ننه
ننه
بچه که بودیم (منظورم من و خواهرام) پدر و مادر هر دو کارمند بودند و نمی تونستند طول روز خونه باشند، اون وقت ها مهد کودک هم زیاد نبود اگر هم بود کمتر کسی بچه رو می فرستاد مهد کودک نهایتا کودکستان بود که اون هم برای 6 ساله ها بود. یک پیرزنی بود که به نوعی پرستار بچه بود و از ما مراقبت می کرد، این پیرزن چون هم پیر بود هم کس و کاری نداشت (بچه هاش یک شهر دیگه بودند) شبانه روزی خونه ما بود، قریب 10 سال، تا زمانی که بچه ها (ما) به سن مدرسه برسند. ما بهش می گفتیم ننه. ننه مهربون بود، خیلی مهربون. ششدانگ حواسش به ما بود، و مواظبت میکرد و به خورد و خوراک ما می رسید مزه چای شیرین هاش هنوز زیر زبونمه، چای شیرین چیزی جز شکر و چایی نداره ولی شاید اون حس مادرانه اش باعث این حس بود. یک اخلاقی داشت اگر کسی تلفن می کرد یا می دیدش می پرسید که بچه ها حالشون چطوره؟ می گفت بچه ها مریض اند، تب کردند. به مادر می گفت: خودم می گم مریض اند که بچه ها رو چشم نزنند. یک روز ننه رفت، رفت تو یک خونه دیگه پیش یک پیرزن تنها که به نوعی هم خونه اش باشه، مونسش باشه. ولی هر چند هفته یکبار می اومد دیدن ما. یک اخلاقی داشت که موقع اومدن دست خالی نمی اومد حتما خوراکی یا شیرینی می آورد، پدر و مادر بهش می گفتند ننه نمی خواد چیزی بیاری همین که خودت می آیی ما خوشحال می شیم ولی اون می گفت: نه نمیشه بچه ها چشمشون به دست منه. راست می گفت، من تو دلم جمعه ها خدا خدا می کردم که بیاد. بنده خدا تو دو سه هفته اگر شیرینی یا میوه ای تو خونه شون، خانم خونه یا خودش می خرید نگه می داشت برای روزی که میاد خونه ما. هر چی اون خانمه بهش می گفت: ننه نمی خواد نگه داری اون روزی که می خوای بری به من بگو من تازه اش رو می خرم. قبول نمی کرد، کار خودش رو می کرد. روزی که می اومد یک بقچه دستش بود بقچه رو باز می کرد، پر بود از تنقلات و شیرینی، آب نبات، نخود و کشمش، شیرینی خشک ، شیرینی تر ، انجیر خشک و ... اون روز بال در می آوردم حتی می شد تو شیرینی هاش، شیرینی دو هفته پیش بود یا مثلا شیرینی تر که خشک شده بود خدا می دونه مال چند روز پیش بود. ولی من می خوردم، مزه اش با شیرینی های تازه فرق داشت. عصر که می رفت تازه شروع دلتنگی بود و انتظار برای دفعه بعد. چند سال بعد برای همیشه رفت مشهد، پیش بچه هاش. امشب هوای ننه به سرم زده نمی دونم شاید هم اون یاد من کرده، خدا بیامرزدش.
ننه
بچه که بودیم (منظورم من و خواهرام) پدر و مادر هر دو کارمند بودند و نمی تونستند طول روز خونه باشند، اون وقت ها مهد کودک هم زیاد نبود اگر هم بود کمتر کسی بچه رو می فرستاد مهد کودک نهایتا کودکستان بود که اون هم برای 6 ساله ها بود. یک پیرزنی بود که به نوعی پرستار بچه بود و از ما مراقبت می کرد، این پیرزن چون هم پیر بود هم کس و کاری نداشت (بچه هاش یک شهر دیگه بودند) شبانه روزی خونه ما بود، قریب 10 سال، تا زمانی که بچه ها (ما) به سن مدرسه برسند. ما بهش می گفتیم ننه. ننه مهربون بود، خیلی مهربون. ششدانگ حواسش به ما بود، و مواظبت میکرد و به خورد و خوراک ما می رسید مزه چای شیرین هاش هنوز زیر زبونمه، چای شیرین چیزی جز شکر و چایی نداره ولی شاید اون حس مادرانه اش باعث این حس بود. یک اخلاقی داشت اگر کسی تلفن می کرد یا می دیدش می پرسید که بچه ها حالشون چطوره؟ می گفت بچه ها مریض اند، تب کردند. به مادر می گفت: خودم می گم مریض اند که بچه ها رو چشم نزنند. یک روز ننه رفت، رفت تو یک خونه دیگه پیش یک پیرزن تنها که به نوعی هم خونه اش باشه، مونسش باشه. ولی هر چند هفته یکبار می اومد دیدن ما. یک اخلاقی داشت که موقع اومدن دست خالی نمی اومد حتما خوراکی یا شیرینی می آورد، پدر و مادر بهش می گفتند ننه نمی خواد چیزی بیاری همین که خودت می آیی ما خوشحال می شیم ولی اون می گفت: نه نمیشه بچه ها چشمشون به دست منه. راست می گفت، من تو دلم جمعه ها خدا خدا می کردم که بیاد. بنده خدا تو دو سه هفته اگر شیرینی یا میوه ای تو خونه شون، خانم خونه یا خودش می خرید نگه می داشت برای روزی که میاد خونه ما. هر چی اون خانمه بهش می گفت: ننه نمی خواد نگه داری اون روزی که می خوای بری به من بگو من تازه اش رو می خرم. قبول نمی کرد، کار خودش رو می کرد. روزی که می اومد یک بقچه دستش بود بقچه رو باز می کرد، پر بود از تنقلات و شیرینی، آب نبات، نخود و کشمش، شیرینی خشک ، شیرینی تر ، انجیر خشک و ... اون روز بال در می آوردم حتی می شد تو شیرینی هاش، شیرینی دو هفته پیش بود یا مثلا شیرینی تر که خشک شده بود خدا می دونه مال چند روز پیش بود. ولی من می خوردم، مزه اش با شیرینی های تازه فرق داشت. عصر که می رفت تازه شروع دلتنگی بود و انتظار برای دفعه بعد. چند سال بعد برای همیشه رفت مشهد، پیش بچه هاش. امشب هوای ننه به سرم زده نمی دونم شاید هم اون یاد من کرده، خدا بیامرزدش.