داستانهای زیر کرسی

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قصه ای امشب ما قصه ای یه جنگل بزرگه و سلطانش
یه روز این آقا سلطان جنگل قصه ای ما به فکرش رسید که آیا کسی هست از من قوی تر باشه یا نه ؟؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل و دعوت کرد که بیان تو جلسه ای که گرفته شرکت کنند
خلاصه روز بعد همه ای حیوونا اومدن
شیر غره ای کرد و جلسه شروع شد
با اون لحن سلطانیش گفت
ای حیوونا میخوام ببینم به نظر شما کسی از من قوی تر هست
یا نه؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل گفتن نه خیر سلطان شما شاه شاهانین ولی یهو یه صدایی از اون پشت و مشتای جمعیت گفتن بله یکی هست که از شما قوی تر .. هم همه ای تو جنگل راه افتاد
شیر با عصبانیت گفت : کی بود که این حرفو زد . جمعیت رفتن کنار دیدن بله آقا روباهس که با اون لبخند موزیانش میاد جلو و گفت : من بودم قربان
شیر : به چه جراتی این حرفو زدی بگو ببینم اون کیه
روباه که مطمئن از حرف خودش گفت قربان به اون میگن انسان
شیر گفت بگو ببینم این انسان کجا هست بگو تا من برم باهاش بجنگمو بهتون بگم کی قوی تره
روباه گفت اون خارج از جنگل و داخل مزرعه اش زندگی میکنه
روباه اینو گفتو جلسه تموم شد . فردای آن روز شیر راه افتاد تا انسان رو پیدا کنه
رفت و رفت و رفت تا به یه حیوون عجیب رسید اون حیوون قد بلندی داشت و یه چیزیم پشتش بود
غره ای کشید و گفت اهای تو انسانی . شتر بدبخت که ترسیده بود گفت نه قربان به من میگن شتر انسان خونش یه چند کیلومتر پایین تر . شیر گفت تو که از من قوی تر نیستی ، شتر با اون لحن ترسیده گفت من غلط بکنم قربان شما قویترین قویترینی
شیر با شنیدن این حرف خوشحال به راهش ادامه داد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه حیوون چاق و سیاه سفید گفت آهای تو انسانی . آقا گاو قصه ما گفت نه قربان انسان خونش یه چند صد متری پایین تره اون از اینجا پیداس میبینی نزدیک اون درخت اونی که کناره اون درخته نشست دیدیش اون انسان شیر با دیدن انسان خوشحال شد و با سرعت به سمت انسان دوید
انسان یهو با تعحب دید که بله یه شیر داره میاد به سمتشو هیچ کاری نمیتونه بکن
شیر اومد پیش انسان بهش گفت ببینم تو انسانی
انسان گفت بله
گفت شنیدم تو از من قوی تری
انسان گفت بله
شیر عصبانی شد گفت بیا با هم بجنگیم
انسان فکری به ذهنش رسید
گفت من وسایل جنگم تو خونس برم بیارم
شیر گفت خب برو بیار
انسان بهش گفت نه اگه من برم تو قرار میکنی
شیر گفت من فرار نمیکنم من قوی ترین روی زمینم
گفت من نمیدونم بذار تو رو با این طناب ببندم برم وسایلمو بیارم
شیر بدبختم قبول کرد
انسان شیر و با طناب به درخت بستو رفت به سمت خونش
و زیر کتری رو روشن کرد و آب و جوش اورد
وقتی آب جوش اورد اونو برداشتو رفت پیش شیر ، شیر گفت منو باز کن
مرد گفت نه من تو رو باز نمیکنم و شروع کرد آبجوش رو رو شیر ریختن . هی شیر گفت آی سوختم ای سوختم ولم کن
انسان گفت دیدی من قوی ترم شیر گفت آره تو قوی تری وقتی شیر این حرفو زد انسان طناب و باز کرد
شیر دو پا داشت و دو پا قرض کرد به سمت جنگل
خب بچه ها یه چیزی بخورید تا من بقیه داستان واستون تعریف کنم
بفرما آجیل و چایی بخورید گرم بشید
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خب محمد صادقم که نوشیدنی اورد
بیا محمد صادق بیا زیر کرسی بشین دستت درد نکنه الهی پیر بشی
خب کجای قصه بودیم آهان
شیرما ترسید و فرار کرد رفت جنگل
وقتی رسید جنگل ماجرا رو واسه دیگر شیرای جنگل تعریف کرد
هیچ کدوم شیرا باور نکردن
شیر سوخته بهشون گفت خب فردا بیا بریم اونجا
خلاصه فردا شد و شیرا حرکت کردن به سمت مزرعه انسان
انسان که مشغول کشاورزی بود دید که بله یه 20 تا شیر دارن میدون به سمتش گفت چی کار کنم چی کار نکنم از یه درخت رفت بالا
شیرا رسیدن به پای درخت
به شیر سوخته گفتن این همونی بود که می گفی
شیر سوخته گفت اره این همونه
شیرا گفتن باشه ما یکی یکی رو هم وای میسیم تو برو بالا انسان بخورش
شیر سوخته که میترسید گفت نه من اولین وای میسم شما رو من وایسید و برید بالا
شیرای دیگه قبول کردن
شیرا رو هم وایسیدن وایسیدن تا شیر اخری که نزدیکای رسیدن به انسان بود
انسان گفت چی کار کنم یهو یه چیزی به ذهنش رسید
از اون بالا با صدای بلند گفت
علی علی پسرم آب جوشو بردار بیار
شیر سوخته که تا شنید میگه آب جوش
دست و پاشو هل کرد و رفت که فرار کنه همه شیرا افتادن رو هم دیگه
یکی دستش شکست یکی پاش یکی سرش بله همه شیرا ترسیدنو فرار کردن
اینم بود قصه ای ما
قصه ای ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
جطور بود بچه ها
شب اولی دیگه کم و زیادی داشت ببخشید
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
والا من زیاد یاد منمیاد.
یه موشه بوده که به بچه ش می گفته هر وقت گشنه تشد از خدا بخواه بهت غذا میده.اونم این کارو میکرده!اونوقت مامان موشه میرفته بالاپشت بامو و براش غذا میریخته.یه روز مامان موشه از راه میاد میبینه بچه ش داره غذا می خوره میگه اینارو از کجا آوردی موشه میگه خب از خدا خواستم دیگه!!:D
ببخشید همینقدرش یادم بود!ولی خب نتیجه مهمه که فهمیده میشه:w25::lol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
انگاری قصه امشبم من باس تعریف کنم
از دست شما بچه های بد
من فردا شب این محمد صادقو ببینم
نسیم گریه نکنه
مامان گلاب کجایی
واسه نسیم چندتا دونه تخمه بشکن بهش بده تا آروم بشه
نسیم گریه نکنه تا قصه رو واست تعریف کنم

كي بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كس نبود. بزي بود كه در و همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور.

روزي از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي گدار به آب نزنيد. اگر كسي آمد در زد, تا مطمئن نشده ايد من هستم در را وا نكنيد.»

بچه ها گفتند «به روي چشم!»

و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه.

چندان طولي نكشيد كه گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند «كيه؟»

گرگ گفت «منم, مادرتان.»

بچه ها گفتند «دروغ نگو! صداي مادر ما نازك است؛ اما صداي تو كلفت است.»

گرگ رفت و كمي بعد برگشت و باز در زد.

بچه ها پرسيدند «كيه؟»

گرگ صدايش را نازك كرد و گفت «منم, مادرتان, زود در را وا كنيد. به پستان شير دارم و به دهان علف.»

بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! دست مادر ما سفيد است؛ اما دست تو سياه است.»

گرگ راه افتاد يكراست رفت به آسياب. دستش را زد تو كيسه آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تكرار كرد.

بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! پاي مادر ما قرمز است؛ اما پاي تو قرمز نيست.»

گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتي حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.

بچه ها گفتند «كيه؟»

گرگ گفت «منم, مادرتان, بز زنگوله پا.»

بچه ها ديدند صدا صداي مادرشان است. براي اينكه مطمئن شوند از درز پايين در نگاه كردند و تا دست هاي سفيد و پاهاي قرمز را ديدند در را باز كردند و گرگ خيز برداشت تو خانه. شنگول و منگول را كه دم دست بودند درسته قورت داد؛ اما حبه انگور تند پريد تو سوراخ آبراه قايم شد و از دست گرگ جان به در برد.

نزديك غروب, بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و ديد در خانه اش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. اين ور چرخيد, آن ور چرخيد و بچه هاش را صدا زد.

حبه انگور صداي مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بيرون و به مادرش گفت كه چه بلايي سرشان آمده.

مادرش پرسيد «آنكه شنگول و منگول من را خورد گرگ بود يا شغال؟»

حبه انگور جواب داد «از بس دستپاچه شده بودم, نفهميدم.»

بز زنگوله پا رفت خانه شغال. گفت «شنگول و منگول من را تو بردي؟»

شغال گفت «نه. اگر باور نمي كني بيا تو و همه جا را بگرد.»

بز زنگوله پا گفت «شنگول و منگول من را تو خوردي؟»

شغال باز هم جواب داد «نه.»

و دستي به شكمش زد و گفت «ببين! شكم من خاليه خاليه و از گشنگي چسبيده به پشتم. اين كار كار گرگ است.»

بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همين كه به آنجا رسيد يكراست رفت رو پشت بام و بنا كرد به جست و خيز كردن و گرد و خاك به راه انداختن.

گرگ كه ديگ بار گذاشته بود و داشت براي بچه هاش آش مي پخت, سرش را از دريچه بيرون برد و فرياد زد

«اين كيه تاپ و تاپ مي كنه؟

آش من را پر از خاك مي كنه؟»

بز زنگوله پا گفت

«منم! منم زنگوله پا

كه ور مي جم دوپا دوپا

چارسم دارم به زمين

دوشاخ دارم به هوا

كي برده شنگول من؟

كي خورده منگول من؟

كي مياد به جنگ من؟

گرگ گفت

«من بردم شنگول تو

من خوردم منگول تو

من ميام به جنگ تو.»

بز زنگوله پا پرسيد «چه روزي مي آيي به جنگ من؟»

گرگ جواب داد «روز جمعه.»

بز زگوله پا رفت به صحرا؛ سير دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پيش شير دوش. گفت «شير دوش! شير من را بدوش و يك انبان كره براي من درست كن. دو غش هم براي خودت.»

بعد انبان كره را ورداشت برد پيش چاقو تيزكن. گفت «اين را بگير و به جاي آن شاخ هايم را تيز كن.»

چاقو تيزكن انبان كره را گرفت شاخ هاي بز را حسابي تيز كرد.

گرگ هم رفت پيش دلاك. گفت «بي زحمت دندان هاي من را تيز كن.»

دلاك گفت «كو مزدش؟»

گرگ گفت «مگر مزد هم مي خواهي؟»

دلاك گفت «بي مزد و مواجب كه نمي شود كار كرد. مگر نشنيده اي كه بي مايه فطير است؟»

گرگ برگشت خانه. يك انبان ورداشت چسيد توش و درش را بست و برد براي دلاك. گفت «اين هم مزدت.»

دلاك در انبان را كه واكرد, باد انبان در رفت؛ اما به روي خودش نياورد. در دل گفت «به جاي مزد چس مي آوري؟ يك بلايي سرت بيارم كه تو قصه ها بنويسند.»

بعد گازانبر را ورداشت؛ دندان هاي گرگ را از دم كشيد و جاشان دندان چوبي گذاشت.

روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ براي جنگ رفتند به ميدان. زنگوله پا گفت «چطور است پيش از جنگ آب بخوريم كه تشنه مان نشود.»

و تند رفت پوزه اش را گذاشت تو آب و وانمود كرد دارد آب مي خورد. گرگ هم به خيال خودش, براي اينكه عقب نماند آن قدر آب خورد كه شكمش مثل طبل باد كرد.

بز زنگوله پا با شاخ هاي تيز و گردن كشيده, سم به زمين زد و گرگ را دعوت كرد به جنگ.

گرگ گفت «حالا ديگر براي من شاخ و شانه مي كشي؟ الان نشانت مي دهم.»

و پريد خرخره زنگوله پا را بگيرد كه همه دندان هاي چوبيش ريخت.

زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب, آمد جلو, با شاخ زد شكم گرگ را سفره كرد و شنگول و منگول را از تو شكمش درآورد و بردشان خانه, پيش حبه انگور.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك داستان عجيب

چارلي مدتي بود كه به خاطر همكاري نكردن شريكش براي تامين سرمايه شكست سخت تجاري خورده بود و خيلي فرصتهاي خوب رو از دست داده بود و در عوض شريكش همينطور داشت وضعش بهتر و بهتر مي شد و همين مسئله چارلي رو خيلي زجر مي داد .
بلاخره چارلي يك تصميم بدي رو گرفت و مي خواست تصميمش رو عملي كند . بله چارلي مي خواست انتقام سختي رو از شريكش بگيرد و او را به قتل برسوند چرا كه اون مسبب تمام مشكلات و بدبختي های چارلي بود ، چارلي از اينكه به خاطر نيفتادن به زندان مجبور شد خانه ي پدريش را بفروشد و همچنين همسرش تركش كرده هرروز در پي نقشه اي براي انتقام بود و سرانجام چارلي با شريكش تماس گرفت و با اون در يك مكان متروكه اي قرار ملاقات گذاشت و به محض روبه رو شدن با شريكش با شليك گلوله ای به سر اون مرد مقاصد شومش رو انجام داد و سريع اون محل رو ترك كرد.
راستي چارلي بعد از اون شكست پيشرفتهاي زيادي داشت و مقداري از سرمايه ي از دست رفته اش را جبران كرد اما خوب جاي خالي همسرش و خانه ي پدري او را بسيار اذيت مي كرد .
چارلي بعد اون ماجرا دو هفته اي رو با راحتي تمام زندگي كرد و از اونجا كه مدت زيادي بود اون پيش شريكش افتابي نمي شد و همچنين يه دوسالي از موضوع ورشكستي چارلي مي گذشت ، پليس نيويورك اصلا به چارلي ظنين نبود . اما طولي نكشيد كه زندگي راحت و بي دغدغه ي چارلي تبديل به جهنمي بزرگ شد چرا كه درست در روز شنبه ي هفته ي سوم پس از قتل اتفاقي افتاد كه زندگي چارلي رو تحت تاثير قرار داد . در آن روز وقتي چارلي صبح زود از خواب بلند شد يك پاكت رو در زير درب ورودي اتاقش يافت و به دو دليل بزرگ بسيار حيرت زده شد كه مطمئنا اگر شما هم اون ها رو بشنويد بسيار تعجب مي كنيد.
اولين دليل بزرگ در تعجب چارلي اين بود كه چه كسي تونسته از حفاظها و يا درب قفل شده ي حياط عبور كند ، چطور از دست سگهاي نگهبانش فرار كرده بود ، چرا زنگ دزد گير به صدا در نيومد ، اصلا چطور تونسته وارد خونه بشه بدون اينكه سرايدار و خدمتكارش متوجه شوند و به طبقه ي بالا بيايد و اين پاكت رو در زير در اتقاق چارلي قرار دهد. و اما دومين دليل كه چارلي رو بسيار متعجب و پريشون كرد محتواي داخل اون پاكت بود ، باورتان نمي شود ، در داخل اون پاكت تنها يك عكس نسبتا بزرگ قرار داشت كه صحنه ي جنايت چارلي رو به صورت كاملا واضح نشان مي داد به گونه اي كه هم نيمي از چهره ي چارلي كاملا مشخص بود و و هم اسلحه اش ، همچنين جسد اون شريك بي چاره اش. چارلي وقتي اون عكس رو ديد كاملا بهم ريخت و تا بعد از ظهر همون روز سرجايش ايستاده بود و فكر مي كرد و در پي جوابي براي سؤال هاي گيج كننده اش داشت به مغزش فشار زيادي وارد مي كرد. چارلي كاملا اون روز را در ذهنش تداعي كرد و ممكن نبود در اون اتاق يك نفر ديگر هم حضور داشته باشد و خودش به همراه شريكش متوجه ي حضور اون نشده بودند ، اصلا اون آدم كه اين عكس رو گرفته بود چرا اين رو به پليس نشون نداد و بعد از سه هفته براي چارلي فرستاده ، چرا هيچ گونه نشوني نگذاشته و هيچ درخواستي براي اخاذي نكرده ؟ و كلي سوال ديگر. چارلي چندين ساعت فكر كرد و هيچ گونه جواب درخوري براي سوالاتش نيافت ولي مطمئنا بود اگر اون فرد اين عكس رو به پليس نداده و براي چارلي فرستاده مي خواهد از چارلي اخاذي كند و مطمئنا چارلي هم نمي تواند به پليس خبر دهد . چارلي بلاخره به خودش قبولوند براي اينكه بتواند ادامه ي زندگي اش را به راحتي انجام دهد بايد تمام ثروتش را دوباره از دست بدهد. به همين دليل چارلي در اون هفته اصلا سركار نرفت و منتظر تماس اخاذ با خودش شد ولي نه تنها هيچ كسي در اون هفته با چارلي تماس نگرفت بلكه هيچ كس ديگر هم جوياي حال چارلي نشد. يك هفته از اون روز شنبه گذشت و زندگي چارلي كاملا به هم ريخته بود و اون ديگه صبح هاي زود از خواب بيدار نمي شد ،و وقتي چارلي از تختش بلند شد در كمال تعجب ديد كه دوباره يك پاكت ديگر درست مانند همون پاكت قبلي و درست در صبح شنبه زير درب اتاقش قرار گرفته ، سريع اون پاكت رو برداشت و بازش كرد و باز هم همون عكس در داخلش قرار داشت. چارلي ديگر كلافه شده بود و معني اين كار رو نمي دونست چون اگر اون فرد قصد اخاذي دارد با همون يك عكس هم می توانست كه حرفش رو ثابت كند و نيازي به دوباره خطر انداختن خودش نبود.
ادامه دارد ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چارلي باز هم منتظر تماس اون فردي شد كه اون عكسها رو براش مي فرستاد شد و بارها بارها به پست و تلفنهايش سر مي زد تا ببيند اين كابوسش چه زماني تمام مي شود ولي هرگز هيچ تماس و يا نشونه اي از كسي كه بخواهد با چارلي تماس بگيرد نبود .
چارلي حتي شماره هاي تماسش رو هم روي درب خونه اش نوشت تا اون فرد با ديدن اون شماره با چارلي تماس بگيردولي باز هم افاقه اي نكرد و هفته اي ديگر سپري شد.
چارلي وقتي تمام زندگي اش رو به هم ريخته مي ديد بسيار عصباني مي شد و مي خواست اين ماجرا رو فراموش كند اما هرگز نمي توانست به چيز ديگري فكر كند.
دوباره صبح شنبه شد و چارلي در نيمه شب بلند شد و ديگر خوابش نبرد و منتظر اون فردي شد كه اون دوتا عكس قبلي رو برايش فرستاده بود شد . اون دائما به اين طرف و ان طرف خانه مي رفت و تا صبح در اطراف خانه پرسه زد و تا خود صبح هم منتظر شد ولي هيچكسي رو در خانه وهمينطور اطراف خانه اش نيافت و بلاخره از اومدن كسي نااميد شد و رفت در آشپزخانه تا چيزي بخورد و به اتاقش برگردد و مقداري از كمبود خوابش رو جبران كند.
وقتي كه با ذهن كاملا پريشون به اتاقش برگشت ، با حيرت تمام باز يك پاكت در زير درب اتاقش بود و باز هم در داخلش همون عكس قرار داشت.
چارلي ديگر كاملا ترسيده بود و باور نمي كرد كه اين كار يك انسان باشد چون اون تا خود صبح منتظرش بود ولي كسي رو نديد كه به خانه اش بيايد .چارلي ديگر كاملا به هم ريخت و كم كم سلامتي فكرش رو از دست داد و تصميم گرفت كه به يك مسافرت خارج از كشور برود تا از شر اون افكار و اون پاكت هاي لعنتي خلاص شود.
اون به يك سفر بسيار طولاني رفت و تا سه ماه ، ديگر از اون پاكتهاي روز شنبه خلاص شد و مقداري آرامشش رو به دست آورد و دوباره به خانه اش بازگشت با اين اميد كه آبها از آسياب افتاده باشد و دوباره به كار و تجارتش مشغول شود ، اما همين كه وارد اتاقش شد زير درب اتاقش دهها پاكت بود ، يعني به تعداد هر هفته يك پاكت در در اتاقش قرار داده شده بود و مطمئنا اون پاكت ها باز هم ادامه خواهد داشت.
چارلي مجبور به گرفتن تصميم ديگري شد و اينبار تصميم گرفت كه بدون اطلاع هيچ كس به مكان ديگري نقل مكان كند. چارلي حتي براي منزلش دوربينهاي مدار بسته و نگهبان هم تعبيه كرد و با خيال راحت سه هفته رو زندگي كرد و هيچ اتفاقي در منزلش نيفتاد ، ولي در روز شنبه ي هفته ي چهارم دوباره در زير در اتاقش يكي از همون پاكتها بود.
چارلي با ديدن اون پاكت سريع رفت و فيلمهاي ضبط شده رو نگاه كرد ولي هيچ اثري از كسي نيافت و فقط در دوربين اتاقش تنها تصوير بيرون آمدن پاكت رو از زير در ثبت شده بود و باورنكردني تر اين بود كه حتي دوربين پشت درب اتاق هم كسي رو در همون لحظه نشون نداد.
چارلي ديگر مطمئن شده بود كه اون عكسها از طرف نيروهاي ماورا و طبيعه به زير درب اتاقش مي اومد و شايد هم روحش شريكش نقشي در آن داشت .
چارلي مدت زيادي رو تحمل كرد به اين اميد كه ديگر ارسال اون عكسها قطع شود ولي هرگز به آرزويش نرسيد . اتاق چارلي ديگر از اون عكسها پر شده بود و چارلي ديگر طاقت نداشت كه هر هفته يك عكس ديگر رو از زير درب اقاقش بيابد و بلاخره با مراجعه به اداره ي پليس به قتل شريكش اعتراف كرد و همچنين ماجراي اون عكسها رو هم تعريف كرد.
پليس اولين كاري كه كرد بازسازي صحنه ي قتل بود و بعد به چند سوال برخورد كه هرگز باوركردني نبود چون:
1- اون عكس بايد توسط يك نفر گرفته مي شد كه حتما در اتاق حضور مي داشت و اگر اينچنين بود چطور چارلي و مقتول متوجه اون نشده بودند.
2- با محاسبه ي زاويه و مقدار فاصله از صحنه ي قتل در عكسها ، پليس به يك نتيجه ي باورنكردني رسيد و اون هم اين بود كه كسي كه اون عكس رو گرفته بايد در داخل ديوار مي بوده و يه همچين چيزي هم غير ممكن است كه يكنفر در داخل ديوار بتي برود و اون ديوار هيچ مشكلي نداشته باشد.
3- تا به اون موقع هيچ دستگاه ظاهر كننده ي نگاتيوي اختراع نشده كه عكسي با اون ابعاد بگيرد.
4- اصلا چه كسي بوده كه در اين مدت طولاني توانسته اين عكسها رو زير درب اتاق چارلي قرار دهد و هيچ كس متوجه ي اون نشود؟
این داستان واقعی بود و به همين دليل موضوع اون عكسها به بزرگترين معماي سال 2002 پليس نيويورك تبديل شد.

نظرتون چیه؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میگن یه روز یه دختر خانومی نا امید از همه جا میره سر قبر حافظ خیلی نا امید و مایوس به حافظ میگه خافظ من یه فال میزنم اگه مراد دل منو دادی من دو تا بوسه از روی خاک بهت میدم وبعد هم فال خودش رو میگیره اتفاقا مرادش رو حافظ میده اونم که خیلی خوشحال بوده بدون اینکه به وعده اش عمل کنه میره بعد از چند روز با چند تا از دوستانش میاد دوباره سر خاک حافظ و به دوستانش میگه هر کی که مشکلی داره بگه تا من براش از دیوان حافظ فال بگیرم بعد هم یکی از اونا نیت می کنه و اون دختر خانوم فال می گیره و این شعر میاد
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من میروم الله معک
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
حاصل ذکر خیر تو بود و تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعد از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پسته خندان و شکر ریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بچه ها ببخشید این قصه رو برای امشبتون در نظر گرفته بودم...یه قصه ترکمنی هست...ببخشید دیگه برگ سبزی تحفه گلاب....

ایشالا فردا شب محسن جان برامون یه قصه خوشگل تعریف میکنه...


پیر مرد نگاهشو به آسمون دوخته بود و کودک هم به چشمان او . کودک چنان به پیرمرد نگاه می کرد که از بازی خرگوشها غافل مانده بود و آنچه را که در نگاه پیرمرد می یافت براش عجیبتر از جست و خیز خرگوشها بود کودک توی چشمان پیرمرد حالتی رو می دید که خیلی شبیه حالت چشمای خودش بود وقتی که می خواست از باباش پول تو جیبی بگیره و باباش هم نداشت تا بهش پول تو جیبی بده و اون همانطور که پیرمرد به آسمون نگاه می کنه به باباش نگاه می کرد و آخرش هم یک سکّه ای از باباش می گرفت که می ترسید باهاش بره مغازه و شکلات بگیره آخه مغازه داره بهش می گفت” برو با این چیزی نمیشه خرید”
پیرمرد چشماشو از آسمون کند و به زمین دوخت و کودک همچنان مات نگاه پیرمرد بود و این بار نگاهش یه جور دیگه واسه اش آشنا بود این بار مثل نگاه خودش بود وقتی از مغازه می اومد بیرون و به سکه ای که نمی تونست چیزی باهاش بخره زل می زد.
پیرمرد بی آنکه نگاهشو از خاک زیر پاش بکنه با پاهایش زیر و روش می کرد و اینبار کودک نگاهشو از چشمان پیرمرد کند و به پاهاش خیره شد باز براش عجیب بود و آشنا پیرمرد با پاهاش همونجور خاک رو زیرورو می کنه که وقتی خودش از مغازه ناامیدانه بر می گشت خونه،توی راه خاکارو زیر و رو می کرد تا شااااااید سکه ای پیدا کنه
پیرمرد نگاهی به کودک کرد کودک سرشو زیر انداخت. ساقهای کوتاه گندم چون چوب خشکی بی حرکت بودند گندم هایی که سال پیش با فوت کوچولوی کودک بازیگوش خم می شدند و دوباره می ایستادند و کودک شاد می شد از این که تونسته گندمها رو برقصونه و بعدش با دیدن یه دنیا ساق سبز و بلند گندم که با موسیقی ملایم نسیم می رقصیدند دستاشو مثل بال شاهینهای در حال پرواز باز می کرد و مثل خرگوشهایی که گهگاه سرشو نو بلند می کرد شروع می کرد به ورجه وورجه کردن
کودک سرشو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد دنبال چیزی می گشت که باهاش بازی کنه نگاهی به آسمون کرد خبری از شاهینها نبود که اداشونو در بیاره خرگوشها که نتونسته بودند واسه خوردن چیزی پیدا کنند هم رفته بوند و باد گرم هم اذیتش می کرد خواست یه ملخ بگیره اما ازشون می ترسید کودک حوصله اش سر رفت خواست به پیرمرد بگه می خواد بره خونه اما دید که پیرمرد زانوهشاو رو خاک گذاشته و تو یه دستش ساقهای خشک گندم بود و تو اون یکی دستش یه مشت خاک.
پیرمرد چشماشو به آسمون دوخته بود و دستی که پر از خاک بود رو رو به آسمون کرد و گفت: ای خدا این خاکو ببین تشنهء تشنه هست می بینی چقدر خشکه!چشم انتظار ابریه که خودش رو تیکه تیکه کن و با ذرات پیکرش سیرابش کنه (دستی که پر از ساقهای خشک گندم بود را بالا برد) این گندمو می بینی منتظره که این خاک گل بشه تا بتونه ریشه هاشو مثل خنجری بزنه توی دلش تا با خونِ دلِ خاک بزرگ بشه و بار بده (هر دو دستشو پائین آورد و قدری سرش رو به سوی خدا کشید)ای خدا منو می بینی منتظرم تا این گندما بار بدن تا خودشونو بسپارند به داس من تا من تا دستام پر بشه (با چشمان و سرش به کودک اشاره کرد) ای خدا این بچه رو می بینی منتظره تا دستام پر بشه تا بتونم اشک حسرت رو از چشاش پاک کنم تا بی آنکه سکه ای باشد درس ایثار رو یاد بگیره. می بینی ما همه منتظر ایثاریم تا ایثار کنیم. باران را که نعمت بزرگ توست بر ما عطا کن تا نعمت بزرگتر از اون که ایثاره توی دستای ما جا بگیره “
کودک مات لبهای پیرمرد بود. همه جا سرخ شد پیرمرد بلند شد جای زانوهاش بر خاک پیدا بود. کودک دوست داشت حرف بزنه دوست داشته بگه چرا اینجا اینجوری شده؟ چرا شما اینجوری شدید ؟چرا منو هر روز پیاده میاری اینجا؟ چرا که امروز عروسیه منو نبردی عروسی؟و هزار سوال دیگه اما نمی تونست هیچ کدومو بپرسه
پیرمرد دستای کودک را که توی دستاش بود رو حس نمی کرد و شاید وجود کودک را هم حس نمی کرد . ذهنش انباشته شده بود از اگرها
اگر بارون نباره اگر گندم بار نده اگر نتونم بدهی هامو بدم اگه کسی هوامو نداشته باشه اگه کسی به دادم نرسه اگه نتونم شکم خونواده رو سیر کنم اگه مجبور بشم زمین رو بفروشم…
پیرمرد با اگرهای خود پیش می رفت که به ناگه صدای کودک او را از ازدحام اگرها بیرون آورد” بابابزرگ اونجا رو بابام داره میاد”
پیرمرد نگاهش رو به سمتی که کودک اشاره می کرد دوخت مرد جوان به سویشان آمد و رو به پیرمرد کرد و سلامی داد کودک را به آغوش گرفت پیرمرد سوالی نکرد و مرد جوان که گویی سوالی ازش کرده باشند گفت: دکترا گفتن نیاز به عمل داره مادر باید برد تهران امّا با کدوم پول
و اگرهای دیگری ذهن آشفته پیرمرد را آشفته تر ساخت.
بادِ گرم گام هایش را سیریعتر بر می داشت و آهنگی را که از زبان باغشی گرفته بود به گوش پیرمرد می رساند:
سنينگ‌ دك‌ قادردان‌ ديلگ‌ ديلارين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
غريبام‌، غمگينام‌، ناليش‌ ايلارين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
قدر الله‌ دوكگين‌ نصرت‌ باراني‌
اكينينگ‌ همدمي‌، يرينگ‌ ياراني‌
يرينگ‌، گوگينگ‌، عرشينگ‌، كرسينگ‌ سبحاني‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
بلبل‌لر مست‌ بولسون‌، عالم‌ آييلسين‌
قايغي‌لار دپ‌ بولسون‌، غملار ساويلسين‌
نوشيروان‌ وقتي‌ دك‌ جهان‌ ياييلسين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
رحمتينگ‌ ايشيگي‌ عرشدان‌ آچيلسين‌
نورينگ‌ اينيپ‌، ير يوزونده‌ ساچيلسين‌
غبار گوچسين‌، عالم‌ گردي‌ آچيلسين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
عالم‌ تقدير گوزلار ـ حقينگ‌ فرماني‌
جهاني‌ بسط‌ ايله‌، چيقسين‌ آرماني‌
سندن‌ بيتر دردلي‌لرينگ‌ درماني‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
بنده‌ بيچاره‌يم‌، نه‌ باردير منده‌
رحيم‌ سن‌، رحمان‌ سن‌، كرم‌ كان‌ سنده‌
كرمينگ‌ بولماسا، قالديق‌ درمنده‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
درگاه‌دان‌ ديلنر ناليش‌لي‌ قوللار
مناجات‌ ايله‌ييپ‌، آچيلار ديل‌لر
يامانليق‌ گوترليپ‌، ياييلسين‌ ايل‌لر
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
مختومقلي‌، عشقينگ‌ ايلار اراده‌
عشقينگ‌ني‌ كمال‌ ات‌، قويما آرادا
يتيرگين‌ مقصده‌، محشر - مرادا
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
یکی بود یکی نبود.زیر گنبد خدا یه دختری بود که مادرش فوت کرده بود و پدرش با زن بدجنسی که صاحب یه دختر بی عرضه و تن پرور و بی ادب بود ازدواج کرده بود.از صبح تا شب،نامادری این دختر بهش کار کی گفت،رختارو بشور!!رخت ها رو پهن کن بالا پشتمون!!رختارو جمع کن!!غذا بپز!یه مدلایی شکل سینگل بود که هی به من زور میگفت!!:D
یه روزی از روزا نامادری به دختر قصه ما میگه می خواد بارون بیاد برو رخت ها رو(در نسخه اصلی پشم بود)از پشت بوم جمع کن!!دختر تا میاد رخت ها رو جمع کنه باد میاد و رخت ها رو با خودش برمی داره میبره!!!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
با چشمای گریون میره به نامادریش میگه که رخت ها رو باد برده!!نامادری بدجنس هم میگه تا اونا رو پیدا نگردی برنمی گردی خونه!!!!!و اونو از خونه بیرون می کنه:cry:
خلاصه دختر قصه ما دنبال رختاش میره و میره با میرسه به یه جایی که اصلا نی شناخته!!ولی از ترس نامادری هم چنان به راهش ادامه میده!!تا میرسه به یه پیرزنه پیر!!دختر با مهربونی بهش سلام میکنه و باهاش حال و احوال میکنه!اون پرزن از دختره کمک می خواد و دختر هم با روی خوش بهش کمک می کنه(یادم نمیاد چه کمکی:question:):D ببخشید دیگه حافظه نمی کشه!!
خلاصه پیرزنه از حال و روز دختر می پرسه و دختر هم همه ماجرا رو براش تعریف میکنه!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
پیرزن میگه غصه نخور!!من برات رختات رو پیدا می کنم!!فقط قبل از رفتنت برو توی اون رودخونه صورتت رو بشور!!توی اون فلان رودخونه موهات رو بشور!!و از آب فلان چشمه به لبات بمال!!
دختر هم میگه به روی چشم!!خلاصه دختر تموم اون کارها رو میکنه و پیرزن بهش رختهاش رو میده و خوشحال برمیگرده خونه!!
وقتی نامادری صورت دختر رو میبینه از ناباری چشماش از حدقه میزنه بیرون(البته بعدا عمل میکنه درست میشه!)
سر دختر داد میزنه که دختره ی ورپریده کجا بودی؟؟مگه نگفتم برو دنبال رختها!!پس رختات کو؟؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ببخشید من تند تند پست میدم که شماها از انتظار خسته نشید!

خلاصه...جونم براتون بگه که...
نامادری میگه چی کار کردی با خودت که صورتت مثل ماه سفید شده؟؟ لبات مثل برگ گل شده؟؟موهات رنگ شبق شده؟دختر تمام داستان رو برای نامادریش تعریف کرد!!!
نامادریش هم به دختر خودش یه سقلمه ای می زنه و میگه فردا تو برو رو پشت بوم رختها رو جمع کن!!دختره تنبل هم بعداز کلی غرزدن و نق ونوق کردن قبول می کنه!!فرداش دختر نامادری نیاد رختها رو جمع کنه که دوباره باد میاد و رختها رو با خودش میبره
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
دختر تنبل بی ادب رفت ورفت تا رسید پیش پیرزن قصه ما!!ولی اصلا محل پیرزن نمی ذاره!!نه سلامی نه علیکی!!با لحن طلبکارانه ای میگه آدرس اون رودخونه ها و چشمه رو به من بده!!یالا زود باش تا کله پات نکردم:D (این رو خودم اضافه کردم)

خلاصه پیرزن هم میگه اااااااااااا!!اینجوریاست؟؟باشه پس!!برو تو فلان رود صورتت رو بشور!!و آدرس رودی رو میده که باید موهاش رو بشوره تا رنگ موهاش شکل رنگ شبق بشه!
بعد میگه برو اون رودخونه موهات رو بشور!!آب اون چشمه رو هم بمال به لبت!!خلاصه دختر اون کارا رو میکنه و خلاصه دیگه میشه یه پا عمو نوروز!!!!!!!!!!!:w15::w15::w15::w15:

مامانش هم وقتی اون رو میبینه کلی غش وضعف میکنه و اگه بخوایم دلمون خنک شه بگیم سکته ناقص زد گفت تو رختخواب!!دختره هم ترشید تا آخر عمرش تو اون خونه موند!!ولی دختره رو پسر پادشاه اومد گرفت!!:lol::lol::w25::w25:
آخرش رو خودم اضافه کردم!!حالا نتیجه چی گرفتید؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
یه زن و شوهر خیلی فقیری بودند که توی یه خونه ی خیلی کوچیک زندگی می کردن
و با یه پیرزن جادوگر همسایه بودن
توی باغچه ی پیرزن تربچه نقلی بوده و زنه که حامله بوده هر روز اونا رو می دیدیه ویار تربچه نقلی می کنه
و از شوهرش می خواد تربچه نقلی براش بخره ‘ شوهره اون روز هر چی کار می کنه نمیتونه پولی اضافه تر از اونچه همیشه به دست میاورده و به زور باهاش مایحتاج زندگیشونو می خریده بدست بیاره ‘ وقتی میره خونه
و زنش تربچه نقلی می خواسته با خجالت میگه که امروز نتونسته بخره ‘ روز بعد دوباره قبل از رفتنش زنش سفارش می کنه که امروز حتما براش بخره و اون دوباره چند ساعت بیشتر کار می کنه ولی نمیتونه به مقدار کافی پول جمع کنه و از خجالتش به زنش میگه که نتونستم پیدا کنم
روز بعدم به همین منوال می گذره
تا اینکه وقتی ناراحت به خونه می رسه به ذهنش میرسه یواشکی ار تربچه های خونه ی همسایشون بکنه و واسه زنش ببره
وقتی داشته تربچه ها رو می کنده زن همسایه سر میرسه
و اونو در حال کندن تربچه می بینه‘
و شروع به دعوا می کنه
مرده واسه اینکه دلش به رحم بیاد میگه زنم حاملست و اینا رو دیدیه ویار کرده
ولی پیرزنه هیچ جور قانع نمیشه و میگه حالا که تربچه هارو کندی اینا دیگه به درد من نمی خوره باید
وقتی بچه به دنیا اومد بچه رو بدی به من
هر چی مرده خواهش و التماس می کنه
پیرزنه قبول نمی کنه
بلاخره مرده تربچه ها رو واسه زنش می بره
ولی در این مورد چیزی به زنش نمی گه
امیدوار بوده تا وقتی بچه به دنیا میاد پیر زنه منصرف بشه
مدتی می گذره و بچه به دنیا میاد

و پیرزنه میاد که بچه رو ببره
هر چی التماس می کنن فاییده نداشته و بچه رو بر می داره و می بره وسط یه جنگل که نتونن پیداش کننن
و پدر و مادرشم مدتی بعد از غصه دق می کنن و می میرن
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرزنه اسم بچه رو می ذاره راپونزل به معنیه تربچه نقلی
پیرزنه راپونزل رو به یه عمارت بلند توی یک جنگل می بره که این عمارته پله نداشته
و خودش هر روز صبح تا بعد از ظهر از می رفته شهر
کم کم راپونزل بزرگ میشه
و توی زندگیش هیچ کسیو جز پیرزنه ندیده بوده و با پرنده ها دمخوار شده بوده
و از اونها اواز یاد میگیره و صدای خیلی خیلی خوبیم داشته
موهای راپونزل خیلی بلند میشه و پیرزنه وقتی می خواسته از عمارت بره بیرون از موهای راپونزل می رفته پایین و هر موقع هم می خواسته برگرده صدا میزده راپونزل موهاتو بنداز و اونم موهاشو می نداخته پایین و پیرزنه از اون بالا می آمده.
مدتها به همین منوال می گذره تا اینکه
یه روز پسر پادشاه که واسه گردش و شکار اومده بوده
از این جنگل رد میشه
و صدای راپونزل رو که اواز می خونده می شنوه هر چی دنبال صدا می گرده نمی تونه صاحبشو پیدا کنه تا اینکه به عمارت می رسه و می فهمه صدا از اونجا میاد ولی هیچ پله ای واسه بالا رفتن پیدا نمیکنه
واسه اینکه بتونه صاحب صدا رو پیدا کنه دستور میده که شب اونجا اتراق کنن توی همین زمان می بینه که یک پیرزنی داره به عمارت نزدیک میشه اونم خودشو پشت درختا قایم می کنه و میشنوه که پیرزنه میگه راپونزل موهاتو بنداز و از موهای اون بالا میره.
شاهرزاده صبر می کنه و می بینه که صبح دوباره پیرزنه از خونه میره بیرون و دوباره صدای آواز میاد و شب دوباره پیرزنه برمی گرده و از موها میره بالا
روز بعد تصمیم می گیره بره و صاحب صدا رو پیدا کنه
میره دم عمارت و میگه راپونزل موهاتو بنداز
راپونزل که هیچ ادمیو ندیده بوده
و با هیچکسی جز پیرزن سر و کار نداشته این جمله رو که می شنوه به عادت همیشه این کارو انجام میده و شاهزاده از موهاش میره بالا
وقتی شاهزده رو می بینه اول می ترسه ولی کم کم باهاش آشنا میشه و شاهزاده پیشش می مونه و شب
موقعی که می دونسته پیر زنه بر می کرده از اونجا میره
مدتی به همین منوال می گذره
تا اینکه
پیرزنه متوجه میشه
راپونزل فرق کرده
آوازاش شاد شدن و خوشحاله
وقتی دلیلشو می پرسه میگه واسه اینه که دیگه تنها نیستم و پسر شاه هر روز به اینجا میاد
پیززن که اینو می شنوه همون موقع سریع راپونزل رو به یک جنگل دیگه میبره که شاهزاده نتونه اونو پیدا کنه
مدتی می گذره و راپونزل روز به روز غمگین تر مشه
و پسر پادشاهم قتی روز بعد میره و می بینه راپونزل نیست و رزوهای بعدم خبری ازش نمیشه بیمار میشه
بعد یک مدت پیرزن میمیره و شب هر چی راپونزل منتظر میشه نمیاد روز بعدش راپونزل خیلی گرسنه بوده و مجبور میشه هر جوری هست از اون کلبه بیاد بیرون نزدیک کلبه یک رودخونه بوده
کم کم یاد میگیره از اونجا ماهی بگیره و از گیاهای جنگل بخوره
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولی بعد از اون راپونزل همیشه اوازهای غمگین می خونده‘از طرف دیگه
پادشاه از همه جا دکتر واسه پسرش خبر می کنه ولی نمی تونن درمانش کنن‘
تا اینکه به پیشنهاد یکی از دکترا اونو سوار اسب می کنن و برای گشت و گذار بیرون میبرن
از قضا اونو نزدیک همون رود خونه ای می برن که راپونزل اونجا بوده
وقتی شاهزاده میره لب آب لای بوته ها یک تار مو از موهای راپونزل رو می بینه
و بعد مدتها شروع به حرف زدن می کنه و به همه دستور میده که دنبال راپونزل بگردن
و خودشم شروع به دویدن می کنه
تا اینکه از دور صدای راپونزل رو می شنوه و به طرف صدا میره
وقتی به راپونزل میرسه که اروم داشته اواز غمگینشو می خونده
پسر پادشاه که دیگه حالش خوب شده بوده با خوشحالی جلوی پای راپونزل زانو می زنه و انگشترشو دست اون ومی کنه و به خوبی و خوشی با هم ازدواج می کنن


 

solar flare

مدیر بازنشسته
سلام
دوست دارم قصه امو مثل قديما شروع كنم
يكي بود يكي نبود
تو يه دهكده مردي زندگي ميكرد با پسرش تمام دارايي اين مرد يك تكه مزرعه و يك اسب بود كه بعد از مرگ پدر اينها به عنوان ارثيه به پسرش ميرزا علي رسيدن
اين مرد بيچاره از صبح تا شب كار ميكرد و به سختي ميتونست نون شب زن و بچه اشو تامين كنه
در تمام دهكده اين مرد مرد تمسخر بقيه بود
يه شب ميرزا علي پاي درخت گردو خوابش برد
خواب ديد پدرش بهش ميگه: برو سرزمين بخارا در ميدان اصلي شهر پاي درخت چنار گنجي هست كه من اونو برات ارث گذاشتم
 

solar flare

مدیر بازنشسته
ميرزا علي چشماشو باز كرد ديد پاي درخت گردو خوابيده
با خودش فكر كرد شايد جاي خوابم بد بوده خواب بد ديدم
آخه باورش نميشد كه پدرش گنجي هم داشته باشه
چند شب گذشت
ميرزا علي دوباره همون خوابو ديد
باورش نميشد
 

solar flare

مدیر بازنشسته
مدتها از اين خواب هايي كه ميرزا علي ديده بود ميگذشت
كم كم داشت فراموش ميكرد كه خوابي هم ديده
كه دوباره همون خوابو ديد
با خودش ميگفت كاش واقعيت داشته باشه
آخه اون از حرف مردم خسته شده بود
خوابهايي رو كه ديده بود به زنش تعريف كرد
تصميم بر اين شد كه ميرزا علي اون اسبي رو هم كه داره بفروشه و خرج سفر كنه
بره بخارا شايد واقعا گنجي در كار باشه
ميرزا علي به راه افتاد

 

solar flare

مدیر بازنشسته
خب داستان تا اونجا رسيد كه ميرزا علي اسب شو ميخوتد بفروشه و بره بخارا دنبال گنج
بله ميرزا علي اسبش رو فروخت و بار سفر بست كه بره
از خدا ميخواست كمكش كنه
تا بخارا فاصله زيادي بود
 

solar flare

مدیر بازنشسته
يه بقچه با يه كم آذوقه برداشت و به راه افتاد
تا بخارا بايد پياده ميرفت چون تنها اسبي كه داشت فروخته بود
چند روزي ميشد كه ميرزا علي راه افتاده بود
آذوقه و پولي كه داشت تموم شده بود
نزديكاي شب به دهي رسيد
خوشحال شد و با خودش فكر كرد اگه بتونم اينجا شب بخوابم و صبح واسه كسي كار كنم ميتونم با پولي كه به دست ميارم به سفرم ادامه بدم
از قضاي روزگار گذرش به خانه پيرمردي افتاد كه مرد فاضلي بود
 

solar flare

مدیر بازنشسته
از پيرمرد رخصت خواست شب رو اونجا باشه
از احوالاتش تعريف كرد و از خوابي كه ديده بود
وبه پيرمرد گفت كه راهي طولاني اومده و هر چه داشته در اين مدت تمام كرده
پيرمرد به ميرزا گفت: تو كار خوبي كردي من فكر ميكنم خواب تو حقيقت باشه
و قرار بر اين شد كه ميرزا علي مدتي در مزرعه پيرمرد كار كنه و پولي رو كه ميخواد تامين كنه و راه بياقته
ميرزا علي خوشحال شد و همان جا شروع به كار كرد
يك هفته اي در همان مزرعه كار كرد
 

solar flare

مدیر بازنشسته
از انجايي هم كه ميرزا علي مرد با خدايي بود كارش رو درست انجام ميداد
طوري كه در همون مدت كم تونسته بود اعتماد پيرمرد رو به خودش جلب كنه
بعد از يك هفته كار جمع كردن مقداري پول ميرزا تصميم گرفت به راهش ادمه بده
پيرمرد موقع خداحافظي به ميرزا گفت: در بخارا همه منو ميشناسن و من هم به صداقت توايمان دارم اگه روزي دچار مشكلي شدي برايم خبر بده تا به كمكت بيايم
 

solar flare

مدیر بازنشسته
ميرزا علي 2 روز ديگر در راه بود تا به بخارا رسيد
تازه وارد شهر شده بود كه جارچي هاي شهر جار زدن كه توي شهر دزدي شده و دزد هم غريبه است
چند قدم بيشتر نرفته بود كه ماموران حاكم دسگيرش كردن
بيچاره ميرزاعلي گيج مانده بود
توي شهر تنها غريبه اي كه بود ميرزا بود
به جرم دزدي حبسش كردن
هرچه ميگفت كسي باور نميكرد
تا اينكه قاضي پيش ميرزا اومد و ازش پرسيد چه مدركي براي حرفات داري كه ما بفهميم تو دزدي نكردي؟
ميرزا ياد پيرمرد افتاد كه گفته بود ميتونه براي كمك بياد
به قاضي نام و نشان پير مرد رو داد
خلاصه اينكه حقانيت ميرزا روشن شد و آزاد شد در همين اوضاع قاضي از ميرزا پرسيد: راستي تو براي چه به بخارا اومدي؟
كه ميرزا هم قضيه خوابي كه ديده بود تعريف كرد
ناگهان قاضي خنده اي كرد و به اون گفت: تو واقعا به خاطر يه خواب اينهمه راه اومدي؟
من هم خوابي مثل همين ديدم كه در سرزمين هگمتانه (همدان) در فلان روستا داخل باغ ميرزا علي زير درخت گردو گنجي نهفته
اما هرگز نرفتم
ميرزا تا اين حرفارو شنيد متوجه شد كه قاضي داره آدرس خونه و باغ خودشو ميده
ميرزا با عجله راه رفته رو برگشت و گنج رو از زير همون درخت گردويي كه اولين بار خوابو همونجا ديده بود پيدا كرد
اما ميرزا علي بيشتر اون گنجي رو كه پيدا كرده بود بخشيد و باز هم شد همان ميرزا علي كشاورز
 

Similar threads

بالا