منزل شد و در هنگام ورود بدون سر زدن به آشپزخانه،یکراست به اتاقش رفت. دلش
نمی خواست جاي خالی شیرین را ببیند و باکسالت بیشتري به رختخوابش پناه ببرد. وقتی انتظار سروش براي خروج او بی
نتیجه ماند خودش را به پشت در اتاق پدر رساند و چند ضربه اجازه ورود خواست.
-بیا تو بابا.
سروش در را گشود و با چهره اي باز سلام کرد و گفت:
-مثل اینکه قد ندارین شام بخورین.
-میل ندرام. خواب بهتره
-می دونم. نمی تونی جاي خالی مامان رو ببینی.
-حسودي ات میشه که این قدر دوستش دارم.
-یه جورایی آره، یه جورایی هم کیف می کنم... حالا پاشید تا با هم شام بخوریم.
-نمی خوام دست پخت مادرت رو بخورم. وقتی نیست تا ازش تشکر کنم، غذا زهرم میشه.
-ولی من یک شام فوق العاده تدارك دیدم، همونی که دوستش داري!
-بریونی!
-دقیقا.
لبهاي جمشید به لبخندي گشوده شد و بلافاصله از جا برخاست.
سر میز شام جو آرام و دل انگیزي برقرار بود. سروش با شعف از کار و پروژه هایی که در سر می پروراند صحبت می کرد و پدر
با تشویق او را در راهش مصمم تر می ساخت. تا آنکه با پایان یافتن شام جمشید تشکر کرد و گفت:
-دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود، ولی اگه دختر بودي هنوز وقت شوهرت نشده بود.
-چطور مگه؟
-اولا شام که از بیرون بود و من هنر خودت رو ندیدم. دوما سالاد کاهوت یه مشکل اساسی داشت، کاهوها آن قدر درشت
خرد شده بود که توي دهن جا نمی شد. درضمن سس هم یه چاشنی هایی می خواست که شما استفاده نکردي.
-با این حساب لازم نبود از من تشکر کنی.
-بالاخره زحمت کشیدي... غصه نخور کم کم راه می افتی. البته فکر کنم سیما جون آنقدر لوست کنه که از این یک ریزه هنر
هم بیفتی.
ابروان سروش گره خورد و در سکوت مشغول جمع آوري ظروف شد، اما جمشید که متوجه حالت فرزندش شده بود گفت:
-چی شد، به هم ریختی؟
-نه. چیزي نیست.
-من تو رو خوب می شناسم. وقتی ناراحتی تمام اجزاي صورتت گره می خوره.
سروش بلافاصله در صندلی جاي گرفت، بهتر می دید دنباله بحث را ادامه دهد و با گفتن نظرات شخصی خود او را متوجه
اشتباهاتش بکند از این رو گفت:
-مگه شما خوشبختی من رو نمی خواي بابا!
-بازم حرف هاي تکراري.
-این حرفهاي تکراري مربوط به آینده منه. شما باید به من و حرفهام بها بدي
-بگو گوش میدم
سروش براي گفتن حرف دلش دچار تردید شده بود. نمی دانست از کجا شروع کند، تا همان جمله اول پدر را مثل اسپند روي
آتش به تقلا نیندازد. لحظاتی در چشمان نافذ جمشید خیره ماند و در حالی که رفته رفته سراسر وجودش از التماس لبریز
می شد گفت:
-خواهش می کنم بگذارید در مورد آینده خودم، خودم تصمیم بگیرم
-فکر نمی کنم غیر از این بوده
-سیما انتخاب شما بود نه من
-ولی بله رو تو گفتی
-می ترسیدم. می ترسیدم بگم نه شما داد وقال کنی و مادر صدمه ببینه
-تو اشتباه می کندي. من با شیرین حرف هام زده بودم. بهش گفتم اگه سروش از سیما خوشش نیومده، اجباري نیست.
-ولی مامان به من چیزي نگفت
-اون مشکل خودته. می تونی ازش توضیح بخواي. من در این مورد بی تقصیرم. درسته که با ازدواج تو و الهه مخالف بوده و
هستم، اما حاضر نبودم تو رو به یه ازدواج تحمیلی مجبور کنم.
-پس خواهش می کنم این نامزدي رو به هم بزنید.
-حالا!!... حالا که دیگه کل بازار می دونن من و آقا جلال فامیل شدیم! دیوونه شدي؟
-خواهش می کنم بابا! من به سیما علاقه اي ندارم
-دیگه دیر شده... خیلی خیلی دیر شده
-زندگی من تباه می شه
-چرا؟ دلیل خاصی داره؟
-چطور می تونم با دختري که هیچ علاقه اي بهش ندارم یه زندگی مشترك رو شروع کنم . بابا! زندگی حرف یه روز، دو روز
نیست، اگه عمري باشه، نقل سالهاس.
-سیما دختر فوق العاده اي است. سالهاست که می شناسمش. تمام ویژگیهاي یک زن کامل و ایدئال رو داره، می دونم که
خوشبخت میشی. از لحاظ ظاهري هم که رو دست نداره.
سروش پوزخندي زد و گفت
-فکر می کنید اگه یه دختر خوشگل بود باید براش مرد
-فکر می کردم براي خوشگلی الهه است که براش می میري
-این طور نیست
-پس میشه بگی چطوره!
-الهه با همه دخترهاي دور و برم فرق داره. شاید اولش گرفتار چشم و ابرو و به قول معروف خال لبش شدم اما این می
تونست مقطعی باشه. الهه شلوغ و پر هیاهو هست اما بی حجب و حیا نیست.
-ممکنه دلیل اصلی خود تو بودي
-منظورت رو متوج نمیشم!
-تو تا حالا سعی کردي از موقعیت هاي ایجاد شده سوء استفاده کنی؟ بارها با هم تنها بودید! هیچ وقت عنان و اختیارت رو از
دست دادي؟
-به شرافتم قسم هنوز بهش دست نزدم
-این نکته مهمی است
-با این وجود الهه اون طور که شما فکر می کنی نیست. ما همدیگر رو دوست داریم بگذارید شانس مون رو امتحان کنیم
-الهه باید خودش رو به من ثابت می کرد. دو ساله که می شناسمش و یک ساله که به طور جدي دم ازخواستگاري می زنی.
اون دلایل مخالفت من رو میدونست اما در رفع اشکالش هیچ اقدامی نکرد
با شنیدن این جملات بارقه امید در دل سروش روشن شد و با التماس گفت:
-خواهش می کنم این فرصت رو بهش بدید بابا!... قول میدم اون طور که شما می خواي رفتار کنه.
-بهتر بود این راه حل رو خودتون کشف می کردین نه اینکه با علم به این مسئله که بدونم دارم فریب می خورم...
سروش حرف پدرش را برید و گفت:
-قول میدم فریبی در کار نباشه. الهه خودش را اصلاح می کنه
جمشید صبر و حوصله بیش از اندازه اي به خرج داده بود. برخاست و در حالیکه آشپزخانه را ترك می کرد گفت:
-دیگه براي این حرف ها دیر شده
سروش بلافاصله از کوره در رفت و گفت:
-همین فردا به آقاي افشار زنگ می زنم. بهتره به فکر یه داماد دیگه باشه
-تو چنین غلطی نمی کنی
-نمی گذارم به من زور بگی
-بهتره قبل از هر اقدامی خوب فکر کنی. بیشتر به فکر مادرت باش!
-شما حق نداري تهدید کنی... شما این مسئله رو دست آویز قرار دادي تا من رو به خاك سیاه بنشونی... شما این کار رو با
مادر نمی کنی.
جمشید در حالی که وارد اتاقش می شد گفت:
-می تونی امتحان کنی! همین الان زنگ بزن به آقاي افشار و بگو که نامزدي بهم خورده
و در پشت سر خود بست.
سروش زمزمه کرد.
-باشه. تو بردي ولی قسم به جون مامان که بدون اون دنیا رو نمی خوام. هرگز دست به عروس تحمیلی تو نمی زنم.
چنان خود را سرگرم کار کرد که جاي هیچ بهانه اي براي جمشید باقی نگذاشت بدین ترتیب مجبور به دیدار سیما هم نبود. از
طرفی سیما براي تماس یا سرزدن نامزدش ثانیه شماري می کرد اما هر چه بیشتر می گذشت امیدش کمتر می شد و رفته
رفته به این نتیجه می رسید که حرفهاي برادرش حقیقت محض بوده و سروش هیچ علاقه اي به او نداشته و ندارد و الهه
چیزي بیش از یک دوست دختر معمولی براي سروش است.
با افکار آشفته و پریشان تصمیم گرفت تا پدر را در جریان انصرافش قرار دهد و درس و ادامه تحصیل را بهانه این انصراف
قلمداد کند. از این رو مترصد رسیدن فرصت مناسب، وقتی پدر را مشغول باغبانی در باغچه حیاط یافت و به سراغش رفت.
جلال با قیچی تیز و دسته قرمزش گل هاي خشک شده را از شاخه جدا می کرد . دلش نمی خواست براي ندادن غنچه مجدد،
بهانه اي به دست بوته هاي گل سرخش بدهد. آواز می خواند: " اي خدا دلم تنگ اومده... شیشه دلم اي خدا زیر سنگ
اومده" و قیچی می زد.
سیما از پشت سر نزدیک شد. شاخه گل رزي چید. بو کشید. عطرش مست می کرد. سلام کرد و صدا زد:
-بابا
-جان بابا
با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت:
-می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد
-بگذارم لذت همصحبتی با گل ها رو فقط سید ببره
گفتگوي پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آنکه قادر باشد حرفهایی را که روي دلش سنگینی می کرد به زبان
بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد:
-فکر کنم می خواستی چیزي به بابا بگی
نگاي معصومانه سیما به سمت پدر چرخید. لبخندي تلخ بر لب راند و گفت:
-راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد.
جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت:
-چیزي هست که بابا باید بدونه؟
-فکر نمی کنید براي ازدواج خیلی زوده... من می خوام ادامه تحصیل بدم
-مگه خیالی غیر از این داري؟
-آخه...
جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت:
می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بري​
-درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم
-اشتباه تو همین جاست... اتفاقا همسر آینده ات فردي تحصیل کرده است.سروش فوق لیسانس معماري است... یا آرشیتکته
و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی.
-ولی بابا! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده... من فقط نوزده سال دارم. در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته
-من کاري به این دخترهاي امروزي ندرام. زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داري و
بچه داري میکردند. تو هم ماشاا... دختر کاملی شدي. تازه اگه می خواستم مثل دیروزي ها فکر کنم، چهار سال هم از
ازدواجت گذشته.
-بابا
-بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت.
-ولی من باید بیشتر فکر کنم
جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت:
-ببین دخترم! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روز هم از او سیر بشی و درش بیاري... تو هفته پیش در
کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادي... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی،
اون وقت باید هفته اي یک شوهر برات پیدا کنم... سروش اگه توي این یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته. من بهش
سر زدم... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا براي مراسم عقد و عروسی مشکل کاري نداشته
باشه. در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم.
لبهاي سیما از دو طرف گشوده شد. بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است. دستکش سیاه را از لبه باغچه
برداشت و به کمک جلال قیچی زد و شاخ و برگ جمع کرد.
سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بودو در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور
رسمی و خلاصه احوالپرسی می کرد. سیماي کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس هاي کوتاه و
رسمی بسنده می کردو
خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک تر می شد. خانم و آقاي افشار براي دخترشان سنگ تمام
گذاشته بودند. یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را
شامل می شد. وقتی اقوام و بستگان سروش براي جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده
بودند.
جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را براي دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات
بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود. آشپزخانه اوپن با کابینت هاي ام دي
اف لیمویی و کاشی هاي آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود. قالی هاي کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل هاي
مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده هاي دو رنگ حریر سفید و گیپورهاي شکلاتی نمایش کوبیسم داشت. بوفه پشت میز
ناهارخوري مملو از نقره و کریستال بود. راحتی هاي داخل هال با تابلو قدي که تصویري از فصل بهار بود، همخوانی می کرد.
آیینه تمام قدر کنار شومینه همه را وادار می کرد خود را در آن نگاه کنند. انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل ها
چیده شده بود.با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ
و بره داشت.
در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود. سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی
است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده
بود. اما سروش به تنها چیزي که فکر نمی کرد،سیما بود.
برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد. سروش بدترین روزهاي زندگی خویش را می گذراند. به همین
دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید. این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید. ریشش کاملا پر شده بود و حال و
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت.
وقتی سیما متوجه زنگ پریدگی و افسردگی او شد. علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزدي شان زیاد به دیدنش
نرفته بود و فقط چند بار به همران شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده
بود و نه اعمال سلیقه اي کرده بود. مدتها با خود کلنجار رفت تا آنکه راضی به تماس شذ و خواستار یک دیدار با او گردید.
ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما براي ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت.
قبل از آنکه عقربه هاي ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند. هنوز چند دقیقه اي تا وقت قرارشان
مانده بود. خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است. به انتظار ایستاد. زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می
کرد. حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد. در این مدت افراد زیادي ایجاد مزاحمت کردند که به نحوي آنها را دست به سر
کرد. رفته رفته عقربه هاي ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج
با پژوي 206 آلبالوئی رنگ دست از سرش بر نمی داشت.
از آمدن سروش مأیوس و از آزارهاي پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد.
اما پسر جوان پابه پاي او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد.
-سوار شو خانم خانما... آه چقدر ناز میاي... تو فقط سوار شو... ناز کشیدن ازما... دربست مخلصیم.
سیما به شتاب قدم هایش افزود. عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت: "اگه دست از سرم برنداري پلیس خبر می کنم...
برو گورت رو گم کن" و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد. اما جوان سمج دست بردار نبود.
در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوي پژو متوقف شد. سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر
خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاك بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد. به هن و
هن افتاد و رنگ به رخ نداشت.
سروش با ترش رویی پرسید:
-مزاحمت شده بود؟
-سیما از ترس درگیري با هول گفت:
-نه بابا، ولش کن.
همین وقت راننده پژو ترمز نیش داري زد و با صداي بلندي گفت:
-شازده! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توي خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه.
بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت.
رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد. روي پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوي مذکور رساند و با یک ویراژ
راه را بر او سد کرد.
سیما فریاد زد:
-تورو خدا ولش کن سروش.
اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد. مزاحم سمج حتی فرصت باز کردن در اتومبیلش را پیدا
نکرد، سروش او را با یک حرکت بیرون کشید. سیلی اول او را گیج کرد اما مردم به سروش اجازه سیلی دوم را ندادند. حلقه
اي گرد آنها بوجود آمد و سروش در محاصره چند جوان از مرد مزاحم فاصله گرفت. بالاخره قائله با وساطت مردم خاتمه یافت
و سروش با توپ پر پشت فرمان اتومبیل نشست. درتمام آن لحظات، سیما احساس افتخار می کرد .
سروش یک جوان متعصب جلوه کرده بود و این به امتیازات او می افزود و با این وجود جرات حرف زدن نداشت. به همین
دلیل مدت طولانی سکوت کرد تا آنکه سروش گفت:
-شما خانم ها جز دردسر براي آأم فایده اي ندارید... میشه بگی چرا می خواستی من رو ببینی؟
-فکر می کردم می دونی!
-حاشیه نرو. می بینی که حوصله ندارم.
-پس باشه براي بعد.
-ببینم تو فکر می کنی من بیکارم! با اون همه مشغله کاري، خودم رو به اینجا رسوندم. حالا میگی باشه براي بعد! واقعا که.
سیما انتظار چنین رفتاري را نداشت اما آن را به حساب جو به وجود آمده گذاشت و گفت:
-به خودت تو آیینه نگاه کردي؟
سروش نگاه تمسخر آمیزي در آیینه انداخت، دست به ریشش گرفت و گفت:
-مگه چمه؟
-چت نیست !
-فقط کارم زیاده...یه کم خسته ام،همین.
سیما یک نظر در چهره او انداخت. سروش حتی با ریش هم مردي جذاب و دوست داشتنی بود. موهاي بلندش چهره درهمی
براي او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و غمی که در چهره داشت، براي سیما ستودنی بود. با لحنی آمیخته به گلایه
گفت:
-این قیافه یه مرد خسته نیست... این قیافه یک مرد شکست خورده است.
سروش با یه نیم نگاه تند در چشم او براق شد و گفت:
-شکست در چی!؟
-زندگی
-خودت تنهایی فکر کردي؟
-تو افسرده اي، موضوعی هست که آزارت میده.
-این همه زحمت کشیدي تا اینجا اومدي که همین چیزها رو بگی... می تونستی تلفنی حرفهات رو بزنی
سیما جا خورد، انتظار این همه سردي را نداشت، متوقع گفت:
-دیدن من برات خیلی سخته،نه؟
-منظورم این نبود که شما رو نبینم. می خواستم توي زحمت نیفتید و کسی هم مزاحمتون نشه... مثل نیم ساعت قبل.
سیما به کنایه هاي سروش اهمیت نمی داد. براي قهر و آشتی و ناز کشی نیامده بود، می خواست هر چه زودتر تکلیفش
روشن گردد از این رو گفت:
-ناسلامتی ما با هم نامزدیم، ولی من تا حالا نخواستم که مثل خیلی از دخترها و پسرهاي جوون حداقل یک شام مهمون
نامزد گرامی ام باشم...
سروش حرفش را برید و گفت:
-خب می تونستی تقاضا کنی
-بهتر می دیدم ازم تقاضا بشه
-واسه این گله هاي بچگانه...
این بار سیما میان حرف سروش پرید و گفت:
-شاید از نظر شما من بچه باشم ولی از دیدگاه خودم این طورنیست ... شما فکر می کنی من هنوز بچه ام و درك درستی از
مسائل ندارم، ولی نه آقاي مقامی، شما اشتباه می کنید. رفتارهاي شما کاملا غیر عادیه و اگر کسی دیگري جز من نامزدتون
بود، حتم دارم تا به حال صدبار شما رو پاي میز محاکمه می کشاند.
-حالا شما قصد داري من رو محاکمه کنی، خانم کوچولو.
-نه... من فقط می خوام تکلیف خودم رو روشن کنم
-تکلیف روشنه! سه روز دیگه می نشینی سر سفره عقد.
-من نمی خوام با یه مرده متحرك عروسی کنم. با کسی که نمیدونم چه احساسی نسبت به من داره و اصلا چطور فکر می
کنه.
سروش برآشفت و صدایش را حسابی بالا برد:
-می خواي برات عربی برقصم تا بدونی هستم و نفس می کشم
سیما جا خورد، کمی عقب کشید. پلک زد و لب جمع کرد. اما بلافاصله به خودش آمد و با لحنی محکم و جدي گفت:
-صدات رو بیار پائین. جواب سر بالا هم نده. دلم می خواد هر مسئله اي که هست بدونم. می خوام در جریان باشم. دلم نمی
خواد کورکورانه ازدواج کنم و بعدش پشیمون بشم... این حق مسلمه منه، نه؟
سروش کلافه شد و با دندان غروچه اي گفت:
-چه جریانی؟... اینقدر گیر نده!
رو کرد به سیما لحنش را ملایم تر کرد و افزود:
-ما قرار باهم ازدواج کنیم، پس این کار رو می کنیم.
-این جوري نه
سروش بی حوصله گاز داد، مانور شروع شد، چپ و راست سبقن می گرفت. سیما ترسید، به رانندگی سروش اطمینان
نداشت، گفت:
-همین جا پیاده میشم... نگه دار.
اما سروش توجهی نکرد. ماکسیما زوزه کشان از بین اتومبیلها رد می شد. این بار سیما با صدایی بلند فریاد زد:
-گفتم نگه دار
سروش با فریاد سیما به خود آمد و ناچار اتومبیل را به گوشه اي کشید و ترمز کرد. سیما بی درنگ بیرون پرید و در خلاف
جهت، شروع به دویدن کرد. گریه امانش نمی داد. اشک پهناي صورتش را پوشانده بود. اشک می ریخت و می دوید.
سروش با حرکت ناگهانی او غافلگیر شده بود و تا بخ خودش آمد سیما دورتر و دورتر می شد. مستأصل مانده بود اگر به گوش
جمشید می رسید، آن هم سه روز به عروسی، بی شک جنجال به پا می شد. براي خودش خوب بود، چون شر سیما از سرش
باز می شد، اما بی شک شیرین صدمه می دید. مجددا نگاهی در آیینه انداخت. سیما مسافتی دورتر از او دستش را براي
اتومبیل ها بلند می کرد.
سراسیمه دنده عقب گرفت و بر پدال گاز فشرد. به موقع رسید. زیرا یک تاکسی جلو پاي سیما ترمز کرد. جلو تاکسی ترمز
نیش داري زد. تند و بی معطلی، ترمز دستی را کشید و بیرون پریده و فریاد زد:
-خواهش می کنم نرو سیما. معذرت می خوام سیما بیا سوار شو.

ادامه دارد......
 

Similar threads

بالا