در پيشگاهت به نماز مي ايستم
و تمام ياد ها را از خاطرم به دست باد مي سپارم
كه تو بالاتر از همه يادهايي.
چشمانم را به تو مي دوزم و با آن
پلي مي سازم و به سويت روانه مي گردم.
« تويي كه بر فراز تمام باورها نشسته اي ».
به سويت مي آيم
تا اشك هاي دلتنگي ام را به درياي مهرباني تو پيوند دهم
و دستانم را به ستارگان آسمانت برسانم،
آنها را تك تك كنار زنم تا بيابم تو را اما نه تورا نمي توان ديد
تو را بايد احساس كرد درست مثل اين لحظه و هر لحظه اي
هنگامي كه چشمانم را مي بندم
تو را در قلبم مي يابم...
تو يكه تاز صحراي دلم هستي
و من تا آخرين صدا از اعماق باورها و عقايدم فرياد مي زنم:
« به تو سخت محتاجم »
و تمام ياد ها را از خاطرم به دست باد مي سپارم
كه تو بالاتر از همه يادهايي.
چشمانم را به تو مي دوزم و با آن
پلي مي سازم و به سويت روانه مي گردم.
« تويي كه بر فراز تمام باورها نشسته اي ».
به سويت مي آيم
تا اشك هاي دلتنگي ام را به درياي مهرباني تو پيوند دهم
و دستانم را به ستارگان آسمانت برسانم،
آنها را تك تك كنار زنم تا بيابم تو را اما نه تورا نمي توان ديد
تو را بايد احساس كرد درست مثل اين لحظه و هر لحظه اي
هنگامي كه چشمانم را مي بندم
تو را در قلبم مي يابم...
تو يكه تاز صحراي دلم هستي
و من تا آخرين صدا از اعماق باورها و عقايدم فرياد مي زنم:
« به تو سخت محتاجم »