داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Elham.M

عضو جدید
همراز یكدیگر باشیم

همراز یكدیگر باشیم

همراز یكدیگر باشیم



در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که
ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...

سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید ...


 

biomedical-err

عضو جدید
داستانهای عاشقانه و زیبا...

داستانهای عاشقانه و زیبا...

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم [/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]هر وقت که دل کسي رو شکستي روي ديوار ميخي بکوب تا به يادت باشه که دلشو شکستي هر وقت که دلشو بدست اوردي ميخ را از روي ديوار در بيار اخه دلشو بدست اوردي اما چه فايده جاي ميخ که رو ديوار مونده[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشمميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس[/FONT]


[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه يكي رو ديدي وقتي داري رد ميشي بر مي گرده ونگات مي كنه بدون براش مهمي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري ميرفتي بر مي گردو با عجله مياد به سمتت بدون براش عزيزي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي خندي بر مي گردو نگات مي كنه بدون واسش قشنگي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري گريه مي كني مياد با هات اشك مي ريزه بدون دوستت داره [/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دروغ و خيانت رو هك كن__ از انسانيت كپي بگير و سند توآ ل كن__ با صداقت و وفا و معرفت چت كن__ از زيباترين خاطره زندگي وب بگير__تو پروفايل قلبت يه قلبه تير خورده بذار و بگو عاشق عشق هستي__و عاشق عشق باشين_در مسنجر قلبت عشق رو اد كن __وبه احساسات زيبايي پي ام بده__غم رو ديلت كن__و واژه بدي رو رينيم كن__براي غرورت آف بزار و بگو بشينه آخه (دنيا دو روزه)[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]واسه شكستن يه دل فقط يه لحظه وقت مي خواد.اما واسه اينكه از دلش در بياريشايد هيچ وقت فرصت نداشته باشي... ميشه مثل يه قطره اشك بعضي ها رو از چشمت بندازي ، ولي هيچ وقت نمي توني جلوي اشك وبگيري كه با رفتن بعضي ها از چشمت جاري ميشه [/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زندگي گل سرخي است كه گلبرگهايش خيالي و خارهايش واقعي است .[/FONT]​

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

behnaz_arch

عضو جدید
یک داستان کوتاه

یک داستان کوتاه

[FONT=&quot]روزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد.
پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو کو؟» پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافي دست بزند.»[/FONT]
 

robeli

عضو جدید
داستان کوتاه چهره زشت نفرت

داستان کوتاه چهره زشت نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .
در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
مرد گوشی را برداشت.به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشت.
زن از پشت خط گفت:سلام.وقت داری با هم حرف بزنیم؟
- سلام
و زیر چشمی به زن٬ که کنارش نشسته بود٬نگاه کرد:الان نه.
- همسرت اون جاست؟
مرد دست دور گردن زن انداخت:آره.
- پس بعدن تماس می گیرم.خداحافظ.
- خوبه.خداحافظ.
گوشی را روی میز گذاشت.دست دور کمر زن انداخت.
او را به طرف خودش کشید:کجا بودیم عزیزم؟
زن با دو دست او را به عقب هل داد و
با عشوه گری پرسید:کی بود؟
- یکی از دوستام.
- پس چرا رنگت پرید؟
- نه٬ نه.چیز خاصی نیست.
زن٬صورت نزدیک صورت او برد.
چشم تنگ کرد و پرسید:همسرت بود؟

نویسنده:سهیل میرزایی
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
به بابا سلام کن!!!

دخترم،به بابا سلام کن.
گربه چند لحظه ایی خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید.
به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.
زن موهای مرد را نوازش کرد:به ش حق بده عزیزم.تو الان سر جای اون خوابیدی!

نویسنده:سهیل میرزایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قناعت

ابتدای آفرینش کلاغ و طوطی هر دو سیاه بودن

طوطی اعتراض کرد و خداوند او را رنگارنگ کرد

اما کلاغ گفت هر چه از دوست رسد نکوست

نتیجه این شد که می بینی طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...
 

AURA

عضو جدید
جن چراغ گفت اگر آزادم کنید آرزوی شما را براورده میکنم دختر به پسر نگاهی عاشقانه کرد گفت دلم میخواهد تا اخر دنیا عاشق هم باشیم همان لحظه پسر زیر لب گفت کاش دنیا به آخر میرسید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان ... !!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانیدچیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید..

 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
در قبیله سرخپوست‌ها دو تا دلداده زندگی می‌کردند به نام‌های «نیمه‌ءتاریک‌ماه» و «زَهره‌ءشیر». هر وقت زهرهء‌شیر برای یک لقمه شکار به آن‌سوی رودخانه می‌رفت نیمهءتاریک‌ماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست می‌کرد و با دود به زهرهءشیر علامت می‌داد:
یک حلقه دود یعنی سلام.
دوتا یعنی دوستت دارم.
سه تا یعنی دلم تنگ شده
.
.
.
پنجاه تا یعنی خدانگهدار!

و آن‌وقت زهرهءشیر درحالی که پاهایش را دراز کرده بود با خیال راحت چپق‌اش را روشن می‌کرد و با یک حلقه دود علامت می داد که یعنی:

«من هم، همه این ها که گفتی!»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آزمايش محبت دامادان توسط مادر زن


زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.

فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و ي کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود:
"متشكرم از طرف پدر زنت"
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
در زمان معتضد عباسی، یعنی حدود هزار و اندی سال پیش، بازرگان پیرى، از یكى از سران سپاه شاه مبلغ زیادى طلبكار بود و به هیچ وجه نمى‏توانست آن را بگیرد، ناچار تصمیم گرفت‏ به خود خلیفه متوسل شود، اما هر وقت‏ كه به دربار مى‏رفت دستش به دامان خلیفه نمى‏رسید، زیرا دربانان و مستخدمین به او راه نمى‏دادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مایوس شده بود و هیچ راهی برایش باقی نمانده بود، تا اینكه شخصى او را به یك نفر خیاط در«سه شنبه بازار» معرفی كرد و گفت این خیاط مى‏تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت و ماجرا را برایش تعریف كرد. خیاط نیز بی درنگ به آن مرد سپاهى دستور داد كه بدهی خود را بپردازد و او هم بدون معطلى حرف خیاط را اطاعت كرد و بدهی‌اش را پرداخت.
این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتى فرو برد. با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است كه اینها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى‏كنند؟»
خیاط گفت:«من داستانى دارم كه باید براى تو تعریف كنم: روزى از كوچه‌ای می‌گذشتم كه دیدم زنى زیبا نیز همان وقت از آنجا درحال گذر است. اتفاقا یكى از افسران شاه در حالى كه مست‏ بود از خانه خود بیرون آمده، جلو در ایستاده بود و مردم را تماشا مى‏كرد. او تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه‏وار در مقابل چشم مردم او را گرفت و به خانه خود كشید. فریاد دادخواهی زن بیچاره بلند شده، صدا می‌زد: ایها الناس به فریادم برسید، من این‌كاره نیستم، آبرو دارم. اما هیچ كس از ترس جرات نمى‏كرد جلو بیاید.
اما من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه این زن را رها كند، ولی او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبید و سرم را شكست و زن را به داخل خانه برد.
رفتم عده‏اى را جمع كردم و همگی به خانه آن افسر رفتیم و آزادى زن را تقاضا كردیم. ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را كتك زدند.
جمعیت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم، اما لحظه‏اى از فكر زن بیچاره بیرون نبودم. با خود مى‏اندیشیدم كه اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگى‏اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت. تا نیمه شب بیدار نشستم و فكر كردم. ناگهان نقشه‏اى به ذهنم زد، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست، اگر الآن اذان را بشنود خیال مى‏كند صبح است و زن را رها خواهد كرد و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى‏تواند به خانه خود برگردد.
فورا به مسجد رفتم و از بالاى مناره فریاد اذان را بلند كردم. ضمنا مراقب كوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد مى‏شود یا نه. ناگهان دیدم فوج سربازهاى سواره و پیاده به خیابانها ریختند و از همه مى‏پرسیدند این كسى كه در این وقت ‏شب اذان گفت كیست؟ من با اینكه سخت وحشت كرده بودم، خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم. گفتند زود بیا پایین كه خلیفه تو را خواسته است. مرا نزد خلیفه بردند. دیدم خلیفه نشسته و منتظر من است. از من پرسید چرا این وقت ‏شب اذان گفتى؟ جریان را از اول تا آخر برایش نقل كردم. او نیز همان جا دستور داد آن افسر را به همراه آن زن حاضر كنند. آنها را حاضر كردند. و پس از بازپرسى مختصرى، دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه، نزد شوهرش فرستاد و تاكید كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند، زیرا نزد خلیفه مسلم شده كه زن بى‏تقصیر بوده است.
آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین ظلمهایی برخوردى همین برنامه ابتكارى را اجرا كن، من رسیدگى مى‏كنم. این خبر در میان مردم منتشر شد. از آن به بعد اینها از من كاملا حساب مى‏برند. این بود كه تا من به این افسر فرمان دادم فورا اطاعت كرد.»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دنیای مجازی چیست؟

دنیای مجازی چیست؟

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم به یک سفر بروم . دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم ، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا هم غذایی بخورم و هم برای آن سفر برنامه ریزی کنم .فیله ماهی آزاد با کره ، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم . لپ تاپم را باز کردم که از پشت سر صدایی مرا متوجه خود کرد :

- عمو.... میشه کمی به من پول بدی؟
- نه کوچولو ، پول زیادی همراهم نیست .
- فقط اون فدری که یه چیزی برای خوردن بخرم
- باشه ... برات غذا می خرم

صندوق پست الکترونیکی من پر بود از ایمیل. از خواندن شعر ها ، پیامهای زیبا و جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم .

- عمو .. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه!!! یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته .

- باشه . ولی اجازه بده به کارم برسم ، بعد.

غذای من رسید . غذای پسرک رو سفارش دادم . گارسون پرسید که اگه مزاحم است بیرونش کنه . وجدانم مرا منع کرد . گفتم : نه مشکلی نیست . بذار بمونه . بریش نان و یک غذای خوشمزه بیارید .
پسرک روبری من نشست .

- عمو ... چیکار می کنید؟
- ایمیل هام رو میخونم .
- ایمیل چیه ؟
- پیامهای الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستند .

متوجه شدم چیزی نفهمیده . برای اینکه دوباره سوال نکند گفتم :

- اون فقط یه نامه است که از طریق اینترنت می فرستند .
- عمو ... اینترنت چیه؟
- اینترنت جاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزها رو دید و شنید . اخبار ، موسیقی ، ملاقات با مردم ، خواندن و نوشتن ، رویاها ، کار و یادگیری. همه اینها وجود دارند ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو ؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم .

- دنیای مجازی جاییه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد . ولی هر چی دوست داریم اونجا هست . رویاهامون رو اونجا میسازیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض میکنیم .
- چه عالی ... دوستش دارم .
- حالا فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو ... من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم !!!.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ... ولی دنیای من هم مثل اونه ، مجازی . مادرم تمام روز از خونه بیرونه . دیر بر میگرده . بیشتر وقتها نمیبینمش . وقتی برادر کوچکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو به جای سوپ می خوریم . خواهر بزرگترم هم هر روز میره بیرون . میگن تن فروشی میکنه . اما من نمیفهمم . چون هر وقت بر میگرده میبینم هنوز هم بدن داره !. پدرم خیلی وقته تو زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده روتوی خونه و کنار هم تصور می کنم . یه عالمه غذا ، یه عالمه اسباب بازی و من هم به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم . مگه مجازی همین نیست عمو؟!!!

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد لپ تاپ را بستم .صبر کردم تا بچه غذایش را که با ولع می بلعید تمام کند . پول غذا را پرداختم .
من انروز یکی از زیبا ترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم :

- ممنونم عمو ... شما معلم خوبی هستید .

آنجا ، در ان لحظه ، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم . ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!
 

Eng.A.Sarrami

عضو جدید
افسانه پنبه و آتیش

افسانه پنبه و آتیش

به نام یزدان پاک

افسانه پنبه و آتیش

برو بچه های راوی اینجور دیده اند و اینطور تعریف کرده اند که در زمان میرزا ماموت خان ملعون یعنی چند صد سال قبل از عصر یخبندان، عناصر چهارگانه طبیعت یعنی خاک و باد و آب و آ تش توسط ابناء بشر که سر جمع کلا هفتاد نفر در کره خاکی بودند تازه در حال کشفیده شدن بود که در این حین ناغافل پنبه یه هو سر از خاک در آورد.

هر کدوم از این عناصر با پنبه ننه مرده ما سر جنگ داشتند اما بین این چهارتایی ها ، آتیش جریانش کلی تفاوت داشت.

از اینجای تاریخ بود که افسانه پنبه و آتیش رقم خورد!

علما و فضلا و اندیشمندان همه و همه جمع شدند تا گره از این مشکل بردارند به همین منظور یه روز صبح زود تو مقر فرماندهان نظامی جلسه ایی فرهنگی تشکیل شد و همه مدعوین حاضر شدند ، طبق آمار رسمی تعداد شرکت کنندگان در این نشست هفتاد نفر بود!(نتیجه منطقی: قانون هر که را بهر کاری ساختند، در این زمان و مکان تصویب شد!!!).

در این جلسه یه سری گفتند بیایید دوباره پنبه را زیر خاک کنیم تا دیگه آتیش خیالش راحت باشه! باز هم همون یه سری گفتند بیایید اصلا آتیشا خاموش کنیم تا دیگه با پنبه کاری نداشته باشه!

باز هم همون یه سری گفتند متونیم هر دوشونا به کارهایی دیگه مشغول کنیم تا دیگه به هم کاری نداشته باشند!

با اکثریت آرا هر سه نظریه تصویب شد. در همین راستا مرکز مطالعاتی تشکیل شد و در نتیجه تحقیقات چند ساعتی این مرکز دو نهاد مهم تشکیل شد. یکی آتیش خفه کن! و دیگری پنبه زنی!

از اهدافشون هم این بود که همه جا بودند تا از این دو نعمت خدا پاسداری کنند تا خدای ناکرده یه هو حروم نشند. اونا معتقد بودند این نعمات باید هدفمند پروریده شوند و خلاصه با این دم و تشکیلات کلی شعار آسمونی تو پاچه خلق ا.. کردند.

این روش کاملا اصولی که مورد تایید کلیه روانشناسان و جامعه شناسان و فلاسفه اون عهد وزمان بود حدودا چند هزار سالی ادامه داشت!

پنبه و آتیش باز هم به جون هم می افتادند، تو دشت و بیابون، کوه و جنگل، این سو و آن سو! حالا باید چی کار کرد؟!!

این قدر این مسئله تو این چند هزارسال براشون مهم شده بود که یادشون رفت اصلا آتیش به چه دردی می خوره؟ اصلا خاصیت دیگه ای هم غیر از آتیش زدن پنبه داره یا نه؟! کلا یادشون رفت که پنبه هم غیر از آتیش زدن و استفاده تو لحاف و تشک کاربرد دیگه ای داره یا نه؟!

آتیش و پنبه ننه مرده هم همه فکر و ذکرشون شده بود همین!

آتیش تو فکر آتیش زدن پنبه، پنبه هم تو تب و تاب رسیدن به آتیش، البته با حفظ سمت در لحاف و تشک!

کاملا هدفمند و متعالی و کاربردی! البته یه سری به اصطلاح روشنفکر هم بودند که از پنبه و آتیش تو مراسم ها و آیین ها و جشن های ده وحتی در انتخاب شوروای ده هم واسه تفریح و شعبده بازی و ..... حتی نشون دادن اینکه فکرشون بازه استفاده می کردند!

ولی راوی ها گفتند که چند تا ده بالا تر یه تعداد آدم نما هم بودند که می گند وصله ناجور کل جامعه بشریت بودند. می گند اونا اصلا به این دو نعمت در کنار هم به چشم پنبه و آتیش نگاه نمی کردند!

گویند یه نفر ملحد بین اینا بود که بهش می گفتند خورشید. اون می گفت منم از جنس آتیشم ولی باعث رویش میشم، من غیر از آتیش زدن هر جا و هر چی مثله پنبه کلی خاصیت دیگه دارم.

آیا مامی تونیم یه جور دیگه نگاه کنیم یا نه؟!

آیا فقط باید تو فکر آتیش زدن پنبه باشیم؟ آیا فقط باید تو فکر رسیدن به آتیش باشیم؟! آیا فقط باید .....؟!!!

و کلی تز و ایده داد که به علت حمله اسکندر و آتیش زدن همه چیز ، اسناد و مدارکش در دست ما نیست فقط می دونم که یه چند سالی به بحث و مناظره با اون جامعه متعالی پرداخت و جنگ و دعوا.

فقط می دونم که یه تعدادی رفتند زیر پرچمش و کلی هزینه پرداختند تا درستی حرفشونا اثبات کنند.

در آخر همه واسه اینکه مابقی آدما به راه بد نرند توسط حاکم عادل و اندیشمند زمان به نا کجا آباد تبعید شدند و اسمشون هم گذاشتند " وصله های به اصطلاح ناجور بشریت".

حال بعد گذشت چند هزار سال کسی نمی دونه که کی درست می گفت و کی غلط!

فقط تو یه نامه که تو یه بطری از اقیانوس آرام بدست اومده یه دست خط به عنوان وصیت نامه یکی از همون وصله های به اصطلاح ناجور بدست اومده که در پایان واستون می نویسم.

" هر آغازی امیدوار کننده و هر پایانی هم ناامید کننده نیست! قاضی ما وصله های به اصطلاح ناجور هم فقط خدا!."

چه خوش است مرغی که قفس ندیده باشد

چه خوش تر آنکه مرغی زقفس پریده باشد

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند

چه رها، چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد.




برگرفته از تاریخ جوامع غیر متمدن


جلد ۲۲فصل ۵ صفحه۱٣۶۴

عملِ فقیرِ حقیر محتاج به رحمتِ خدا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.
گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ
نتيجه
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به خاطر خودم !؟
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک جهانگرد سفید پوست به یکی از کشورهای افریقائی که هنوز اکثر مردمش در قبیله ها زندگی میکنند رفت و دید بیشتر سیاه پوستان گردن بندهائی از دندان تمساح به گردن خود آویزان کرده اند سپس رو به رئیس قبیله کرد و گفت :من فکر میکنم این گردن بند همان قدر برای شما ارزش دارد که یک گردن بند مروارید برای سفید پوستها؟! رئیس قبیله جواب داد:ــارزش آنها به هیچ وجه یکسان نیست زیرا هرکسی میتواند سر صدف را باز کتد ولی باز کردن دهان تمساح کار هرکسی نیست
__________________
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر بار که می روی ، رسیده ای http://abvab.com/index2.php?option=com_content&task=view&id=78&pop=1&page=0&Itemid=60 http://abvab.com/index2.php?option=com_content&task=emailform&id=78&itemid=60 پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: "این عدل نیست، این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی." خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی ، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا." خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.سنگ پشت به راه افتاد و گفت: " رفتن، حتی اگر اندکی؛" و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید. بالهایت را کجا جا گذاشتی؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گربه و كاسه عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در آن آب ميخورد.
ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب ميشود و قيمت گراني بر آنمي نهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟
رعيت گفت: چند مي خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست
عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني.
عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي.
رعيت گفت: به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام.
كاسه فروشي نيست...
 

vahmesabz

عضو جدید
بخت بيدار

بخت بيدار

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
 

vahmesabz

عضو جدید
ماجرایی عجیب اما واقعی

ماجرایی عجیب اما واقعی

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!
 

vahmesabz

عضو جدید
برادر

برادر

یكی از دوستانم به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
http://iraneshgh.info/join/?admin
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناریبابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
"
ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

http://iraneshgh.info/join/?admin
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"
اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوبفهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

http://iraneshgh.info/join/?admin
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
"
اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزیمن هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

http://iraneshgh.info/join/?admin
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

vahmesabz

عضو جدید
توله های فروشی

توله های فروشی

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب كرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله فسقلی اش كه بیشتر شبیه توپ های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر كوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می كرد، گفت:
"من نمی خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
معمایی به نام زندگی

از خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید
 
آخرین ویرایش:

ذرت

عضو جدید
خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارداستانتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده ی آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهد به خواب روم.برای رسیدن به این آرزو آرزو می کردم که به طبقه ی آخر یک سا ختمان بلند رویم.آرزویم براورده شد اما آرزویم براورده نشد.ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم.شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدین آنها فقط برای یک لحظه بود.


آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده.کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.آری ستاره دیگر افسانه است افسانه.
 

ذرت

عضو جدید
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند
زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم
جان گفت نسيه نمي دهد
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت
ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست
" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."
لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است
کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد
لوئيز خداحافظي کرد و رفت
فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است ....
 

ذرت

عضو جدید
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
 

ذرت

عضو جدید
گل سرخي براي محبوبم
" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي
انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت
دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک
کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور
يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در
حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني
ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي
نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري
با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم
عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه
نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي
حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست
عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"
قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت
باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات
خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو
مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت
بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما
چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني
داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي
زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس
سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر
داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.
اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به
آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک
تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.
زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي
چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز
پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي
شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق
به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.
او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به
نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود
ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي
من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما
چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي
توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي
معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي
ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم
بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا
به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"
فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم
اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر
شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف
خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني
مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟
 

Similar threads

بالا