سر کلاس نشسته بودم.
کلاس تاریک بود.چراغ ها را روشن نکرده بودم.
هنوز کسی نیامده بود.زودتر رسیده بودم.
برای خودم درس را توضیح می دادم.با اینکه حواسم اصلا به درس نبود.
فقط صدایم را می شنیدم که دارم بلند بلند می خوانم.
نمی دانم به چه فکر می کردم.
کسی داخل آمد.دستمال سفید تمیزی دستش بود.دستمال تو تاریکی چشمم رو گرفت.
شروع کرد به تمیز کردن تخته.
پیرمردی بود.فکر کردم از مستخدمین دانشگاه است.اما لباس آنان را به تن نداشت.
چهره اش آشنا بود.اما در دانشگاه ندیده بودمش.
شروع کرد به تمیز کردن صندلی ها.
به صندلی من که رسید.گفتم:"خسته نباشید."
با صدای گرمی گفت:"سلامت باشی جوون"
چه صدای آشنا و گرمی داشت.گفت:"داری درس میخونی؟"
با اینکه حواسم اصلا به درس نبود:"گفتم:آره،حاج آقا"
گفت:"جوون،تو یک کشور مسلمااااااان،شیــــــــــــــــــعه نشین،داری درس میخونی.حواست باشه."
فکر کردم حتما الان میخواد درد دلش باز بشه و شروع کنه به نصیحت.با لبخند گفتم:"چشم"
تا صندلی آخر تمیز کرده بود و گفت."چشمت بی بلا.اما درس زندگیتو هیچ وقت مثل الان نخونی.بخوای اینجوری یاد بگیری.موقع امتحان سرت پایینه.آخرکار هم که دیگه باختن حتمیه.تازه بدیش اینجاست که دیگه زمانی نیست برای خوندن درسهایی که اشتباه خوندی."
من که با تمام وجود گوش شده بودم.به دستمالش نگاه کردم و دیدم اصلا سیاه نشده بود حتی بیشتر برق می زد.اما چون در بین کلماتش گم شده بود بودم.حرفی نزدم.
وقتی میخواست بره بیرون برق ها رو روشن کرد و این شعر رو با یک آواز قشنگی زمزمه کرد و رفت:
"در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی که مجنون باشی"