خودتو با یه شعر وصف کن...!

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
می رقصانیم

همچون عروسکی

در خیمه شب بازی زندگیت

به من نگاه کن

پینو کیوی پدر ژپتو

مدتهاست

آدم شده است...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از آن جمــــــــــــــــله هايي ام
که انتهايش سه نقطه مي خواهد ...
حال هر طور مي خواهي
تفسيـــــرم کــــــــــــــن

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ی ما ذاتا دریاچه ی ارومیه ایم...!

شور...

تلخ..

تنها...

و رو به نابودی!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انگـــار هر روز دستی گلویــــم را میفــشارد

بعــــد با صـــدای خـــشدارش در گوشــــم زمـــزمه میکنــــد :

ببــــــــین ، او هنــــــــوز هــــم نیـــامـــده
 

I2ose

عضو جدید
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که ميرود اينسان
صبور،
سنگين،
سرگردان.
فرمان ايست داد.

فروغ
 
آخرین ویرایش:

I2ose

عضو جدید
ساحل افتاده گفت: « گر چه بسی زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم »
موج ز خود رفته ای، تيز خراميد و گفت:
« هستم اگر می روم گر نروم نيستم »

اقبال لاهوري


موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند.
اين تن فرسوده را
پای به دامن كشيد
و آن سر آسوده را
سويی افق ها كشاند .

ساحل تنها، به درد
در پی او ناله كرد:
(( موج سبكبال من
بی خبر از حال من
پای تو در بند نيست!
بر سر دوشت، چو من،

كوه دماوند نيست!
هستم اگر می روم! خوشتر ازين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست. ))

ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ ای دل انديشمند ؟
گفت: (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم:
سينه كشان همچو موج، راهی دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ
اكنون ديگر دريغ، تن، به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است!

مشیری
 

I2ose

عضو جدید
تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شب ظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد


گلسرخی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگو بساطِ خرافه هایِ بی سر و ته را
از حوالیِ دنیایِ من جمع کنند بانو !
بگو عشق را نسیه نمی شود برداشت
خنده ی دلبرانه ی تظاهری را
مفت هم بر نمی دارم
فهمیدن ها و نفهمیدن هایِ پر منفعت
مفتِ چنگِ خودشان
بگو حوالیِ من
همه چیز بی منت می گذرد
بگو به من هیچ ربطی ندارد
دنیا با قدیم ترها فرق کرده
یا این حرفها که می گویند
دیگر دلی از سرِ تنها عشق
نمی تپد
من هیچ فرقی با مادربزرگ ندارم
که می گفت
می شود همه را عاشقانه دوست داشت
می شود برایِ یک نفر
ماند
می شود محضِ دیدنِ شوقِ چشمانِ غریبه ای
رقصید
من هیچ فرقی با پدربزرگ ندارم که
تا بود
زیرِ لب می گفت
خدا دلیلِ تمامِ امیدهایِ من است
.
بگو بانو بگو
حوالیِ من
نا امیدی
ممنوع​
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در هر همجا میشود جنگید
نه برای عشق به یک نفر
اخر بی معنیست
عشق
بلکه برای دوست داشتن ادمهای مهربان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ما عادت کرده ایم
به سپردن خود به دستان شهوت آلود زمان
زمانی که باکرگی ذهنم را نابود کرد
زمانی که حقیقت را در پرت ترین گوشه ی قلبم دفن کرد
حقیقتی که بی نام از یاد ها رفت
ما عادت کرده ایم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
همه میگویند ترک عادت سخت هست
ولی گاهی وقتی قلبت حقیقت را یافت
انگاه اگر به غیر از حقیقت عمل کنی
بدان زیانش بیش از عمل به عادت ناپخته هست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بغض گلویم را میفشارد و من از همه ی دوستانم دور مانده ام

من دور مانده ام یا آنها از من دور شده اند

در این دنیا همیشه تنها بوده ام

دیگر کسی پیدا نمیشود که با منـــــــ گریه کند

که برای منــــــ گریه کند

حتی کسی حاضر نیست با من بخندد

من در گوشه ای از این دنیا

تنها مانده ام
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اگر تو جای من بودی چه میکردی
انگاه که به وضوح حسادت دوستانت را میدیدی بد رفتاریشان را
انگاه که اشک میرختم انها حتی برایشان مهم نبود
انگاه که بمیرم هم برای کسی از دوستانم هم مهم نخواهد بود
تنها متولد شدم و تنها ادمه میدهم و تنها میمیرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میتونی نگاهم نکنی امانمیتونی جلوی چشماموبگیری

میتونی بگی دوستم نداری امانمیتونی بگی دوستم نداشته باش

میتونی ازپیشم بری ولی نمیتونی بگب دنبالم نیا

پس من نگاهت میکنم

دوستت دارم

وتاابددنبالت میام

هم قلبم واسه توهم کلیدش برای تو
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ادمهای عاشق
عاشقهای ادم
نمیدانم کدامیک بدتر یا بهتر هست
من که جز هیچ کدامشان نمیخواهم باشم
اخر خوب یاد گرفتم عشق احمقانه ترین حسی هست که ادم دچارش میشود
اما میدانم دوست داشتن احمقانه نیست انها که دوست داشتن را نمیفهمند به نظرم بوی از انسانیت نبردند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
درک ادمها به انچه که میبیند و میشنوند هست
برای همین خوشبختی خود را نمیبینند
شاید من هم مثل انها باشم
اما خدا را شکر که همیشه در کنارم هست
حتی وقتی حواسم به ندادهایش هست
 

mahsa711

عضو جدید
آه...

سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :

" دستهایت را
دوست میدارم "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

روی زمیـن را ببیـن
برگهای زردِ کفـِـ خیابـان سبـز شـده اند
از قدمهـایمــان . . .
.
.
.
خواب دیـدم با تـو قـدم مـی زنــم . . .
من خوابــم را می خواهـم !




حرمت عشق ؛ گرامی تر از آن است که من ؛

سخن از عشق بگویم اما ؛

عشق رازی است میان تو و من ؛

که فقط معنی این راز خدا می داند ...
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این
روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست... اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزادی

در پریدن نیست

در لحظه ایست

که برای اولین بار

اعتماد میکنی

و بر روی دستانی

قرار میگیری

که تو را

قفس نمیشوند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کـسـیـ کـه بـتـونـه تـو تـنــهـایـیـ خـوشـحــآلــ بـاشـه

خـیـلـیـ وقـتـه آبـــــ از ســَــرِشــ گـذشـتـه . . .

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در ارامش به سکوت
میاندیشم
به اینکه چقدر زیبا هست احساس ادمی
خیلی ساده میایند و میروند
برایشان
تنها یک مهره هستم
که گاهی به سراغش میایند
و گاهی تنهایش میگذارند
نمیدانم چه مهره ای هستم
سوخته یا نه
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام

حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو


،از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند ...
 

Similar threads

بالا