خودتو با یه شعر وصف کن...!

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به تک تک
لحظاتم لبخند میزنم
چه لحظاتی که
سخت دلتنگم
اخر بخاطر توست
چه لحظاتی که
از بودنت شادم
اخر باز هم بخاطر توست
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به زیر باران میروم
و بی انکه چتری بالای سرم بگیرم
قدم میزنم
انگاه
تنها به ارامی لمس میکنم
قطراتی که
میچکد از گونه ام
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز


تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمقِ لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر
تو ، نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام
چه نیمه شب‌ها ، وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم


غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ ساکت و غمگین
ستاره‌ بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمعِ سوخته جانِ همیشه بیدار است ....

تو نیستی که ببینی …


فریدون مشیری
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
[SUB]

ماهی همیشه تشنه ام
[SUB]در زلال لطف بی کران تو[/SUB]
[SUB]می برد مرا به هر کجا که لطف اوست[/SUB]
[SUB]موج دیدگان مهربان تو
[/SUB]
[SUB]
[/SUB]
[SUB]زیر بال مرغکان خنده هات[/SUB]
[SUB]زیر آفتاب داغ بوسه هات[/SUB]
[SUB]ای زلال پاک[/SUB]
[SUB]جرعه جرعه جرعه می کشم تو را[/SUB]
[SUB]به کام خویش[/SUB]
[SUB]تا که پر شود تمام جان من[/SUB]
[SUB]ز جان تو[/SUB]

[SUB]ای همیشه خوب[/SUB]
[SUB]ای همیشه آشنا[/SUB]
[SUB]هر طرف که می کنم نگاه ،[/SUB]
[SUB]تا همه کرانه های دور ،[/SUB]
[SUB]عطر و خنده و ترانه می کند شنا[/SUB]
[SUB]در میان بازوان تو[/SUB]

[SUB]ماهی همیشه تشنه ام[/SUB]
[SUB]ای زلال تابناک[/SUB]
[SUB]یک نفس اگر مرا[/SUB]
[SUB]به حال خود رها کنی[/SUB]
[SUB]ماهی تو[/SUB]
[SUB]جان سپرده[/SUB]
[SUB]روی خاک...

[/SUB]
[/SUB]
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند

همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا ، همین فردا.......

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد...

زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی

نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند

ای افسوس.....

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

(فریدون مشیری)
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز


چقدر سخته که عشقت رو به روت باشه ، نتونی هم صداش باشی
چقدر سخته که یک دنیا بها باشی ، نتونی که رها باشی

چقدر سخته
چقدر سخته که بارونی بشی هر شب ، نتونی آسمون باشی
چقدر سخته که زندونی بمونی بی در و دیوار ، نتونی همزبون باشی
...

چه بدبخته قناری که بخونه، اما رویاش حس بیرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون ، غمش یک قطره بارونه

چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ،ولی ظاهر پر از خنده
چقدر سخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده
چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه ، نتونی ناجیش باشی
چقدر سخته که رفتن راه آخر شه ، نتونی راهیش باشی

چقدر سخته تو خونت عین مهمون شی ، بپوسی ، خسته ویرون شی
چقدر سخته دلت پر باشه ، ساکت شی ، ولی تو سینه داغون شی
چقدر سخته که یک دنیا صدا باشی ولی از صحنه ی خوندن جدا باشی
چقدر سخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق ادا باشی

چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چقدر سخته.....
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز



با من


"رفت و آمد " نکن..

"رفتن"

فعل قشنگی نیست !

با من

فقط "
راه بیا "...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
http://up.vbiran.ir/uploads/13701215294669_2normal_Avazak_ir-Love (10367).jpg

می دانی؟


یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی


تعطیل است!


و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی



دراز بکشی


دست هایت را زیر سرت بگذاری


به آسمان خیره شوی


و بی خیال سوت بزنی


در دلت بخندی به تمام افکاری که


پشت شیشه‌یِپشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:



بگذار منتظر بمانند...



حسين پناهي



 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
يك لبخند

شروع يك تكرار هميشگي از بودن هاي بي دليل تو
يك نقاب روي همه ي سادگي هاي من

بخند


حال من ساده ست
مثل دلبستگي چشمانم به مرور اسمت
روي ديوار اتاق


مي داني؟


اگر تمام فصل ها را اينگونه بخندي
شك ميكنم به معناي غم انگيز پاييز
يا به سردي دست هاي زمستان


ساعتم هماهنگ است با عبورت از نيمكت ها

از كنارم بگذر
لبخند فراموش نشود...

 

majid.rk

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندگی قصه تلخی ست که از آغازش
بس که آزرده شدم
چشم به پایان دارم ...
 

ranalean

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻣﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ
ﻭﻟﯽ …
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ …
ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ ﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ …
ﺑﻪ ﻣﻦ …
ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﻢ …
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ …
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ …
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی پرنده ها پرواز میکنند
وقتی قاصدکها به رقص درمیایند
تنها این را باور دارم
که خدا برایم جشنی به پا کرده
فقط
من زمینی درکش نمیکنم
 

parisa+

عضو جدید
هـمـانـطـور کـه مـی گـویـنـد

" پـرونـده بـسـتـه شـد "

و قـایـق عــشــق

بـر صـخـره روزمـره زنـدگـی شـکـسـت

بـا زنـدگـی بـی حـسـاب شـدم ... !
 

parisa+

عضو جدید
ایـטּ روز هـــا

بیـشـتــــر از هــر زمــانــے،

כوωــﭞْ כارم خــوכم بـاشـــــم(!)

כیـگــر نـﮧ حـرصِ بـכωــﭞْ آورכטּ را כارم،

و نـﮧ هــراسِ از כωــﭞْ כاכטּ را...

هــرڪـس مــرا مـــے خـواهـכ،بـﮧ خـاطــر خـوכم بخـواهــכ...

כلـــم هــواے خـوכم راڪـرכه اωــﭞْ...!

همیــטּ ...
 

parisa+

عضو جدید
کم آوردم...


تویی که اسمت تقدیره...

سرنوشته...

قسمته...


هرچی هستی دست ازسرم بردار...

خسته ام!!!
 

parisa+

عضو جدید

یک برگ ديگر از تقويم عمرم را پاره ميکنم

امروز هم گذشت

با مرور خاطرات ديروز

با غم نبودنت

و سکوتی سنگين

و من شتابان در پی زمان بی هدف فقط ميدوم

ميان کوچه های تاريک غربت و تنهايی صدای قدمهايت را می شنوم اما تو نيستی

فقط صدايی مبهم

تو رفتی و خورشيد را هم بردی

و من در اين کوچه های تنگ و تاريک سرگردانم و منتظر...
 

parisa+

عضو جدید
یک نفر میخواهم
محکــــــــــــــــــــــ ـم بزند در گوشـــــــــــــم
بی هیچ دلیلی
فقط بشکند این بغض لعنتی را....:cry:
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کودکی هایم عاشق تاب بازی بود...

تاب می خورد و می خندید

بزرگی هایم هم تاب بازی را دوست دارد...

هر از گاهی دست بی تابی هایم را می گیرد و به تاب بازی می برد!

نمی دانم چه رازی در میان است...

ولی همین که بی تابی هایم را به تاب می سپارد

دیگر بی تاب نیستم!

بزرگی هایم تاب می خورد و می خندد...!
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهم اعتراف کنم که چقدر خودخواه هستم

وقتی دیگران غم داشتند غم همه را خوردم

اما خودم که غم داشتم

نگذاشتم هیچ کس در خوردن غمهایــــــــــم سهیم شود
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل تنها بیا اصرار کن
در دل شب باز استغفار کن
رسم عشاق جهان را یاد کن
بیکسی ها را بیا انکار کن
در میان بغض ها فریاد کن
آری آری باز استغفار کن
 

elahe72e

عضو جدید
کسی نشست و پریشان‌تر از همیشه گریست


کسی که هست؛ ولی آن‌چنان که باید نیست!


چه فرق می‌کند او مرد،‌ زن،‌ جوان یا پیر‌


کسی که خویشتن را نمی‌تواند زیست


کسی که تو، من و او‌ ـ‌‌هرکسی تواند بود


چه فرق می‌کند آن را که نیست، که او کیست؟


بدون‌ِ رود، پرنده،‌ بهار، آیینه


بدون آب، هوا، شعر؛ زندگی، خود، چیست؟


کسی که نیست به‌جز پرسشی بزرگ از خود


کسی که سهمی از اکنون‌ (زمین‌‌ـ‌‌‌زمان)ش نیست‌
 

Similar threads

بالا