دست نوشته های آنالی اکبری (به شدت جالب)

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نوشته های ایشون رو تو مطبوعات میخوندم واسم جالب بود و اینجا قرارشون دادم به نام خودشون که حقشون ضایع نشه....

نالی اکبری
تاریخ تولد:16 بهمن 1366
جنسیت:زن - متاهل
درباره من:نویسنده ای که در روزنامه جات می نویسد

تحصیلات
سطح تحصیلات:دانشجوی کارشناسی ارشد
رشته تحصیلی:مردم شناسی


فتوشاپ
زندگی واقعی عیب هایی دارد که نمایندگی های مجاز هم قادر به تعمیرش نیستند. فقط می توانند سرشان را پایین بیندازند و در حالی که زل زده اند به نوک کفش هایشان بگویند «متاسفم. کاری از دست ما ساخته نیست» این جمله را شنیده اید که «یکی از ایرادهای زندگی این است که در لحظات حساس موسیقی متن ندارد؟» نمی دانم باید این حرف حکیمانه را به یک سلبریتی نسبت داد یا به یک انسان ساده و معمولی که یک روز با لک گنده ی سس کچاپ روی تیشرت نشسته پشت لپ تاپش و این جمله را تایپ کرده. به هرحال راست می گوید. وقتی می خواهی با یک سخنرانی کوتاه، دیگران را تحت تاثیر قرار دهی یا وقتی قرار است با کنار هم قرار دادن کلمات به کسی بفهمانی دوستش داری، موسیقی لازم است. جوری که بغض کنند، چانه شان بلرزد و اشک شلپ و شلوپ از گوشه چشم هایشان پایین بریزد، با دستمال کاغذی اول دماغ و بعد اشک هایشان را پاک کنند و بگویند «اوووه»
عیب دیگر زندگی این است که نمی شود رویش فتوشاپ نصب کرد. فتوشاپ همان چیزی ست که می تواند حقایق را تغییر دهد، زشتی ها را زیبا کند و به رنگ ها روح ببخشد. فتوشاپ می تواند نقص ها را بپوشاند، چین و چروک های پیری را از بین ببرد و لبخندها را اصلاح کند. با فتوشاپ می شود آرزوها را تبدیل به خاطره کرد. می شود به جای ماه ها رژیم و نخوردن سیب زمینی سرخ شده و کیک خامه ای و بی مقصد دویدن بر روی تردمیل، با چند کلیک چربی های اضافه را دور ریخت و زرت لاغر شد. می شود با الگو قرار دادن خانم جولی، بدون چکش و تیغ جراحی دماغ ها را کوچک و لب ها را دچار تورم کرد و سرخی را از چشم ها گرفت. با فتوشاپ می توانید بدون هیچگونه جا به جایی به سراسر جهان سفر کنید. می توانید در این لحظه جلوی برج ایفل بایستید و شکلک در آورید و در لحظه ای دیگر سوار بر گوندالا در آب های ونیز شناور باشید. خرجش یک کپی پیست است و کمی ریزه کاری.
اگر فتوشاپ در زندگی واقعی کار می کرد همه چیز آسان تر بود. می شد بیماری و درد را «کات» کرد و جایش آرامش گذاشت. می شد کلیه از کار افتاده آن مرد که هفته ای سه روز برای دیالیز به بیمارستان می رود را گرفت و جایش یکی سالمش را گذاشت. می شد غم را از صورت زنی که هر روز صبح قبل از روشن شدن هوا لباس کارش را می پوشد و از خانه بیرون می رود تا به سرویس برسد را پاک کرد و روی چهره اش لبخندی از سر رضایت گذاشت. می شد توی جیب مردی که ماه هاست بی کار است و بیمه نیست و آه در بساط ندارد، کرور کرور اسکناس «پیست» کرد. می شد نفرت را از مردم گرفت و وجودشان را از عشق لبریز کرد. می شد غم را گرفت، آه را گرفت، حسرت را گرفت، حسد را گرفت و همه جاهای خالی را با خوشبختی پر کرد. زندگی واقعی خیلی چیزها را کم دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب من قراره این تایپک رو ادامه بدم و دستنوشته های ایشون رو اینجا قرار بدم دوستان اگه نظری هم داشتن بنویسن خرسند میگردیم....:w16:

درخت های سخنگو
:surprised:


تابستان ها بايد سفر كرد. بايد براى جايى بليت گرفت، چمدان ها را بست، باترى دوربين را شارژ كرد و راه افتاد. يا اينكه فقط پرید توى ماشين، باك را پر كرد و زد به جاده. تابستان با سفر است كه شكل يك تابستان واقعى مى شود. با آفتاب و ساحل و كفش هاى پر از شن و آفتاب سوختگی و پوست پوست شدن دماغ و پیشانی.


امسال مى خواهم به جاى جديدى سفر كنم. به جنگلى افسانه اى با درخت هاى پير سخنگو و پروانه هاى رنگى و پرى هاى كوچكى كه وقتى حركت مى كنند از زیرشان پودر پرواز مى ريزد. شايد روز دوم سفر گرفتار باتلاق شوم و به خاطر تقلای زیاد٬ تا گردن در گل و لجن گير كنم. همان

موقع است كه سر و كله كوتوله ها پيدا مى شود و مجبور مى شوم براى نجات دادن جانم تطميعشان كنم. مثلاً وعده چند سكه طلا بدهم يا اينكه
بگويم «امشب شام مهمون من!» مى دانيد كه كوتوله هاى جنگل عقل درست و حسابى ندارند و می شود با یک پرس کباب ترش گیلانه خامشان کرد. بعد با آهويى، اسب تك شاخى چيزى رو به رو مى شوم و در وهله اول سعى مى كنم سوارش شوم٬ اما بعد مى فهمم كه اين حيوان يك

موجود جادويى است و ممكن است با اين عمل هزار تكه شوم و هر هزار تكه ام تبديل به هزار حشره زشت كوچك نوچ شود. بنابراين دست در گردن تك شاخ عكسى يادگارى مى گيرم و او براى تشكر و به نشانه اينكه « اوه ما موجودات مهمون نوازى هستيم و به جنگل ما خوش اومدى

[صدای شیهه]» عصاره شاخش را توى بطرى كوچكى مى ريزد و تقديمم مى كند. بى شك عصاره شاخ اسب تك شاخ خواص جادویی زيادى دارد.
بعد يك روز كه دارم به درد و دل يك درخت انجير مغموم گوش مى كنم، صداى اره برقى جنگل را پر مى كند و مى فهمم دوستان راه ساز آمده اند وسط جنگل افسانه اى جاده بكشند و مجتمع تفريحى رفاهى بسازند و هات داگ و ذرت مكزيكى و آش رشته بفروشند و توالت عمومی بنا کنند. بعد لابد تلكابين راه مى اندازند و مردم مى توانند با خرید بلیت از صخره اول حركت كنند و بدون ملاقات غول هاى تك سر و چند سر و اژدهای اوکراینی، بدون دردسر به ارتفاعات برسند و ملكه برفى را ببينند که شک ندارم از این پس بی حوصله و کلافه روی عرش می نشیند و با حرص پوست لبش را می کند.


لابد از اين به بعد جنگل مرموز جادويى تبديل به پاتوق آخر هفته هاى ملت مى شود و پرى ها را با تير و كمان مى زنند و پودر پروازشان را به زور در می آورند و در بسته بندى هاى كوچك راهى فروشگاه هاى معتبر مى كنند. بعد لابد براى اين محصول چنين تيزر تلويزيونى مى سازند: «آيا از

ترافيك و راه رفتن بر روى دو پا خسته ايد؟ ديگر نگران نباشيد، از اين پس قادريد بدون داشتن بال٬ با اسنیف اندکی از این پودر پرواز كنيد»


وقت كم است. بايد زودتر راه بيفتم و قبل از آنها به آن جنگل مرموز افسانه اى برسم. بايد قبل از قطع شدن درخت هاى سخنگو پاى صحبتشان بنشينم. چيزهاى زيادى هست كه بايد بفهمم.
 
آخرین ویرایش:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن تابستانى كه تصميم گرفتم شنا ياد بگيرم ٩ ساله بودم. نمى دانم تصميم من بود يا مادرم اما به هرحال در تابستان ٩ سالگى ام تبديل به يك شناگر كوچك با يك مدال طلاى قلابى شدم.:smile: براى كسى كه در گذشته با تيوپ در استخر و آب های آزاد ظاهر مى شد و در قسمت هاى كم عمق دريا روى ٢ پا راه مى رفت و با دست هايش اداى كرال در مى آورد، شناور شدن روى آب و غرق نشدن كار

سختى بود. روزهاى اول كه كارمان را از بخش كم عمق شروع كرديم و سعى كرديم اداى سگ و لاك پشتى خيس را در آوريم، تصميم گرفتم بى خيال شنا ياد گرفتن شوم و در اوج از اين ورزش كناره گيرى كنم. وقتى مى گويم "در اوج" منظورم اين است كه ديگر مى توانستم به سهولت زانوهايم را بغل كنم و لاك پشت وار زير آب بروم٬ حباب بیرون بدهم و بدون كمك هيچ دشمنى خفه شوم. بله، در روزهاى

اول آموزش در امر راحت غرق شدن خبره شده بودم. خب، از آنهايى نبودم كه وقتى چند بار يك استخر آب در دماغ و حلقشان فرو مى رود، باز بخواهند به اين كار ادامه دهند و قهرمان شوند. ضمن آنكه يكبار هم بعد از شيرجه اى ديدنى در قسمت كم عمق، كله ام به شدت با كف استخر مماس شده بود.


فكر كردم شايد بايد خودم را در ديگر رشته هاى ورزشى بيازمايم. تيراندازى، كشتى، صخره نوردى. كسى چه مى داند شايد من براى كشتى گيرى به دنيا آمده بودم! بعد از اينكه چند بار تا مرز خفگى

پيش رفتم، فكر كردم شنا بلد نبودن آنقدرها هم موضوع مهمى نيست. دست كم تا وقتى در خشكى زندگى مى كردم كه چنين بود.

روزى كه توانستم مثل يك تكه چوب جدا شده از كشتى روى آب دراز بكشم و صورتم خشك بماند، روز باشكوهى بود. فهميدم روزهاى سخت خفگى به پايان رسيده و ديگر مى توانم بعد از غرق شدن

كشتى، تا خود ساحل جزيره اى گمشده شنا كنم. روز آخر دوره آموزش، مسابقه اى برگزار شد. با سوت داور توى آب شيرجه زديم و طول استخر را شنا كرديم. وقتى در پايان مسير سرم را بلند كردم فهميدم برنده شدم. من اولين نفرى بودم كه با مایوی زرد سرش را از زير آب بيرون آورد و با آن مدال طلاى قلابى به خانه برگشت. ديگر مى توانستم خشكى را براى هميشه ترك كنم.
:cool:
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردی به نام فراموشی...

دردی به نام فراموشی...

فکر می کنی مادربزرگ همیشه اینجوری بود؟ که سرش سفید باشد از تعداد سال هایی که گذشت، که دیگر دست و دلش به سمت قلمو و کاسه رنگ نرود، که دیگر نخواهد جوان تر به نظر برسد با موهای قهوه ای و زیتونی و مشکی. فکر می کنی مادربزرگ همیشه اینجور بی حوصله و بی تاب توی قلب مبل یشمی فرو می رفت و زل می زد به دیوار و سقف و هرجایی غیر از تلویزیونی که از آن بیزار

است. فکر می کنی مادربزرگ همیشه اینجوری بود؟ مادربزرگ دیگر خسته است. دیگر پله های هزارتایی خانه سه طبقه اش را بالا پایین نمی رود، دیگر موقع سیب زمینی سرخ کردن آواز نمی خواند. مادربزرگ خسته است. خسته از اینکه دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. دل مادربزرگ تنگ است. دل مادربزرگ برای بچه هایش، برای نوه هایش تنگ است. برای ظهرهای جمعه ای که همه آنها را کنار هم

داشت. برای نشستن دور میز 12 نفره و خوردن غذاهایی که دست پخت او بود. برای مایی که کوچک بودیم و کارمان بازی کردن و جیغی از سر شادی کشیدن بود. دل مادربزرگ برای روزهایی که گذشت تنگ است. برای شوهری که مرد، مادری که مرد، پدری که مرد، خاله هایی که مردند. دل مادربزرگ برای رفته ها تنگ است و کاری که می کند روشن نگه داشتن چراغ خانه در پنجشنبه هاست. مادربزرگ

راه را روشن می کند تا روح ها راحت راه خانه را پیدا کنند، که گم نشوند در سیاهی های این شهر بزرگ. فکر می کنی مادربزرگ همیشه اینقدر تنها بود؟ تنها روی تختخوابی یک نفره، زیر نور کمرنگ دیوارکوب در حال خواندن نوشته ای، خطی. فراموشی کم کم دارد روی مادربزرگ سایه می اندازد. مادربزرگ به گذشته فکر می کند و خاطرات او را به اسارت گرفته اند. خاطرات آدمهایی از گذشته

مادربزرگ را به زنجیر کشیده اند. فکر می کنی مادربزرگ همیشه اینقدر غمگین بود؟ ما با خنده هایش، با شوخی هایش بزرگ شدیم و قد کشیدیم. خانه مادربزرگ بهشت ما بود. بهشت مایی که امتحان های خرداد را به ته رسانده، لباس و اسباب بازی های چند روز را توی کوله پشتی ریخته و آماده رفتن به خانه مادربزرگ بودیم. برای خوابیدن کنار او، برای شنیدن قصه هایی که نمی دانم ساخته

ذهن خودش بود یا ذهن دیگری. مادربزرگ دیگر قصه هایش را یادش نیست. شاهزاده ها و پیرمردهای فقیر و دخترکان زیبارو برای همیشه از مادربزرگ بیرون رفته اند. پیری همه چیز را خراب می کند. لبخند

را می گیرد، امید را می گیرد، جان را می گیرد و فقط خاطره به جا می گذارد. نه، مادربزرگ همیشه اینجوری نبود. قسم می خورم که نبود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
جومانجی

جومانجی


همیشه می خواستم بازیگر شوم. همیشه یعنی از وقتی شروع کردم به خیالبافی برای آینده. بچه ها خیالبافی را دوست دارند، درست به اندازه بزرگترها.
هنوز سنم یک رقمی بود وقتی رویای بازیگری را مثل زیتون رودبار در سرم پروراندم. البته آن وقت ها دوست داشتم هنرپیشه شوم. نمی دانم چرا به نظرم اسم "هنرپیشه" قشنگ تر از بازیگر بود. لابد آن وقت ها شین هایم را هم مثل خسرو شکیبایی سوت دار تلفظ می کردم. دلم می خواست هنرپیشه فیلم های نوجوانانه باشم. از این ماجراهایی که شخصیت هایش درگیر درهای مخفی و ماشین زمان و بازی جومانجی می شوند. بعد شاید توی یکی از این برنامه های زنده تلویزیونی حاضر می شدم٬ چشم هایم را خمار می کردم و راجع به موفقیت هایم حرف می زدم و احتمالاً در آخر گفتگو از پدر و مادرم که مشوقم بودند تشکر می کردم. اما واقعیت این بود که پدر و مادرم مشوق من نبودند و ترجیح می دادند دخترشان را خانم دکتر صدا کنند. می دانی که عشق به دکتر شدن فرزند، در لیست آرزوهای تمام پدر و مادرهای این مرز و بوم وجود دارد. با بزرگتر شدن من، رویای بازیگری هم بزرگتر شد و دست از سرم بر نداشت. دوستانم می گفتند استعدادش را داری، سر تکان می دادم که یعنی بله، استعدادش را دارم اما چه فایده! وقتی وارد دانشگاه شدم و علوم اجتماعی را انتخاب کردم، فهمیدم دارم از رویای قبلی فاصله می گیرم و وارد فاز جدیدی می شوم. پدر و مادرم خوشحال بودند و با اینکه قرار نبود پزشک شوم، بهم افتخار می کردند. اینبار به دکترا گرفتنم امیدوار بودند.
هنوز هم بازیگری را دوست دارم و هنوز هم بدون وجود دوربین و میکروفون و نور و گریم، در پوست شخصیت های مختلف فرو می روم و جلوی آینه نقش کسی را بازی می کنم که خودم نیست. هنوز هم گاهی از بلایی که سر شخصیت هایم می آید، گریه ام می گیرد. فیلمنامه را توی مغزم می نویسم و خودم بازی و کارگردانی می کنم. در این فیلم ها، همه کاره خودم هستم.
هنوز امیدوارم یک روز سر تیم برتون به سنگ بخورد، بیاید پیدایم کند و بگوید «تو برای این نقش مناسبی» بعد لبخند بزنم و بگویم «خب!» و مشغول بازی در نقش جادوگری، شاهزاده ای٬ میسیز لاوتی یا هر موجود عجیب دیگری شوم. با اینکه هیچ وقت طرفدار فیلم های اکشن نبودم٬ بدم نمی آید بازیگرش باشم. زنی که روی سقف و دیوار راه می رود و پاشنه کفشش را در ناحیه ی بین دو ابروی دشمن فرو می کند٬ صدای شکستن گردنش را به گوش بیننده می رساند و دوباره به فرار ادامه می دهد٬ شیشه را خرد می کند٬ از پنجره بیرون می پرد و پشت یک کامیون حاوی شن فرود می آید٬ لبخندی به نشانه «هاها٬ من آدم کولی هستم» می زند و به بازی ادامه می دهد.
شاید اگر کمی زودتر به دنیا آمده بودم در فیلمی از هاوارد هاکس بازی می کردم. در نقش زنی که با دیوانه بازی هایش زندگی دایناسور شناسی را به هم می ریزد. شاید هم بازیگر فیلمی از گدار می شدم و نقشی آنا کارینا طور را بازی می کردم.
هنوز بازیگری را دوست دارم و هنوز معتقدم هیچ کاری لذت بخش تر از بازی کردن نیست.
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان لطفا اسپم نکنید و اگر پیامی دارید برای نویسنده ( کاربر ) به صورت خصوصی به ایشان پیام بدید .
چشم عزیز
اما خود استارتر نوشته نطراتتونو بنویسید
پس لطفا اون پستو هم ویرایش کنید که بچه های دیگه به اشتباه نیفتن:gol:

خب من قراره این تایپک رو ادامه بدم و دستنوشته های ایشون رو اینجا قرار بدم دوستان اگه نظری هم داشتن بنویسن
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز ششم تیر بود. یک بعد از ظهر گرم و شل و ول. دراز کشیده بودیم زیر سایه درخت گنده هه و حرف نمی زدیم. هیچ کس حوصله حرف زدن نداشت. فقط یکی مان که جمع و جورتر از بقیه به نظر می رسید سوت می زد. در بعد از ظهرهای گرم و شل و ول وجود یک سوت زن حرفه ای الزامی ست. می دانی که وگرنه حوصله ات سر می رود از صدای وزوز مگس های خر سایز و زنبورهای خرمایی. تابستان بود و دلمان کمی آب می خواست. نه برای قلپ قلپ سر کشیدن، برای خیس شدن. برای شلپ شلپ کردن و کثافت کاری. ولی کی حالش را داشت. که بخواهد از زیر سایه درخت گنده هه بلند شود و برود سراغ چلپ چولوپ. پس از جایمان جم نخوردیم و به صدای سوت رفیقمان گوش کردیم. دست ها را گذاشته بود زیر سر، زل زده بود به شاخه بالایی و بی خیال سوت می زد. نمی دانم چه طور این کار را می کرد. کاش من هم می توانستم. بعد از سال ها تمرین هنوز نمی توانم بادی صدا دار از لای لب هایم بیرون بدهم. می دانید که هیچکس کامل نیست. اگر می توانستم یک ربع بی وقفه سوت بزنم و یک سربالایی نفس گیر را صاف و بدون خاموش کردن ماشین، دنده عقب بیایم دیگر تا مدت ها چیزی نمی خواستم. داشتم به این چیزها فکر می کردم که یک دفعه تصویر یک بستنی قیفی میوه ای در ذهنم نقش بست. شوخی کردم، غیر از آن دوتا حالا بستنی هم می خواستم. آن یکی که آدم فهیمی بود و فکرم را زود می خواند گفت «طالبی» اضافه کردم «شاتوتی» در یک بعد از ظهر گرم و شل و ول آدم فقط می تواند به آب بازی و بستنی میوه ای فکر کند. چون می دانستیم هیچ کداممان آنقدرها که باید از خود گذشته نیست که از سایه دور شود و برود سراغ آمال و آرزوها، همان جا ماندیم و خیالبافی کردیم. می دانید که در روز ششم تیر کاری جز دراز کشیدن زیر سایه درخت گنده هه از دست آدم بر نمی آید.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکسیر جاودانگی نمیخواهم مرسی

اکسیر جاودانگی نمیخواهم مرسی

من آدم شجاعی هستم. با شیری تنها در جاده ای فرعی و سوت و کور قدم می زنم، سوار بر پاراگلایدر طول و عرض آسمان را طی می کنم، از بالای پل عابر پیاده اتوبان کردستان مثل خفاش آویزان می شوم، به شعبده بازها اجازه می دهم به صورت نمایشی از وسط نصفم کنند و برای مقابله با هر نوع جنایتکاری فقط به یک شمشیر نیاز دارم.
من آدم شجاعی هستم اما از مریضی و مرگ می ترسم. دست خودم نیست. وقتی با مرضی جدید رو به رو می شوم، در زمینه «حفظ روحیه» تبدیل به بی استعدادترین موجود زمین می شوم و بدون فوت وقت می روم سراغ آخرین مرحله و با صدایی گرفته و لحنی مملو از اندوه و ماتم اعلام می کنم «دارم می میرم» حالا هی بیایید از مزایای مردن بگویید، در گوش من نمی رود. چه اشک هایی که با تصویرسازی مراسم کفن و دفن خودم نریختم. فکر می کنید شوخی می کنم؟ عین واقعیت است. در ۹ سالگی وقتی جوش های قرمز رنگی نقاطی از بدنم را فرا گرفت و دکتر با بی علاقگی گفت «آبله مرغون!» ، قبل از هرکاری خودکار در دست گرفتم و وصیت نامه ام را نوشتم. شک ندارم وصیت کرده بودم بعضی از وسایل محبوبم را با خودم توی قبر بگذارند. مادر گفت نمی میری، پدر گفت نمی میری. همه اطرافیان سر شرافتشان قسم خوردند نمی میری اما من باور نکردم. شک نداشتم تقدیرم اینجوری رقم خورده بود که در یک تابستان گرم، در ۹ سالگی، در اثر بیماری صعب العلاجی به نام آبله مرغان جان به جان آفرین تسلیم کنم. اوه چه مرگ غم انگیزی، چه عمر کوتاهی. چند روزی گذشت و جوش های قرمز کل بدنم را گرفت. هی منتظر ماندم یکی با ردای بلند مشکی و کلاه خلبانی وسط اتاق، جلوی تلویزیون ظاهر شود و با صدایی ترسناک بگوید «وقت رفتنه» بعد از روی کاناپه بلند شوم و خودِ دون دونم را تسلیم مرگ کنم. نیامد. ۵-۴ روزی گذشت و دیگر کاری نداشتم جز دراز کشیدن جلوی تلویزیون، تماشای بند انگشتی و خاریدن پوست اطراف لکه ها. دو هفته بعد مثل روز اولم شدم و فهمیدم از مرگ رهایی جستم. ولی ماجرا به اینجا ختم نشد. بعد از آن تا وقتی به این سن رسیدم هر بیماری ای جز سرماخوردگی و دل درد، فکر مردن را به سرم می اندازد. به رفتن که فکر می کنم دلم می گیرد و کل شجاعتم را از دست می دهم. این هایی که می گویند دوست دارند زمان مرگشان را بدانند دیوانه اند! مرگ باید بی خبر باشد. سریع و آنی. بیاید در یک لحظه جانمان را بگیرد٬ بریزد توی بطری٬ چوب پنبه ی سرش را بگذارد و برود دنبال باقی کارهایش. اینجوری دست اطرافیان را هم باز می گذاریم، چرا که می توانند برای نوشتن آگهی تسلیت از عبارتی مثل «فوت ناگهانی» استفاده کنند و تاثیر نوشته شان را دوچندان کنند.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
این وری ها و آن وری ها

این وری ها و آن وری ها

آخرهاى بهار هوا كه گرم مى شد، مارمولك مى آمد مى چسبيد پشت تورى پنجره آشپزخانه و با آن چشم هاى قلمبه نگاهمان مى كرد. هميشه ما اين طرف بوديم و او آن طرف. مى نشستيم پشت ميز چوبى، كتلت و سيب زمينى سرخ شده سر چنگال هایمان را گاز می زدیم٬ ظرف سالاد را دست به دست مى كرديم و می گفتیم و مى خنديديم و مارمولك از آن طرف تورى فقط نگاه مى كرد و چيزى نمى گفت. فقط شايد گه گاه كه كسى حواسش نبود زبانش را براى شكار پشه اى خونخوار بيرون مى آورد و آرام آرام و بدون جلب توجه مشغول خوردنش مى شد. مامان مارمولك را دوست داشت. خيلى وقت ها دوتايى توى آشپزخانه تنها بودند. يكى اين طرف تورى و يكى آن طرف. مامان ظرف ها را توى كابينت مى گذاشت، ميوه ها را از توى كشوى يخچال بيرون مى آورد، به غذا فلفل اضافه مى كرد و كار مارمولك فقط تماشا بود. چندبار كه نقشه نابودى يا دست كم فرارى دادنش را كشيديم، مامان بود كه در مقام دفاع از اين موجود بى خطر بر آمد و گفت «نه. كاريش نداشته باشين٬ این که با شما کاری نداره»
چند روزى خبرى از مارمولك نبود. ما همچنان قاشق چنگال در دست نشسته بوديم پشت ميز چوبى، ولى او سر جايش نبود. يك روز ديديم تورى پنجره سوراخ شده. درست همان جايى از تورى كه محل اتراق هميشگى مارمولك بود. همه خوب مى دانستيم كه موجود بى خطر "آن طرف" ديگر تبديل به هيولاى ترسناك "اين طرف" شده است. مارمولك قانون را زير پا گذاشته و از مرز رد شده بود. به بيان ديگر گورش را با دست هاى خودش كنده بود. همه از جمله مامان آماده جنگ با موجود متجاوز بوديم. موجود خطرناكى كه ممكن بود با سم درون بدنش همه مان را به كشتن دهد. همه جا را گشتيم. روى ديوارها، پشت در، زير مبل. نبود. كم كم داشتيم فكر مى كرديم شايد مارمولك هيچ وقت اين طرف نيامده. داشتيم به خاطر افكار پليدمان شرمنده مى شديم. اما چند روز بعد جنازه مارمولك پير را لاى روزنامه هاى قديمى پيدا كرديم. هيچ كدام از ما قتل را به گردن نگرفت. ظاهراً مارمولك به قصد پايان بخشيدن به زندگى با دست هاى خودش از مرز تورى گذشته بود.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهزاده سرزمین مردگان

شاهزاده سرزمین مردگان

من مال اینجا نیستم. یک روز از لای قصه ای ترسناک بیرون آمدم، کتاب بسته شد و دیگر راه برگشت را پیدا نکردم. روزهای اول زندگی در این شهر سخت بود. برای منی که شاهزاده سرزمین مردگان بودم و در قلعه ای سنگی در ارتفاعات کوهی در آسمان فرو رفته زندگی می کردم، تحمل سقف های کوتاه و اتاق های ۱۲ متری آسان نبود.
در قلعه ۵ نفر بودیم. من، وزیر خیانتکار، آشپز، جلاد و یک سرباز که هم علف های هرز پشت دروازه را می کند و هم چلچراغ ها را گردگیری می کرد. سال ها بود که جلاد گردنی برای زدن نداشت. مردم شهر تبدیل به اسکلتی پوسیده شده بودند و کم پیش می آمد مهمانی از سرزمین های دور به قلعه بیاید و هوس کنیم سر به تنش نباشد. جلاد شمشیرش را کوبیده بود بالای شومینه، روزها کنار آبشار نان و پنیر و زیتون می خورد و پاهای برهنه زشتش را توی آب سرد دریاچه فرو می کرد و شب ها توی زیرزمین مجسمه می ساخت. مجسمه زن هایی از گذشته را. وزیر هر روز صبح سبیل هایش را رو به بالا تاب می داد و جلوی آینه نقشه ای جدید می کشید. نقشه هایی احمقانه برای گرفتن تاج و تخت و سر به نیست کردن من. اما من که وقتی برای این مسخره بازی ها نداشتم معمولاً لگدی حواله نقاط حساسش می کردم٬ هولش می دادم توی اتاق و کلید را قورت می دادم. آشپز مهمترین فرد قلعه بود. کسی که برایمان سفره های رنگین می چید٬ ملاقه ملاقه سوپ داغ توی بشقاب های دور طلایی مان می ریخت و ما را به ادامه زندگی امیدوار می کرد.
در قصه قبلی زن بدجنسی بودم. زنی با تاجی نوک تیز و پر تلالو بر سر و دامنی سیاه که از پشت روی زمین می کشید. زنی با انگشت های بلند و استخوانی که سال ها بود سم درون انگشترش را در غذای هیچکس نریخته بود. در این قلعه سال ها بود که کسی نفس نفس نمی زد، تنش به رعشه نمی افتاد٬ کف از دهانش بیرون نمی ریخت و دست های سرد مرگ گلویش را نمی فشرد. ما همه گذشته را فراموش کرده بودیم. ما ۵ نفر مانده بودیم و قلعه ای با دیوارهای سنگی و جام های طلا و قاشق چنگال های نقره. ما مانده بودیم و اتاق های مخفی ای که سال ها بی استفاده مانده بود. ما مانده بودیم و تابلوهای نقاشی غول آسا روی دیوار راهروهایی بی انتها. ما مانده بودیم و لباس هایی مبدل برای مهمانی های بالماسکه ای که دیگر برگزار نمی شد. ما همه چیز را فراموش کرده بودیم. زن ترسناک قصه تنها مانده بود. کلاغ های سیاه روی شانه هایش هم پر کشیده و رفته بودند. او دیگر در گوی بلورین هیچ چیز نمی دید. چیزی باقی نمانده بود. همین شد که از قصه بیرون آمدم. خودم را از لای صفحه های زرد شده کتابی هزار ساله و خاک گرفته بیرون کشیدم و به این دنیا آمدم. بعد دیدم که اینجا تنها ترم. تنهای تنها.
مرا ببین. شاهزاده ای غمگین با پیراهنی بلند و سیاه بر تن و تاجی بی تلالو بر سر، در شهری که مردمش قصه نم
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
حبه انگور
یک روز آمد نشست روی همین مبل زرشکی، پای چپ را انداخت روی پای راست، شانه هایش را عقب داد و حرف هایی زد که نباید می زد. آن روز بیشتر حواسم به آدامس چسبیده به ته کفشش بود و نمی توانستم تصویر کش آمدن پایش روی فرش تمام ابریشم اتاق پذیرایی را از سرم بیرون کنم. داشت حرف می زد و وسط هر جمله یکی دوبار سرفه ای خشک و بی دلیل می کرد. شاید در طول سرفه به جمله بعدی فکر می کرد و خیال داشت از بهترین کلمات استفاده کند. این کارها لازم نبود. آدامس ته کفشش به قدری روی اعصابم بود که وقتی برای توجه به واژه هایش نداشتم. گفت دارد می رود و دیگر این زندگی را نمی خواهد. گفت بچه ها بمانند پیش تو. گفت شوهرش خیلی وقت پیش این تصمیم را گرفت و رفت. گفت دیگر نمی تواند تحمل کند. گفت خسته است و حالش دارد به هم می خورد. گفت اگر ادامه دهد می میرد. گفت می خواهد زندگی جدیدی را شروع کند. گفت شاید اینجوری برای بچه ها هم بهتر باشد. نگفت نظرت چیست. نگفت می خواهی از بچه هایم نگهداری کنی یا نه. نپرسید با این تصمیم موافقی یا مخالف. حرف هایش را زد، دو سه حبه انگور در دهان انداخت و گفت شب بچه ها را می آورد. گفت شادان باید ساعت ۹ قرص بخورد و شیدا فردا کلاس شنا دارد. گفت صبح دیر نکنید چون مربی اش عصبانی می شود و مجبورش می کند ۴۵ دقیقه تنهایی پای دوچرخه بزند. گفت پنجشنبه تولد شادان است و کیک را از بی بی بگیر و کلاه بوقی فراموش نشود. گفت روز تولد شادان، شیدا حسودی اش می شود و برای او هم یک کادوی کوچک بخر. گفت شیدا عاشق شمع های رنگی است. گفت بچه ها کشمش توی عدس پلو دوست ندارند و فسنجان را شیرین می خورند. گفت شب هایی که دلتنگ شدند برایشان کتاب زنان کوچک بخوان، حالشان را جا می آورد. گفت دیگر باید برود. بلند شد و پای چپ را روی زمین گذاشت. حواسم به کفش بود و وقتی اولین قدم را برداشت و دیدم چیزی به فرش ابریشم نچسبیده نفس حبس شده ام را آزاد کردم.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظی با ملکه

خداحافظی با ملکه

زن بعد از عروسی ناراحت است. دلخور است. نه اینکه راضی نباشد. نه اینکه خوش نگذشته باشد. زن ناراحت است که چرا تمام شد. چرا اینقدر زود تمام شد و همه چیز را با خود برد. زن از اینکه دیگر عروس نباشد ناراحت است. از اینکه دیگر هیچ وقت نمی تواند مثل ملکه سرزمینی ناشناخته از مسیر گل آرایی شده به سمت جایگاهش برود و آدم ها مثل هوادارانی دو آتشه دورش حلقه بزنند و بادش بزنند و گیلاس در دهانش بگذارند. زن دلخور است از اینکه چرا شب عروسی باید اینقدر کوتاه باشد. شبی که از بچگی برایش برنامه ریزی می کرد. شبی که فقط شب او بود و نه هیچکس دیگر. نباید به این زودی تمام می شد. نباید تاج را از سرش بر می داشت. حتا نباید دسته گلش را توی بغل کسی دیگر پرت می کرد.
زن بعد از عروسی ناراحت است. دلخور است. غم دارد. فکر می کند چیزی را از دست داده. او یکی از رویاهایش را از دست داده. رویای لباس سفید و کفش های بلورین. رویای اتاقی پر از گل. رویای پر تلالو الماس های روی انگشتر. زن می داند که بعد از این دیگر عروس نخواهد بود و دیگر در تمام عروسی ها کسی دیگر پشت توری سفید٬ با لب های سرخ و چشم های خمار لبخند خواهد زد. زن می داند که با برداشتن تاجش کسی دیگر ملکه سرزمین ناشناخته خواهد شد.
از زنی که تازه محل عروسی اش را ترک کرده نپرسید چرا ساکت است، او دارد به رویایی فکر می کند که به حقیقت پیوست. به حقیقت پیوست و تمام شد. دارد به لباسی فکر می کند که باید برای همیشه ازش بیرون بیاید. ملکه دارد به آدم معمولی شدن فکر می کند. طبیعی ست که کمی غم داشته باشد...
 

faeal

عضو جدید
زن بعد از عروسی ناراحت است. دلخور است. نه اینکه راضی نباشد. نه اینکه خوش نگذشته باشد. زن ناراحت است که چرا تمام شد. چرا اینقدر زود تمام شد و همه چیز را با خود برد. زن از اینکه دیگر عروس نباشد ناراحت است. از اینکه دیگر هیچ وقت نمی تواند مثل ملکه سرزمینی ناشناخته از مسیر گل آرایی شده به سمت جایگاهش برود و آدم ها مثل هوادارانی دو آتشه دورش حلقه بزنند و بادش بزنند و گیلاس در دهانش بگذارند. زن دلخور است از اینکه چرا شب عروسی باید اینقدر کوتاه باشد. شبی که از بچگی برایش برنامه ریزی می کرد. شبی که فقط شب او بود و نه هیچکس دیگر. نباید به این زودی تمام می شد. نباید تاج را از سرش بر می داشت. حتا نباید دسته گلش را توی بغل کسی دیگر پرت می کرد.
زن بعد از عروسی ناراحت است. دلخور است. غم دارد. فکر می کند چیزی را از دست داده. او یکی از رویاهایش را از دست داده. رویای لباس سفید و کفش های بلورین. رویای اتاقی پر از گل. رویای پر تلالو الماس های روی انگشتر. زن می داند که بعد از این دیگر عروس نخواهد بود و دیگر در تمام عروسی ها کسی دیگر پشت توری سفید٬ با لب های سرخ و چشم های خمار لبخند خواهد زد. زن می داند که با برداشتن تاجش کسی دیگر ملکه سرزمین ناشناخته خواهد شد.
از زنی که تازه محل عروسی اش را ترک کرده نپرسید چرا ساکت است، او دارد به رویایی فکر می کند که به حقیقت پیوست. به حقیقت پیوست و تمام شد. دارد به لباسی فکر می کند که باید برای همیشه ازش بیرون بیاید. ملکه دارد به آدم معمولی شدن فکر می کند. طبیعی ست که کمی غم داشته باشد...

خوشما آمد،این نوشته رو خیلی دوست داشتم
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین باری که کامپیوتر خریدیم کلاس چهارم بودم. آن وقت ها خانواده سر یک دوراهی گرفتار بود. یکی از راه ها به سمت خرید کامپیوتر می رفت و راه دوم به سمت پیانوی دست دوم. ما هر دو را دوست داشتیم. اگر کامپیوتر دار می شدیم می توانستیم در کلاس های ویندوز شرکت کنیم، کپی پیست کردن را یاد بگیریم و در پایان دوره صاحب دیپلم کامپیوتر شویم و در صورتی که پیانو به خانه می آمد، می توانستیم به مدارج بالایی از موسیقی دست یابیم و ۱۲سال بعد در تالار وحدت کنسرت بدهیم و طرفدارانمان اشک شوق بریزند و دسته گل هایشان را تقدیممان کنند و ما چند بار روی استیج خم و راست شویم و صدای تشویق حضار گوشمان را پر کند و در خفا پیشانی و تیشرت و سر زانوی این و آن را امضا کنیم.
در آن جدال کامپیوتر برنده شد. چرا که آن وقت ها دوره این بود که کامپیوتر به خانه های مردم راه یابد و توی دلشان جا باز کند. عضو جدید خانواده زیادی گنده بود و به سختی می شد توی دل جایش داد، بنابراین آن را روی میز پر پیچ و خمی گذاشتیم و هی کاور نقره ای رویش را چک کردیم که یک وقت گوشه ای از کیس یا کیبورد بیرون نباشد. نمی دانم آن وقت ها نگران چی بودیم که اینجوری کامپیوترهایمان را می پوشاندیم. لابد می خواستیم از آسیب و گزندهای احتمالی مصونش داریم. عضو جدید در اتاقی به نام اتاق کار، کنار میز اتو و چرخ خیاطی ساکن شد و من و خواهرم دو سه عکس یادگاری کنارش گرفتیم. عکس هایی در پوزیشن هایی مثل ماوس در دست، نگاه به مانیتور، دست زیر چانه و بی تفاوت. اما بی شک در بک گراند همه تصاویر کامپیوتر باشکوه دیده می شد. روزهای اول سرگرمی مان فال ورق و بازی مین بود. همان بازی ای که اگر روی خانه ای که زیرش مین کار گذاشته شده بود کلیک می کردی، می باختی و چشم های آیکون بالای صفحه از کاسه بیرون می زد. فال انواع مختلفی داشت. در یکی از آنها چشم های شاه با حرکت ماوس این طرف و آن طرف می رفت. خنثی کردن مین و زیر هم چیدن ۱۰ و ۹ و ۸ پیک آنقدرها که باید هیجان انگیز نبود. بعدها رو آوردیم به بازی هایی مثل Never Hood و تن تن و پرینس. بعضی از این بازی ها به قدری مهیج بود که دکمه های کیبورد زیر فشار انگشت هایمان خرد می شد. اعتقاد داشتیم با محکم تر فشار دادن شیفت و کنترل٬ قهرمان ضربه های مهلک تری به حریف می زند.
چند سال بعد بود که اینترنت به خانه مان آمد. کارت ۱۰ ساعته ندارایانه می خریدیم به قیمت ۶ هزارتومان. اولین ایمیلم را سال ۲۰۰۰ ساختم اما ته آی دی ام یک پسوند ۲۰۰۱ گذاشتم که بتوانم بیشتر ازش استفاده کنم! فکر می کردم هر ایمیلی باید مطابق همان سال باشد. ۱۲ ساله بودم و قبل از آشنایی با پدیده ای به نام چت روم، کارم سرچ کردن عکس سلبریتی ها بود. ولی آدم مگر چقدر توان دارد عکس Britney Spears و Nsync را تماشا کند. بعد کم کم در دام یاهو مسنجر افتادم. حتماً می دانید مسنجر چه موجود کثیفی ست. همان شیطانی که کارت های ۱۰ ساعته را در دو روز تمام می کرد و تو می ماندی و صدای قژ قژ دایل آپ و دیدن اِرور ۶۹۱ با مضمون اینکه اعتبارتان به پایان رسیده. تو می ماندی و خماری و بدن درد دوری از اینترنت و دوستان. شوخی نبود. واقعاْ درد داشت٬ رنج و افسردگی داشت.
بیشتر دوران نوجوانی ما با ASL پرسیدن و همزمان چت کردن با ۱۵ نفر گذشت. از همان موقع بود که تایپ کردنمان قوی شد و یاد گرفتیم تند تند تایپ کنیم تا صدای BUZZ را نشنویم. آن وقت ها از اصطلاحات خاصی استفاده می کردیم که شاید حالا دیگر به کار نیاید. مثل «ببخشید DC شدم» به معنای دیسکانکت و قطع شدن اینترنت. DC شدن مساوی بود با حرص خوردن از دست شماره های عموماً اشغال و شنیدن بوق ممتدی که از دل کیس بیرون می آمد. آن ۱۵ نفر را بگو که پشت مانیتورهایشان داشتند انتظار دوباره روشن شدن چراغ ما را می کشیدند!
حالا دیگر خیلی چیزها تغییر کرده. دیگر کسی روی کیس و مانیتورش کاور نمی کشد. همه لپ تاپی در بغل یا موبایل و تبلتی در دست گرفته ایم و شبانه روز کانکتیم. دیگر صدای بوق اشغال را نمی شنویم. دیگر کسی از پشت در بسته فریاد نمی کشد «قطعش کن، می خوام تلفن بزنم» حالا دیگر صدای قژ قژ وصل شدن به اینترنت نوستالژی محسوب می شود. مثل خیلی چیزهای دیگر.
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرید توی ماشین و تقریباً فریاد زد «بزن بریم» در حالی که فرمان ماشین خاموش را به صورت ده و ده دقیقه گرفته بودم، با طمانینه گردنم را به سمت صدا چرخاندم و چشم هایم دختری را با عینکی به بزرگی دو نعلبکی قرمز دید که در کاپشنی مشکی فرو رفته و کوله پشتی ای بزرگ به اندازه کوله جهانگردان در بغل داشت. چشم هایم را به نشانه «تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد» ریز کردم و منتظر پاسخ ماندم. جوابی در کار نبود. اینبار ابروهایم را هم به نشانه «هوی! با تو هستم» در هم کشیدم. دخترک از پشت نعلبکی ها زل زده بود به خیابان و جوری سفت نشسته بود که انگار قرار بود با سرعت ۲۰۰ کیلومتر خیابان را بپیماییم و تلما و لوئیز بازی در آوریم. ولی نه. نه چال گونه هایش به اندازه تلما بود و نه به اندازه لوئیز جسور به نظر می رسید. وقتی فهمیدم استعداد طرف در زمینه چهره خوانی در حد استعداد آدولف هیتلر در برقراری صلح جهانی ست، از زبان بهره گرفتم و با همان چشم های ریز کرده و ابروهای در هم گره خورده پرسیدم «ببخشید، شما؟!» عکس العملم مثل زنی محجوب در اوایل دهه ۷۰ بود که گوشی تلفنی در دست دارد و می خواهد به صورتی مودبانه مزاحمی را دست به سر کند. تلفنی در کار نبود. دختر که از شدت هیجان گونه هایش سرخ شده و پیشانی اش عرق کرده بود گفت «بریم دیگه. مگه منتظر من نبودی؟» با خیال اینکه اگر جواب منفی بدهم عذر خواهی می کند و از ماشین پیاده می شود، سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم «نه» ۵ ثانیه صبر کردم تا دستش با ناخن های از ته جویده شده به سمت دستگیره برود. نرفت. صدای آژیر ماشین پلیس آمد. با همان دست بی ناخن تق تق کوبید روی داشبورد و فریاد زد «برو، برو» با تعجب نگاهش کردم «چی می گی؟» دهانش به اندازه دهان شیری اوژن باز شد و با صدایی کر کننده فریاد زد «بهت می گم برو» نگران پرده گوش راستم شدم که مبادا دچار پارگی شده باشد. دستم به طرف سوییچ دوید و ماشین را روشن کرد. ترمز دستی را خواباندم و حرکت کردم. باورم نمی شد که تاثیر جمله «بهت می گم برو» اینقدر زیاد بوده باشد. کجا داشتم می رفتم؟ فریاد زد «تندتر، تندتر برو» پنجه ام پدال گاز را تا ته فشار داد و صدای بوق ماشین ها و جیغ رهگذرها در آمد. از توی آینه٬ ماشین پلیس را دیدم که برحسب اتفاق با ما هم مسیر بود و از روی چشم و هم چشمی هرچه من تندتر می رفتم او هم به سرعتش می افزود. دختر حواسش به پشت سر بود و هی مثل طوطی ای دست آموز تکرار می کرد «دارن میان، دارن میان» در آن زمان گفتن «خفه شو» بهترین دلداری برای او بود.
داشتم می رسیدم به چهارراه. چراغ قرمز بود. معصومانه پرسیدم «داری از دست پلیس ها فرار می کنی؟» جواب مثبت را وسط قهقهه هایش داد. با خونسردی و ژست «مامورم و معذور» گفتم «متاسفم. احتمالاً دستگیر می شی چون چراغ قرمزه» با وحشت به رو به رو نگاه کرد و فحش داد. اگر توی فیلمی هالیوودی بودیم احتمالاْ از سان آو ئه بچ استفاده می کرد. کوله پشتی گنده را پرت کرد به طرفم و گفت «این پیش تو باشه» از ماشین پیاده شد و پرید روی کاپوت، قدم بعدی را روی صندوق عقب ماشین جلویی گذاشت و دوان دوان روی سقف ماشین ها دوید و دور شد. پلیس های شکم گنده را دیدم که توی ترافیک پیاده شدند و داشتند هن هن کنان لای ماشین ها، دنبال او می دویدند و به برنج ها و کباب کوبیده هایی که تبدیل به پیه شده بود لعنت می فرستادند. ۱۲۰ ثانیه بعد چراغ سبز شد و من و کوله ای پر از دسته های اسکناس، به سمت انتهای خیابان راندیم
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
تعطیلات آخر هفته را در خانه ای قدیمی، بالای کوه باشیم. چند ماشینه پشت هم قطار شویم و پرسان پرسان خانه را پیدا کنیم. باران ببارد. وحشت برمان دارد. روح ها بهمان خیر مقدم بگویند. هرکس برود توی اتاقی. هرکس نه٬ دوتا دوتا. چمدان هایمان را پرت کنیم گوشه دیوار و لباس های راحتمان را بپوشیم، زیپ سوئیشرت هایمان را بالا بکشیم و همه جمع شویم دور شومینه هیزمی. حرف بزنیم، پسته بخوریم، بزنیم زیر خنده، بازی کنیم. باران که بند آمد منقل را چند متر دورتر از درخت تنومندی با تنه ای شبیه صورت پیرزنی خندان روشن کنیم و شروع کنیم به باد زدن و چرخاندن سیخ ها. یک دفعه آسمان شب روشن شود و با صدای رعد و برق از جا بپریم. بعد در حالی که کباب های برشته را لای انگشت گرفته ایم و دستمان در حال سوختن است، زیر باران خیس شویم و قهقهه بزنیم و برقصیم. بقیه غذا را توی خانه ببریم و سینی را بگذاریم روی میز پوسیده چوبی.
بعد از شام چراغ ها خاموش شود، باد به پنجره ها بکوبد، روح ها مهمانی بگیرند، کم نیاوریم، با آنها همراه شویم٬ برقصیم٬ در تاریکی آواز بخوانیم، بچرخیم. باران زمین خانه را خیس کند، باد بپیچد لای برگ ها، لای شاخه ها. روح ها خسته شوند. بروند توی سوراخ هایشان. شب کنار شومینه بخوابیم و تا می آید چشم هایمان بسته شود یکی چیزی بگوید و باز منفجر شویم از خنده. فردا صبح هیچکس حوصله بیدار شدن نداشته باشد. همان جا بمانیم زیر پتوهای تازه گرم شده مان.
 

faeal

عضو جدید
تعطیلات آخر هفته را در خانه ای قدیمی، بالای کوه باشیم. چند ماشینه پشت هم قطار شویم و پرسان پرسان خانه را پیدا کنیم. باران ببارد. وحشت برمان دارد. روح ها بهمان خیر مقدم بگویند. هرکس برود توی اتاقی. هرکس نه٬ دوتا دوتا. چمدان هایمان را پرت کنیم گوشه دیوار و لباس های راحتمان را بپوشیم، زیپ سوئیشرت هایمان را بالا بکشیم و همه جمع شویم دور شومینه هیزمی. حرف بزنیم، پسته بخوریم، بزنیم زیر خنده، بازی کنیم. باران که بند آمد منقل را چند متر دورتر از درخت تنومندی با تنه ای شبیه صورت پیرزنی خندان روشن کنیم و شروع کنیم به باد زدن و چرخاندن سیخ ها. یک دفعه آسمان شب روشن شود و با صدای رعد و برق از جا بپریم. بعد در حالی که کباب های برشته را لای انگشت گرفته ایم و دستمان در حال سوختن است، زیر باران خیس شویم و قهقهه بزنیم و برقصیم. بقیه غذا را توی خانه ببریم و سینی را بگذاریم روی میز پوسیده چوبی.
بعد از شام چراغ ها خاموش شود، باد به پنجره ها بکوبد، روح ها مهمانی بگیرند، کم نیاوریم، با آنها همراه شویم٬ برقصیم٬ در تاریکی آواز بخوانیم، بچرخیم. باران زمین خانه را خیس کند، باد بپیچد لای برگ ها، لای شاخه ها. روح ها خسته شوند. بروند توی سوراخ هایشان. شب کنار شومینه بخوابیم و تا می آید چشم هایمان بسته شود یکی چیزی بگوید و باز منفجر شویم از خنده. فردا صبح هیچکس حوصله بیدار شدن نداشته باشد. همان جا بمانیم زیر پتوهای تازه گرم شده مان.

چرا عکسش اینجوریه؟عکسش هم روح داره:cry:
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنگ می زند. یک زنگ کوتاه. از این زنگ هایی که معلوم است طرف نوک انگشتش را کمی روی برجستگی دیوار فشار داده و سریع عقب کشیده. از این زنگ هایی که می خواهد با صدای تیز و کوتاهش بگوید «ببخشید که این موقع مزاحم شدم» سرم را گذاشته ام روی بالش دولا کرده و کتاب می خوانم. صدا را می شنوم و حتا نیم درصد هم به بلند شدن و پرسیدن «کیه» فکر نمی کنم. کار همیشگی ام است. صدای زنگ در برایم مثل وزوز پشه ای ست که به سرعت از کنار گوش می گذرد و اوج می گیرد. منتظر کسی نیستم، پس همان جا روی تختخوابی که جذابیتش برایم به اندازه جذابیت عجایب هفتگانه است می مانم. لابد اشتباه زنگ زده و می خواهد بگوید «منزل آقای شهشهانی؟» و من بگویم نه و او بپرسد «نمی دونین کدوم طبقه هستن؟» و من باز بگویم نه و فکر کنم چرا اسم همسایه هایمان را نمی دانم و بعد دوباره فکر کنم چرا باید اسم همسایه هایمان را بدانم. شاید هم یکی دیگر از این هایی باشد که کفش کهنه می خواهد و آدم نمی داند بالاخره اینها واقعاً کفش می خواهند یا پول کفش را برای رفتن روی مواد. بعد فکر می کنم مگر مهم است؟ مگر به من ربطی دارد؟ مثلاً اگر من کفش های کهنه ام را توی دستش نگذارم طرف همان جا خودش را می بندد به درخت و ترک می کند و برای دراگ دیلرش پیغام فحش می فرستد؟ فعلاً کفش کهنه ای در خانه نیست، پس باز دلیلی ندارد خودم را درگیر این ماجرا کنم. شاید هم یکی از این هاییست که خودش را مامور آب معرفی می کند و جوری از پای آیفون داد می زند «در را باز کن» که می شود به وضوح صدایش را از توی کوچه شنید. این مامورهای آب توی حیاط خانه ما چه می کنند؟ چرا بعضی وقت ها ورودشان به حیاط را می بینم ولی خروجشان را نه. کجا گم می شوند این مامورها؟ نه، حوصله این یکی را هم ندارم. می دانم اگر کارشان مهم باشد زنگ تک تک همسایه ها را می زنند و بالاخره از دروازه رد می شوند.دیگر غیر از اینها کی می تواند باشد؟ بی خیال. هرکی بود تا حالا دیگر رفته.
یکی دو ساعت بعد از توی دستشویی صدا می آید. انگار یکی سیفون را کشیده باشد. به خیال اینکه آخ جون یک بیگانه در خانه است، می پرم توی دستشویی تا طرف را غافلگیر کنم. کسی نیست. مخزن سیفون به تنهایی در حال پر شدن است. حدس می زنم آب قطع شده بوده. برای امتیاز دادن به گمانه زنی ام شیر آب را باز می کنم و آب مثل ماری وحشی و خطرناک که ماه ها توی لوله ای زندانی بوده می پاشد بیرون و سر و صدا می کند. تقریباً همه لباسم را خیس کرده و رنگش مثل خون رقیق است. با ناخشنودی چند دقیقه ای به جریان وحشیانه خونی که کم کم زرد می شود نگاه می کنم و سعی می کنم با نگاهی دیگر، لوله های زنگ زده را شماتت کنم. تازه یاد زنگ کوتاه چند ساعت پیش می افتم و می فهمم یکی از همسایه ها بوده که می خواسته خبر قطع کردن آب را بدهد. بدون لبخند به زردی ملایم جیش مانندی که کل سینک را گرفته نگاه می کنم و توی مغزم یک گزینه دیگر را هم به زنگ های بی موقع در اضافه می کنم؛ چند ساعت بی آبی
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
۱۲-۱۳ ساله بودم. نرم و نازک، چست و چابک. کتاب زیاد می خواندم و آن روز کتاب های «رولد دال» و مجموعه داستان های «رامونا» و «نیکلا کوچولو» به پایان رسیده بود. از داستان های رولد دال، «ماتیلدا» را دوست داشتم. دختری که می توانست با نگاهش اشیا را تکان دهد و بعد از ظهرها در خانه معلم فقیرش روی نان خشک کره می مالید و با ولع می خورد. از ماتیلدا همین چیزها را یادم مانده، به اضافه مدیر عظیم الجثه مدرسه که یکبار برای مجازات یکی از دانش آموزان، موهای بافته شده اش را گرفت و دور سر چرخاند و بعد او را به اراضی نزدیک دبستان پرتاب کرد.
روزی که ازش حرف می زنم یک بعد از ظهر پاییزی بی کتاب بود. دوتایی با مامان راه افتادیم به سمت کتاب فروشی تندیس. برخلاف همیشه ویترین مغازه حسابی رنگی و پرهیجان بود و یک اسم کل ویترین را به تسخیر در آورده بود. روی جلد همه کتاب ها پسری با موهای مشکی و عینکی گرد و زخمی روی پیشانی دیده می شد. کی می توانست باشد جز هری پاتر؟ تا آن روز اسمش را هم نشنیده بودم. آن روز با سه عنوان مختلف رو به رو شدم: سنگ جادو، حفره اسرارآمیز و زندانی آزکابان. خدای من! حسابی هیجان زده شده بودم و بدون کمک گرفتن از آقای فروشنده٬ چنگ زدم به دومین جلد کتاب٬ هری پاتر و حفره اسرارآمیز. احتمالاً جلد این یکی از دوتای دیگر جذاب تر بود!
چند ساعت بعد از رسیدن به خانه و خواندن چندین صفحه از کتاب بود که حس کردم جادو شده ام. انگار دیگر توی اتاقم با پرده های سبز و دیوارهای پوشیده از پوستر و توی لباس هایم نبودم. انگار آن من بودم که سوار بر ماشینی پرنده به سمت هاگوارتز می رفت، انگار من بودم که ردای جادوگری پوشیده و شالگردن گریفیندور را دور گردن پیچیده بود، انگار من بودم که توی سرسرای بزرگ نشسته و داشت به سخنرانی دامبلدور گوش می کرد، انگار من بودم که می توانست با مارها حرف بزند، من بودم که می توانستم با ولدمورت بجنگم٬ من بودم که زخم تنم در انتظار اشک ققنوس بود. وای خدا، جادو شده بودم.
هنوز یکی از افتخاراتم این است که هری پاتر را خیلی قبل تر اینکه همه عاشقش شوند خواندم. خیلی قبل تر از اینکه عکسش بچسبد روی کیف و جامدادی. وقتی دیوانه وار عاشق چیزی هستم، می خواهم آن را فقط برای خودم نگه دارم، ولی خیلی وقت ها نمی شود. بگذارید از انتظارهای کشنده بین چاپ شدن جلدهای جدید کتاب حرف نزنم. از هر روز سر زدن به کتاب فروشی و پرسیدن سوالی تکراری و شنیدن جواب نا امید کننده ی «هنوز نیامده».
هری پاتر فقط یک بچه جادوگر خوش شانسِ بی پدر و مادر نبود، هری پاتر زندگی بود. هری پاتر پکیج رویاهای من بود که جمع شده بود در چند جلد کتاب. در قلعه ای قدیمی با اتاق های مخفی و راه پله های متحرک، در چوب جادو و افسون، در معجون های عجیب و گیاه های خطرناک و عنکبوت های غول پیکر و سگ سه سر و اژدهای اوکراینی، در پرواز با جاروی پرنده و بازی کوئیدیچ و شنل نامرئی، در روح های سرگردان و یک دفعه پیدا شدن اتاق ضروریات و غیب شدن توی شومینه و فرو رفتن در قدح اندیشه.
اگر در دنیا یک نفر باشد که به آن حسادت کنم، آن یک نفر کسی نیست جز جی کی رولینگ. جادوگر واقعی این زن است، زنی که توانست زمین را جادو کند
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]فکر کردم می روم، چند روزی برای خودم تا خرخره در تنهایی و انزوا فرو می روم و توی آن کلبه جنگلی به چیزهای بزرگ فکر می کنم و عصرها می نشینم روی صندلی ای با یک پایه شکسته، پتویی پرزدار می اندازم روی خودم و در حالی که دندان هایم به هم می خورد، غروب خورشید را تماشا می کنم و می گویم به به چقدر قشنگ است. بعد می دوم توی کلبه و شانه های یخ زده ام را کنار آتش شومینه ای که با دست های خودم روشنش کردم، گرم می کنم و حوصله ام سر می رود و دلم می خواهد موبایلم را بردارم و به کسی اس ام اس بدهم. بعد یادم می افتد که اینجا از همه جهان دورم و آنتنی در کار نیست و باید تنها باشم و منزوی و متفکر باشم و به چیزهای بزرگ فکر کنم و به غروب خورشید بگویم به به.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]فکر کردم خوب است اگر چند وقتی از آدم ها دور باشم. از آشنایان و غریبه ها. فکر کردم ۸ ساعت به سمت این نقطه خلوت می رانم و ساک و کوله پشتی ام را پرت می کنم توی اتاق آخری، چند ساعتی را با کشتن حشره ها و زهر چشم گرفتن از گرگ ها می گذرانم و بعد هیزم ها را می گذارم توی شومینه و کبریت می کشم و فوت می کنم سمت آتش کوچک زیر چوب های نازک و منتظر می مانم تا شعله های نارنجی اتاق یخ زده را گرم کند و بتوانم دستکش هایم را در بیاورم.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]فکر کردم خوب است چند روزی زندگی ام را عوض کنم. کمی فاصله بگیرم از آن لپ تاپ کوفتی و اینترنت و موبایل. فکر کردم چند روز توی این کلبه جنگلی کارهای عجیب می کنم. صبح ها شلوارم را فرو می کنم توی بوت های گرم و پشمالو٬ شال گردنم را دو دور٬ دور گردن می پیچم٬ ساندویچ ژامبون و پیاز و جعفری ام را هول می دهم ته کوله پشتی قرمز و با قطب نما راهی قدم زدن لای درخت های درهم گره خورده جنگل می شوم و به صدای پرنده های ناشناخته با نوک های بنفش و پاهای گنده گوش می کنم و بوی خاک و برگ و شاخه های خیس می پیچد توی سرم و شاید به یک کلبه دیگر برسم. شاید پیرزنی با دماغ استخوانی و خالی بزرگ بر روی گونه بیرون بیاید و لبخند بزند و زردی دندان هایش چشم هایم را بزند. شاید با هم راهی کلبه اش شویم و بنشینیم روی صندلی های چوبی٬ زیر نور فانوس های آویزان از سقف و دوتایی معجونی عجیب درست کنیم. سبز و غلیظ و داغ و آروغ برانگیز. شاید بعد از خوردنش سرم کوچک شود، دست هایم کوچک شود، پاهایم کوچک شود و وقتی به خودم بیایم ببینم تبدیل به یک سرخ پوست بند انگشتی شده ام و آرام آرام به سمت کلبه خودم بروم و صبر کنم تا ۲۴ ساعت بگذرد و اثر معجون از بین برود.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]فکر کردم خوب است اگر چند روزی زندگی ام را عوض کنم. از توی دریاچه ماهی بگیرم و سرم گرم دنیای جنگلی ام باشد. دنیایی پر از گوزن های مغرور و کوتوله های شاد و درخت هایی که عصرهای یکشنبه شروع به حرف زدن می کنند و صبح های دوشنبه دوباره ساکت می شوند و زل می زنند به میمون های پرنده.[/FONT]
 
بالا