دلم تنگه

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند ماهی مونده که 23 سالم تمام بشه.
هر چی پیش میره بیشتر دل تنگ بچگیام میشم.
بیشتر دلم میخاد برگردم به هفت سالگی...
امشب بد جوری هوایی شدم .:cry:
دلم لک زده برگردم به بچگیم از درخت توت جلوی خونمون بالا برمو توتای سیاه خوشگلشو بخورم بعدم بد جنسی کنم که برای اینکه بزارم بقیه توت بخورن باید حرفمو گوش بدنو کلی واسه خودم سلطنت میکردم:D
توتای ما این شکلی بودن


توتای همسایمون... ببینید که چقد خوش به حالم بود



دلم میخواد برگرد به اون موقع ها که تابستونا میرفتم روی پایین ترین شاخه درخت انجیر باغچمون مینشستم و حواسم به انجیراش بود که کی میرسن

یادش بخیر...خواهرم بهم گفته بود قبل از اینکه بچینیش ببین نرم شده باشه.منم که طاقت نداشتم هی از صب میرفتم فشار میدادمشون که نرم شدن یا نه و انقد اینکارو میکردم که به یک ساعت نرسیده میرسیدن :) خوارم چقد حرص میخورد که من نارس میچیمشون

انجیرای خونه ما زرد بودن و پیدا کردن یه انجیر قرمز بین اونا واسه ما مث پیدا کردن گنج بود




دلم برای انگورای خونموننم تنگ شده که اصن نمیتونستم تا رسیدنشون صبر کنم.انگورای خونمون خیلی خوب بودن



دلم تنگه ... دلم گرفته از اینکه میبینم که دیگه نه من اون زهرا کوچولو ام و نه دیگه هیچ کدوم ازون درختا سر جاشون که وقتی بهشون رسیدم هی بهشون نگا کنم دستمو دورشون حلقه کنمو و یه دنیا خاطره رو زنده کنم و بهشون بگم که هیچ میوه ای تو دنیا طعم اونارو برای من نداره...
میدونید تو این روزا که دلم خوش نیس طعم شیرنشون میتونس یه دل خوشی بزرگ باشه...
 
آخرین ویرایش:

melodi88

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می دونی اگه توت بکنی میکشمت!!!دست به اصالت من نمیزنیااااااااااااااا
من 18 روز زودتر از تو 23 سالم میشه:cry:
 
آخرین ویرایش:

nasa-agency

عضو جدید
با این حساب همش مثه کمباین تو باغچتون بودی دیگه:D
.
.
.

یادش بخیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییر منم کلی از این خاطرات دارم
..
پیر شدیم دیگه زهرا:cry:
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
با این حساب همش مثه کمباین تو باغچتون بودی دیگه:D
.
.
.

یادش بخیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییر منم کلی از این خاطرات دارم
..
پیر شدیم دیگه زهرا:cry:


مث کمباین؟!اونم تو باغچه؟:biggrin:
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امضات منو خیلی گرفت :


:gol:هرگز نمازت را ترک مکن
میلیون ها نفر زیر خاک....
بزرگ ترین آرزویشان باز گشت به دنیاست...
تا سجده کنند....
...و لو یک سجده!:gol:
 

NEW MOHAMMAD

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یادش بخیر ، دزفول از اون توت قرمزا داشت ، نمک میزدیم میخوردیم ، واقعا لذت بخش بود ولی
الان باقالی پلو با ماهیچه هم به دهنمون مزه نمیده!!!:D
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دهن من همون چیزای کوچیک مزه میده اما باقالی پلو با ماهیچه مزه نمیده:smile:
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب اره ادم قتی بزرگ میشه خیلی تعریفا واسش عوش میشه:smile:
 

NEW MOHAMMAD

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درسته
ولی نمیدونم چرا کارایی رو که تو بچگی انجام دادیم ، تو دوران بزرگ سالی باز هم برامون جذاب و شیرینه و اگه امکانش باشه باز هم همون کار رو انجام میدیم !

متاسفانه الان با این همه تفریح و سرگرمی های گوناگون ، روحمون به اندازه ی 1درصد دوران کودکی شاد نمیشه!
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسته
ولی نمیدونم چرا کارایی رو که تو بچگی انجام دادیم ، تو دوران بزرگ سالی باز هم برامون جذاب و شیرینه و اگه امکانش باشه باز هم همون کار رو انجام میدیم !

متاسفانه الان با این همه تفریح و سرگرمی های گوناگون ، روحمون به اندازه ی 1درصد دوران کودکی شاد نمیشه!
درسته
اما من هنوزم بعضی وقتا لی لی بازی میکنم وهمون قد خوشال میشم:redface::D
 

NEW MOHAMMAD

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درسته
اما من هنوزم بعضی وقتا لی لی بازی میکنم وهمون قد خوشال میشم:redface::D
بخاطر اینکه لی لی یکی از بازی های دوران کودکی بوده و دید خاصی نسبت بهش دارین.
منم بعضی وقتا میرم خونه مادر بزرگم ، پسر بچه های کوچیک رو که میبینم دارن کارت بازی(عکس بازی) میکنن ، دلم شاد میشه :D
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخاطر اینکه لی لی یکی از بازی های دوران کودکی بوده و دید خاصی نسبت بهش دارین.
منم بعضی وقتا میرم خونه مادر بزرگم ، پسر بچه های کوچیک رو که میبینم دارن کارت بازی(عکس بازی) میکنن ، دلم شاد میشه :D
:Dچه خوب
منم بعضی وقتا چشمامو میبندم و خونه مادربزرگمو تصور میکنم .ازون در ابی گرفته تا باغچه خونش که توش درخت فندق داشت و من چون کوچولو بودم منو نمیبردم توی باغچه و اون باغ پشت خونشون و حیاط قشنگشون و...... وتصور میکنم خونه ای که دیگه اصن شبیه اون وقتاش نیستو گریه میکنم:cry:
 

NEW MOHAMMAD

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:Dچه خوب
منم بعضی وقتا چشمامو میبندم و خونه مادربزرگمو تصور میکنم .ازون در ابی گرفته تا باغچه خونش که توش درخت فندق داشت و من چون کوچولو بودم منو نمیبردم توی باغچه و اون باغ پشت خونشون و حیاط قشنگشون و...... وتصور میکنم خونه ای که دیگه اصن شبیه اون وقتاش نیستو گریه میکنم:cry:
کلا خاطرات خونه مادر بزرگ شیرینه :smile:
 

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش بخیر .........اون موقع ها و شاید خیلی قبل از چیزی که شما تو ذهنتونه.باغ ها انصاف باغ بود .......حیاطهای خانه واقعا حیاط بود ......

ولی حال .....زندگی آپارتمان نشینی .....و دلخوش بودن به یه بالکن و یا خوشبینانه ترش یک گلخونه کوچک
 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم دل تنگم نه باسه گذشته بلکه آینده مبهمی که در پیش دارم چون گذشته که گذشته با حسرت خوردنم که چیزی درست نمیشه
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش بخیر .........اون موقع ها و شاید خیلی قبل از چیزی که شما تو ذهنتونه.باغ ها انصاف باغ بود .......حیاطهای خانه واقعا حیاط بود ......

ولی حال .....زندگی آپارتمان نشینی .....و دلخوش بودن به یه بالکن و یا خوشبینانه ترش یک گلخونه کوچک
هوم حیاط ما که حیاط بود با دو تا تاب یه باغچه بادر ختای انگورو انجیر و گل شمشادو محمدی و رز و واسه عیدا هم بابام باغچه رو پر بنفشه میکرد اردیبهشت که میشد باغچه پر لاله عباسی بود. چند تا درخت بی میوه هم داشتیم. یه حیاط که میشد توش دوید فوتبال بازی کرد لی لی بازی کرد......هی روزگار....
 

Similar threads

بالا