شوق سفر نداشتی ,آغوشی که
برای تو گشودم
زانوانم را بغل کرد!!!
شوق سفر نداشتی ,
قصد گذر نداشتی ,
من با تو زنده بودم , اما خبر نداشتی ,
رفتی و توی قلبم یادتو جا گذاشتی ,
روی تموم حرفات , یک دفعه پا گذاشتی ,
بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره ؟
ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره ؟
بی تو چی مونده با من ,
جز یه صدای خسته ,
جز یه نگاه خاموش ,
جز یه دل شکسته,
بال و پرم بودی خبر نداشتی ,
سایه به سایه هر طرف که بودم ,
همسفرم بودی خبر نداشتی .....
پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم ,
گفتی رها شو اما, من دیگه پر نداشتم ...
در کوچـــه پس کوچه های قلبـــ ـم
یاد تــــــو زخمیستــــ کهـ ــنه...
که هر بار در مــــرور خاطـ ــراتم
دوباره سر باز میکند و دوباره تبدیل میـــ شود به یکـــ آه...!
ودوباره بر تمــ ـام جانم زوزه میــ ــکشد
....ومن دوبــــاره می میـ ـــرم!!
بايد برم اما نمی دونم به کجا ... بايد برم اما تو با من نميايی ... بايد تنها برم با درد
از تو دور بودن ... برام خیلی سخته ولی .....
نزديک مي شوي به منکنار میز چوبی همیشگی مینشینم
جای خالی ات همانند قهوه ای تلخ
به رخ میکشد نبودنت را…
نزديک مي شوي به من
فرسنگها در منی
در من خانه مي کني
در من حضور مي يابي
لحظه به لحظه
هرجا و هر کجا
توي انگشتهايم جاري مي شوي
سطرسطرخاطراتم را مي نگاري
خنده مي شوي
حرف مي شوي
دلم که مي گيرد
ازچشمهايم مي باري
کيستي؟
کيستي تو ؟
کيستي تو که اين همه
در من مي تابي
بي آنکه کاسته شوي
بي آنکه غروب کرده باشي
کيستي؟
کيستي تو که اين همه
سزاوار حرفهاي عاشقانه اي
کيستي تو که ديدنت زندگي
رفتنت مرگ است
در من بمان
از هنوز تا هميشه
من سرم را به طلبکاریِ دوست
به خداوندیِ عشق
به زبان بازیِ تو
بخشیدم
اما! تو نگاهت را چه خسیسانه دریغم کردی!
حیف نیست ؟!
باش تا شب برود.
توخودت میدانی ـ بهتر از من ـ که تمام شب را
سر به بالین ننهم، تا سحر برزند از پشت چپر!
چه! شنیدهام که به آه سحری،
قفل صد کار ِ گرهبسته گشایش یابد!
در دلم حسی هست ـ و مدامم گوید ـ
که آهی به سحر، «گره از کار فرو بستهء من بگشاید» آه!! آآآه!
آمد! آمد!
سحر ِ شبشکن از راه رسید!
باید آهی بکشم!
آآآه! ……..
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
M | *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** | ادبیات | 2235 |