دست‌نوشته‌ها

مر مر

عضو جدید
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و سازما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت هجران گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

یادم میاد یه زمانی فکر میکردم اگه یه شب درمورد اوضاع دنیا نظر ندم همه چیز بهم میریزه
فکر میکردم اگه این مسیرُ نرم سقف آسمون فرو میریزه
اما نه!!! وارونه خوابیده بودم تا آوار دنیا که داشت رو سرم هوار میشد رو نبینم
فکر میکردم اگرم مردیم دوباره زنده میشیم و با دوستامون به این روزا میخندیم
اما با رفتن... آه
یادم میاد به من میگفت تو بیشتر هیجانزده و احساسی هستی تا مبارزی آگاه
اینجور مقابله به دانش سیاسی نیاز نداره شما باید وقتتُ دیگه تو کتابخونه تلف نکنی!!
باید در میادین ورزشی فعالیت کنی که خوب کتک بزنی و خوب کتک بخوری...
... و من چه احمق بودم و نمیشنیدم چی میگه
اگه بخاطر خودخواهی من نبود اون الان زنده بود
پدرم گفت تو هم زنده نیستی! تو هم مُردی!! اما از کوری....آه....
راست میگفتن مُردن از کوری خیلی سخته
چشماتونُ برای خودتون نگه دارید...با چشم دلتون بشنوید....
یکی به من کمک کنه...مستاصلم

__________________
 
آخرین ویرایش:

مر مر

عضو جدید
گاهی اوقات هیچ دلیلی نداری برای نوشتن اما راحت مینویسی
به همه چیز فکر میکنی
قدرت قلم ُ احساس میکنی
اما بعضی وقتا درست مثل امشب نمیشه!
عجیبه هر قدر تلاش کردم اونچه در ذهنم میگذره رو بنویسم نشد
به قول کافر درد زایمان میگیری!!!
واقعا درد زایمانم گرفته...اونم برای اومدن رستم اندیشه ام
انگار بار سنگینشُ نمیتونم حمل کنم
چاره ای نیست
باید با محدودیت ها ساخت
این هم از ناتوانی های مظروف.
 

reza.izadi

عضو جدید
وصیت نامه

وصیت نامه

مرا در تابوتی به سیاهی رنگ شب قرار دهید.
بر روی قبرم دسته گلی بگذارید تا همه بدانند در جوانی مردم.
بر روی قبرم قالب یخی بگذارید تا با اولین طلوع خورشید به جای مادرم گریه کند.
مرا در کنار نهر ابی دفن کنید که با صدای شرشر اب به یاد صدای لالایی مادرم ارام گیرم
و در اخر دهانم را باز بگذارید تا همه بدانند که اخرین جمله ی زندگیم این بود که
مادرم دوستت دارم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشماشو به پارچه ی سیاه با اون نوشته های طلایی دوخته بود...
دلش نمیخواست پلک بزنه...با صدای الله اکبر به خودش اومد...اطرافشو نگاه کرد...بعضیا گریه می کردن..هر کسی با زبون خودش با خداجون صحبت میکرد...
یعنی تموم شد؟
به همین زودی؟
کاش می شد زمان را نگه داره... یاد 5 سال پیش افتاد،همون موقع که به خونه خداجون نگاه کرد و گفت"خدایا می شه بازم سال دیگه بیام ؟"و بعد با یه اطمینان خاص که نمی دونم دلیلش غرور بود یا یه چیز دیگه از اونجا دور شد... یه سالش شد 5 سال ...چقدر براش طولانی گذشت !!!دوباره با کلی آرزو اومد. می گفت این دفعه از زمانم خوب استفاده می کنم ....دیگه نمی زارم برام زود بگذره ....ولی خیلی زود گذشت ،خیلی خیلی زود حتی زودتر از دفعه ی قبل
با دستاش صورتشو که حالا خیس اشک شده بود پاک کرد...
سرشو به سمت آسمون بلند کرد...
نگاهش به اون ناودون طلا افتاد که همه ارزو داشتن زیرش نماز بخوانن...
دوباره چشماش شروع کردن به باریدن...
حتی توی اون هوای گرم هم می شد خیس شد از بارون رحمت خدا
-خداجون دیگه نمی خوام که یادم بره کجا بودم
-دیگه نمی خوام همه چیزو فراموش کنم
-خداجون می شه دوباره زودِ زود بیام؟
-قلب کوچیکم می تونه یاد تورو با همه ی عظمتت در خودش نگه داره؟
یاد دوستاش افتاد همه ی اونایی که التماس دعا گفتن همونجا ایستاد و دو رکعت نماز حاجت براشون خوند...
به امید اینکه این زیارت قسمت همه بشه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشماشو به پارچه ی سیاه با اون نوشته های طلایی دوخته بود...
دلش نمیخواست پلک بزنه...با صدای الله اکبر به خودش اومد...اطرافشو نگاه کرد...بعضیا گریه می کردن..هر کسی با زبون خودش با خداجون صحبت میکرد...
یعنی تموم شد؟
به همین زودی؟
کاش می شد زمان را نگه داره... یاد 5 سال پیش افتاد،همون موقع که به خونه خداجون نگاه کرد و گفت"خدایا می شه بازم سال دیگه بیام ؟"و بعد با یه اطمینان خاص که نمی دونم دلیلش غرور بود یا یه چیز دیگه از اونجا دور شد... یه سالش شد 5 سال ...چقدر براش طولانی گذشت !!!دوباره با کلی آرزو اومد. می گفت این دفعه از زمانم خوب استفاده می کنم ....دیگه نمی زارم برام زود بگذره ....ولی خیلی زود گذشت ،خیلی خیلی زود حتی زودتر از دفعه ی قبل
با دستاش صورتشو که حالا خیس اشک شده بود پاک کرد...
سرشو به سمت آسمون بلند کرد...
نگاهش به اون ناودون طلا افتاد که همه ارزو داشتن زیرش نماز بخوانن...
دوباره چشماش شروع کردن به باریدن...
حتی توی اون هوای گرم هم می شد خیس شد از بارون رحمت خدا
-خداجون دیگه نمی خوام که یادم بره کجا بودم
-دیگه نمی خوام همه چیزو فراموش کنم
-خداجون می شه دوباره زودِ زود بیام؟
-قلب کوچیکم می تونه یاد تورو با همه ی عظمتت در خودش نگه داره؟
یاد دوستاش افتاد همه ی اونایی که التماس دعا گفتن همونجا ایستاد و دو رکعت نماز حاجت براشون خوند...
به امید اینکه این زیارت قسمت همه بشه
:smile:می دونم برام دعا کردی
سکرت که زیر قولش نمی زنه
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


بیهـودگی،سـلام! می خواهم کمی از بیهودگی برایت بنویسم. چون گاه دوست دارم بیهوده بنویسم. بیهوده جملاتی را برایت پشت هم ردیف کنم. امــا... امــا از نگـاهت، از قضاوت هایت،از... مـی تـرسـم...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سلام.
همه چیز خوب هست آن بالا؟
خوب می خندید به حال ما آدم ها؟
آره! با توام!
با توام! آره، خودِ تو!تویی که زل زدی به من! تویی که بغضت می گیرد وقتی صدایت می کنم!
تویی که شرم شهو.ت وار لپهایت را گل گلی می کند. با توام فرشته!

خسته ام فرشته! خسته ام... راستی اسمت چی بود؟...مهم نیست! همین "فرشته" هم خوب است.
فرشته،حال را می بینی؟ زندگی ام را می بینی؟! اصلا مرا می بینی؟! پیکره مسلخ شده ام را می بینی؟ چشم های رگ به رگم را تا به حال دیده ای؟! ذهن مدفونم را چطور؟ دیده ای؟
آهای فرشته! باید راهی باشد! باید راهی باشد که بتوان فرار کرد. باید جای بهتری باشد! باید بشود یک جوری نجات پیدا کرد.تو می دانی از کدام پستو باید نقب زد؟
فرشته من، آسمان چند تا ستاره دارد؟ چند کرور؟ بگو چندتا از اینها برای من است؟ کدامشان فقط و فقط برای من چشمک می زنند! بگو کدام ستاره زنده است؟ به من بگو کدام نور است که مرثیه ستاره مرده اش را نخواند؟ کدامشان مرا می خوانند، فرشته؟
چشمه جاودانگی را نشانم بده. چه ساحلی پذیرای بدن بیمار من است؟ آب حیاتی هست که جنازه متعفنم را به ابدیت برگرداند؟! گناهانم را کجا بشویم فرشته؟!
یادت هست چطور خورشید می جستم؟ یادت هست؟حالا می بینی نور ِ ماه هم سایه ای بر من نمی اندازد؟!ماه هم دیگر با من قهر است. آهای فرشته، کمکم کن!
صدای بال هایت می آید.گرمای نفست. چشم هایم که بسته است هه اینها را حس می کنم! ولی نمی بینمت فرشته. چشم که باز می کنم، می بینم که نیستی...مرا ببر فرشته!را از این سرزمین ببر!نمی دانم به کدامین دوزخ روانه ام خواهی کرد، اما اینجا نه! دیگر نه....
آهای فرشته! اگر روزی از سر تفنّن پروازت را به پایین ها کشاندی، اگر حس کردی که بالهایت داغ شده، اگر دیدی صورتت می سوزد،اگر از بوی تعفن بینی ات گرفت....اگر بر زمین نشستی،اگر دیدی از زمین دود بلند می شود..اگر خاک بوی سوختگی می داد، اگر ناله های غنچه های ناشکفته را شنیدی، بدان که درست آمده ای! من را آنجا خواهی یافت.با بازوانی گشوده، زیر ستاره شمالی...
 
آخرین ویرایش:

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه آن که فکر کنی سرد است
و من
در تهاجم کولاک
یک جا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ام
در پشت خانه ام
و در تفکر یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر خوبم
بشکن مرا
برای اجاق سرد اتاقت
آتشم بزن
من هیمه ام
برادر خوبم

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
زنگوله...

زنگوله...

...و اینطور بهتر خواهد بود...آن وقت دیگر من نیستم....دیگر ما خواهد بود. یک ما ی بزرگ!
از این به بعد اگر در خیابان راه رفتید، اگر پسرکی را دیدید که کم حرف بود...کم می خندید...کم به کسی نگاه می کرد...لابد حدس خواهید زد که او کیست.
و هر وقت در نت های موسیقی گم شدید، هر وقت حس رهایی را در تک تکِ ذرات وجودتان در ضربه پیک به سیم یافتید، بدانید که کسی هست که در این حس با شما شریک است. بدانید که کسی هست که از زیبایی سمفونی نت ها اشک به چشمانش می آید...
و هر وقت به آسمان نگاه کردید، هر گاه شب شد و دلتان گرفت، هر وقت حس کردید که تمام سنگینی دنیا روی شانه هایتان سنگینی می کند چشم بچرخانید...ستاره شمالی را پیدا کنید! زیر آن بایستید و مطمئن باشید که من هم به آن نگاه می کنم...اگر ستاره به شما چشمک زد، بدانید که من دارم می خندم و به شماها چشمک می زنم...و اگر دیدید که ستاره گریه می کند، در تلالو اشک های آن، قطرات اشکم را بیابید.

و اینطوری بهتر خواهد بود.چه که شما از این به بعد ستاره ای را از آن خود خواهید داشت. و حتی کسی چه می داند؟ تمام ستاره ها را... تمام زنگوله ها را.....
 
آخرین ویرایش:

archi_arch

مدیر بازنشسته
کاش میشد از اول شروع کرد.
کاش میشد کودک شد.
کاش میشد انتخاب کرد.
کاش میشد نرفت.
کاش میشد جور دیگه ای میبود.
کاش میشد ... کاش میشد ...

اه..
چه فایده به کاش ها فکر کنم؟! مهم اینه که الان اون چیزی نیست که هیچ وقت میخواستم! و هیچ وقتم نخواهد شد!
کاش دیگه زندگی نبود ...
راستی انگار این تنها کاش ایه که میشه بهش رسید!
فقط چه جوری؟ کدوم راه راحتتره؟ کدومش بازم تهش برگشتی نداره؟ کدومشه که به کاش ها پایان میده و بعدش دیگه کاش دیگه ای نخواهد بود؟! کاش فقط اون راهو پیدا کنم!
(بازم شد کاش؟!)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اومدم بنویسم
اومدم حرف دلمو بنویسم
اومدم بگم که دوباره چه مرگمه
دیدم آرچی نوشته
چی بگم
یاد جمله دکتر شریعتی افتادم
نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام فامیلم را اجدادم
بس است
راهم را خودم میخواهم انتخاب کنم
چرا نذاشتند انتخاب کنم
چرا من واسشون یه عروسک بودم
چرا هر جور خودشون خواستند منو بازی دادند
چرا حرفام واسه هیچکدوموشون مهم نبود
چرا آخه چرا
چرا هر کاری میخوام بکنم میگن نه
چرا دست به هر کاری میذارم میگن تو بابات فلانه این کار واسه تو نیست
چرا وقتی یه کاری رو دوست دارم میگی نه این کار واسه خانواده ما خوب نیست
چرا آخه چرا
بخدا دیگه بسمه
دیگه نمیتونم
دیگه طاقت ندارم
دارم دیووونه میشم
شدم یه دیوانه
یه عروسک خیمه شب بازی که منو میگردونند
بابا من میخوام خودم باشم
میخوام اون چیزی که دوست دارم باشم
میفهمید
باید به چه زبونی بگم
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدایا! لطفا برای با ما بودن بهانه نیاورید! شما هرگز با ما نبودید! خودتان را گول نزنید ما را توجیه نکنید! این رابطه همانند سایر رابطه های شما یک بازیست..ما میدانیم!
صدایمان را در نمیاوریم شما هم کمی منطقی باشید لطفا! میدانید پرتوقع نیستیم ولی دلیل نمیشود که حسود هم نباشیم! ما به کل رابطه های شما حسودی میکنیم! ما کلا حسودیم! نمیتوانیم تحمل کنیم! شما هم معلوم نیست هرروزتان چگونه سپری میشود که در دسترس نیستید! اما بدانید که نگران شما میشویم!


خدایا شما هم اینروزها مثل دیگر مردان تنها به فکر خود میباشید..این ناجوانمردانه است
 

ali.mehrkish

عضو جدید
ههههههه
اصلا به تو چه...
مگه تو وکیل وصیه مردمی.......
بذار تو سر هم بزنن.........
بذار هر کی هر کار دلش می خواد بکنه............
............................
همش میگن به اسم دین فلانی داره این کارو میکنه اون کارو میکنه............
نمیگن که فلانیه خودشون به اسم دین چی کارا که نمیکنه یا اون فلانیه دیگشون چی کارا که نکرد.......................
راست میگن دیگه ...............متحجریسم رو با پوست خوردی...دیوانه ای ها .........این همه میگن ازادی ...میگن حقوق بشر.............میگن حقوق برابر..........چه جوریه که از این چیزا بدت میاد.............خوب حقوق زن رو بگی یه چیزی ......اصلا دیدت هم دید تفکیکیه.......
خوب اصلا بگو کی گفته تو بیشتر از بقیه میفهمی................
این همه ادم که تازه یه عالمشون دانشجو ان...........همهشون اهل مطالعه .... و نقد سازنده و..........جامع شناس و اسلام شناس و .........این همه کتابی که اینا می خونن ساعت مطالعه رو بالا برده........تازه فشار زندگی رو هم درک میکنن.
مثل تو نیستن که از صبح تا شب سرت تو برف باشه..........فقط اونا حقیقت رو میفهمن....
اصلا چرا تو یک چیزی به دستت نمی بندی ..ها....روشن فکر ....منتقد....مردم شناس....میشی ها........
نمی بینی این جوری صدات بلند تر هم میشه.........
اصلا ...........
مگه نمیبینی میگن واقعیت چیزیه که میبینیم..........چشات و باز کن......همه اش میخای ببینی تاریخ چی میگه...تو این کتابا چی نوشته.....
به قول ....... حقیقت همه اش چیزی که ما میبینیم.
..........به قران چی کار داری ...... اگه قران رو هم بد اجرا کردن...حتما اشکال از قران ه دیگه............
افرین........تازه داری روشن فکر میشی......
اصلا همه جیز باید اصلاح بشه...از دین و خدا و پیغمبر بگیر تاااااااااا.....
نگا کن دیگه....
...چیه میگی همه چیز به پای عقیده...دین....
اینا کلاس نداره.همه بلدن
بی غیرت مملکتت رو ول کردی چسبید به دین این عربا............
شنیدم شعر میگی....
ول کن ...حضرت عباسی ....همش امام حسین و نمیدونم خدا کند که بیایی وووو
مهدی و ......
نکنه هنوز ......... دنبال چی بودی؟؟؟
ها ...
جااااامعه ی مهدوی ........هاا
بیا یه کم بگو همه چیز بدی....اسمان چرا ابیه ....زمین چرا گرده...قران یه کم اصلاح می خواد....
اصلا یه شعر بگو ..............مگه نشنیدی افتادن بی بی قمر تو دهات شون تقصیر فلان کسکه....چرا بی کاری .....میخوای جک بگیم.....
اصلا همتون دروغ میگید.....ما خودمون تو خونمون یه بی کار داریم....داییم و میگم.....دیگه نیازی به امار نیست....چیزی که میبینیم حقیقته....3درصد رشد بی کاری کم شده .....احساس کردی....
همه تون دروغ گوویید.
زنده باد درغگوی من.....یعنی مخالف من..........
فرهیخته ها رو ول کردی ...................حالا بخور.....یه سر به جلسه شعرای دانشگاه زدی......
اصلا یکی از این نشریه های دانشگاه رو خوندی.......مردک چرا نمی فهمی...هرچی که همه میگن درسته.....اکثریت یعنی حقیقت...
بابا کی دیگه میشینه ولایت فقیه بخونه...بگو قبول داریم ...بیا بگو ازادی....حقوق بشر....چی کار داری که اینا همه لیبرال یا چی چی رال........
گشت ارشاد باعث همه ی بد بختی ها بود که اگه توی عرب زده بهش کار نداشتی الان جوونای ما به هزار راه خلاف نمیرفتن.....به تو چه که کی میخواد بره جهنم کی بهشت...همش تو کارای بقیه دخالت میکنی......
خوبه بهت بگم اطلاعاتی.......
میخوای به زور دین و به سیاست بدوزه...بابا اینا تیکه ی هم نیستن.
نمیفهمی دیگه.....
ما باید جور ازادی تو رو هم بکشیم......
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
امشب دیگه چه شبی
چرا هر کاری میکنم خوابم نمیبره
خدا نکنه حالا نوبت رسیده خوابم ازم بگیری
تو که داری یکی یکی همه چیو ازم میگیری
اصلا مگه چیزی داشتم خدا
دیگه بسه
واقعا بسه
نمیدونم چرا یهو انقدر داغ شدم که فکر کردم تو جهنمم
چرا یهو ترسیدم
خدا
نمیدونم چی بگم
هر چی دنبال خودکار گشتم که تو دفترم بنویسم پیدا نکردم
خدا جون
اخه چرا
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چه آسمان سنگین است
و چه نفس کشیدن سخت .
روز و شب برایم فرق ندارد همه جا تاریک است
کسی را نمیبینم
چقدر خدا از من دور است و من از او دورتر.
چه غروب طولانیه و چه شب سردی
انگار خورشید برای طلوع سعیی ندارد
 
آخرین ویرایش:

archi_arch

مدیر بازنشسته
کاش همان کودکی میبودم که وقتی با اشتیاق و لذت فراوان -بی توجه به اسباب بازی های متنوع و رنگارنگش- سرگرم شکل دهی به یک تکه خمیر نان میشد، کسی به اون خرده نمیگرفت که این چه کاریست! و اطرافیان بی توجه به پنداشت خود -که کار اورا بیهوده میدانستند - میگفتند: "بگذارید راحت باشد! حتما ان کار را دوست دارد و حتما بازی با ان خمیر برایش جالبتر و جذابتر است..!"

خوشا به حالت ای کودک که چه قدر قدرت و اختیار داری و چه قدر ازادی!
خوشا به حالت که گریه ات را میشنوند و ناراحتی ات را پیگیرند.
خوشا به حالت که میتوانی زندگی کنی.
خوشا به حالت که کودکی.
کاش من نیز کودک میماندم.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميتوان رفت به آماج هياهوي غريب تهران
ميتوان رفت از اين برج به آن خانه بي در ، لرزان
مريم قصه ي ما كودكيش خاطره ي نرگس و ايمان اقاقيست اما
كودكي در تهران ميخورد حرص به جاي نان و
ميبرد رشك به جاي بازي
كاش كودك بوديم
چه درست ميگويي
غم اين بي صفتان بي دين
گرده نازكمان را به زمين چسبانده
ديگر از مسجد اين ليلستان
نفسي از دم عيسي و زمان نا مانده
غم اين خفته چند ...
ميكند همهمه را تا به فلك بالاتر
از نگاه من و تو
حرف ستم خواناتر
بغضي از ما كه هنوزم باقيست
نه ندا هست
قلندر ساقيست
سايه سار نفسش مرهم اين آزاديست
باز هم ميگويم
كودكي در تهران ...
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
چي بگم والا... به قولي بهرام حرف دل منو مي زنه...

"افسوس واسه تو اي دل ساده
كه هركسي واست عقده اي فرستاده
هر كي كه اومد جلوت گفت دلسوز توئه
حالا مي بيني باعث غم امروز توئه
تو مي خواستي زير پرچم هيچكس نري
به هر سياست پستي تو نيشخند زدي
نگاها رو صداي تو شدن بيشتر شهيد
ولي جوري كه هستي تو رو هيچكس نديد
تيغ و بكش فك نكنم خونت از رگ بياد
وقتي حتي مادرتم ازت مدرك مي خواد
ديگه خوشي ها رو تو زندگي تصور كن
فقط يادت مي دن كه به خدا توكل كن
مردم مي خوان باري كه رو دوش هس وردارن
پس تو رو ترد مي كنن خب حقم دارن
تو يه جوونه احمقي و عشق رپ داري
به بالا سرياتم خيلي رشوه كم دادي
تو زندگي عادي رو دوس نداشتي
هر ثانيت شب بوده روز نداشتي
ولي توي هنرت موند بازم دوومت
تو مملكتي كه نمايش سازم حرومه
آره كسي واسه تو قدمي ور نمي داره
ولي كسي توي مشكلاتت كم نميذاره


افسوس واسه تو اي دل ساده
كه حتي تك تك خنده هاتم گله داره
افسوس واسه تو اي دل ساده
كه چشماي تو هر لحظه گريه داره
افسوس واسه تو اي دل ساده
كه هر كسي واست عقده اي فرستاده
افسوس واسه تو اي دل ساده
كه تو هفت تا آسمون نداري يه ستاره
افسوس واسه تو اي دل ساده..."
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم چه حسیه این روزا که داره همش اذیتم میکنه .
خدایا من قدرت قدم برداشتن به سمتتو ندارم . خدایا من گم شدم . هی دارم دور میشم از خودم ... از تو ... ولی تو بازم کمک نمی کنی . نمی دونم تا کجا ادامه می دی تا ازین وضع در بیام . دیگه هیچی ازم نمونده . تمومش کن یا منو یا این وضعیتو .......
 

ویدا

عضو جدید
دلم برای نوشتن تنگ شده.مدتهاست قلم برنداشتم و کاغذی را خط خطی نکرده ام.اگر هم در این مدت چیزی تراوش کرده،همه بر کیبورد فرود آمده اند.
امان از این تکنولوژی کوفتی...!
ماهِ رمضان،مثل هر سال،آمد!... اما نه به همین سادگی! تک تکِ لحظه های رمضان،بار نوستالژیکی دارد.
افطار؛ سحر؛ و فاصله ی بین آنها که دو سالِ پیش همانند رؤیایی شیرین برایم سپری می شد.
رؤیایی که "او" مکملش بود!
دارم سعی می کنم همراهی اش کنم؛ اما با لبخند! تصمیم دارم فراموش کنم "حسرت" را...برای خاطر خودم!
برای خاطر "خودش"...
این ضمیر ِ سوم شخص غایب،عجیب دلتنگم می کند! آخر،مدتهاست که همچنان غایب است!
هرگاه خواستم نوشته ای را بی نام "او" آغاز کنم، با نامش به پایان رساندم!
چه کنم که حک شده است و نجوای روح خسته ام است!
چاره ای ندارم...باید تنها گام بردارم.
اما یادش همواره قلبم را نیرویی آسمانی خواهد بخشید.بی کم و کاست؛ مثل همیشه!
امیدوارم رؤیایش، نیروی محرکه ی روحم باشد!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تا ميخوام از اون بگم...همش از خودم ميگم
تا مياد از من بگه ...از خودش ميگه...
حرفهامون تكراري شده...
ميخوام دم رو غنيمت بشمرم و به قول اون شاد باشم...
اما چه كنم كه بيش از يك ياد نداد استادم..

افتاديم توي يه دايره حسرت...هي دور هم ميگرديم...كي به هم ميرسيم...نميدونم
شايد هيچوقت...شايد روزي...شايد...شايد...شايد..
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
چي بگم از اين بغض كه راه گلوم رو سخت گرفته...داره خفم ميكنه...

عشق من ناز نكن،بغض ما پايون مي گيره...

نميدونم،بغض ما كي به پايانش ميرسه؟نمي خوام!ديگه نميخوام...هيچي...نه عشق رو...نه تو رو!

اين منم كه اينا رو ميگم،باور كن...

خودت خواستي و خودت كردي...عجيب عوض شدي،عجيب.............!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی میام بنویسم اما نمیتونم ....
قبلا چه راحت مینوشتم .. بعدشم چقدر خوب سبک میشدم ...
حالا نه از نوشتن خبری هست ... نه از سبک شدن ....
روز به روز بغضم سنگین تر میشه ... روز بهروز خسته تر ... روز به روز دلتنگ تر

خسته از همه چی حتی خودم ....
دلم میخواد سبک بشم برا همیشه ... پرواز کنم به ناکجا ... به اسمون ....
دلم میخواد برم یه جا خودم باشم رو زمین تنهای تنها ....
وقتی حتی نمیتونم اشک بریزم ... وقتی حتی اشک مرحم نیست

وای خدا خیلی خستم خیلی ... انگار دیگه حسی ندارم .. بی روحم ..

کاش هیچ کس حسرت نداشته باشه .... هیچ کس غم نداشته باشه ....
چه ارزوی محالی .. رویاهایی که تو همون ای کاش میمونه ...

کاش .. ای کاش از لغات ما از ذهن ما پاک می شد ....
و باز یک ای کاش دیگه .....
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
بی خوابی

بی خوابی

مثل خیلی از شبا....
خوابم نمیبره.دراز میکشم روی تخت و به هاله ای که پنجره ی اتاقو دربرگرفته زل میزنم.
تاریک و ساکت.
تاریک و سرد.
احساس میکنم توی گودال عمیقی افتادم و یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه.
و شعری که ناخودآگاه زمزمه میکنم...


تو نیز روزی نزد من خواهی آمد
فراموشم نخواهی کرد
عذاب پایان خواهد یافت
و زنجیرها خواهند گسست.
تو هنوز دور و غریب به نظر میرسی.
برادر عزیز،مرگ!
تو همچون ستاره ای سرد،
بر فراز مشکلاتم ایستاده ای.
اما روزی نزدیک خواهی بود و
سرشار از التهاب.
بیا محبوبم!من این جا هستم.
من از آن توام،مرا با خود ببر!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فکر کردن به مرگ و معقوله خودکشی چیزی ست که به تازگی تمام فکر و ذکر را فراگرفته... مسیر که همان است و مقد هم که یکی ست ...پس چرا به جای اینکه پیاده بروم و پاهایم را رنجور کنم سریع یک دربست نگیرم و خلاص؟.....

در کل حس خاصی نیست...شاید بخاطر این که شنبه مقاومت مصالح امتحان دارم و هیچی نخوندم و امیدی هم به پاس کردنش ندارم...شاید چون....مهم نیست...حس زندگی کردن نیست... عجالتا...

دو پاراگراف بالا مربوط به سه روز پیش است. و حالا بعد از گذشت سه روز، مچ دست چپم هنوز می سوزد. و بانداژ سفید بسته به مچم پوزخند زنان یادم می اندازد که باز نتوانستم سوار آن ماشین دربست شوم... در عرض یک سال، این دومین باری ست که سعی می کنم این مسیر لعنتی را با دربست طی کنم...ولی...نشد. خب این بار هم نشد.....لعنتی...


Down where I am there's no bitter end at all
This bitterness is endless
keeps going on & on


* زندگی دلیل می خواهد...ولی اگر دلیل پیدا نکردی چطور....
 

archi-tecture

عضو جدید
نشستم و به زور به خودم گفتم بنویس!! خواستم بنویسم تا افکارم در ذهنم محو نشود چرا که ننوشته ها گذرا هستند و موقت. به نوبت در ذهن می نشینند و وقتی نوبت فکر دیگری می رسد به پا خواسته فرار می کنند! خیلی وقت بود که می خواستم با ذهنم به بحث بنشینم ولی همیشه این تنبلی عقیمش می گذاشت. بعضی وقت ها صحنه هایی را می بینم که به فکر فرو می برندم . اگر روی آنها تمرکز نکنم جدی نخواهند شد و ذهنم همه اش را به باد مسخره می گیرد.این بار شورش کردم و گفتم بنویس! نمی خواهم روزمرگی مشغولم کند. نمی خواهم آن لحظه ای که مسئول مرگ می آید و در می زند و می گوید آماده شو تا برویم هاج و واج نگاهش نکنم! ذهنم انقلابی کرد و قلم را سلاحش! دفتری خاک زده از گوشه ی کمد برداشتم و با ولع صفحه اولش را پیدا کردم. آنقدر ذهنم تشنه بود که قلم به روی کاغذ که آمد بی اختیار نوشت. و نوشت و نوشت. صفحه ها پر شد و ذهنم بدون خستگی می نوشت. جای قلم روی انگشتانم حک شد اما او هنوز ادامه می داد! و از آن روز هرگاه که فکرها به ذهنم حمله می کردند قلم به دستش می دادم و می گفتم بنویس! الحق که هنوز سیراب نشده...و هنوز هم که هنوز است می نویسد و می نویسد.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر اين كوچه پايين
نگهي منتظر از خواب پريشان جاريست
لب جوي ابديت

سر آن كوچه بالا
خس و خاشاك لب باغچه اي جنجاليست
محو مفهوم و چراي بشريت

من و تو ساخته از نفرت اين پوشاليم
تا خدا هست از اين نفرت خود سرحاليم

بي ثمر ميگردي
خس و خاشاك شود پنهان و
نرود دورتر از انسان و
نشود منتظر ويراني
 

tibi

عضو جدید
@@@

@@@

کاش میشد از اول شروع کرد.
کاش میشد کودک شد.
کاش میشد انتخاب کرد.
کاش میشد نرفت.
کاش میشد جور دیگه ای میبود.
کاش میشد ... کاش میشد ...

اه..
چه فایده به کاش ها فکر کنم؟! مهم اینه که الان اون چیزی نیست که هیچ وقت میخواستم! و هیچ وقتم نخواهد شد!
کاش دیگه زندگی نبود ...
راستی انگار این تنها کاش ایه که میشه بهش رسید!
فقط چه جوری؟ کدوم راه راحتتره؟ کدومش بازم تهش برگشتی نداره؟ کدومشه که به کاش ها پایان میده و بعدش دیگه کاش دیگه ای نخواهد بود؟! کاش فقط اون راهو پیدا کنم!
(بازم شد کاش؟!)
آرچی عزیز سلام
راستش اون کاشایی که گفتی هممممممشون میشن!
باورکن،
فقط خودت باید یه کم پایه باشی،
من که هر وقت عشقمو نیگا می کنم روحم تازه می شه،دوباره شاد و شنگول و سرخوش و سرمست می شم،دوباره متولد می شم،
و هر دم زندگی هر کسی مال خودشه،خود خودش،
تحت اختیار و کنترل و خواست خودش،
درسته بعضی وقتا فشار حوادث پشت آدم رو خم می کنه و تنش رو خسته و روحش رو آزده،و می بره از یاد تمام توان و قدرت و اختیار رو،ولی،ولی،
هنگام تنگدستی
درعش کوش و مستی
کین کیمیای هستی
قاروون کند گدارا
آره،
همینه
از همین العان همینجا ول کن خودت رو توی رویا،توی تخیل و تجسمت،
از ذهن و تجسم و تخیل زیبا و قویت برای ساخت دنیای رویاییت استفاده کن،
دنیای هرکی قطره ایه از دنیای درونیش،و واقعیت هرکی گوشه ایه از تخیلش
می بینی آرچی،می بینی چقدر سادس؟
فقط کافیه تجسم کنی،یه بهشت،یه قصر یه کاخ،
نترس خرجی نداره!به کسی هم برنمی خوره
ولی خییلی به امتحانش می ارزه،خیلی.
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اينجور شعرها را فقط بايد گوش كرد خواند...ديگر توضيح اضافه نمي خواهد:


[FONT=&quot]And so we meet again, the dirt on our feet but then[/FONT]
[FONT=&quot] Who knows who really decides?[/FONT]
[FONT=&quot] In this spacial oddity, this viral commodity[/FONT]
[FONT=&quot] The astronaut listens to voices that call[/FONT]
[FONT=&quot] Won't you follow me down?[/FONT]
[FONT=&quot] Breathe, as you suffer with existence[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] Rags and ruin of all that was human[/FONT]
[FONT=&quot] Leaching the force of collective design[/FONT]
[FONT=&quot] Heroes and rapists they all have nice faces[/FONT]
[FONT=&quot] But who decides, who defines, who draws all the lines?[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] In this wasted miracle, the outcome so terminal[/FONT]
[FONT=&quot] Why do we waste time on hope?[/FONT]
[FONT=&quot] In perfect execution, liquid and lucid[/FONT]
[FONT=&quot] Born in the astromaut's eyes[/FONT]
[FONT=&quot] Of hate, loathing, wonder, and fear[/FONT]
[FONT=&quot] Breathe as you suffer in denial[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] The lover and the blind man they sing their song[/FONT]
[FONT=&quot] The pleasured and the pained pray their sins are gone[/FONT]
[FONT=&quot] They can't reach heaven, the truth's brutal lesson[/FONT]
[FONT=&quot] Forgive yourself, for no one else will die for your crimes[/FONT]
[FONT=&quot] But who decides, who decides?[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 
بالا