رمان بامداد خمار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم موافقم
چون اونو تا نصفه خوندم
اینو هنوز شروع نکردم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی نگار جون :gol:و معین جون :gol:
بچه ها اگر در گذاشتن ادامه رمان یک کم تاخیر دارم من را ببخشید . یک خورده مشغله دارم ولی چشم وظیفه ام هست زود به زود براتون بگذارم .:w16:
من واقعا شرمنده ی شما دوستای خوبم هستم . :redface:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم

فصل هفتم

فصل هفتم :gol:

- می ترسم تا برویم و برگردیم، دیر وقت شب بشود به ماشین دودی نرسیم... آخر تا آن جا که می روم باید یک تُک پا هم بروم خواهرم را ببینم.
- عیبی ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانید. ولی صبح زود این جا باشیدها!...
تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگین خود را به او رساندم:
- بیا دده خانم، دو تا شمع هم برای من روشن کن. این هم مال خودت.

پول را کف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف کرد:
- نه محبوب خانم، آبجی خانمتان که پول دادند. مه هم که تا شاه عبدالعظیم می رویم، دو تا شمع هم برای شما روشن م کنیم. کم که نمی آید!
- بگیر دده خانم. نگیری بدم می آید.
- دستت درد نکند. قبول باشد الهی.
در اتاق مادرم دو دستی بازوی خواهرم را چسبیده بود و در حالی که منظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حیاط اندورنی خارج شوند، با صدایی آهسته و نگران می گفت:
- ای وای، پس چرا نمی روند؟ جقدر لفتش می دهند. آه، جانت بالا بیاید زن، چه قدر فس فس می کنی!... نزهت چی شده؟ چه خاکی به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده ای؟ چرا منوچهر را دادی ببرند خانه تان. تو که مرا دیوانه کردی...!
از شدّت نگرانی اشک به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداری می داد:
- دندان سر جگر بگذارید خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه ای در کار نیست.
- پس چه؟ چرا می خواهی خانه را خلوت کنی؟
دده خانم و فیروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را دید و گفت:
- خانم جان بنشینید. محبوبه تو هم با بنشین. خودت هم باید باشی.
مادرم با شگفتی آهسته به سوی من چرخید و با دهان باز به من خیره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روی دامنم نهادم و سر به زیر انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم.
خواهرم بازوی مادرم را گرفت:
- بنشینید خانم جان. بنشینید تا بگویم.
مادرم بازوی خود را به تندی از چنگ او بیرون کشید. همان طور که ایستاده بود، با تحکّم و قدرتی که ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبدیل می کرد گفت:
- می گویی چه شده یا نه؟ مگر با تو نیستم نزهت؟ چرا حرف نمی زنی؟ حرف بزن ببینم!
نزهت رو به روی مادرم ایستاده بود. لحظه ای به انگشتان دست خود که در مقابلش روی چین های پیراهنش قرار داشتند، نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و صاف در چشمان مادرم نگریست:
- خانم جان، محبوبه نمی خواهد به منصور شوهر کند.
متوجه شدم که صدایش می لرزد. خانم جان بهت زده نگاهی به من و نگاهی به نزهت انداخت و با همان لحن عصبی گفت:
- خوب، این که خانه خلوت کردن نداشت. مگر منصور چه عبی دارد؟ من که هر چه فکر می کنم، می بینم منصور دیگر هیچ عیب و ایرادی ندارد. نمی دانم شاید رفتار ناشایستی از او دیده؟ حرفی زده؟ چیزی شده؟ آخر چرا نمی خواهد به او شوهر کند؟
- منصور را نمی خواهد.
انگار مادرم کم کم متوجّه می شد. ولی هنوز هم نمی خواست باور کند:
- منصور را نمی خواهد؟ منصور را که نمی خواهد. پسر عطاالدوله را که نمی خواهد. پس که را می خواهد؟
- خانم جان ناراحت نشویدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده...
یک لحظه سکوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامی از خشم و ناباوری گرد شدند. یک دستش را آهسته بالا برد و به کمر زد و با رنگی پریده، به سپیدی شیر، رو به سوی من که همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند.
- به به! چشمم روشن. چه غلطا؟!!
خواهرم بازوی او را گرفت:
- خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید.
- آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟....
او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی...
اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید:
- مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود.
- ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم....
این دفعه مادرم فقط پرسید:
- کی؟
- همان پسره... همان پسره که توی دکان... همان دکان نجاری... توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم است. رحیم نجار.
مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید. مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم غره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت:
- خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟!
مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید:
- شوخی می کردی نزهت جان؟
و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت:
- وای!....
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد:
- محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار.
مادرم گفت:
- سرکه؟ سرکه سرم را بخورد...
به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را راضی کند:
- خوب خانم جان، می خواهد زنش بشود.
- غلط می کند. مگر از روی نعش من رد بشود. وای، خاک بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ می گوید لایق گیست با این دختر بزرگ کردنت!
سرکه را زیر دماغش گرفتم. با پشت دست محکم پس زد. ظرف سرکه وسط اتاق پخش شد. خواهرم میانجی گری کرد:
- این کارها چیست، خانم جان؟ مگر بچه شده اید! حالا شما با آقا جان صحبت کنید. اصلا خودم می مانم. امشب خودم با آقا جان صحبت می کنم.
مادرم با یک دست به پشت دست دیگر زد:
- خدا مرگم بدهد الهی نزهت. خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ تو هم عقلت را داده ای دست این ذلیل شده؟
و رو به من کرد:
- بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق می شوی؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بار آوردنم!
صدای گریه مادرم بلند شد.
خواهرم گفت:
- نکنید خانم جان، این طور نکنید. شیرتان خشک می شودها!...
دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسید.
- همان بهتر که خشک بشود. بچه ام این شیر قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نکند دختر. خوب بلایی به سرمان آوردی... من به پدرت چه بگویم؟ بگویم دخترت لیلی شده؟ عاشق نجار بی سروپایی محل شده؟ بگویم تو باید پدر زن شاگرد نجار زیرگذر نجار یک لا قبای گشنه گدا؟
صدایش کم کم از خشم اوج می گرفت. نمی دانم ناگهان چه گونه در من جوشید و چه طور جرئت کردم که من هم صدایم را بلند کنم. شاید خلوت بودن خانه یا نبودن پدرم این جرئت را به من بخشید. گفتم:
- خوب، گشنه است باشد. مگر همه باید پولشان از پارو بالا برود؟ کار می کند. دزدی که نمی کند! نزهت نگفت، خودم می گویم. می خواهد برود توی نظام. صاحب منصب می شود.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- کار که عیب نیست! خود آقا جان هر شب کتاب لیلی و مجنون می خواند. آن وقت شما می گویید....
مادرم خود را با تمام هیکل به طرف من انداخت :
- ان چشم های وقیحت را پایین بینداز، دختره بی آبرو. حیا نمی کنی؟ خجالت نمی کشی؟
گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش کشیدم و فرار کردم. صدایش را می شنیدم که فریاد می زد:
- مگر آقا جانت امشب نیاید. وگرنه نعشت را از این خانه بیرون می برند.
در کنار در ایستادم و گریه کنان گفتم:
- چه بهتر، راحت می شوم.
- تف به آن روی بی حیایت.
نزهت سرم فریاد کشید:
- بس کن دیگر محبوبه خفه شو. برو بیرون.
از اتاق بیرون دویدم و گوشه ایوان چمباتمه نشستم. خواهر بیچاره ام تا شب بین من و مادرم رفت و آمد می کرد. گاهی سعی می کرد مرا قانع کند تا از خر شیطان پیاده شوم و گاه به مادرم نصیحت می کرد.
- خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است که عاشق شده؟ خوب، خیلی ها خاطرخواه می شوند، زن و شوهر می شوند و به خیر و خوشی عاقبت به خیر می شوند.
- بله، خاطرخواه می شوند، ولی نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روی نعش من رد بشود.
خواهر کوچکم، خجسته، در این میان مات و مبهوت نظاره گر بود.
مادرم فریاد می زد:
- فکر آبروی پدرش را نکرد؟ فکر آبروی مادر و خواهرش را نکرد؟ فکر آبروی این طفل معصوم را نکرد؟....
و با دست خجسته را نشان داد.
نزهت گفت:
- خانم جان، محبوبه راست می گوید. چهار صباح دیگر می رود توی نظام و سری توی سرها درمی آورد....
مادرم فریاد زد:
- به گور پدرش می خندد. محبوبه غلط می کند با تو. مرتیکه بی همه چیز می رود توی نظام؟ پس فردا شوهر تو هم یا توی سرت می زند و بیرونت می کند، یا سرت هوو می آورد. تا بیایی حرف بزنی، سرکوفت خواهرت را به تو می زند. این دختر، این خجسته از همه جا بی خبر، دیگر که به سراغش می آید، مردم نمی گویند این همه لنگه خواهرش است؟ لایق گیس مادرش است؟ خیال می کنی دیگر کسی به سراغ ما می آیند؟ در خانه ما را می زند؟ مردم حتی اجازه نمی دهند دخترهایشان با خجسته راه بروند. هم کلام بشوند. نمی گذارند بچه هایشان با ما حشر و نشر کنند، چه رسد به این که او را برای پسرشان خواستگاری کنند. حق هم دارند. من هم بودم اجازه نمی دادم دخترم با همچین دختر بی حیای وقیحی رفت و آمد کند. ای خدا، این چه خاکی بود به سرم شد؟
کم کم مادرم خسته شد. چادری به خود پیچید و کنار دیوار اتاق چمباتمه زد و ساکت نشست. نمی دانم منتظر فرا رسیدن شب و آمدن پدرم بود یا از حال رفته بود و جان نداشت که از جایش بلند شود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود.
شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده بود. تمام بدنم می لرزید. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به کمک یکدیگر چراغ های گردسوز را روشن کردند. به فرمان خجسته حاج علی از مطبخ بیرون آمد و حیاط را آب و جارو کرد.
صدای مادرم را می شنیدم که با ناله و قهر به خجسته می گوید:
- مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده.

خجسته با ترس و احتیاط به ملایمت می گفت:
- توی چله تابستان خانم جان؟ هوا که خیلی گرم است!
- گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نیست.
صدای بسته شدن در و پنجره رو به ایوان را شنیدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دری هایی با حاشیه سفید تور که کمرشان را از میان بسته و باریک کرده بودند نصب شده بود که دید نامحرم را به درون اتاق محدود می کرد. حتما مادرم نمی خواست صدای پدرم بیرون برود و احتمالا در ته باغ و کنج آشپز خانه به گوش نیمه کر حاج علی برسد.
حالا که دایه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چیدند. باز دوغ و شربت آلبالو که پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشی لیته و ترشی گردو که بهار همان سال مادرم برای اولین بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نیفتاده بود.
صدای ناله مادرم را شنیدم که با عجز و درماندگی به نزهت می گفت:
- هی گفتند ترشی گردو نیندازیدها، آمد و نیامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خندیدم. باور نمی کردم این بلا به سرم می آید.
نزهت با صدایی گرفته به زور خندید:
- وا چه حرف ها! حرف های خاله زنک ها را می زنید خانم جان. حالا هم که طوری نشده. خوب، دارید دخترتان را شوهر می دهید. خودمانیم ها، کم کم داشت دیر می شد.
- نزهت حیا کن. من تابوت محبوبه را هم روی دوش این پسره لات بی همه چیز نمی گذارم. خواب دیده خیر باشه. او یک غلطی کرده، تو هم دنباله اش را گرفتی؟ امشب من باید تکلیفم را با این دختر پیش پدرت روشن کنم.
- خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه می رسند شروع نکنیدها! بگذارید اوّل خستگی در کنند. یک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خیلی زیاد نکنید.
مادرم آه کشید:
- نمی خواهند تو به من درس بدهی.
اوّل صدای قدم های پدرم را از بیرونی شنیدم. بعد از مدّتی کوتاه لحن شگفت زدۀ او از حیاط اندرون به گوشم خورد:
- خانم کجا هستید؟ چرا هیچ کس این جا نیست؟
خجسته در ایوان به سراغم آمد و با صدای آهسته و وحشت زده گفت:
- محبوبه، فعلاً پاشو بیا توی اتاق تا آقا جان بویی نرد. بعد از شام برو.
با قیافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم کفش ها را کند و با عصای آبنوس که برای شیکی به دست می گرفت، وارد اتاق شد. از دیدن عصا برق از سرم پرید.
- چرا حاج علی در را باز کرد؟ پس فیروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که این جا هستی!
خجسته سلامی کرد و دوان دوان به ته حیاط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشیدن آن را به حاج علی داده بود از او بگیرد و بیاورد. نزهت زورکی خندید و گفت:
- خوششتان نمی آید اینجا باشم آقا جان؟
- چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولی این وقت شب... بدون شوهرت...؟
آن گاه حیرت زده و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت و به مادرم گفت:
- حالت خوب نیست خانم؟ رنگ و رویت خیلی پریده.
در حالی که کتش را که در آورده بود روی یک مخده می انداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت:
- چرا، خوب هستم، سرم یک کمی درد می کند، به نظرم چاییده باشم. شما ترشی نمی خورید؟
پدرم عدس پلو را در بشقاب کشید. هنوز یکی دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت:
- پس منوچهر کجاست؟ سر و صدایش نیست.
مادرم حرف توی حرف آورد:
- نزهت جان، چرا شربت برای خودت نمی ریزی؟
پدرم که ناگهان جو را غیر طبیعی یاقته بود، خطاب به من گفت:
- محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده ای؟...
و بعد با نگرانی، با صدای نسبتاً بلند پرسید:
- خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دایه کو؟ فیروز و زنش کجا هستند؟...
چون متوجّه سکوت همۀ ما شد، نگرانی و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً می ترسید که منوچهر به نحوی از دستش رفته باشد. بلایی که در آن روزگار احتمال آن برای اطفال نوزاد زیاد بود و به کرّات پیش می آمد. این بار با وحشت و تحکّم پرسید:
- خانم، گفتم منوچهر کجاست؟
مادرم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:
- خانۀ نزهت.
من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه این که غذایی روی آن ریخته باشد. چرا که تقریباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و اندیشه های گناگون مرا تعقیب کردند. مادرم که سعی می کرد چشمش به من نیفتد، با نفرت روی از من برگردانید. بلافاصله صدای پدرم بلند شد:
- امشب توی این خانه چه خبر است؟
دوان دوان به اتاق کناری رفتم، ولی فکر کردم ماندن در این جا فایده ای ندارد. بسیار به خطر نزدیک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به این جا می آمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگی مخفیگاه مورد علاقۀ من بود می رت. چادر نماز خود را به یک دست گرفتم و با دست دیگر ارسی هایم را برداشتم. بار دیگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالای سر مادرم ایستاده بود. مادرم با زاری و التماس می گفت:
- آقا، شما را به خدا بنشنید تا بگویم. این طور که شما بالای سر من ایستاده اید زبانم بند می آید.
پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهای اتاق رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز عسلی برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روی او گذاشت و روی آن نشست. دست ها را روی سینه صلیب کرد. حالا تکمۀ آستین ها را گشوده و آن ها را تا کرده بالا زده بود. یکی دو تکمۀ یقۀ پیراهنش هم باز بود. کف پاهای پوشیده در جورابش روی زمین تقریباً به یکدیگر چسبیده بود و زانوهایش از هم جدا بودند. انگار می خواست فضای لازم را برای هیکل مادرم ایجاد کند.
- خوب، من نشستم. حالا بفرمایید.
صدایش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد:
- خجسته، برو بخواب.
پدرم در سکوت و متعجّب یک ابروی خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زیر افکنده بود که فقط مغز سرش دیده می شد، سر بلند کرد و گفت:
- نمی خواهید سفره را جمع کنم؟
- لازم نیست. من و نزهت خودمان ستیم. جمع می کنیم.
خجسته بیرون آمد. خودم را کنار کشیدم. خجسته در را بست و به سوی من نگاه کرد و با چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزید و آهسته گفت:
- اینجا نمان. برو قایم شو. آقا جان تکه تکه ات می کند. برو قایم شو.
به علامت سکوت انگشت روی لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم می لرزید و نمی توانستم به خوبی درون اتاق را تماشا کنم.
پدرم خطاب به مادرم گفت:
- خوب؟
- من دایه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که ....
پدرم حرف او را قطع کرد:
- مگر این بچه شیر نمی خواهد؟
- خوب، برای همین فرستادم خانه نزهت. گفتم دایه محمود به منوچهر هم شیر بدهد. فیروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نیاز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظیم فرستاده. می خواستیم خانه خلوت باشد.
- خانه خلوت باشد؟ برای چه؟ که چه بشود؟
مادرم روی دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت:
- می خواهم با شما حرف بزنم.
صدایش می لرزید.
- در باب چه؟
- محبوبه.
مادرم سر به زیر افکند و ادامه داد:
- به نزهت گفته که پسر عمو را نمی خواهد.
- یعنی چه؟ این چه گربه رقصانی است که در می آورد! اوّل گفت باید پسر عطاالدوله را ببینم. بعد گفت او را نمی خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمی دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمی خواهد؟
- والله آقا، به خدا من هم عین همین حرف ها را بهش گفتم.
- پس چه می خواهد؟ تا کی توی خانه بنشیند؟ بچه که نیست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمی خواهد چه می خواهد؟
- چرا آقا، می داند که را می خواهد؟
پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظه ای گفت:
- چه گفتی؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم عزیزم
امروز هم یک قسمت دیگه میگذارم براتون . انقدر عصبانی نشو قربونت برم .:gol:
 

sahark

عضو جدید
منم این کتابو خوندم خیلی قشنگه بعد از یه مدت کتابی از زبان پسر چاپ شد اونم جالب بود
باید هردو کتابو بخونید!!!
 

T.bita

عضو جدید
سلام. اسم کتابی که از زبان پسره است : شب سراب...
واقعا جالبه.. تمام اتفاقات سوء تفاهم بوده... باید حتما دومین کتابم بخونید تا بفهمید ماجرا چی بوده... :cry:
دومی رو بخونید درباره سرنوشت سودابه و سیروس هم میفهمید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام. اسم کتابی که از زبان پسره است : شب سراب...
واقعا جالبه.. تمام اتفاقات سوء تفاهم بوده... باید حتما دومین کتابم بخونید تا بفهمید ماجرا چی بوده... :cry:
دومی رو بخونید درباره سرنوشت سودابه و سیروس هم میفهمید.
عزیزم من هم شب سراب را دارم .
بامداد خمار تمام بشه ، شب سراب را هم میگذارم براتون . :gol:
 

peggijaan

عضو جدید
دا

دا

عزیزم من هم شب سراب را دارم .
بامداد خمار تمام بشه ، شب سراب را هم میگذارم براتون . :gol:


مليسا جان، اگه مي شه بعد از "بامداد خمار" كتاب "دا" رو بذاريد. چون الآن اين كتاب هم مثل "بامداد خمار" پرفروش شده و گير نمياد. گير هم بياد خيلي گرونه. در ضمن اون كتاب "شب سراب" هم احتمالاً يه سوء استفاده از استقبال مردم از "بامداد خمار" بايد باشه تا از اون راه يكي پولدار بشه. داستانش هم احتمالاً بايد يك سري توجيهات باشه كه معمولاً ما قبول نمي كنيم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مليسا جان، اگه مي شه بعد از "بامداد خمار" كتاب "دا" رو بذاريد. چون الآن اين كتاب هم مثل "بامداد خمار" پرفروش شده و گير نمياد. گير هم بياد خيلي گرونه. در ضمن اون كتاب "شب سراب" هم احتمالاً يه سوء استفاده از استقبال مردم از "بامداد خمار" بايد باشه تا از اون راه يكي پولدار بشه. داستانش هم احتمالاً بايد يك سري توجيهات باشه كه معمولاً ما قبول نمي كنيم.
سلام عزیزم
من کتاب دا را ندارم :redface:
 

s@na

عضو جدید
در ضمن اون كتاب "شب سراب" هم احتمالاً يه سوء استفاده از استقبال مردم از "بامداد خمار" بايد باشه تا از اون راه يكي پولدار بشه. داستانش هم احتمالاً بايد يك سري توجيهات باشه كه معمولاً ما قبول نمي كنيم.
دقیقا حق بااین دوست عزیزمونه من هردوکتاب روخوندم وبه نظرمنم کتاب شب سراب فقط یکسری توجیه هستش
 

ar ebrahimzadeh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هیچ وقت اون شبی که در خوابگاه آخرین صفحات بامداد خمار رو می خوندم یادم نمیره.یکی از نصف شبهای فکر کنم خرداد ماه 77 یا 78 بود حدود ساعت 2یا 3 ، از دست پسر داستان کلافه بودم که از بلوکهای روبروئی یک نوای موسیقی فوق العاده شنیدم . یک چیزی میگم و شما یک چیزی می شنوید باید تو موقعیتش باشید تا بفهمید اون موسیقی چقدر بجا بود و حالم را دگرگون کرد. یادش بخیر
ممنون که آن خاطره خوب را در من زنده کردید.

ولی در نهایت این داستان میگه کبوتر با کبوتر باز با باز و اینکه هر بلائی سر آدم می آید از عدم مشورت و تدبیر و عجله در تصمیم گیری است به عبارت دیگر آدمیزاد همیشه چوب کارهای خودش را می خورد.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان لطفا از اسپم كردن لابلاي داستانها بپرهيزيد

انتقاد پيشنهاد و يا تشكرات رو به پروفايل دوستان مختص نماييد

متشكرم
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملیسا جان ما منتظر ادامه اش هستیم لطفا ادامه بده
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان پس چی شدچرا ادامه نمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا