ساحل افتاده گفت: « گر چه بسی زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم »
موج ز خود رفته ای، تيز خراميد و گفت:
« هستم اگر می روم گر نروم نيستم »
اقبال لاهوري
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند.
اين تن فرسوده را
پای به دامن كشيد
و آن سر آسوده را
سويی افق ها كشاند .
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله كرد:
(( موج سبكبال من
بی خبر از حال من
پای تو در بند نيست!
بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست!
هستم اگر می روم! خوشتر ازين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست. ))
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ ای دل انديشمند ؟
گفت: (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم:
سينه كشان همچو موج، راهی دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ
اكنون ديگر دريغ، تن، به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است!
مشیری