داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

خردبین

عضو جدید
کاربر ممتاز
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
مردک مست، روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیس پرسید
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است.
 

serenti-_-piti

عضو جدید

[h=4]روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر
[/h] [h=4]من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
[/h] [h=4]بهلول جواب داد پنجاه دینار
[/h] [h=4]خلیفه غضبناك شده گفت :
[/h] [h=4]دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت
[/h] [h=4]کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .[/h]
 

serenti-_-piti

عضو جدید

[h=3]روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه[/h] [h=3]کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک[/h] [h=3]بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟[/h] [h=3]بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول[/h] [h=3]گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .[/h] [h=3]زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول[/h] [h=3]بده خادم پول را به به لول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را[/h] [h=3]بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در[/h] [h=3]بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و[/h] [h=3]جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه روو همه[/h] [h=3]آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت[/h] [h=3]است که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون[/h] [h=3]گفت .[/h] [h=3]فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را[/h] [h=3]از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد[/h] [h=3]و گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .[/h]
 

serenti-_-piti

عضو جدید
[h=3]آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و[/h] [h=3]هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟[/h] [h=3]بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه[/h] [h=3]مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :[/h] [h=3]آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟[/h] [h=3]بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب[/h] [h=3]داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :[/h] [h=3]اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه[/h] [h=3]پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و[/h] [h=3]آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .[/h] [h=3]آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که[/h] [h=3]ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و[/h] [h=3]پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :[/h] [h=3]اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی[/h] [h=3]بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .[/h]
 

serenti-_-piti

عضو جدید

[h=3]روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاه[/h] [h=3]آهویی نمودار شد . خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد . بهلول گفت احسنت !!![/h] [h=3]خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟[/h] [h=3]بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود[/h]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشت تويدستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست»گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم وگفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هرجا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجاكه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .ميدانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا رانمي فهميد .

گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم:«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يكشكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار يك شكلاتمي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميكرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوستشكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم«بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشهبماند»

صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . منهمه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورنديا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «ميخواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و ميگفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»


يك سال ، دوسال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگهداشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دوردورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و برنمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كفدستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين همآخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلاتهايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثلهميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد .حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي 80 ساله با پسر تحصيل کرده 45 ساله­ اش روي مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست.پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟پسر پاسخ داد: کلاغ.پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتيقديمي برگشت. صفحه­ اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي رويپنجره نشست. پسرم 23 بار نامش را از من پرسيد و من 23 بار به او گفتم کهنامش کلاغ است.هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجهعصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



مرديدر کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند کهمدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرتمي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتددر آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي کني؟
-اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدفها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژنخواهند مرد.
- دوست من!حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو کهنمي‌ تواني آنها را به آب برگرداني .خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحلنيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

خیلی جالب و تاثیر گذار ( حتما بخوانید)
درروز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد وپس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را بهیک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت وچنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روىصندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى ازاو نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیفبه تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاًدانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود وسرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفتبه پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درسنخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.معلّم کلاس اول تدى در پرونده اشنوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلىخوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اىاست. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرشکه در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گرانتمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس ومشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودىبا مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کردهو علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاسخوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیربه فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بودو همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذکادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یککاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه هارا سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینشافتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اینامر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها راقطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دستکرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدنساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقىطولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریسخواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچهها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشترتشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترینبچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه رابه یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود کهدبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شماهمچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدىنوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده وبه زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کردهبود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح دادهبود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار راکرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرشخطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شدهبود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامهگفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیحداده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بوداگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستنمادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت وحدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها بهدست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خریدو روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر درآغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید ازشما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم ازشما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانمتغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه میکنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آنروزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجستهپزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارىشده است!
 

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .
 

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

خیلی جالب و تاثیر گذار ( حتما بخوانید)
درروز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد وپس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را بهیک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت وچنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روىصندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى ازاو نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیفبه تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاًدانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود وسرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفتبه پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درسنخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.معلّم کلاس اول تدى در پرونده اشنوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلىخوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اىاست. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرشکه در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گرانتمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس ومشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودىبا مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کردهو علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاسخوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیربه فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بودو همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذکادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یککاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه هارا سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینشافتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اینامر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها راقطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دستکرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدنساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقىطولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریسخواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچهها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشترتشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترینبچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه رابه یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود کهدبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شماهمچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدىنوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده وبه زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کردهبود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح دادهبود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار راکرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرشخطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شدهبود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامهگفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیحداده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بوداگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستنمادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت وحدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها بهدست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خریدو روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر درآغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید ازشما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم ازشما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانمتغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه میکنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آنروزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجستهپزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارىشده است!
چقدر قشنگ بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی.حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی.حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی،آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگیسبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. امااشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند.نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشتبیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کماست. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچکتا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ایباشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و ازکلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشمها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم.اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتراز آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسیآمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرونهمهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. وآن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خورشید، دختر یلداست | عرفان نظرآهاری

یلدانام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرمنرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند.


یلداهرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب هایزمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی اوآغشته می شد.
***
یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است.یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد.

فرشتهها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونشرا به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهدماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد".
***
یلدا همیشه همین کار را می کند، می میرد و به دنیا می آورد. یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .



خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راهرقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و درنبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

عرفان نظرآهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزیبخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت میآورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما همآدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست،زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرتآسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضرورینیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند کهبرای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمتکرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یکانسان آغشته است.

عرفان نظر آهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطاری به مقصد خدا | عرفان نظرآهاری

قلبدختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق واستواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را بهدر كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر بهفرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، بازنميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيززماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش بهدرآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!


 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنگ
فصل مدرسه که می‌شد سر ظهر زنگ خانه‌اش را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. گمانمی‌کردیم که نمی‌فهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سال‌هاست ناشنواست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدت زيادي از تولد برادر سامي كوچولو نگذشته بود . سامي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند سامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سامي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،* بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
سامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها سامي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!!
پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!!
پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد ، از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ ... شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد .
استاد پرسيد :
خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا“ گفت : دست تان بي حس مي شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد
...و همه شاگردان خنديدند
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟
درعوض من چه بايد بکنم ؟
شاگردان گيج شدند . يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا“ مشکلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد .
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.

فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند ،
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري .
زندگي همين است!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه كرد كه از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی.حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی.حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی،آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگیسبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. امااشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند.نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشتبیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کماست. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچکتا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ایباشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و ازکلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشمها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم.اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتراز آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسیآمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرونهمهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. وآن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرشته ها آمده اند پايين. همه جا پُر از فرشته است.ازكنارت كه رد ميشوند، ميفهمي؟ اسمت را كه صدا ميزنند، ميشنوي؟ دستشان را كهروي شانه ات ميگذارند، حس می کنی؟
ميكني؟راستي، حياط خلوت دلت را آب وجارو كرده اي؟دعاهايت را آماده گذاشته اي؟ آرزوهايت را مرور كردهاي؟ميداني كه امشب به تو هم سر ميزنند؟ميآيند و برايت سوغاتي ميآورند،پيرهن تازهات را.خدا كند يك هوا بزرگ شده باشي. ميآيند و چهار گوشه دلت رانور و گلاب ميپاشند.
ميآيند و توي دستشان دعاي مستجاب شده و عشق است.
مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ دلت را بسته باشي.
مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا...
كوچه دلت را چراغاني كن. دمِ در بنشين و منتظر باش.
فرشته ها ميآيند. فرشته ها حتماً ميآيند.
خدا آن سوتر منتظر است. مبادا كه فرشته هايت دست خالي برگردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب ودامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شبردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبودآرام بخوابند.


یلداهرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب هایزمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی اوآغشته می شد.
***
یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است.یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد.

فرشتهها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونشرا به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهدماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد".
***
یلدا همیشه همین کار را می کند، می میرد و به دنیا می آورد. یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.


عرفان نظرآهاری
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
دايره هاي بي نشان

در دهکده ی کوچک برف می بارید. شب بود و اهالی دهکده در کنج خانه هایشان کز کرده بودند و سرگرم لعنت فرستادن به سرمای زمستان بودند. دهکده در تاریکی فرو رفته بود و تنها کورسوی فانوس خانه ها اندک نوری بر امواج برف لغزان بر زمین می تاباند. نور بر موج ها اندکی سر می خورد و سپس غرق می شد، گویی که اصلاً وجود نداشته است. غریبه ای بی هدف در گوشه ای از دهکده پرسه می زد.
دست ها در جیب، نگاهش را به مسیر نامعلومی دوخته بود و قدم می زد. نفسش حتی فرصت نمی کرد از دهانش دور شود، بلافاصله یخ می زد. قدم هایش بر برف انباشته شده بر روی زمین فرود می آمد و آن را مجبور می کرد شکل پاهای برهنه اش را به خود بگیرد. در گوشه ای سگ ماده ای چنبره زده بود دور توله هایش تا مبادا معنی زمستان را زودتر از زمانی که باید، بفهمند. خودش می لرزید تا مبادا توله هایش سرما را احساس کنند. غریبه سرش را پایین انداخته بود و ردپا از خودش به جا می گذاشت. و لحظه ای بعد برف ردپایش را می پوشاند. مسیرش را به سمت سگ تغییر داد. سگ اما بی هیچ احساس خطری، تنها چشم دوخته بود به چشمان غریبه. نزدیک سگ که رسید، خم شد و کنارش نشست. از خورجینش تکه ای نان بیرون آورد و جلوی سگ گذاشت. سپس بلند شد و به مسیر بی هدفش ادامه داد. با خود اندیشید همه چیز می توانست برعکس باشد. من هم می توانستم سگی باشم و او یک دوره گرد خورجین به دوش. جغد پیری که بر شاخه درختی نشسته بود، سرش را چرخاند، خواست "هو هو" کند ولی به احترام این اندیشه سکوت کرد. غریبه ایستاد و رو به آسمان کرد. چشم هایش را بست. دانه ی برفی بر روی پلک هایش آرام گرفت و ذوب شد. دانه ای دیگر و همین طور دانه های دیگر. قطره های ذوب شده از دو پلکش سُر خوردند به سمت پایین. لبخندی بر صورتش نقش بست. دست هایش را باز کرد و شروع کرد به چرخیدن. دیوانه وار می چرخید و می خندید و اشک می ریخت...

و جغد تصمیم گرفت دیگر هیچ وقت "هو هو" نکند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيرهقايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرينلحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيرهرا ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي وهيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمدو عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تورا خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريعخود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمردبه راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدربر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کرم و بچه قورباغه

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا کهتغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پادرآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا کهتغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
- «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند…
نمی داند که کجا رفته...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نشستهبودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختمبهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژهمی‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم.شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده،پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم توجیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتمبه‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دوگذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم.می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌مدر را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق –ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینیکه بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رووآسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفتماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه.نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
 

Similar threads

بالا